داستان کوتاه
این داستان صرفا از تخیل بنده نوشته شده و هرگونه مشابهتی در دنیای واقعی و اون یکی دنیا کاملا تصادفی و بدون غرض است :)
در که باز شد، صدایی با لحن شاد گفت:
- ورود شما رو به دنیای پس از مرگ خوشامد میگم.
و من خودم رو با تمام توانم به بیرون از آن فضای تنگ و تاریک به سمت روشنایی پرتاب کردم.
سردم بود و به شدت میلرزیدم. نمیتوانستم به خوبی نفس بکشم. چشمانم همه جا را تار میدید. فقط شمایل مرد را که روبه رویم ایستاده بود، میدیدم.
- اوه! به ماسک تنفسی نیاز دارین؟
بدون اینکه جوابی بدهم، با سرعت تمام یک ماسک اکسیژن روی دهانم گذاشت و کش آن را پشت گوشم انداخت.
و من چشمانم را بستم و با لذت نفس کشیدم. درواقع تنها کاری بود که ازم بر میآمد. انگار مانع سنگینی که تمام این چند روز روی سینهام بود آرام آرام ذوب میشد و از بین می رفت. پس از مدتی که بالاخره توانستم به طور منظم نفس بکشم، چشمانم را باز کردم. تصویری شگفت انگیز مقابلم بود. در سرزمینی بودم که با توصیفاتی که تا به حال در دنیای فانی از آن سرزمین شنیده بودم، کاملا تفاوت داشت.
در آنجا هیچ درخت، گیاه یا ساختمانی نبود. هیچ چیز نبود به جز زمینی پوشیده از خاک سرخ و آسمانی خاکستری با ته مایه قرمز که ستاره هایی کمرنگ در آن گاه و بیگاه سوسو میزدند. کوه های بی انتهای آجری رنگ در سمت راستم. و افق.
افقی که انگار با خط کش و مداد قرمز کشیده شده بود، پر رنگ بود و اطرافش حاله کمرنگ صورتی داشت. انگار در سرزمینی بودم که درحال غروبی ابدی به سر میبرد. خبری از خورشید نبود. ولی همه جا دلگیر بود و لحظه پایین رفتن آفتاب را تداعی میکرد.
محو تماشای این منظره عجیب بودم که صدای شاد مردی که کنارم ایستاده بود، مرا به خود آورد:
- به ژل ضد عفونی کننده و الکل هم نیاز دارین؟
اسم ژل ضدعفونی کننده و الکل را که شنیدم، با وحشت به طرف صدایش برگشتم. این چندوقت، آنقدر دستهایم را شسته بودم که دیگر پوستشان رفته بود و خوره شستن مداومشان در جانم افتاده بود. دستمانم را بالا گرفتم تا به چیزی نزنم و به این فکر کردم که این ماسکی که روی صورتم گذاشته بود بهداشتی بود و قبل از اینکه روی صورتم بگذارد، دستانش را شسته بود یا نه.
مرد که بیست و چند ساله به نظر میرسید و صدایش کاملا با نشاط و پرانرژی بود، گفت : نگران نباش.
حس کردم فکر را خوانده. محتویات یک اسپری کوچک که میتوانم قسم بخورم تا لحظه ای پیش در دستانش نبود را روی دستانم اسپری کرد که مثل زمان دعا کردن به سمت بالا گرفته بودم تا به جایی نخورد.
- توی این پیس پیسرها الکل 80 درصده. حالا خوب دستات رو به هم بمال.
بعد درحالی که با لبخند به من نگاه میکرد ادامه داد:
- البته اینجا واقعا هیچ کدوم از اینا لازم نیست. نه الکل، نه ژل و نه حتی ماسکی که روی صورتته. ولی خب، آدمهایی که در اثر بیماریهای ترسناکِ اینطوری جونشون رو از میدن، معمولا تجربه سختی رو پشت سر گذاشتن و وقتی میرسن اینجا، رفتارهای چند روزِ آخر زنده بودنشون رو نمیتونن به راحتی ترک کنن. مثلا این کرونایی ها همه اش حس میکنن باید دستاش رو فورا بشورن یا ماسک بزنن.
شیشه الکل را به طرفم گرفت و گفت :
- میخوایش؟
با تردید آن را گرفتم و توی مشتم نگه داشتم. بعد به همراهم نگاه کردم. جلیقه و شلوار آجری رنگ و پیراهم سفیدی به تن داشت و موهای پرپشت و خوش حالت قهوهای اش را بالا داده بود.
- باید چینی ها رو ببینی! وقتی میرسن اینجا، تا ماسک نزنن و حسابی دستاشونو ضدعفونی نکنن از جاشون جم نمی خورن. هی داد میزنن ماسک! ماسک به من بدین! فکر کن، اون دوتاکروکودیل پشت در با اون لباسای سیاهشون، عینهو خفاش بالاسرشون وایمیستن و چنان زهر چشمی ازشون میگیرن که اگه خودشون روح نبودن، میگفتم روحی چیزی دیدن! تنها تسلی شون همین ماسک و الکل و شستن دسته.
- منظورت از کروکودیل ...
- آره دیگه! همون دوتایی که قبل از اومدنت به اینجا، ریختن روی سرت و شروع کردن به سوال و جواب کردن و سیخونک زدن. همونایی که پشت سرتن.
در اون لحظه تنها فکری که که با وحشت از ذهنم گذشت این بود : خدایا! هنوز پشت سرم هستن؟
خواستم برگردم و برای آخرین بار نیم نگاهی به آن دو خفاش پشت سرم بیندازم که آقای آجریپوش سریعا جلو رفت و در را بست.
از سمت راستم صدای جیغ شنیدم. به طرف صدا برگشتم و دیدم که یک نفر روی زمین افتاده و با تمام توانش فریاد میزند. پشت سرش چهارچوب دری قرار داشت که به هیچ کجا وصل نبود و فقط میشد در باز آن را دید. معلوم بود همین الان وارد دنیای سرخ شده. روبهرویش هم یک آجری پوش دیگر (با موهای ژل زدهی زنجبیلی) نشسته بود و زیر گوشش نجوا میکرد تا آرام شود.
پشت سرشان در یک ردیف مستقیم، درهای دیگری با قاب چوبی که به جایی وصل نبودند، تا ابد امتداد داشتند و هرچند وقت یکبار یک نفر از یکی از درها بیرون میافتاد و یک آجریپوش به کمکش میرفت. راستش را بگویم منظره ترسناکی بود.
آجریپوشی که همراه من بود درحالی که سعی میکرد صدایش را از میان جیغ های تازه وارد وحشت زده به من برساند گفت: اون خانم توی یه تصادف وحشتناک مرده و هنوز توی شکه. همکارم بهش میرسه تا آروم بشه. بهتره که ما راه بیفتیم.
و بعد در جهت مخالف درهای میان دو دنیا راه افتاد. من هم درحالی که هنوز سعی میکردم با کمک ماسک نفس بکشم، از روی زمین بلند شدم. نه ذهنم میدانستم به آن نیازی ندارم. اما نفس کشیدن در آن محفظه بسته حس آرامش بخشی داشت.
کمی که از درها فاصله گرفتیم، آجری پوش درحالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:
- دقیقا سه هزار و دویست و سه بار به بالایی ها نامه زدیم که بابا! یه خرده با این بدبخت هایی که توی شرایط ویژه به اینجا میرسن مهربونتر باشین. دیگه این مدل سوال و جواب که طرف رو بندازی توی یه سوراخ تنگ و دوتا لولوخرخره رو بندازی به جونش دمده و قدیمی شده.
نچ نچی کرد و ادامه داد:
- ماشالا این آدمها هم روز به روز روشهای فجیع تری رو برای مردن کشف میکنن! بعضیا وقتی میرسن اینجا، به خاطر شک ناشی از مرگ و اون دوتا لولوخرخره کلا مشاعرشون رو از دست میدن. البته تا حالا موفق شدیم که یه سری از روشها رو عوض کنیم و بعضی از فرآیندهای پس از مرگ رو مدرنیزه کنیم. ولی خب هنوز زورمون به رسم و رسومات سوال و جواب توی قبر نرسیده.
من که حس میکردم حالم خیلی بهتر شده، پرسیدم : داریم کجا میریم؟
صدایم از پشت ماسک خفه بود. آن را درآوردم و به همراه شیشه الکلی که از قبل در دستم بود به آجریپوش پس دادم. با لبخند هر دو را از من گرفت و بلافاصله در دستانش ناپدید شدند.
سپس با لحنی بشاش جواب داد:
- داریم میریم به جایی که یک برآورد اولیه از کارهایی که تا حالا توی زندگیت انجام دادی ثبت بشه. درواقع، یه جورایی، آماده سازی اولیه برای سنجش اصلیه که شما بهش میگین قیامت. چون رسیدگی کردن به کار این همه آدمی که تا حالا روی زمین زندگی کردهاند و قراره زندگی بکنن خیلی سخت میشه، الان یک بررسی اولیه توی این مرحله انجام میدیم تا بعدا کارها راحتتر پیش برن.
(کمی مکث کرد)
اینجا قراره تمام کارهایی که توی زندگیات انجام دادی رو ثبت کنیم و یه قضاوت ریزه میزه هم در موردشون انجام بدیم. بعدش میری توی اتاق انتظار تا وقتی که همه برسن و مراسم اصلی رو شروع کنیم.
اینکه آجریپوش اینقدر خوشحال به نظر میرسید، کمی اذیتم میکرد. شاید به خاطر اینکه حس میکردم باید برای از دست رفتن زندگی ناتمام من که حتی فرصت نکرده بودم آرزوهایم را عملی کنم، همه دنیا سوگواری کنند. حس میکردم با هر قدمی که برمیدارم، از دنیا دورتر و دورتر میشوم. فاصله ای را که با هر قدم بین خودم و دنیا می انداختم، حس میکردم. دنیایی که 28 سال تمام در آن زندگی کرده بودم و حالا داشتم آن را با تمام آرزوها و آدم هایی که دوستشان داشتم، پشت سر میگذاشتم.
در اطرافمان هیچ چیز نبود. اینجا با آنچه که من همیشه تصور کرده بودم فرق داشت. صحنه های ذهن من پر از خشونت و تاریکی بودند. اما چیزی که اینجا حس میکردم دقیقا حسی بود که موقع غروب خورشید کنار دریا ایستاده باشی و تمام شدن روز را نگاه کنی.
دوباره پرسیدم: این بررسیه خیلی طول میکشه؟
جواب داد: آره تقریبا! باید بری توی صف تا نوبتت بشه. کمبود قاضی داریم آخه.
توی دلم آه کشیدم. بازم صف! بعد از مرگ هم این صف لعنتی دست از سرمان برنمیداشت.
ادامه داد:
- گفتم که داریم اصلاحات انجام میدیم. ولی هنوز زورمون به یه سری چیزا نمیرسه. هرچه قدر گفتیم بابا جان، این فرآیند بررسی اولیه رو باید اتوماسیون بکنیم، به خرجشون نمیره که نمیره.
- - کیا به خرجشون نمیره؟
- - بالایی ها دیگه! اونایی که مسئول نظارت اینجان.
من که نفهمیده بودم منظورش دقیقا کی بود فقط گفتم: آهان!
یه کم دیگه راه رفتیم. بعد من دوباره پرسیدم :
- چرا اینجا همه چی قرمز رنگه؟
برگشت به طرفم و با لبخند گفت : قرمزه؟ واقعا؟
ایستادم و با دست به افق اشاره کردم و گفت : آره دیگه. مگه میبینی؟ کوه و آسمون قرمزه. البته قرمزی آسمون کمتره، ولی بازم قرمزه. یه عالمه ستاره هم داره که نمیدونم چطوری با اینکه همه جا روشنه، دیده میشن. خبری از ماه و خورشید هم نیست.
بعد با پا روز زمین خاکی کوبیدم:
- حتی خاک هم سرخه.
به لباسش اشاره کردم :
- رنگ شلوار و جلیقه خودت هم آجری رنگه.
با همان لبخند کذایی گفت :
- ستاره هم میبینی؟ جالبه!
و بعد بدون هیچ حرفی سرش را به سمت روبه رویش برگرداند و به راه رفتن ادامه داد.
آه عمیقی کشیدم. انگار نمیخواست جواب بدهد. راستش نای بحث کردن هم نداشتم. هنوز حس میکردم بعد از آن پرسش و پاسخ کذایی رمق چندانی در بدنم باقی نمانده.
بعد از مدتی حس کردم که حتی حال راه رفتن هم ندارم. میخواستم همانجا بشینم و تا ابد بخوابم.
آجرپوش که دید من ازش عقب افتادهام، سرش را برگرداند و گفت: بیا دیگه.
با بیمیلی سرعتم را بیشتر کردم.
وقتی کنارش رسیدم، گفت :
- ما اینجا یکسری جاذبه های توریستی هم داریم.
- ببخشید؟ جاذبه توریستی توی برزخ دارین؟
درحالی که دوباره نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت : بعله که داریم. کمکم داریم بهشون میرسیم.
دستش را دراز کرد و با انگشت اشاره، یک جایی طرف کوه ها را نشان داد و گفت:
- اونجا رو میبینی که انگار چند نفر توی صف نشسته اند؟ باید برسیم اونجا تا نشونت بدم.
چشمانم را جمع کردم تا بتوانم جایی را که نشان میداد بهتر ببینم. هنوز فاصله زیادی با جایی که نشان میداد داشتیم، اما میشد چندین صف کنار هم را دید و در صف ردیف های اول، آدم ها پشت سر هم نشسته بودند.
وقتی جلوتر رسیدیم برخلاف چیزی که از دور به نظر میرسید، آدمها روی زمین ننشسته بودند. بلکه افرادی شبیه به انسان و کمی هم مشابه خانواده میمونها، با کلی مو و پشم و با پشتهای خمیده توی صف ایستاده بودند. دست هایش درازشان هم که کمی خم شده بود، کاملا به زمین می رسید.
بهت زده گفتم:
- اینا ...؟
نگذاشت حرفم را تمام کنم. با شوق زیاد گفت :
- آره. خودشونن. انسان های اولیهاند. نسل پنجم آدمها که از خانواده میمونها جدا شدهاند و دارای هوش هستند. بیا جلوتر اینجا رو هم ببین.
دستم را گرفت و جلو برد و به خطوط صفها نزدیکتر شدیم. و در کمال تعجب تصویری را دیدم که قبلا توی کتابهای زیستشناسی دیده بودم.
اولین صف که کوتاه ترین صف بود، خمیده ترین آدم – میمون ها را داشت. و بعد صف دوم (که از صف اول بلندتر بود) آدم هایی داشت که راستتر ایستاده بودند و دستان کوتاهتری هم داشتند. و به همین ترتیب می رفت تا جایی که طول صف آدمها به همراه قدشان کشیدهتر شده بود.
با هیجان گفت: خود داروین وقتی اومده بود اینجا و این منظره رو دید، از خوشحالی داشت سکته میکرد. برای بار دوم! و همه اش داد میزد: آه! این قشنگ ترین صحنهایه که به عمرم دیدم! البته اون موقع هنوز نسل سوم آدمها کارشون تموم نشده بود و داروین زنجیره کاملتری رو میدید. من اون موقع خودم هنوز کارآموز بودم، ولی به چشم دیدم که داروین چطور از خوشحالی از خود بیخود شده بود. یکی از جالبترین خاطرات دوران کاریمه!
- پس نظریه داروین ...؟
دوباره توی حرفم پرید.
- ما اینجا بهش میگیم قانون داروین، جانم!
سیل سوالات بزرگ به ذهنم هجوم آوردند.
- اگه اینطور باشه، پس آدم و حوا ...؟
- همون چیزی که فکر میکنی درسته!
با اخم پرسیدم : من به چی فکر میکنم که درسته؟
حس میکردم باز هم دارد از جواب دادن طفره میرود. ولی در اعماق ذهنم حس میکردم جواب یکجایی همان مابین است.
جوابم را نداد و به راهش ادامه داد.
از رو نرفتم و یک سوال دیگر پرسیدم که حدس میزدم جواب این یکی را بدهد:
- راستی چرا هنوزم انسان های اولیه توی صف اند؟ مگه نباید کارشون تاحالا تموم شده باشه؟
به صورت ناگهانی به طرفم برگشت و با چهره ای که از شدت خوشحالی برق میزد گفت:
- آفرین! خوشم اومد. از بین این همه آدمی که راهنماشون بودم، تو صد و سومین نفری که این سوالو میپرسی. عالیه! میدونی، مشکلات این بیچارهها خیلی حاده. هم تعدادشون خیلی زیاده، هم اینکه طول عمر بعضی هاشون روی زمین خیلی زیاد بود. البته اون زرتگ هاشون که بلد بودن گلیمشون رو از آب بیرون بکشن و از شر ماموت ها و حیوانات وحشی و قحطی و گرسنگی و عصر یخبندان و اینا جون سالم به در ببرن.
سرش رو با تاسف تکون داد و کمی با حرص ادامه داد:
- اما مشکل اصلی اینجاست که یه چندتا فسیل که از ابتدای تاریخ خلقت بشر، به عنوان قاضی القضات نشستن روی صندلی، دیگه پایین بیا نیستن. فکر کن! از میلیون- میلیون سال پیش مسئول رسیدگی به این بیچارههان و هنوز کارشون تموم نشده. اینا اینقدر توی این مدت چروک شدن و آب رفتن که ما بین خودمون آلوخشکه صداشون میکنیم. حتی نمیتونن درست و حسابی جلوشون رو ببینن، چه برسه به قضاوت کردن! ولی همچنان دست از کارشون نمیکشن.
پرسیدم:
- خب چرا یکی دیگه رو نمیذارین که کارشون رو سریع راه بندازه؟
به سرعت جواب داد :
- ما مشکلات بروکراسی حاد داریم اینجا. چندبار تاحالا خواستیم یه قاضی جدید بیاریم که قال قضیه رو بکنه، اما زورمون به آلو خشکهها نمیرسه. میدونی، این چند تا صف اول شده مثل این کارهای عقب افتاده ای که مثل خارِ توی چشم میمونن. تموم که نمیشن هیچی، هروقت هم یادشون می افتی کلی حرص میخوری. فقط جنبه توریستی دارن!
دلم برای این موجودات فلک زده می سوخت که این همه مدت توی صف منتظر بوده اند. و من تا به حال فکر میکردم طولانی ترین صفی که دیده ام، صف پمپ بنزین و بربری یه دونهای هاست!
برای اینکه چیزی گفته باشم و نیمچه همدردی از خودم نشان داده باشم، گفتم:
- چی بگم والا ...
سریع حالت صورتش از عصبانی به خوشحال تغییر پیدا کرد:
- ما از یه دوره ای به بعد آدم ها رو براساس محل جغرافیایی و نوع مرگشون از جدا میکنیم تا راحت تر به کارشون رسیدگی کنیم. اینطوری صف ها کوتاه تر میشن. مثلا برای طاعون قرون وسطا یه صف داشتیم. (که البته کار همه شون تموم شده و الان توی اتاق انتظار اند) برای کشته های جنگ جهانی اول و دوم به تفکیک کشورهاشون صفهای جداگانه داریم.
و همینطور که زمان میاد جلوتر، دسته بندیهامون هم اختصاصیتر میشه. مثلا الان برای کشتهشدگان سانحههای هوایی، زمینی و دریایی هم به صورت اختصاصی دادگاه برپا میکنیم.
من که هنوز محو تماشای انسان های نخستین بودم، سرسری گفتم:
- جالبه.
با حرارت گفت: آره خیلی. دوست داری بریم مال جنگ جهانی اول رو ببینیم؟ چندتا دونه آخر مونده ها!
گفتم: راستش نه. ممنون. خیلی خسته ام. تا همینجا خوب بود. اممم... حس میکنم که هنوز توی شُکم. هنوز نتونستم کامل با این قضیه مردن و اینا کنار بیام.
با لحن دلداری دهندهای گفت : میفهمم. خیلی خب. باشه. پس بیا بریم سمت صف خودت، بذارمت اونجا. ولی چون راه خیلی طولانیه، از میانبر میریم.
دستم رو گرفت و بعد ناگهان جلوی صف دیگهای بودیم که خیلی طولانی به نظر میرسید. یک تخته شاسی دستش بود و داشت کاغذی که رویش بود رو بررسی میکرد.
حس کردم سرم داره گیج میره. گفتم : وای! این تلپورت بود؟
درحالی که سرش توی تخته شاسی بود گفت :
- تلپورت، طی الارض. هرکی یه چیزی صداش میکنه. اوممم ... خب بذار ببینم ... هم میتونم بذارمت توی صف پراید هم توی صف کروناییها. البته صف پراید خیلی طولانیتره. و از اونجایی که مرگ در اثر کرونا کمکم داره زیاد میشه، صف چین رو از بقیه جدا کردیم. صف غیر چینیها فعلا خیلی خلوته. میتونم بذارمت اونجا که سریعتر کارت راه بیفته.
سرش رو از روی تخته شاسی بالا آورد و به من نگاه کرد.
- خودت کدوم رو بیشتر دوست داری؟ پراید یا کرونا؟
میخواستم بهش بگم که واقعا مساله دوست داشتن در بین نیست و اینکه برام فرقی نمیکنه که عنوان صف، پراید باشه یا کرونا. فقط نمیخوام تا ابد توی صف باشم.
- فکر کنم کرونا بهتر باشه.
با یک خودکار قرمز رنگ شروع کرد به علامت زدن روی کاغذ.
