بنویس تا اتفاق بیفتد

یه مفهومی هست با این مضمون که میگه : به هرچی فکر کنی، همون رو هم جذب میکنی.

اسمش رو گذاشتن قانون جذب.

البته به روش ها و اسم های دیگه هم میشناسنش.

مثلا همین قضیه شکرگزاری که میگه تو باید هر روز بارها و بارها نعمت های خوبت رو با خودت تکرار کنی، مراقبه انجام بدی، هرشب اتفاقات خوب روزت رو بنویسی و کلا به یه موجود مثبت تبدیل بشی تا بتونی شادی رو وارد زندگی کنی و هرچیزی رو که میخوای به دست بیاری.

 

یه روز به کتابی بر خوردم به اسم " بنویس تا اتفاق بیفتد "، نوشته هنریت کلاوسر.

این کتاب میگه شما اگر میخوایی کاری انجام بدی و به خواسته ات برسی، باید اون بنویسی. چون وقتی چیزی رو مکتوب میکنی، انگار که حکم وقوع اون اتفاق رو مهر میزنی. کتاب میگه تو هرطور که دوست داری میتونی خواسته هات رو بنویسی، مثلا : 

  • یه فهرست تهیه کنی و به طور مکرر مرورش کنی.
  • فهرستت رو بارها و بارها بنویسی.
  • اون چیزی که میخوایی رو با جزئیات دقیق به همراه دلایلت بنویسی.
  • و ...

توی کتاب مثال هایی از افرادی آورده شده که در جهت برآورده شدن آرزویشان، خواسته هاشون رو نوشتن و بعد هم به اون جامه عمل پوشانده اند. 

هدف کتاب شاید بیان این مطلب باشه که به مخاطب بگه " برادر من، خواهر من، از جزیره یه روزی بیا بیرون! با " اگر " و " کاشکی " و " یه روزی قراره آرزوهام اتفاق بیفته"، هیچوقت پل آرزوهات ساخته نمیشه که بتونی ازش عبور کنی و به سرزمین موعودت برسی."

کتاب میگه که تو وقتی می نویسی، درواقع داری به اون موضوع فکر میکنی ( چه توی خودآگاه و چه توی ناخودآگاه ) و نوشتن به تو شجاعت میده تا قدم هایی رو برداری که شاید ناچیز به نظر بیان، ولی درواقع فوندانسیون پل آرزوهامون هستند!

کتاب " بنویس تا اتفاق بیفتد"، بیشتر روی نوشتن تاکید داره. اما وقتی کمی دقت کنیم، میبینیم که مفهوم کلی اش با فلسفه قانون جذب و شکرگزاری یکیه.

یعنی اینکه برای رسیدن به چیزی، کافیه که بهش فکر کنیم، توی مغزمون بچرخونیمش و حسابی این رو و اون رو بکنیمش، روی کاغذ بیاریمش تا از حالت مجازی، حالت نیمه جامدی به خودش بگیره و برای محقق شدن در دنیای واقعی آماده بشه.( یه جورایی ورز بیاد! ) بعد کم کم هر طوری که می تونیم و در توانمون هستش، شروع کنیم به جلو رفتن. لازم نیست یه قدم فیلی بزرگ برداریم! 

قدم های کوچولوی مورچه ای هم کفایت میکنه : )))))))))))))

فقط باید آهسته و پیوسته، قدم های کوچولو کوچولو برداریم، اون وقت یهویی چشم باز میکنیم و میبینیم که رسیدیم به مقصد ...

 

پ.ن : البته توی اوضاع الان کشور، آرزوها امنیت جانی و مالی ندارن. متاسفانه بیمه شون هم نمیشه کرد که اگر از دست رفتن یا ازمون گرفتنشون، بتونیم به نوعی جایگزین شون کنیم. توی کشورمون اگر آرزویی از دست بره، برای همیشه رفته ...

  • سارا
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷

نمایشگاه کتاب : انجمن بلاگرهای جوان به دورهمی نمایشگاه می آیند!

کیفیت برگزاری نمایشگاه کتاب هر چه قدرم که بد و افتضاح باشه و هرچه قدر هم مسئولین محترم کم-کاری کنن، این نمایشگاه برای یک سری از موجودات، رویدادِ بسی مهمی تلقی میشه، به طوریکه هیچ چیزی نمیتونه از ارزش معنوی اش برای این دسته بکاهه!

یعنی میخوام بگم:

  • حتی اگر هیچکس انبوه آشغال هایی که روی چمن ها، کپه کپه جمع میشه رو پاکسازی نکنه
  • از خود کله سحر تا نصف شب و به طور مکرر از بلندگوها آگهی های مزخرف و اعصاب خورد کنِ قلم چی " که گویا عدالت آموزشی رو برای همه ایران به ارمغان آورده" و پرتقال " که هی مدام داره خودش رو به بچه ها معرفی میکنه" و مزخرفات دیگه پخش بشه
  • و در سطح نمایشگاه تبلیغاتی مثل " اینجا چه غلطی میکنی و تو باید کتاباتو از گاج مارکت بخری، فهمیدی؟" و "دیجی کالا از فیدیبو حمایت میکنه" که بنیان و اساس نمایشگاه کتاب رو زیر سوال میبرن، دیده بشه
  •  

با اینحال باز هم موجوداتی وجود دارن که از سراسر ایران به سوی نمایشگاه میشِتافَند تا رویدادی رو برگزار کنن که در زبان خارجکی بهش میتینگ ( یا همون دورهمی خودمون )

عرضم به خدمتتون که ما نیز یک عدد از این میتینگ ها رو در روز جمعه داشتیم و سی و سه نفر از همون موجوداتی که نام بردم ( از نوع بلاگرها و خوانندگان بلاگرها )، شتافته بودیم و کنار هم جمع شده بودیم تا ... تا ... تا ...

