۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پین‌بال» ثبت شده است

3# روز تا بهار

امروز، همراه با موراکامی، هوکایدوی 40 سال پیش را در جست و جوی موش صحرایی زیرپا گذاشتم و به یک مکان دور رسیدم.

خیلی دور. خیلی سرد. به دور از هرگونه تماس انسانی. بالای کوهستانی که اکثر جمعیت آن را عمدتا گوسفندانی تشکیل میدادند که فقط تابستان‌ها برای چرا به آنجا برده میشدند و در شروع زمستان، هیچکسی آنجا نبود. موش صحرایی بعد از اینکه شهر را برای پیدا کردن چیزی که خودش هم نمیدانست چیست ترک کرده بود، 5 -6 سالی را اینطرف و آنطرف چرخیده و بعد هم در خانه ای ویلایی بالای کوه ساکن شده بود.

وقتی حرف زد، از ضعف هایش گفت. از ضعف درونی و شدیدی که باعث شده بود شروع به پوسیدن کند و دلش نمیخواست که این فرو رفتن و غرق شدنش را بقیه ببینند.  به خاطر همین هم 5 سال پیش خانه دوش شد و شهر به شهر سفر کرد تا بالاخره به جایی رسید که دیگه بازگشت از آن غیر ممکن بود.

وقتی که ضعیف هستی و درحال غرق شدن، به دیگران اجازه میدهی تا جاهای خالی مغزت را پر کنند. به آنها اجازه میدهی برایت تصمیم بگیرند و زندگیت را هدایت کنند. موش صحرایی ضعیف بود، ولی دلش نمیخواست که بازیچه باشد. دلش نمیخواست که یک کنده توخالی باشد که دیگری هدایتش میکند. به خاطر همین هم در انتها، شجاعت زیادی به خرج داد و دست به کاری زد که بازگشت از آن غیر ممکن بود ...

 

به ضعف های خودم فکر میکنم. تک تکشان را میشناسم و میدانم که اگر کاری نکنم غرقم میکنند. فعلا به شاخه درختی چسبیده ام و با نیروی جاذبه شدیدی که پاهایم را به پایین میکشد، مقاومت میکنم. راه نجات هست. میدانم که هست. فقط باید پیدایش کنم. باید تلاشم را به کار ببندم و با تمام قوا خودم را از این گرداب بیرون بکشم. کار سختی است. چون دشمنانم، این ضعف های درونی که به گرداب زیر پایم  شدت می بخشند، از سالها قبل با من بوده اند و هیچ وقت نتوانسته ام شکستشان بدهم. به خاطر همین هم اینقدر بزرگ و قوی شده اند و حالا ایستادگی در برابرشان کار سختی است.

ضعف های لعنتی! 

نمیدانم بقیه چطور با ضعف هایشان کنار می آیند. اینکه همه ضعف دارند، مسلم است، و اینطور نیست که تمام آدم ها با ضعف هایشان کنار بیایند و آنها را شکست بدهند. در این صورت، قهرمان و قهرمان بودن هیچ معنایی پیدا نمیکرد. قهرمان ها کسانی اند که بر ضعف هایشان، هرچه که هست غالب میشوند (یا سعی میکنند که غالب شوند) و قدمی به سمت جلو و آنچه که باید انجام شود، برمیدارند. به خاطر همین است که قصه قهرمان‌ها را از زمان‌های قدیم، سینه به سینه حفظ و برای هم نقل میکرده‌اند تا الگویی بسازند برای سایرین، از اینکه چطور میتوان در شرایطی که ضعف‌های انسانی بیشتر از همیشه خودش را نشان میدهد، برآنها غلبه کرد (یا حداقل نادیده‌شان گرفت). شاید تعریفی که کتاب های معرفی ادبیات از قهرمان و پروتاگونیست ارائه میدهند این نباشد، اما تعریف شخصی من از قهرمان همین است.

قهرمان بودن به این معنی نیست که شخصیت اول یک کتاب تخیلی باشی ( یعنی لازم نیست هری پاتر باشی و با چوب‌دستی جادویی که تو را انتخاب کرده و بهت امتیاز مخصوصی داده، به سراغ بزرگترین ضعفت بروی و با یک ورد مسخره کله پایش کنی D: ) همین که سعی کنی بر ضعف هایت غلبه کنی و تمام تلاشت را به کار ببندی، قهرمانی. مثل همین موش صحرایی. شاید قهرمان تصور کردنش کار سختی باشد (مخصوصا اگر کتاب «شکار گوسفند وحشی» و «پین‌بال، 1973» موراکامی را خوانده باشید!) ولی همین که تلاش کرده و خودش را به هر نحوی که توانسته آزاد کرده، در نظر من او را تا مرتبه قهرمانی بالا میبرد.

 

+ وقتی با خودم قرار گذاشتم هر روز بنویسم، نمیدانستم اینقدر سخت است. مینشینم روبه روی مانیتور و به کیبورد زل میزنم تا کلمه ها بیایند. از قسمت آسان روز شروع میکنم، اینکه چه کار کرده ام یا چه چیزی فکرم را مشغول کرده و بعد که به خودم می آیم، میبینم مشکلاتم مغزم را درگیر کرده و مشغول حلاجی کرده آنها هستم. کلمات کمک میکنند به احساساتم بهتر و دقیقتر پی ببرم و جایی که هستم را دقیقا مشخص میکنند. خوشحالم که این کار را شروع کردم :)

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

6# روز تا بهار

کتاب پین‌بال 1973ی موراکامی را که تمام کردم، نشستم به فکر کردن. که چه‌قدر تازگی‌ها، شبیه موش صحرایی داستان شده ام. بی قراریش، اصرارش بر یادآوری چیزهایی که اهمیتی ندارند، بی‌معنایی و بی‌هدفی زندگی‌ای که در پیش گرفته و نیاز به جست‌وجو برای چیزی که خودش هم نمی‌داند چیست. به خاطر همین هم تصمیم می‌گیرد که جمع کند و برود یک جای دور که خودش هم نمی‌داند کجاست.

