چند سال بود گمش کرده بودم. همه جا رو دنبالش گشتم، تک تک کارتون های توی کمد دیواری رو که توشون پر از کتابه، چندین چندبار بیرون آوردم و محتویاتشون رو زیر و رو کردم، چمدون قدیمی و رنگ و رو رفته ی زیر تخت رو بیرون کشیدم و تمام کتاب هایی که توی دلش جا داده رو هزار بار چک کردم. حتی کارتون های کتاب ته تغاری رو هم گشتم. اما نبود که نبود.
انگار که بعد از اسباب کشی، آب شده بود و رفته بود زمین. هی با خودم فکر میکردم یعنی من به کسی قرضش دادم و یادم رفته پسش بگیرم؟ یعنی توی خونه قبلی جا مونده؟ یعنی جایی جا گذاشتمش و برای همیشه گم شده؟
خلاصه که بعد از 4 - 5 سال تقریبا قبول کرده بودم گم شده و تا ابد به خاطرات پیوسته.
مامان چندتا کارتون از زمان اسباب کشی رو توی بالکن نگه میداره. اون کارتن ها اصلا باز نشدن، اون اولها به خاطر اینکه درگیر چیدن و جا پیدا کردن برای بقیه وسایل بودیم، بعدا هم صرفا به خاطر اینکه توی خونه جا نداشتیم. که البته این جا نداشتن صرفا نظر ملکه مادر خانواده است.
مامان یکسری عادت های خاصی داره، یعنی چون عادت میکنه که یکسری چیزا یک جای خاص باشن، سعی میکنه همیشه همونجا نگه شون داره. توی فکرش هم اینه که جا نداریم، ولی واقعا درست نیست و صدبار تا الان نشونش دادم اگر درست بچینیم، کلی جا باز میشه و خیلی از این کارتون ها رو که چندتاشون رو توی پذیرایی و چندتای دیگه رو توی اتاقشون نگه میداره رو میشه انداخت دور. من و ته تغاری یه بار برای اینکه از شر کارتون های توی بالکن خلاص بشیم، یه روز وقتی مامان نبود، حمله کردیم بهشون و اون هایی که روی بقیه بودن رو گشتیم و محتویاتشون رو جا به جا کردیم، بعضی از وسایل مفید رو بردیم توی خونه که استفاده کنیم و یکی از کارتون ها رو خالی کردیم.
بار دومی که رفتم سراغ کارتون های بالکن تا یواشکی محتویاتشون رو منتقل کنم به خونه (چون اگر مامان درحال ارتکاب جرم ببینتمون، به مرگ با گیوتین حکم میده و خودش شخصا اجراش میکنه)، یکی از اون کارتون هایی که زیر بقیه بود و دفعه اول نگشته بودیمش رو باز کردم و دیدم توش پر از کتاب های درسی دبیرستان من، یه عالمه جزوه فیزیک و شیمی (بازم)، کتاب های کنکور ته تغاری و چند تا دفتره. و زیر همه شون، زیر تمام اون کتاب ها و جزوه هایی که حالا به هیچ دردی نمیخورن، کتاب عزیزم بود.
جلد سیاه رنگش رو با اون چهارتا صورت که دیدم، خشکم زد. هیجوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمش.
و ذوق کردم.
و اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
این کتاب، یکی از گنجینه های مادی و معنوی منه. تاریخ چاپش مال 1359 هستش و من درواقع یه جورایی این کتاب رو از یه نفر دیگه دزدیدم! دزدی که نه، پسش ندادم. شاید حدود 18 سال پیش، وقتی که شوهر الی میخواست برای بابا یه چک بفرسته و خودش هم نمیتونست اون رو بیاره، چک رو گذاشته بودن لای این کتاب، کادوش کرده بودن و روش نوشته بودن : سارای عزیزم، تولدت مبارک!