احتمالا هرکس دلیل خودش رو داره که چرا تصمیم گرفته توی یه دور همی (با این همه آدم! ) شرکت کنه.

دلیل من دیدن آدم هایی بود که قبلا هم یکبار باهاشون ملاقات کرده بودم و اوقات خوشی رو باهاشون داشتم. میخواستم یکبار دیگه ببینمشون و از مصاحبتشون لذت ببرم و آدم های جدیدی رو ببینم که احتمالا به اندازه آدم های سری قبل، باحال و جذاب بودن!! : )) 

و خب باید بگم که زدم به هدف! 

  • ژاندارک زمان رو ملاقات کردم! شیرزنی با نام خاله آقاگل (laugh) که تونست منو سر ناهار به وصال دوغم برسونه
  • لایف سیور من که تونست منو از شر حمله انتحاری یک کفشدوزک نجات بده!! ( معرفی میکنم قهرمان دوران: مهیا )
  • جولیک که همیار گشتزنی های بی هدف ما بین غرفه های مختلف بود و در زمان شکار کتاب ها، خم به ابرو نیاورد و پا به پامون اومد! ( گروه شکار شامل حریر و خورشید و زهرا نیز بود که از یاران قدیمی حلقه بودن )
  • آقا گل، خاله آقا گل و یه دوستی که از یزد اومده بودن ( اسمش یادم نیست متاسفانه ) بعد از ناهار پانتومیم بازی میکردن و ما حدس میزدیم که وقتی دارن بال بال میزنن دقیقا چه منظوری رو میخوان منتقل کنن : ))  ( در پرانتز بگم که از بخش های جذاب بود smiley)
  • دوستی که پس از مراسم معارفه و پخش سرود جمهوری اسلامی از بلندگوها، شعری فیکشنال رو در رابطه با دوران تیره و تاریک نبود هولدن (:|) قرائت کردن که خب هیچکس به اندازه خود هولدن ذوق نکرد طبیعتا :| ولی جالب بود و قوه شعرسرایی شون رو دل ستودم
  • دوستانی هم مثل مکرر و روزالیند فرانکلین به لیست دوستانم افزودم

تعداد خیلی زیاد بود و چون ما برای شکار کتاب گروه گروه شده بودیم و من هم به دلایل خانوادگی مجبور بودم بعد از ناهار جمع رو ترک کنم، نتونستم همه رو خیلی خوب بشناسم که جای تاسفه واقعا.

 

باید بگم که در کل اوقات خیلی خوشی رو داشتم ( البته اگر این مورد رو در نظر نگیریم که بعضیا مجبورمون کردن کله سحر، راس ساعت مقرر، تاکید میکنم، راس ساعت  مقرر در مکانی فرسنگ ها دورتر از مصلی جمع بشیم که برای رسیدن بهش باید کلی دور قمری میزدیم ). به طوریکه من و زهرا و فائلا واگن مترویی که سوارش بودیم رو روی سرمون گذاشتیم و بلند بلند میخندیدیم و صدای خنده هامون در گوش فلک زده هایی که اون موقع از صبح روز جمعه مجبور بودن سوار مترو بشن و نیمه خواب بودن، میپیچید.

شاید هم همون شب، قهقهه هامون به درون اعماق تاریک ترین کابوس هاشون نفوذ کرده باشه! ( گناهش گردن همونیکه مجبورمون کرد بیخودی از مترو استفاده کنیم :| ) نیوشا که فکر کنم سنش از یک سوم مجموع سن ما سه نفر خیلی کمتر باشه هم ما رو مورد تذکر قرار داد، ولی ما همچنان به خنده های رعشه آورمون ادامه دادیم!! ( خیلی شاد بودیم! )

در طول مجلس معارفه هم منو و زهرا که نقش دوقلوهای ناگسستنی رو بازی میکردیم، ور دل هم نشسته بودیم و از حضور همدیگه شجاعت جذب میکردیم و عملا دور همی رو ما دوتا گذاشته بودیم روی سرمون.

میخوام بگم اگر یکیمون نبود، اون یکی خیلی خانوم و متین یه گوشه مینشست و موقع اهدای جوایز دورهمی، نهایتا بلندترین صدایی که باعث و بانی تولیدش بود، یه کف زدن خیلی لطیف می بود.

اما خب از شانس بد دوستان، من و زهرا با هم حسابی جور شده بودیم ! یعنی اینقدر دست و جیغ زدیم و فریاد کشیدیم، اینقدر در گوش هم چرت و پرت گفتیم و وسط مراسم قهقه زدیم و بلند بلند خندیدیم که فکر کنم دوستان به این چشم ما رو نگاه میکردن که : " اینا چرا اینطوری میکنن؟ چرا اینقدر خوشحالن!! نکنه خلی چیزی هستن ؟ 

اشتباه نکنید! ما خل و چل نبودیم!! ما دوتا فقط همدیگه رو یافته بودیم و داشتیم از بودن در کنار هم لذت میبردیم :)))) طوریکه بعدا دوستان در توصیف من گفتن همونی که کنار زهرا نشسته بود!! یعنی اینقدر واضح بودیم!


ببینم احیانا، روز جمعه ای، شما نمایشگاه نبودین؟ صدای خنده های بلند و به قول بعضیا محکمی رو نشنیدین که از کنارتون رد شده باشه؟

شک نکنین که اون خود من بودم : )))

  • سارا
  • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷

نمایشگاه کتاب : روز اول فاجعه ای بیش نبود!

امروز، خیلی خوشحال و خندون، شال و کلاه کردم و سمت نمایشگاه راه افتادم.

کلی ذوق زده بودم و اولین باری بود که روز اول نمایشگاه، این میعادگاه علم و فرهنگ رو زیارت می کردم.

با دوستام قرار گذاشته بودیم که بریم غرفه های بین الملل و ناشران خارجی رو حسابی رو بگردیم و روز اول، تا قبل از اینکه بچه های انیم ورلد و سایر دوستان، مانگا ها و آرت بوک ها رو درو نکردن، یه سر و گوشی آب بدیم و شاید یکی دوتا مانگا هم بخریم. 

( به کمیک استریپ ژاپنی مانگا میگن )

اما ...

نمایشگاه افتضاح بود. افتضاح کلمه ای نیست که بتونم عمق فاجعه رو باهاش نشون بدم، باید بگم که اگر مسئولین محترم تصمیم میگرفتن نمایشگاه رو افتضاح برگزار کنن، صد در صد بهتر از چیزی میشد که امروز باهاش مواجه شدم!!

شما تصور کن که یه جای در حال ساخت و ساز رو بدن دست یه سری ناشر. که خیلی هاشون تازه همین امروز صبح شروع به چیدن کتاب ها کرده باشن.

برای اینکه کف داغون ساختمون نیمه ساز دیده نشه، کف اش رو موکت کردن و زیر اون موکت، از تیکه های آهن-پاره بگیر تا آجر شکسته هم پیدا میشه. به خاطر همینم امکان داشت هر لحظه یکی کله پا شه.

دستگاه های پوز کار نمی کردن. نصف ATM ها خراب بودن و برای اینکه پول یه کتاب رو حساب کنی، باید مدت ها توی صف دستگاه ATM میموندی.

و قیمت ها ...!

کتاب های خارجی رو هرکس با هر قیمتی که دوست حساب میکرد. عملا سر گردنه بود. هر جلد مانگای پیزوری که شاید بیش از 200 صفحه نداشته باشه، پارسال با قیمت بین 30 تا 35 تومن به فروش می رفت، اما امسال زیر 58 تومن پیدا نمی کردی. ( البته به جز یه سری دست دوم داغون )

گرونی دلار هم مزید بر علت بود. شما اگر یه کتاب با قیمت 16 دلار میخواستی بخری، باید 96 تومن پیاده میشدی. به دلار بخوای حساب کنی، چیز زیادی نمیشه، اما به تومن ... 96 تومن برای یه کتاب 16 دلاری باعث میشه بغضت بگیره که ...

کتاب های دست دوم انگلیسی هم رسما توی انباری چندین سال خاک خورده بودن و جلدهاشون کثیف بود. اما از اونجایی که یه کتابخون حرفه ای با این چیزا از پا در نمیاد، توی اون همه گرد و خاک شیرجه زدم و تک تک کتاب ها رو بررسی کردم، اما کتاب هایی که میخواستم رو پیدا نکردم.

کلا تنها چیزی که از نمایشگاه گرفتم، یه شربت سکنجبین و لیمو و یه ساندویچ بود :|

تنها خوبی امروز این بود که دوستامو دیدم، با هم دیگه کلی حرف زدیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم.

بازم مثل پارسال، چترم رو در آوردم و درحالی که سه تایی زیرش چپیده بودیم، زیر آفتاب سوزان راه می رفتیم تا مثلا از آفتاب سوختگی در امان باشیم : )))) خیلی مزه داد:)))

رفتیم روی چمن ها زیر سایه درخت نشستیم و ساندویچ خوردیم و بعدش هم همونجا روی چمن ها دراز کشیدیم. باد میومد و وقتی حرف میزدیم، کلماتمون رو باخودش می برد... میتونم بگم امروز چیزی دشت نکردم، اما کلی روحم تازه شد و با یاران غارم درد دل کردم : )))

امیدوارم جمعه بتونم چندتا کتاب خوب به چنگ بیارم!!!!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷

کرک و پرام :|

امروز وقتی با دوستم سوار تاکسی شدیم، همون مردی اومد کنار ما نشست که چند هفته پیش توی تاکسی دوستم رو اذیت کرده بود.

لاغر و ریزه میزه بود و دستاش اونقدر استخونی و بیرنگ بودن که به دستای یه جنازه شباهت داشت.

همین جنازه اونقدر حجیم نشسته بود که عملا آرنجش توی پهلوی من بود! آدم کثیف!

دوست منم گوشیش رو به طور کاملا ضایع، که طرف ببینه، بالا گرفت و از یارو عکس انداخت.

بعد از عملیات عکاسی، جنازه آب رفت! خودش رو کشید طرف در تاکسی و مچاله شد. انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل نصف فضای تاکسی رو اشغال کرده بود. پنجره سمت جنازه باز بود. این نکته خیلی مهمه. الان میگم چرا.

وقتی داشتیم از زیر یه پل رد می شدیم، چند تا جوون که معلوم بود یه چیزی زدن، بالای پل جیغ و داد میکردن. و یهویی دیدیم که از اون بالا یه مایعی ریخت پایین. مثل اینکه یه نفر قوطی آب معدنی رو از اون بالا خالی کنه. با این تفاوت که مایع ریخته شده آب معدنی نبود :| (دقیقا همونی بود که فکر میکنین :| )

و چون پنجره باز بوذ، کمی اش روی جنازه پاشید و ما عمیقا مسرور گشتیم : ))) یعنی من و دوستم، توی تاکسی فقط هی پیت پیت میخندیدیم.

این برای بار سوم در روز بود که کرک و پرم میریخت. کلا بارش باران زرد از زیر یک پل در وسط شهر که باعث و بانی خیر بشه موردی نیست که هر روز باهاش مواجه بشیم!


 

اولی : "تیلور" سنگ داری؟

من : سنگ؟ سنگ چی؟

دومی : آره دارم. بیا! ( دست در جیبش کرد و یه چیزی شبیه ظرف نگه دارنده نوک های مداد نوکی بیرون آورد و به دومی داد )

اولی دل و روده فندکش رو روی میز خالی کرد، یه سنگ چخماق از قوطی نوک مداد نوکی ها در آورد و دولوب، توی فندک انداخت.

دومی فندکِ وِری بیگ سایز اش رو از همون جیبی که ظرف مدادنوکی ها رو درآورده بود، بیرون کشید، روی میز گذاشت و گفت : " چه گوارا " قول داده بودی که مال منم پر کنیا. 

اولی : آره. بذار الان هر دو رو راست و ریست میکنم.

اولی یک عدد ظرف کوچک بنزین از توی کیفش درآورد و شروع کرد به پر کردن یکی از فندک ها.

من : بنزیییییین؟ توی کیف؟ چرا آخه؟؟؟؟؟

دومی ( با خنده ): البته کیف جای مناسبی برای نگه داری طرف بنزین نیست چه گوارا !! من معمولا مال خودم رو توی داشبورد نگه میدارم!!

اولی : تو دیگه اوضاعت خیلی خراب تر از منه. ( رو به من : ) برای اینکه همیشه آماده باشیم و لنگ نمونیم!! البته من گازوئیل هم دارم، ولی اون خونه است.

من : بابا خریدن یه فندک که این حرفا رو نداره. 

هر دو با تاسف سری برام تکون دادن. که یعنی من ئرک نمی کنم و خیلی از ماجرا پرتم!

امروز برای اولین بار عمق فاجعه ی هستی یک سیگاری رو درک کردم و برای دومین بار کرک و پرام ریخت.

( اسامی برای حفاظت از اشخاص واقعی مورد ابداع قرار گرفته اند! )


 

امروز موسس سایت حس مهر برام توی بلاگم پیام گذاشته بود و گفته بود واسه مدیر فنی مون یه لیوان دیگه سفارش میده. ( توی این مطلب شرح ماوقع رو آورده بودم ) خداییش اینکه منو یافته بود و برام پیام گذاشته بود، بسی دلگرم کننده، مسحور کننده و متعجب کننده بود. اینقدر شوکه شده بودم که اولش با حیرت فقط به مانیتور زل زدم، بعدش دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و تا عالم و آدم رو خبر نکردم، بر جای ننشستم. مدیر فنی مون هم کلی ذوق کرد!

این اولین باری بود که امروز، کرک و پرام ریخت.


 

من : امروز سه بار کرک و پرم ریخت :|

ته تغاری : حالا چرا اینقدر زیاد کرت و پرت میریزه؟

من : فقط یه امروز میزان ریزشش زیاد بود. آخه قضایایی که اتفاق افتاد کرک و پر ریختنی بود! 

(بعد از تعریف وقایع )

ته تغاری: ریختنشون به جا بود :|

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۷

لطفا هیز نباشید!

یه خانم هیچ وقت یه آدم هیز رو یادش نمیره...

مخصوصا اینکه " طرف " مورد نظر، یک ساعت تموم توی اتوبوس رو به قسمت خانم ها نشسته باشه و با چشماش همه رو از دم عاصی کرده باشه.

هیچ وقت اون حالت مشمئزکننده و نفرت انگیز چشماش و نیمچه لبخندی که که گوشه های لبش رو میده بالا از یاد یک خانم نمیره و اگر دوباره ببینتش، اون چرخش زشت نگاهش همه چیز رو در یک لحظه به یاد آدم میاره.

اینجور وقتاست که دلت میخواد با هرچی دم دستته، بری بکوبی توی سرش و بهش بگی چشاتو بنداز پایین. 

یه " بی شرف " هم نثارش کنی که دلت خنک شه!

 

 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۷

در امتداد حس مهر ... یک ماگ گرفتم!

حس مهر ...

هیچ وقت واقعا حس خاصی نسبت به این سایتی که قرار بود " حس مهر " رو در آدما بیدار کنه و باعث و بانی یه عالمه شادی بشه نداشتم.

یعنی نه اینکه کاملا هم سیب زمینی باشما!! نه!! مثلا اینطوری بود که میگفتم " اِ چه خوب! چه آدمای خیری! چه فکر جالبی "

بعد از هشت ماه که سایت دو تا فاز تکامل از ابتدا تا انتها رو گذروند و بالا اومد و همه کارهاش انجام شد و همه مون، با وسواس تمام، بارها و بارها چک اش کردیم و دیتااینتری اولیه انجام شد و در آخر تحویل این خیرینِ جهانِ نوین دادیمش، بازم حس خاصی نداشتم جز اینکه یس! این پروژه هم با موفقیت انجام شد!!!

اما سه چهار روز پیش، حس مهر برای تشکر از خالقان این سایت ( اهم! خودمون رو میگمcool ) یه سری ماگ برامون فرستاد که اسم هر کدوممون روش نوشته شده بود، با استایل حس مهری! طوری که هروقت میخوایی آب یا چایی بخوری، یادت بیاد که حس مهر همچنان امتداد داره و راهش هیچ وقت متوقف نمیشه...

بروشور هایی که برامون فرستاده بودن نشون میداد که واقعا دارن زحمت میکشن. گویا مردم هم استقبال کرده بودن از این ایده. انگاری یه عالمه بیمار نیازمند تحت درمان قرار گرفتن و حالشون داره خوب میشه.

( یه عکس کوچولو از یه ور بروشور رو میتونین اینجا ببینین )

اون موقع بود که احساس غرور کردم، اینکه منم جزئی از این طرح بودم و براش زحمت کشیدم. اینکه منم توی این کار سهیم بودم و اینکه الان به این همه آدم نیازمند داره کمک میشه، منم یه دستی توش داشتم. ( درسته که میگن مدیر پروژه ها عملا هیچ کاری میکنن -که کاملا تکذیبش میکنم :|) ولی بابا دیگه لوگوشون رو که خودم آپلود کردم!!

 

این ماگ عزیزمه که بلافاصله با دیدنش، ماگ قبلیم رو بازنشسته کردم :

ماگ حس مهر

پ . ن 1 : یعنی فامیلیم رسما به خانی تغییر کرده :| فکر کنم دیگه هیچکس منو با فامیلی اصلیم نمیشناسه و اگر زنگ بزنم و خودمو با فامیلی اصلی ام معرفی کنم میگن ببخشین شما؟ اینم مدرکش : )))))

پ . ن 2 : مدیر فنی مون عاشق این پروژه بود. با جون و دل کد میزد براش. ماگی که براش فرستاده بودن، دم در شرکت شکست و دسته اش چند هزار تکه شد :| طفلک خودش باور داره که بد شانس ترین موجود دنیاست و فقط یکی بدشانس تر از خودش پا به عرصه هستی نهاده. قبلا فکر میکردم چرت میگه، الان ایمان آوردم :|

پ . ن 3 : امروز تراکنش های حس مهر زده بود به سقف! ماهایی که برای تست ها و دیباگ کردن ها 1000 تومن 1000 تومن کمک کرده بودیم، برامون اس ام اس میومد که اینقدر نفر به فلان بیمار کمک کرده اند و برین حالش رو ببرین : )))

حس مهر، امیدوارم که تا مدت ها حس مهرت امتداد داشته باشه ... تا اون سر اقیانوس ها هم کشیده بشه ... و به خاطر دست یاری تو، دست هایی که برای کمک گرفتن دراز شده اند، دست خالی برنگردند ...

 

  • سارا
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷

دنیا دیگه زیادی داره کوچیک میشه!

دنیا خیلی کوچیکه. خیلی خیلی ... کوچیکه ... 


بخش اول : گذشته شیرین

وقتی که یک عدد دانشجو بودم، یه روز یه اعلامیه دیدم که اعلام میکرد یونی مون قراره کلاس های رایگان آموزش html و css رو برگزار کنه.

من، یک عدد دانشجوی الکترونیک، که هیچ ربطی به html و css نداره، تصمیم گرفتم توی این کلاس، شرکت کنم. ( به خدا اگه دلیلش الان یادم بیاد که چی بود!! )

آقا ما رفتیم و ثبت نام کردیم و کلاه گروه بندی گذاشتن روی کله مون و مسابقه گذاشتن و داور تعیین کردن و بهمون گفتن بشینین، لی اوت دیجی کالا رو اول بسم الله بیارین بالا.

من اینطوری بودم که : وات؟ چرا آخه؟ ( ناگفته نماند هرکس هم که میشنید من رشته ام برقه - از جمله هم تیمی ام - واکنشش دقیقا همین بود :" وات؟ چرا آخه؟؟؟ " که نونت نبود، آبت نبود، اچ تی ام ال و سی اس اس یاد گرفتنت چی بود! )

از شانس بد روزگار، نه من و نه هم تیمی ام درک درستی از کاری که قرار بود بکنیم نداشتیم. زین جهت داور رو صدا زدیم و ازش کمک خواستیم! داور ( یک عدد جوون رعنا که یکسال از ما بزرگتر بود و علی نام داشت ) اومد با ما توی یه کافه نشست، کلی چیزمیز یادمون داد، ما رو مدیون خودش کرد و رفت.

منی که کل عمرم نمی دونستم کد چیه، هفته آخر اسفند با هم تیمی ام نشستیم و اشک ریختیم و کد زدیم. بحث حیثیت بود آخه! نمی تونستیم پا پس بکشیم. 

مسابقه حذفی بود و اگر چیزی تحویل نمیدادیم، یا آخر میشدیم یا شوتمون میکردن بیرون و خب ما هردومون غد و کله شق بودیم ( جوونی کجایی که یادت بخیر! ) مخصوصا من که برق میخوندم و میخواستم به کامپوتری ها ثابت کنم که از پس همه کار بر میام.

گروهمون دوم شد. بعد از اون من کلا با بچه های کامپیوتر میپریدم. علی الخصوص با هم تیمی ام، آقای داور ( علی ) و نامزدش، یگانه.

علی و یگانه ماه بودن. میخواستن ازدواج کنن و خانواده هاشون قرارمدار هاشون رو گذاشته بودن. من عاشق ترکیب علی - یگانه بودم و هیچ وقت هیچ زوجی رو ندیده بودم که مثل این دوتا همدیگه رو دوست داشته باشن. انگار که آدم و حوا توی روح این دوتا حلول کرده بود و خودشون دوتا تنها آدم هایی بودن که میتونستن برای اون یکی وجود داشته باشن. در یک کلام، زوج ایده آل من بودن!

بعد از مسابقه ( که اون وسطا تیم ما حذف شد ) قرار شد که توی یه پروژه با خانم و اقای داور و بقیه دوستان روی یه پروژه کار کنیم و باعث شد که ساعت های بیشتری رو با هم بگذرونیم.

یادمه یه بار ما دختر ها رفتیم توی یه کافه دنج نشستیم، کلی خوردیم و کد زدیم و خوردیم و باز هم خوردیم، و در اخر علی اومد دنبال یگانه، تمام خورده های ما رو حساب کرد و بعد هم دوتایی رفتن. حرکتش، به نظر منِ 20-21 ساله، خیلییی کووول بود!

راستش رو بگم، خیلی حسرت خوردم! حسرت اینکه همچین کسی رو توی زندگی ام ندارم. واقعا دوست داشتم منم یه آدم همه چی-دون باحال پیدا کنم که همیشه و هر لحظه حواسش بهم باشه.

پروژه مون به جایی نرسید. دیگه بعد از اون ندیدمشون. همیشه دوست داشتم بدونم که چی شد بالاخره؟ آدم و حوا به هم رسیدن یا نه؟ رفتن سر خونه و زندگیشون یا نه؟ بچه دار شدن یا نه؟ و ته دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم.

اون کلاس و اون پروژه نیمه کارمون باعث شد که جهت زندگی من برای همیشه تغییر کنه و توی یه راه کاملا متفاوت بیفتم. کار الانم رو از همون کلاس، از اون تیم دونفره و از گشتن های گاه و بیگاهم با علی و یگانه دارم.


بخش دوم : زندگی گذشته به آینده متصل می شود!

یکی دو سال پیش، توی یه شب بارونی که اونّی از سر کار بر میگشت و ماشین گیرش نمی اومد بره خونه، یه آقایی میاد و این اونّی ما رو با سه نفر دیگه سوار ماشینش میکنه و  تا یه جایی می رسونه. ( اونّی در زبان فخیم کره ای به معنای خواهر بزرگتر هستش - با تلفظ onni - و من در شرکت یک عدد از این اونّی ها دارم که یه روز اومد شرکتمون و شد مدیر داخلی مون) 

بعد از اون، اونّی با این آقاهه دوست میشه و چون مسیرشون یکی بوده، خیلی وقتا این آقاهه با دوست دخترش می اومدن و اونّی رو میرسوندن.

خلاصه این دوستی شون ادامه یافت تا اینکه چند روز پیش اونّی داشت از این آقای نیکوکار یه چیزی رو نقل میکرد و تلگرامش هم جلوش باز بود. گفتم بده ببینمش. و زدم روی عکس پروفایلش که دیدم ای دل غافل! آقای نیکوکار، علی خودمونه. همون علی توی ترکیب علی و یگانه.

شروع کردم به ذوق کردن و بلند بلند ابراز احساسات کردن و اینا. با هیجان خاطراتمون رو برای اونّی تعریف میکردم. اصلا باورم نمیشد و تنها چیزی که هی به زبونم میومد این بود که دنیا چه قدر کوچیکه. که اونّی من، یکی از دوست های قدیمی منو میشناسه و اینکه من چه قدر دوست داشتم بدونم علی و یگانه بالاخره مزدوج شدن یا نه.

که اونّی آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت : زنش؟ کدوم زنش؟ تموم شد رفت! 

و من وا رفتم. انگار یه سری اتفاقاتی افتاده بینشون و جدا شدن.

اونّی میگفت یه روز قرار میذارم باهاش، بیا ببینش سورپریزش کن. اولش با خوشحالی و خنده قبول کردم که آره حتما.

ولی الان دلم نمی خواد ببینمش. ترکیب علی و یگانه که یگانه توش نباشه، ترکیب علی و یگانه نیست!!!! دلم نمی خواد تصوراتم خراب بشه. دوست دارم همونطوری که قبلا بودن، توی ذهنم تصورشون کنم، وانمود کنم که نمی دونم اونّی، علی رو میشناسه و وقتی یادشون می افتم به این فکر کنم که بالاخره خونواده علی رضایت دادن که این دوتا برن سر خونه و زندگیشون و یگانه تونست نظر خونواده علی رو جلب کنه یا نه.


 وقتی داشتم با حرارت و شور و شوق از خاطراتی که داشتیم واسه اونّی تعریف میکردم، "شرابی" برگشت گفت : چه خبرته اینقدر شلوغ میکنی؟

درحالی که دستام رو با شدت توی هوا تکون تکون میدادم، گفتم : آخه میدونی، دنیا خیلی کوچیکه!

دنیا کوچیکه ... بعضی وقتا در عین کوچیکی ظالم هم هست ...

  • سارا
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۹۷

اندر ظرافت های زبان فارسی

زبان فارسی خیلی زبان جالبیه. ظرافت های جذابی داره که با یه اشتباه کوچیک، میتونه دودمانت رو بر باد بده، به طوریکه بعد از یه مکالمه، هی به خودت فحش بدی و صدبار از خجالت آب بشی و اینا.

اصن من به خاطر همینه که عاشق این زبانم!!

وقتی داریم رسمی حرف میزنیم، سعی میکنیم از الفاظ با احترام استفاده کنیم.