به این فکر میکنم که من هم همین احساس و بیقراری موش صحرایی را دارم با یک تفاوت. اینکه نمیتوانم همه چیز را جمع کنم و بزنم به راه و بروم تا ببینم به کجا میرسم و آیا جواب سوالاتم را یا حتی خود سوالاتم را پیدا میکنم یا نه. 

من گیر کرده ام. مثل موشی که در تله افتاده باشد، دست و پا میزنم. اما راه گریزی نیست. راه فراری نیست. فقط درون خودم فریاد میکشم، آنقدر بلند که تک تک سلول های مغزم به نشانه اعتراض از کار می افتند، اما هیچکسی نمیشنود. هیچکسی نمیفهمد. از بی‌حسی لحظه‌ای ناشی از فریادم لبخند میزنم و همه فقط لبخندم را می‌بینند. 

روزها یکی یکی از پس هم می‌گذرند و به قول حافظ نشسته ام بر سر جوی و گذر عمر را می‌بینم. اما این نشستن و تماشا کردن زجرم می‌دهد.

برای اینکه دیوانه نشوم و سرم مشغول باشد، برای آنهایی که هوای سفر کرده اند و می‌خواهند دنیای جدیدی را تجربه کنند، برای قبولی دانشگاه یا گرفتن اقامت کانادا متن انگلیسی مینویسم که به خاطر فلان دلیل و بهمان برهان، باید بروند و اینجا نمانند. از زبان اول شخص مینویسم. اوه، چه زندگی های باشکوهی که تابه حال ننوشته ام! یکبار دخترک معماری میشوم که دانشگاهی وسط شلوغی‌های تورنتو چشمش را گرفته. یکبار کاپیتان دوم یک کشتی تجاری میشوم که در کشورش جای پیشرفت نمی‌بیند. بارها و بارها در قالب برنامه نویسان و مهندسان کامپیوتری در می‌آیم که از اینجا خسته شده اند و به امید شغل و آینده بهتر، می‌خواهند آن طرف کره زمین زندگی کنند. یا پسرکی موسیقی‌دان میشوم که تمام زندگی و عمرش گیتار و سبک فلامنکو است و با استاد دانشگاهی در جزیره پرنس ادوارد (همانجایی که آن شرلی خانه‌اش را پیدا کرده بود و گرین گیبلز و دریاچه آب‌های نقره‌ای داشت) همکاری می‌کند و آهنگ می‌سازد...

اما راستش حتی یکبار به هیچکدامشان حسادت نکردم. در قالب تک تکشان فرو رفتم، شخصیتشان را تصور کردم و داستان زندگی‌شان را نوشتم. اما دلم نمیخواهد جای هیچکدامشان باشم. راهی که آنها می‌خواهند برود، بدون بازگشت است. یعنی می‌خواهند که راهشان بدون بازگشت باشد.

اما من فقط میخوام مدتی از همه چیز دور باشم. 

خانه. خانواده. تلویزیون. سریال های آبکی و پرتکرار صدا و سیما و آگهی‌های ابلهانه که از صبح تلویزون مشغول به پخششان است و نمی‌شود خفه‌شان کرد، چون صدای داد فریاد مامان بالا می‌رود. لپتاپ، گوشی، اینترنت. حرفهای احمقانه. فیلم های ابلهانه‌تری که جایگزین تلویزون کرده ام و از صبح تا شب مشغول دیدنشانم. کتاب‌هایی که خواندنشان برای این مغز زنگ زده سخت شده. و افکارم و ارواح کارهای نکرده‌ای که فکرشان ذهنم را تسخیر کرده اند. 

خلاصه که همه چیز. 

دلم برای مدتی سکوت می‌خواهد. دلم می‌خواهد بروم بنشینم وسط طبیعت و به هیچ چیز فکر نکنم به جز آسمان و ابر و درخت. 

و بعد برمیگردم. شاید اینبار با یک هدف. هدفی برای زندگی کردن. با انرژی، برای تلاش کردن و محقق کردن آن.

حالم شبیه حشره‌ای است که به دام تار عنکبوت افتاده و راه فراری ندارد، در عین حال، جسد عنکبوت را می‌بیند که زیر پاهایش افتاده و تکان نمیخورد. به خاطر همین هم می‌داند چیزی جز زوال تدریجی در انتظارش نیست. 

خلاصه که این چند وقت، بسکه همه چیز را ریخته ام توی خودم و گریه کردم، وقتی گوش غریبه‌ای را پیدا کردم که برای شنیدن حرف‌هایم مشتاق بود، یک ساعت و نیم برایش حرف زدم و از این در و آن در تعریف کردم تا از فشاری که حس میکردم کم شد. به خودم که آمدم، دیدم حرف مهمی نزده‌ام، از حس و حالم هم نگفته ام. فقط خاطره برایش تعریف کرده ام و با اینحال سبک شده ام. منی که تعداد کلماتم در روز به سلام و صبح به خیر و شب بخیر در خانه خلاصه شده بود، یکساعت و نیم، متکلم الوحده حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم...

اما هنوز هم دلم راه می‌خواهد و کندن و رفتن و جدا شدن برای مدتی کوتاه تا خودم را پیدا کنم و بهتر بشناسم... اما می‌دانم که تارهای عنکبوتی که گیرش افتاده ام، قوی اند و چسبناک و راه فراری ازشان نیست... 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب