بار اولی که کارتون پیترپن رو دیدم، عاشقش شدم. فکر کنم یازده سالم بود و ایده داستان برام خیلی تازگی داشت. داستان پسران گمشده ای که توی neverland زندگی میکردن و هیچ وقت بزرگ نمی شدن. و رهبرشون که یه پسر سرزنده و پر انرژی بود که میتونست پرواز کنه و کلی ماجراهای هیجان انگیز رو با کاپیتان هوک بدجنس، سرخ پوست ها و پری های دریایی از سر گذرونده بود.

من و ته تغاری اونقدر کارتونش رو دوست داشتیم که کلی به بابا اصرار کردیم تا برامون یه تیرکمان پلاستیکی خرید. عملا هیچ کاری نمیشد باهاش کرد بس که چیز مزخرفی بود. یعنی حتی کاری که برای اون ساخته شده بود_تیر پرتاب کردن_رو هم درست انجام نمی‌داد. ولی ما عاشقانه دوستش داشتیم، از این کلاه کپی ها به جای کلاه پیتر میذاشتیم روی سرمون، تیرکمون رو دستمون میگرفتیم، میرفتیم روی تخت و مامان و بابا و با صدای بلندی که به تقلید از صدای پسران گمشده و پیتر و سرخ پوست ها بود، فریاد میکشیدیم و پایین میپریدیم و وانمود میکردیم که توی نورلندیم و داریم با هوک مبارزه میکنیم. اون حس سرخوشی و حس آزادی که توی اون پریدن ها بود... چه قدر دلم براشون تنگ شده...

فیلم Finding neverland رو امشب دیدم. در مورد نویسنده داستان پیترپن، جیمز بَریِ که چطور با بچه های خانواده دوموریه آشنا میشه و داستان رو براساس شخصیت اونا مینویسه. پیتر، پسری که شخصیت پیترپن از روی اون الهام گرفته شده، پسر شیرین و جالبیه. جورج و مایکل، دوتا دیگه از بچه ها هستن که پیوند عجیبی با بَری دارن و خیلی راحت میشه شخصیت اونها رو توی پسرهای گمشده و برادر وندی دید.

دیدن فیلم باعث شد برم دنبال زندگی واقعی این شخصیت ها.

جورج در سال 1915 توی جنگ جهانی اول کشته میشه. مایکل در 21 سالگی خودکشی میکنه و پیتر ... پسری که قرار بود تا ابد در سرزمین Neverland بمونه و هیچ وقت بزرگ نشه، در حال مستی و بیماری و احتمالا به خاطر نامه هایی که از برادر مرده اش مایکل و دلیل مرگش پیدا کرده بود، در سن 63 سالگی خودش رو پرت میکنه جلوی قطار...

 

بعضی وقتا واقعیت اونقدر زشته که دلم میخواد دروازه این سرزمین ناکجاآباد رو هرطور شده باز کنم و برای همیشه در جایی که زمان متوقف شده بمونم. اینطوری واقعیت و سنگینی بار این دنیا هیچ وقت دیگه رخ نشون نمیده و با پتک نمیخوره توی سرم. اینطوری یادم میره که پیترپن، نماد آزادی ام، پسری که قرار بود هیچ وقت بزرگ نشه و پا به دنیای مزخرف آدم بزرگ ها نذاره، خودکشی کرده. اونوقت، دیگه بیماری و قرنطینه و دولت مردان خبیثِ نیمه دیوانه و کاملا دیوانه که زندگی ملت ها رو به آتیش بکشن وجود ندارن. حداقل اینطوری میدونم تنها دشمنی که وجود داره، یک کاپیتان هوک بدجنس با یک دست قلابداره که تهش همیشه شکستش میدیم ...