وقتی میخواییم خیلی خیلی احترام بذاریم، سطح مودبانه بودن کلمات رسما آمپر میچسبونه. طوری که اگر به جای دوم شخص جمع از صورت اول شخص مفرد استفاده کنیم، بعدش باید سر به کوه و بیابون بذاریم.

برای مثال به طرف میگین " می فرمودین" و اون هم برگرده بگه " بله، می فرمودم " و وقتی به خودش میاد، دیگه کار از کار گذشته و آبروی ریخته رو نمیشه دیگه جمع کرد. ( یه بار یه بنده خدایی توی برنامه به خانه برمیگردیم این سوتی رو داد، خیلی دلم براش سوخت!)

امروز داشتم با یه بنده خدایی حرف میزدم، خواستم خیلی مودبانه حرف بزنم و به طرف اجر و قرب بدم. گفتم "خانم فلانی من قبلا شما رو زیارت کردم". برگشت گفت : " بله قبلا زیارت کردین! "

و من هی لبم رو گاز میگرفتم که نزنم زیر خنده. بله!ما خانوم رو قبلا زیارت کرده بودیم!

طفلکی حتما بعد از قطع کردن تلفن هی به خودش فحش داده و خودخوری کرده. 

( ته تغاری نظرش عکس منه. میگه شایدم عین خیالش نبوده و بی خیالی طی کرده و همه عین تو ملا لغتی نیستن - به هر حال خدا داند و بس)

 

  • سارا
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷

نفرین صداقت

ما یه همکار داریم، اسمش صداقته. خیلی آدم آروم و خوبیه.

ولی این بنده خودا موس-درگیری داره. یعنی از اون اول که اومد، هرچند وقت یه بار یه موس داغون میکرد میذاشت کنار.

به این صورت که دکمه چپ موس یا از کار می افتاد یا دوبار کلیک می کرد.

ذخیره موس های شرکت رو تموم کرد یعنی. ( البته موس های شرکت هم چندان تعریفی نداشتن :| زپرتی هستن )

یه روز یه سوپر-موس دادن دستش گفتن بیا!! این دیگه خراب نمیشه. ( سوپر موس خیلیییی خفنه! شکلش مثل ماشین بتمن میمونه و یه عالمه چراغ و دکمه ریز و درشت در اقصی نقاط بدنه اش به چشم میخوره. )

 

حالا از وقتی این موس رو دادن دست صداقت، موس های من شروع کردن از کار افتادن. دوتا موس گداشتم کنار تا الان. 

 امروز داشتم کار میکردم، بعد اعصابم یهویی خطخطی شد و با شدت تمام چندتا کلیک پشت سر هم به موس بیچاره وارد نمودم که با اعتراض صداقت روبه رو شد که میگفت: حالا الان میزنی موس رو خراب میکنی، بعد میندازی تقصیر من، آقا اسم من بد در رفته! ( و یه چیزهای آرومی هم زیر لبی گفت که نشنیدم )

منم در جواب گفنم: این نفرین صداقته. گریبان گیر من هم شده.

کلی خندید. ماجرا تا کلیک های محکم دیگه عجالتا مسکوت ماند.

 

( البته تازگی ها کاشف به عمل اومده که بعضی از دوستان روز تعطیل پا میشن میان شرکت و " دوتا " بازی میکنن که به خدا اگه بدونم چیه!! فقط در این حد میدونم که یه بازیه که عملا با موس و مخصوصا دکمه چپ کار داره و اینقدر سرعتی کلیک میکنن که در نهایت میزنن موس ها رو داغون میکنن :| ولی این دلیل نمیشه که ما عامل خرابی موس های شرکت رو نفرین صداقت ندونیم :| )

  • سارا
  • يكشنبه ۲ ارديبهشت ۹۷

ممکنه همون " چیزی " که دوستش نداریم، آرزوی بقیه باشه

یه مفهومی هست با این مضمون که میگه : ممکنه تو یه "چیزی" رو داشته باشی و دوستش نداشته باشی، اما همون " چیز"، ممکنه آرزوی خیلیای دیگه باشه.

اصطلاح دقیقش رو یادم نمیاد. ( اهم... مهم مفهومشه البته! )

و تازه وقتی یه نفر زل میزنه توی تخم چشاتون و می پرسه :

" منی که 10 ماهه دارم برای فلان چیز کار میکنم، چرا به دستش نمیارم و چرا یاد نمیگیرمش؟ چرا منو نداشتن جای تو؟"

و مخصوصا داره به تخم چشمای تو زل میزنه، چون میخواد بگه : تو چی داری؟ چرا آخه؟ چراااااا تو؟ چه قدر واردی مگه؟ و این در همون لحظاتی به زبون آورده میشه که شما با خودتون میگفتین که نه! این اون چیزی نبود که من واقعا دلم بخواد و کاش وضعیت آروم تر و شادتر و با ثبات تری داشتم.

