یه زمانی بود هرچی میپختم شیرین میشد! یعنی نمیدونم این دستای من چه خاصیت عجیب و غریبی داشتن که به تمام غذاهام یه مزه شیرین-طور القا میکردن. حالا چیز زیادی هم نمیپختما! ولی خب حاصل کار من همیشه اونقدر بدمزه بود که دیگه حتی خودمم رغبت خوردن شون رو نداشتم.

دیگه از اون موقع به بعد برای حفظ سلامت خانه و خانواده و هدر ندادن مواد غذایی هم که شده آشپزی رو بوسیدم و گذاشتم لب طاقچه تا زمان لازم.

سر این رژیم گرفتنم مجبور شدم مهارت های نداشته آشپزی ام رو دوباره از سر طاقچه بردارم، گرد و خاکشون رو بتکونم و ببینم که توی این مدتی که به حال خودش رهاشون کرده بودم، آیا (در کمال خوشبینی و بدون هیچ گونه تمرینی) تغییری، پیشرفتی چیزی حاصل شده یا نه.

و بعد معلوم شد که بعله! تغییر کرده، اونم چه تغییری!

من یه جمله ای دارم که خیلی دوستش دارم و هر زمان که بتونم ازش استفاده میکنم و باهاش به دیگران پند و اندرز میدم و اونم اینه که : « ایده مثل قرمه سبزی میمونه. باید یه مدت توی مغز بمونه تا جا بیفته.» معلوم شد که تنها ایده ها نیستن که نیاز به جا افتادن دارن. بلکه مهارت ها هم مثل ایده ها، با موندن توی مغز و خیس خوردن در آب نورون های مغزی و به حال خود رها شدن، جا میفتن و میرسن.

حالا نه اینکه یهویی بعد از این چندسال تبدیل شده باشم به گوردون رمزی ها!  

ولی خب دیگه حداقل از شر اون ماده چسبناکی که باعث میشد اگه حتی کوفت هم بپزم طعم شیرین به خودش بگیره خلاص شدم و ایده هایی که پیاده میکنم برای پختن بعضی چیزا به شدت خوب از آب درمیاد.

البته برعکس قبلا، الان بعضی از غذاهام خوش نمک بودن رو رد میکنن و به شوری میزنن. (هنوز مونده مقدار نمک غذا دستم بیاد) اما همچنان قابل تحملن. 

شده بعضی وقتا گند بزنم. یه بار یه ماکارونی پختم که به معنای واقعی کلمه افتضاح بود. اونقدر بد بود که با وجود رژیم بودنم، آبروم رو در اولویت دیدم و باقی مونده اش رو هم ریختم توی شکمم که اثری ازش باقی نمونه و یه وقت خدایی نکرده کسی به میزان عمق فاجعه پی نبره. ولی از اون طرف هم براساس غریزه و کمی آزمون و خطا به ترکیب سری پخت مخلوط سبزیجاتی رسیدم که از فرط خوشمزگی دلم میخواد به جای روزانه 120 گرم، کل ماهیتابه رو در خندق بلا خالی کنم.

خلاصه که دارم یه چیزایی یاد میگیرم بالاخره ...

 

وضعیت رژیم جنگجوی خسته درون - دوره ی دوم - هفته سوم:

بعضی وقتا اونقدر گشنم میشه که دلم میخواد هرچی دستم میرسه رو خالی کنم در شکم نازنین. البته که همیشه موفق میشم جلوی خودمو بگیریم. ولی دیشب دچار یک لغزش اساسی شدم. دیدم دیگه اینطوری نمیتونم. اگه به این زهد و پرهیزگاری ادامه بدم، روانم به خطر میفته. دیگه گفتم حالا یه شب که هزار شب نمیشه و هر چی دستم رسید خوردم. اونقدر خوردم که داشتم میترکیدم. ولی خب، به خودم گفتم اشکالی نداره عزیزم. عوضش هم دلت سیر شد، هم چشمت. 

+ حالا درسته که یکی دوبار از این لغزش ها داشتم، اما خداییش در کل رعایت میکنم. با این حال، توی این سری دوم رژیمم، چیز زیادی کم نکردم که بسی مایه نگرانیه...