- خیل خب ... این از این ... این از این ... اینم از این یکی. اوم ... حالا من یکسری سوال ازت میپرسم. کارهای فرمالیته است دیگه. ولی انجام دادنشون لازمه. لطفا به هرکدوم کامل جواب بده. باشه؟
سرم رو تمون دادم و گفتم: باشه.
- خب دلیل مرگ رو یادت میاد؟ اینکه چرا و چطوری ...؟
- آره یادمه.
- میشه بگی چی شد تا بنویسم؟
بالای پلکم رو خاروندم و گفتم:
- اوممم ... اینطوری شروع شد که ... پدرم اول از همه مریض شد. سنش زیاد بود آخه. همون اولا گرفت که هیچکس صداش در نمی اومد توی کشور کرونا اومده. یه روز رفته بود بانک که کارای حقوق بازنشستگیاش رو انجام بده. فکر میکنیم از اونجا گرفت. آخه میگفت یه نفر اونجا بود که همه اش سرفه میکرد. بعد که سرفه های خودش شروع شد، بردیمش دکتر. اون موقع کمکم تب کرونا داشت تازه میافتاد توی جون مردم. بستریاش کردیم. دیگه تا زمان مرگش بهمون اجازه ملاقات توی بیمارستان رو ندادن.
حس کردم بغضم میخواد سر باز بکنه.
- مامانم هم سنش کم نبود. به خاطر اونم میترسیدم. می ترسیدم که از بابا گرفته باشه. هر روز هم بعد از کارم با ماشین میرفتم بیمارستان که ببینم اجازه میدن بابا رو ملاقات کنم یا نه. بعدش کل شهر رو میگشتم بلکه ماسک و الکل و ضدعفونی کننده پیدا کنم. اون اولا به چیزایی پیدا میشد. ولی بعد از به مدت مایع ظرفشویی و سفیدکننده هم حکم طلا رو پیدا کرد.
با یادآوری خاطراتم، آه کشیدم. نگاهم را پایین انداختم و به خاک سرخ زل زدم.
- یه روز از بیمارستان بهمون زنگ زدن که بگن... بیایین برای کفن و دفن... بهمون گفتن نمیتونیم خودمون خاکش کنیم. نمیدونستم باید چی کار کنم ... بیمار رو حتی غسل هم نمی کردن. مامان خیلی بیتابی میکرد. میگفت تو برو یه کاری بکن بیعرضه! اون خدا بیامرز بعد از 3 تا دختر، یه پسر میخواست که زیر تابوتش رو بگیره. حالا ببین، پسرش حتی نمیخواد بره غسلش بده.
یک آه دیگه کشیدم و سعی کردم جلوی لرزش صدایم را بگیرم.
- بهش میگفتم مادر من، نه اینکه نخوام. نمیتونم. نمیذارن اصلا. مامان همیشه آدم احساسیای بود. برعکس بابا ... غسل نشدن بابا رو از چشم من میدید. همینطور تشییع جنازه بدون مراسمش رو.
بعد از بابا، مامان دیگه باهام یک کلمه هم حرف نزد.
ناگهان فکری به ذهنم رسید. سرم را بالا آوردم و پرسیدم : راستی... من میتونم بابام رو اینجا ببینم، نه؟
- آجریپوش لبخندی زد و با دستش یکی از صف ها رو نشون داد و گفت : البته. اونجاست. کارهای اداری مون که تموم بشه و بری توی صف، میتونی بری ببینیش. لطفا ادامه بده.
من که با شنیدن این حرف حالم کلی بهتر شده بود، روی نوک پام ایستادم تا شاید یه نظر بابا رو ببینم و درحالی که چشم میچرخوندم گفتم: واقعا؟ چه قدر خوب. خیلی ناراحت بودم که حتی نتونستم ازش خداحافظی بکنم.
آجری پوش دستش رو روی شونهام گذاشت حواسم رو جمع کنم و با لبخندی گفت : ادامه بده لطفا.
و من درحالی که چشمم پسِ کلهی آدمهای توی صف را بررسی میکرد تا سر پدرم با موهای سفیدش را پیدا کنم، ادامه دادم:
- من هر روز میرفتم سرکار. یه بار میگفتن تا ساعت 1 بمونین. یه بار میگفتن تا آخر وقت اداری بمونین. کار منم اینطوری بود که هر روز با یه عالمه آدم در ارتباط بودم. بعد از یه مدت هم سرفههای من شروع شد. دیگه رسما بهم گفتن نیا. بهت مرخصی میدیم. تو فقط برو.
