کل این شش ماه آخر جمع شد و تبدیل شد به چهارتا نمره.

تبدیل شد به چهار تا عدد ...

یعنی اگر یه نفر بیاد بپرسه توی این شش ماه که مثلا گفتی میخوای یه تکونی به زندگی ات بدی و خیز برداشتی که زیر و روش کنی چه کار کردی، فقط میتونم چهارتا عدد بهش بدم.

راستش رو بگم، عددهای خوبی هستن! یعنی خودم انتظار نداشتم اینقدر خوب بشن. دیشب، نزدیکای ساعت دوازده وقتی اس ام اس ثبت نمره ام اومد و نمره ام رو دیدم، خیلی خوشحال شدم. میگفتم اینه نتیجه زحماتم. اینه نتیجه 6 ماه ریاضت کشیدن. نتیجه ساعت 6 صبح پاشدن و تا هشت درس خوندن و بعد سر کار رفتن و یادگرفتن نرم افزارهای جدید برای کارم و سر و کله زدن با یه مشت بچه نیم وجبی و 8 شب رسیدن خونه و تا دوازده شب درس خوندن و روی پروژه ها کار کردن، از استراحت روز جمعه گذشتن. از کار خونه کم کردن و شنیدن غرغرهای مامان که تو اصلا توی این خونه کمک نمی کنی و همه اش میچپی توی غارت ...

شش ماه ... شش ماهم شد چهارتا نمره. امروز همه اش با خودم میگفتم خب که چی؟ این چهارتا نمره چی رو می رسونه؟

 

بدجور دمغم. دلیل روشنی هم براش ندارما... یعنی مثلا اگر یکی از این چهارتا عدد کم شده بودن، میگفتم آهان! تقصیر این عدد کوفتیه که من ناراحتم و کاش بیشتر میشدم. ولی الان بهونه ای ندارم که به دمغ بودنم ربطشون بدم.

هی با خودم میگم لعنتی! تو این همه چیز یاد گرفتی! قرار نیست یاد گرفته هات رو با سیستم نمره دهی این دوره و زمونه که میتونه غلط هم باشه بسنجی.

سه شنبه پیش که تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و روی بزرگترین پروژه ام کار میکردم، همه اش با خودم می گفتم که چیزی نمونده، این 128 صفحه لعنتی رو که تحویل بدی، دیگه ز جهان آزادی! فارغ از همه چیز و همه کس! میری میشینی سر کارهایی که دوست داری انجام بدی.

تا وقتی نمره هام بیاد اوضاعم خوب بود. به نقشه هام فکر میکردم و به کارهایی که باید انجام بدم. به چیزهایی که یاد گرفته بودم و میتونستم ازشون استفاده بکنم.

اما امروز اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم.

راستِ راستش رو بگم، ته ته دلم میدونم چمه. یه خرده تاثیر کتاب " زندگی در پیش رو" ی رومن گاریه که صبح تمومش کردم با یه ریزه چاشنی ترس.

ترس از خیلی چیزها. از آینده. از اینکه نتونم هدف هام رو عملی کنم و اون زندگی که میخوام رو بسازم.

یه کم وقتم آزاد شده و به خاطر همینم زمان اضافه برای فکر کردن به مزخرافات اعصاب خرد پیدا کردم!! همه اش همینه!! وگرنه اون موقع که وقت حموم کردن هم نداشتم، ذهنم رو متمرکز کرده بودم روی ددلاین و کاری که باید تحویل میدادم و درس هایی که باید میخوندم.

ذهنم آزاد شده، نمیدونه باید به چیا فکر کنه. به جای برنامه ریزی برای آینده، داره چس ناله می کنه!!

( این همه فحش هم فکر کنم تاثیر همون کتابست. اصلا نوشتنشون حال میده و حس سبک بالی بهم میده و باعث میشه یه ریزه از این مود منفی در بیام! )