اون موقع که بین همه معده تقسیم میکردن، من راه رو گم کرده بودم و اشتباهی سر از یک صف دیگه درآورده بودم. آخه بدبختانه موقعی هم که حس جهت یابی تقسیم میکردن، من حواسم جای دیگه بود و زمانی رسیدم که تمام  «حس های جهت یابی» تموم شده بودن.

به خاطر همینه که همیشه خدا، توی جاهای ناآشنا گیج میزنم و گم میشم. 

وقتی دوان دوان و نفس زنان به حوزه  «تقسیم معده» رسیدم، از نفر آخر صف محض اطمینان پرسیدم : اینجا معده میدن؟

گفت آره. منم خیالم راحت شد و نفر آخر ایستادم. صف کوتاهی بود. آخه تقریبا همه آدما معده هاشون رو گرفته بودن و رفته بودن سر صف های بعدی.

وقتی نوبتم شد، فرشته مسئولِ تقسیمِ معده، دونه آخر رو از توی گونی قهوه ای رنگ در آورد و دستم داد. چیزِ چروکیده، پلاسیده، له شده و خونین و مالینی بود که حتی نگاه کردن بهش هم باعث میشد دل آدم به هم بخوره.

اعتراض کردم و گفتم: این دیگه چیه؟ یه دونه سالمشو بهم بده. 

فرشته که اعصاب نداشت و 456390 روز بود که نخوابیده بود، با لحن خسته و بی حوصله ای گفت: میخوای بخوا، نمیخوای نخوا. همینه که هست. ته بار بوده، له‌ شده. معده اضافه هم ندارم بهت بدم. 

گفتم: بدون معده که نمیشه. 

گفت: همینو دارم. دیگه هم تولید نمیشه. چون به تعداد زدیم. رفت تا زمانی که سری بعدی موجودات خلق بشن. اونم معلوم نیست ورژن معده دار باشه یا نه. یهویی دیدی خدا آپدیت جدید زد، کلا معده رو حذف کرد. خداست دیگه! کاراش پیش‌بینی نداره.

گفتم : آخه این که خیلی داغونه!

درحالی که داشت گونی های خالی معده هارو از روی زمین جمع و جور می‌کرد، با لحنی که بی حوصله و عصبی بود در جواب گفت:

ببین اگه بر نداریش، معلوم نیست بعدا اصلا گیرت بیاد یا نه. معده هم نداشته باشی اون دنیا کارت زاره. زودی مجبوری برگردی همین بالا و فرصتت هم میسوزه و دیگه نمیتونی برگردی زمین. دیگه خود دانی. الانم برو به پر و پای من نپیچ. هزارتا کار دارم.

این شد که من به همون معده چروکیده ی له شده قانع شدم و باهاش به زمین اومدم. عمق فاجعه رو از همون بچگی که شب و نصف شب مامان بالای سرم لگم میذا‌شت تا مجبور نباشم تا دستشویی بدوم فهمیدم.

بارها و بارها، زمانی که از درد به خودم می‌پیچیدم و مثل یه گوله جمع میشدم، یا زمانی که توی دستشویی جلوی کاسه توالت به حالت نیمه نشسته، پاچه های شلوارم رو میدادم بالا و موهام رو میزدم عقب و منتظر بارش شکوفه های اسیدی میشدم، به این فکر میکردم که آیا گرفتن اون معده لهیده ارزش تحمل این همه درد رو داشت؟

و به خودم جواب میدم که بله. زندگی، ارزشش رو داشت. حتی اگر مجبور باشم ساعت ها و روزها توی این شرایط به سر ببرم. 

 

+ پنج روزه که معده ام بدجوری درد میکنه. انگار که توش آتیش روشن کرده باشن، داغه و ورم کرده. مدام به خودم میپیچم و در عین حال زور میزنم تا دو خط بیشتر به مقاله اقتصادی که ددلاینش از رگ گردن به من نزدیک تره اضافه کنم. 

اما خب بالاخره آدم باید همیشه به نکته مثبت قضایا نگاه کنه و نکنه مثبت این حال من اینه که چهار_پنج روز درست و حسابی غذا نخوردن باعث شده که بالاخره بعد از مدت ها بتونم یه کم وزن کم کنم و چربی های حاصل از شیرینی های ته تغاری رو آب کنم. هوراااااا :|