با یاد خاطره آخرین باری که رئیسم را دیده بودم خندیدم.
- اگه بهترین خاطره کاری تو مربوط به داروینه، مال من مربوط به همین کروناست! میدونی، رئیسم میتونست اجازه بده بریم خونه و ریموت کار کنیم. اما پاش رو کرد توی یه کفش که الا و بلا باید بیاین شرکت. میگفت شماها اگه خونه بمونین، خوب کار نمیکنین و اینطوری به هیچ جا نمی رسیم.
وقتی رفتم توی اتاقش که مرخصی بگیرم، بدجور سرفه ام گرفته بود. با آرنج جلوی دهنم رو پوشونده بودم، ولی رئیسم که دید دارم سرفه میکنم، اول صورتش عین گچ سفید شد، بعد هم از ترسش بیهوش شد و افتاد زمین. با اینکه سرفهام بند نمیاومد، اما همزمان اونقدر خندیدم که نفسم بالا نمیاومد.
آجری پوش با لبخندی که نشون میداد کمی سردرگم شده پرسید: چرا میخندیدی؟
- آخه بنده خدا کلا یکی دو تخته کم داشت. هیچوقت هم نمیتونست اون ور تر از نوک دماغش رو ببینه. از این مدیرایی بود که با پارتی بازی آورده بودن نشونده بودنش روی صندلی ریاست و گفته بودن تنها کاری که باید بکنی اینه که مبارک رو بچسبونی به چرم این صندلی.
توی مغزش اینطوری قضیه رو برای خودش حل و فصل کرده بود که کرونا همون سرماخوردگیه. و چون من هم کسی رو نمیشناسم که کرونا گرفته باشه، پس نباید به اون بدی هم که میگن باشه. منو که دیده بود، از ترس غش کرده بود.
- بعدش چی شد؟
- هیچی. فردای اون روز من در به در دنبال ماسک و شوینده بودم. نمیخواستم مامان از من بگیره. با این ماسکهای دست ساز خودم هرجایی که بگی رو میرفتم میگشتم. بعدش میخواستم برم بیمارستان بستری بشم. توی اتوبان بودم داشتم رانندگی میکردم که دوباره سرفههام شروع شد. کشیدم لاین کم سرعت. حالم خوب نبود. نفس کم آورده بودم و حس خفگی بهم دست داده بود.
که یهویی یکی از عقب بهم زد. فکر کنم یه مزدا3 بود. درست ندیدم.
با یادآوری آن لحظات چهره ام در هم رفت.
- محکم خوردم به فرمون ماشین. ایربگ نداشتم. ضربه باعث شد که نفسم بند بیاد. خیلی ...
مکث کردم. دنبال کلمه مناسب میگشتم.
- دردناک بود. فکر کنم همون کارم رو ساخت.
آجریپوش که مشغول یادداشت کردن بود، آخرین کلمه رو هم نوشت، روی برگه یک گزینه رو علامت زد و با خودش زیر لب زمزمه کرد: اوهوم. درسته. دلیل مرگ رو کامل یادش میاد. تیک. از خودگذشتگی هنگام مرگ هم داشتن. البته یه جورایی. اینم تییییک. تجربه مرگتون رو چطور ارزیابی میکنید؟
سرش رو بالا آورد و پرسشگرانه به صورتم نگاه کرد.
- یعنی چی؟
با لحنی آرام و شمرده توضیح داد:
- یعنی از زمانی که دریافت روح شروع شد تا الان برات چطوری بوده؟
- دردناک و شک آور؟
- نه منظورم این نیست. بذار دونه دونه بپرسم: سرویس بخش دریافت چطور بود، از عزرائیلت راضی بودی؟ مهربون بود؟
پشت سرم رو خاروندم.
- عزرائیل بود دیگه. ترسناک بود.
- از یک تا پنج چه امتیازی به ترسناکیش میدی؟
- چهار؟ ... فکر کنم.
- اوهوم. بخش پرسش و پاسخ چطور؟ امتحان ورودی برزخ رو میگم.
- وحشتناک!
نگاهی متفکرانه بهم انداخت و اینطور یادداشت کرد:
- ترسناکی بیش از حد مجاز. اوهوم. بخش تور آموزشی برزخ چی؟
- خوب بود. پنج بزن.
- آیا از مکان های دیدنی برزخ بازدید کردید؟
خودش جواب داد:
- بله که بازدید کردیم. تیییییک. مامور راهنمای تور برزختون رو چطور ارزیابی می کنید؟
سرش رو دوباره بالا آورد و با نیش باز گفت: منو میگه!
