انگشت شستم بدجوری چرک کرده بود. طوری که اون وسطا حتی نمیتونستم راه برم و چرک و خون ازش فواره میزد! اندازه اون قسمتِ چرک کرده هم شده بود دوبرابر حالت عادی.

بعد از اینکه بهتر شد و ورمش خوابید و چندین لایه روی زخم رو گرفت، پوست اطراف زخم قلفتی کنده شد. چون وقتی انگشتم باد کرده بود، پوست هم همراهش کش اومده و بزرگتر شده بود و حالا که انگشت به حالت طبیعی برگشته بود، پوست نتونسته بود خودش رو جمع کنه و دیگه مناسب اندازه انگشتم نبود.

زندگی هم همینه. وقتی که وارد یک دوران عجیب و غریب میشیم که روح و روانمون دچار آسیب یا تحولات مختلفی میشه، دیگه اون پوسته قدیمی که به دور زندگی و افکارمون کشیدیم به درد نمیخوره. باید بکنیم و بندازیمش دور، تا هرچه سریع تر لایه های جدید جاش رو بگیره و "پوست بندازیم".

(بابت این مثال چندش عذرخواهی میکنم، ولی در مثل جای مناقشه نیست:) )