وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیزی حرف میزنم؟ 

یه مثالی می زنم که قشنگ اهمیت برند شخصی رو درک کنین:

 

من این ترم مدیریت بازاریابی دارم. استاد جلسه اول اومد سر کلاس و به همه گفت خودتون رو معرفی کنید. بچه های کلاس که همه ورودی 98 (و همه هم آقا) بودند، یه اسم و فامیل می گفتن و تمام. منم صرفا به گفتن اسم و فامیل اکتفا کردم و همرنگ جماعت شدم.

معرفی ها که تموم شد، استادمون گفت:

الان با این معرفی هایی که کردین، کدوم یکی از همکلاسی هاتون توی ذهنتون موند؟هان؟ فقط اسم و فامیل؟ خب که چی؟ توی دنیای کسب و کار، شما باید به نوعی خودتون رو معرفی کنید که از بین 1000 نفر دیگه ای که کار مشابه شما رو انجام میدن، شما توی ذهن مشتری ها بمونین. باید اثرگذار باشین توی ذهن افراد. شما اگر بخوایین یک محصول رو پرزنت کنین، باید جوری این کار رو بکنین که افراد مشتاق بشن بخرنش یا بیشتر در مورد بدونن. باید نظرشون رو جلب کنین. الان محصول شما، خودتون هستید که میخوایید معرفی اش کنید.حالا اگر بخوایین خودتون رو معرفی کنین چطور این کار رو میکنید؟

یه کم دیگه بهمون وقت داد تا فکر کنیم و دوباره مراسم معارفه رو انجام بدیم.

هرکسی یه چیزی میگفت. یکی با فامیلی اش بازی می کرد که با این کار توی ذهن بقیه بمونه. یکی دیگه یک تک جمله گفت که خیلی خاص جلوه کنه. یکی دیگه گفت من بابابزرگ جمع هستم چون سنم از همه بیشتره و شصت و یکی هستم (و بعد خودش زد زیر خنده و کل کلاس هم پوکر نگاش میکردن! صحنه خوبی نبود. فقط خودش فکر میکرد بامزه است!) بعضی داستان هایی رو راجع به کارشون تعریف میکردن. بعضی ها هم مهارت هاشون رو لیست میکردن. مثلا یه نفر گفت که توی لیگ بسکتبال داوری میکنه و در عین حال سه تار هم میزنه.

من، به عنوان کسی که میدونه میخواد توی زمینه زبان فعالیت کنه و داره یک سری جابه جایی ها رو هم توی کارش انجام میده و امیدواره چندتا شاگرد خصوصی جدید هم به چنگ بیاره، تنها گزینه پیش روم به رخ کشیدن مهارت اسپیکینگ ام بود که توی این سالها براش کم زحمت نکشیده ام. 

( یادمه حتی یه بار معلم پیش دانشگاهیم که خودش وکیل بود و سالها آمریکا زندگی کرده بود و دست روزگار دوباره به ایران برش گردونده بود، بهم گفت که لهجه ام خیلی خوبه ازم پرسید که قبلا خارج از کشور زندگی می کردم یا نه! جواب که نه بود، ولی من اینقدر خوشحال شدم که زحماتم بی نتیجه نمونده که نگم براتون! راستش کنکور زبانم رو هم صد زدم حتی. اگر ولش نکرده بودم، شاید منم الان توی زبان کسی بودم برای خودم!)

این بود که وقتی نوبتم شد:

 

1. یه طرف مقنعه ام رو زدم پشت گوشم تا مطمئن بشم یکی از گوشواره های بلندِ شکل تنه درختم که خیلی بهم میاد از زیر مقنعه معلوم باشه ( به عنوان یکی از نماد های برند شخصی ام:)) )

2. بعد با اعتماد به نفس تمام و یه لبخند حسابی گل گشاد بلند شدم

3. و شروع کردم تند تند حرف زدن:

hello guys! my name is sarah...

 

از اسمم گفتم و فامیلیم و اینکه چطوری منو نباید صدا کنن. گفتم میتونن خانی صدام کنن و نه با فامیلی اصلیم. چون آدم ها گاهی اوقات فامیلی اصلی ام رو جوری تلفظ میکنن که شبیه قاتل ها و کشتار خان ها به نظر میرسه! گفتم که نه من قاتل هستم و نه اجدادم قاتل بودن و همون خانی خوبه. گفتم که قبلا 3-4 سال مدیر پروژه بودم و از بس که کار سختی بود، موهام شروع کرد به سفید شدن. اینکه حس میکردم دارم زیر بار فشار خرد میشم و بعد تصمیم گرفتم زندگمو عوض کنم. کنکور دادم و اومدم دانشگاه و دارم توی زبان فعالیت میکنم و ... در آخر اضافه کردم خوشحال میشم اگر کسی توی زبان نیاز به کمک داشت، کمکش کنم.

