شاگرد 15 ساله ام داشت خیلی غر میزد. هی میگفت من خسته ام، نمیکشم، شماهم اگه ساعت 4 از مدرسه میومدین و ساعت 5 کلاس داشتین خسته میشدین و... 

براش رفتم بالا منبر و از روزهایی براش گفتم که از 9 صبح تا 9 شب توی دانشگاه کلاس داشتم و حتی یکبار هم ساعت 9 شب امتحان میان ترم دادم! یا زمانی که بعد از مدرسه، سه روز در هفته، یکراست میرفتم کلاس زبان، حتی توی ماه رمضون و همونجا همگی باهم سر کلاس افطار میکردیم.

گفتم وقتی آدم میخواد یه چیزی یاد بگیره، ممکنه لازم باشه اینطوری سختی هم بکشه. گفتم باید ذهنت رو آماده کنی. باید به ذهنت دستور بدی که آماده باشه.

این همه براش حرف زدم، آخرش دوباره برگشت سر نقطه اول. گفت من خسته ام و نمیکشم.

کانال رو عوض کردم و بهش گفتم بابا توقع من از تو خیلی بیشتر از این حرفاست. من تورو اینطوری تنبل نشناختما! من دختری رو میشناسم که فلان کار خفن رو کرد. ذهنیت منو از خودت خراب نکن.

خندید و باشه ای گفت و دیگه ادامه نداد. 

یکساعت بعد، درحالی که داشتم روی یک پروژه فورس کار میکردم، یکی از مشتریا زنگ زد که حرف زدن باهاش هیچ وقت خوشایند نیست. همیشه خدا درحال گریه و زاریه و همه اش میگه نمیتونم. زنگ زد و با حال نیمه گریان گفت وای خانم خانی، من نمیتونم این فرم هام رو پر کنم. اصلا هیچ ایده ای ندارم. نمیتونم. کشش ندارم.

پنج دقیقه به ناله هاش گوش کردم و درحالیکه پروژه نصفه و نیمه ام از دستکتاپ بهم دهن کجی میکرد، برای اینکه زودتر قضیه رو جمعش کنم و برگردم سرکارم، لحنم رو تغییر دادم و با هیجان به مشتری 35 ساله ام گفتم:

ای بابا! خانم فلانی، من شما رو اینطوری نشناختما! من از وقتی شما رو دیدم، مخصوصا سر قضیه فلان، دیدم نسبت بهتون این بود که شما خیلی آدم توانایی هستین. فلان کاری که انجام دادین عالی بود. ذهنیت من از خودتون رو خراب نکنین دیگه! من میدونم میتونین. 

مشتری 35 ساله ام، مثل شاگر 15 ساله ام خندید و با کمی خجالت گفت چشم تا فردا انجامش میدم.