- خوب بودی. 5 امتیاز بده.
با خوشحالی گفت: عالیه!
و درحالی که یک کیسه سفید کنار پاش ظاهر شد ادامه داد :
- خب من باید بهت اینا رو هم بدم. ما سیستم عذاب و پاداش برزخ رو هم بهروز کردیم. قبلا میومدن هی آدمها رو برای مجازات ساعتیشون میبردن به اون طرف که قسمت کیفریه. البته که این کار همچنان توی صف های قدیمی انجام میشه. ولی برای قرن 21 به بعد ما یه شیوه جدید رو توسعه دادیم.
از توی کیسه یک چیزی شبیه عینک واقعیت مجازی و هندزفری بیسیم بیرون آورد.
- ببین. به صورت دیفالت روی این عینک 128 ساعت عذاب تنظیم شده. اینو باید قبل از اینکه به دادگاهت برسی، 128 ساعت روی چشمات بزنی که عذاب رو برات تداعی میکنه. به صورت ذهنی. حالا هروقت که دوست داشتی میتونی بزنیش. ولی حواست باشه که باید زمانت رو پر کنی. حالا کم و زیاد میزان واقعی عذاب رو توی دادگاه مشخص میکنن. اگر که بیشتر لازم داشتی، توی سالن انتظار هم باید به میزان تعیین شده بزنی. اگر کمتر شد که به جاش برات پاداش منظور میشه.
عینک رو به دستم داد.
- این هندزفری هم برای بخش صوتی عذابه. صداهای وحشتناک از توش پخش میشه که باید همراه با عینک برای تاثیر کامل استفاده کنی. اما زمانی که عینک رو نزده باشی و فقط هندزفری رو بذاری، برات آهنگهای درخواستیات رو پخش میکنه. این جز تازه ترین سرویس های بخش انتظارمونه.
هندزفری رو هم بهم داد و بعد تخت شاسیاش رو دوباره بالا آورد:
- خب، تحویل وسایل مورد نیاز هم تیک میخوره. چیزی رو جا ننداختم؟
یک نگاه کلی به برگه انداخت و خودش جواب داد:
- فکر نمیکنم... تو سوالی چیزی نداری؟
- چرا. من میتونم مادرم رو هم ببینم؟ میخوام مطمئن بشم حالش خوبه و خواهرهام دارن ازش خوب نگهداری میکنن.
با لبخند گفت:
- چرا. اگر شب پنجشنبه و روز جمعه عینک رو بذاری چشمت، میتونی ببینیشون. قبلنا سرویس کفتر داشتیم. ارواح به صورت کفتر در میاومدن و میرفتن بازدید. ولی از بس که بلا ملا سرشون میاومد، وضعیت بازدید از زمین رو برای این روحهای جدید عوض کردیم. کمترین تلفاتمون شامل زیر گرفته شدن با ماشین و خورده شدن توسط گربهها بود. بدبختها مجبور بودن چندبار هی این تجربه مرگ رو تکرار کنن. فکر کن مثلا به عنوان یک آدم توی خواب خیلی راحت روحت دریافت بشه و بعد یه گربه بیاد تیکه پارهات کنه و بخورتت!
سرش رو با تاسف تکون داد و آهی کشید.
- 10 تا مورد اینطوری داشتم. افتضاح بود. وقتی برمیگشتن باید کلی زمان مشاوره بهشون اختصاص میدادیم. راستی، سرویس بازدید اشخاص خاص توی خواب رو هم داریم که توی همون بازه زمانی 5 شنبه و جمعه انجام میشه. این دکمه رو که روی عینکته بزنی، من خبردار میشم و میام کاراش رو انجام میدم و مجوزهاش رو میگیرم. دیگه چی؟
- اگه عینک رو موقع عذاب بدون هندزفری بذارم که بدون صدا باشه چی میشه؟
سوالم رو نشنیده گرفت:
- اوه داشت یادم می رفت. پلی لیست آهنگ های درخواستی ات چی میخوای باشه؟
- میتونم هرچیزی که میخوام رو سفارش بدم؟
- بله. هر آهنگ زمینی که دوست داری، میتونی اسمش رو بهم بگی.
- باشه. پس برام آرزوهای طلایی رو بذار. و ...
یاد آهنگی افتادم که بابا خیلی دوست داشت.
- و سنگ قبر آرزوها…