خلاصه ،کلی حرف زدم، تجربه کاریم ام رو با آب و تاب تعریف کردم، به چشمای تک تکشون نگاه کردم و ارتباط چشمی برقرار کردم. وقتی حرف میزدم هم دستام رو تکون میدادم که مثل چوب خشک به نظر نرسم.

... و برق شگفتی بود که از سوی چشم همگان به طرفم سرازیر بود. دهان های بازی که یه لبخند ملیح هم چاشنی شون شده بود.

زبان مساله ایه که بیشتر آدم های توی ایران باهاش دست و پنجه نرم میکنن و وقتی یکی رو میبینن که خوب و سریع حرف میزنه، نتیجه ای که توضیح دادم به دست میاد : صورت های حیرت زده با دهان های باز. نمیدونم چه قدر از حرف هامو فهمیدن. ولی نتیچه رضایت بخش بود. طوری که وقتی استاد، آخر معرفی ها از بچه ها می پرسید که کی توی ذهنتون مونده، من بلا استثنا توی دو مورد اول بودم.

آخر کلاس استاد من رو کناری کشید و از موسسه ای پرسید که گفته بودم فعلا توش کار میکنم و وابسته به خود دانشگاهه و قبلا اسمش رو شنیده بود. ازم خواست که وقتی کلاس های جدید توی دانشگاه شروع شد، خبرش کنم. شماره اش رو هم داد که حتما بهش اطلاع بدم.

بینگو :)

 

ولی تاثیر پرزنتم رو به معنای واقعی امروز دیدم. 

ترم قبل، من یک عدد جدیدالورود بدبخت بودم که توی هرکلاسی باید کلی زور می زدم تا به چشم بیام. یعنی حتی سلام و علیکی هم در کار نبود. هیچ کس به من سلام نمیکرد و من هم اون اولا با یه سلام خجولانه وارد کلاس می شدم که بعدا هم گذاشتمش کنار، چون جوابی نمی گرفتم. همه همدیگه رو از یه ترم یا سه ترم قبل می شناختن و من غریبه بودم. بعدا که مقاله هام رو ارائه دادم و امتحان میان ترم دادیم و اینا، کم کم اوضاع بهتر شد و با یه چند نفری سلام علیک پیدا کردم. 

این کلاس بازاریابی رو هم تنها کلاسیه که من با این گروه 98 ایا دارم و بچه هاش، 2 روز در هفته رو از صبح تا شب با همن و از همدیگه شناخت پیدا کردن و دوستی هایی رو هم شکل دادن و بازم من هیچ شناختی روشون ندارم.

طبق قانون ترم قبل، امروز خیلی بز-مانند و بدون سلام و علیک (نمیگم کار درستی بودا!!)، وارد کلاس شدم و رفتم طرف یه صندلی خالی. و لبخند بود که از همه طرف به سمتم سرازیر می شد. چند نفر هم با خوشرویی تمام بهم سلام دادن و  یه نفرم ازم خواست که اگر مایلم اسمم رو به گروهشون اضافه کنه تا از اطلاعات کلاس دور نباشم. ( مگه ترم قبل از این خبرا بود؟ کسی بخواد بهم خبررسانی کنه؟ کتابا رو در اختبارم بذاره؟ لبخند بزنه و مودب باشه؟ ابدا! من باید می دویدم دنبال نماینده کلاس تا برام ایمیشون کنه!! جواب سلام هام به زور داده می شد و بچه های یکی از کلاسایی که همه اعضاش به جز من آقا بودن و از قضا کمی تا قسمتی بی ادب هم بودن، فحش های بد بد و بعضا ناموسی به هم میدادن و من که وارد کلاس میشدم، هیس هیس برای خفه کردن فحش های همدیگه و خنده های بی وقفه شون بود که از پشت سرم به گوش می رسید!!) 

اما حس و حال کلاس امروز فرق داشت. قشنگ حس می کردم واسه خودم سلبریتی ام! چون همه شون منو با یه حس خوب یادشون بود ( : همون دختره که اسپیکینگش خیلی خوبه و زبان درس میده) و با لبخند سر تکون میدادن.

 

خلاصه که برند شخصی و یه پرزنتیشن خوب از خودتون، طوری که نشون بدین چند مرده حلاجید، میتونه زندگی تون رو از این رو به اون رو بکنه و کیفیت زندگی رو از زیر صفر به 150 برسونه. فقط نیاز به اعتماد به نفس داره! 

پس وقتی از برند شخصی حرف میزنم، راجع به زیر و رو شدن وضعیت زندگی حرف می زنم!

 

وقتی مردم بدانن شما که هستید، کم کم شمار از طریق یک سری از صفات مشخص یا تخصصی خاص تشخیص دهند، شما درحال تبدیل شدن به یک شخص در صنعت خود هستید. (منبع)