حالا تولد من 6 ماه دیگه بود، و راستش من اصلا از جلد کتاب خوشم نمیومد (اون موقع 10 سالم بود و کتاب های پرماجرای تخیلی مثل هری پاتر رو ترجیح میدادم). مامان هم کتاب رو کنار گذاشت که به الی پسش بده. اما بعد از یه مدت که توی کمد موند، به دست فراموشی سپرده شد. دو سه سال بعد، یه روز گرم تابستونی که به شدت حوصله ام سر رفته بود و داشتم از سر بیکاری کمد رو مرتب میکردم، پیداش کردم. و بعد، از روی ناچاری. چون هیچ چیزی برای خوندن یا کاری برای انجام دادن نداشتم، و اون تنها کتاب نخونده ی خونه بود، بازش کردم.
باز کردن کتاب همانا و میخکوب شدن همانا. با تموم کردم فصل اول این حس رو داشتم که گنج پیدا کردم. و همینطور که به خوندن ادامه دادم، عاشق داستان های چهارتا خواهر شدم. و چه قدر که من جو رو دوست داشتم و حس همذات پنداری باهاش میکردم. هم شخصیت و اخلاق تند و تیزش شبیه من بود، هم علایقش. وقتی به فصل "جو آپولیون را ملاقات میکند" رسیدم، نشستم زار زار گریه کردم و با تمام وجودم احساس جو رو درک میکردم، چون همون موقع ها منم یه دعوای شدید با ته تغاری داشتم و دیو درونم پیروز شده بود و بعد از اون به خودم قول دادم که با ته تغاری بهتر رفتار کنم.
من اون کتاب رو بارها و بارها و بارها خوندم، طوری که جملاتش رو هم حفظ شده بودم و میتونستم تمام فصل هاش رو دونه دونه به ترتیب نام ببرم. راجع به طعم راحت الحلقوم هایی که جو از طرف مگ برای لاری توی فصل لارنس پسر برده بود، یا ترشی لیموهایی که ایمی سر کلاس برده و مجبور شده بود برای تنبیه مشت مشت به بیرون پرتابشون کنه، کلی خیالپردازی کرده بودم. موقعی که مادر دور از خونه است و بت مریض میشه، همراه مگ و جو شب زنده داری کرده بودم و همراهشون به صبحی میرسیدم که آخرش همه چیز قشنگ میشه.
من با این کتاب بارها و بارها زندگی کرده بودم. شمارش دفعاتی که کتاب رو خوندم از دستم رفته، اما تنها کتابیه که اینقدر زیاد خوندمش. (مقام بعدی مربوط به کتاب خواهران غریبه که اون هم یه ارثیه از طرف یه دخترخاله دیگه است، اما اون رو به طور رسمی صاحب شدم. چاپ کتاب مال سال 64 هستش. مقام بعدی هم میرسه به هری پاتر!). با فکر کردن به اینکه "به هرحال کتاب رو به عنوان کادوی تولد برای من فرستاده بودن" دیگه به پس دادنش حتی فکر هم نکردم و هدیه ارسالی رو بعد از چندسال، با بزرگواری تمام پذیرفتم.
این چندوقت اصلا حوصله کتاب خوندن نداشتم. حتی موقعی که بعدِ هرگز، رفتم شهر کتاب و شروع کردم به گشتن بین کتابا تا شاید چیزی پیدا کنم که چشمم رو بگیره، هرکتابی رو که باز میکردم، حس میکردم اصلا دلم نمیخواد بخونمش. اما وقتی که کتاب گمشده باز آمد به کنعان، به سرعت دست به کار شدم و الانم وسطاشم.
خلاصه که کتاب عزیزم پیشم برگشته و راستش، خوندنش، صبح به صبح، موقع صبحونه، حالم رو بهتر میکنه و به روزم روشنی میده. طوری که حس میکنم زندگی بدجوری زیبا شده! اگر دقیقا بخوام حسم رو توصیف کنم، مثل این میمونه که توی یک روز سرد و یخ زده، درحالی که باد داره به صورتم میکوبه، یک لیوان شیرکاکائوی داغ و شیرین توی دستم داشته باشم و ذره ذره بخورمش، طوری که حسابی وجودم رو گرم و قلبم رو روشن کنه و در عین حال اجازه بده از سرما لذت ببرم!
از الان عزا گرفتم وقتی به تهش برسم، این شور و اشتیاق زندگی رو که مدت ها بود حسش نکرده بودم، دوباره باید از کجا پیدا کنم...