این وضعیت مثل یه سیلی میمونه که با شدت به صورت آدم برخورد میکنه. و بهت میگه که دوتا راه بیشتر نداری :

1- می کشی کنار و ادامه نمی دی و میری رد کارت

2- یا واسش تلاش میکنی و تمام و کمال به دستش میاری

 

معلومه که غلطه! راه حل سوم معمولا جذاب تره و من بیشتر دوستش دارم: 

پس فردا میرم توی زمین، هر توپی که اومد به طرفم رو با ساعد و پنجه و آن جانی که در بدن دارم، پاس میدم بره. اگرم نشد فدای سرم! مسابقات بین المللی نمیخوام برم که! و سعی میکنم از تک تک لحظاتم لذت ببرم. به درک که بقیه میخوان برای مسابقه تلاش کنن و تیم بدن بیرون! من فقط میخوام با ورزش کردن از استرسم کم کنم و این استرس کم کردن نیازی نداره که چشم یه عده دنبال جایگاه نصف و نیمه من باشه که توی زمین اصلی سالن، با هر خراب کردن مجبورم جامو بدم به یکی دیگه :|

( درواقع راه حل نبود! فقط لیستی از حس ها و کارهاییِ که دوست دارم انجام بدمه. بماند که توی زمین وسط بازی کردن یه زمانی آرزوی منم بود، اما الان سال ها از اون روزا گذشته )

 

پ.ن : چه قدر غر زدم :| 

پ.ن 2 : بعد از دو سال نیم یهویی رفتم باشگاه ثبت نام کردم. مثل پیرزن ها نفسم میگرفت و کم می آوردم. موقع دویدن، حس مادربزرگ سوفی رو بعد از پیر شدن توی انیمه قلعه متحرک هاول با تمام وجود حس میکردم! داشتم هلاک میشدم از بی آبی و ضعف عضله.

پ.ن 3 : دارم میمیرم از درد عضله!

پ.ن 4 : توی زمین اصلی، سرجمع دو تا پنجه و سه تا ساعد و دو تا سرویس گیرم اومد. بقیه اوقات یا توپ سمت من نمی اومد، یا با جا خالی میخورد توی زمین و نمیرسیدم بهش، یا در اثر ترس از تصادف با هم تیمی، سرعت کم میکردم که بازم  از دست رفتن امتیاز می افتاد گردن من.

پ.ن 5 : دلم میخواد بیشتر غر بزنم، اما خیلی خسته ام!

 

  • سارا
  • شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷

شما قیافتون آشناست دخترخانم!

تا حالا شده وقتی با یک نفر تازه آشنا شدین، بهتون بگه که :

"شما قیافتون چه قدر آشناست؟ من شما را قبلا جایی ندیدم؟" 

یا

" شما چه قدر شبیه نوه عمه بزرگه ی مادربزرگ مرحومم هستید!"

مسلما این اتفاق برای همه مون افتاده. مثلا من خودم خدای پیدا کردن مشابهت بین افرادم! 

اما خب تازگی ها کم کم دارم به این نتیجه میرسم که من یه همزاد دارم! 

چون هرجایی که برای بار اول میرم، گویا قبلا هم اونجا بودم و هرکسی رو که برای بار اول ملاقات میکنم، قبلا هم منو دیده :| 

 

دیروز با دوستم ( خانم برنامه نویس ) رفتیم که یه روسری بخره. وارد مغازه مورد نظر که شدیم، دیدم مغازه دار به من زل زده. هی یه خرده توی مغازه میگشتم تا خانم برنامه نویس روسری مورد نظرش رو انتخاب کنه، بعد میدیدم که باز مغازه دار به من زل زده. آخرش برگشت گفت شما قبلا از اینجا خرید کردین، درسته؟ گفتم که نه. دفعه اولمه میام اینجا. گفت : اِاِاِآِ ... ! ولی خیلی شبیه شما بود!

ببین این همزاد ما چه آتیش هایی سوزونده که این چنین به یاد مغازه داره مونده! حس میکنم داره خیلی بهش خوش میگذره! کاش دست ما رو هم بگیره :|

  • سارا
  • جمعه ۳۱ فروردين ۹۷

دختری با کیفِ آبیِ ایفل دار

گاهی وقت ها در شرایط خاصی، دوستی های عجیب و غریبی شکل میگیرند. مثل دوستی و من و دختری که روی کوله آبی رنگ مستعملش، برج ایفل حک شده بود.

دوستم بود. اما تا حالا یه کلمه هم با هم حرف نزدیم.

امروز برای آخرین بار بود که دیدمش.


اولین بار که دیدمش، دوتایی در اتوبوس سرپا ایستاده بودیم.  از توی کیفش یک کتاب در آورده بود و در آن شلوغی، غرق دنیای موراکامی شده بود. یادم نیست که " جنگل نروژی " را می خواند یا " کتابخانه عجیب " را در دست داشت، فقط میدانم که موراکامی مسخش کرده بود.

من هم یواشکی به صفحات کتابش چشم دوخته بودم و با او کتاب را میخواندم. او برایم کتابش را ورق میزد و من سعی میکردم ازش عقب نمانم. دو ایستگاه زودتر از من پیاده شد و رفت. 

فراموشش کرده بودم که چند روز بعد، سرم را از کتابی که در دست داشتم بالا آوردم و کیفی آبی و سفید رنگ دیدم که یک برج ایفل داشت. کیف، یکی دیگر از آثار موراکامی را در دلش جا داده بود و دخترک صاحب کیف، به محض اینکه روی صندلی اتوبوس نشست، کتاب را بیرون آورد و مشغول شد.

 


آدم های زیادی نیستند که بتوان به آنها لقب " کرم کتاب اتوبوسی" را اعطا کرد. اما من آدم سعادتمندی هستم، چرا که توانستم یکی از همنوعان رو به انقراضم را ببینم!

معمولا در اتوبوسی که راس ساعت 8:40 دقیقه راه می افتاد، هم-مسیر یکدیگر بودیم. می نشستیم و تا خود مقصد، در دنیای کلمات غرق می شدیم.

یادم است که اول تر ها، تمام مجموعه موراکامی را در اتوبوس تمام کرد. بعد سراغ کتاب های کلاسیک رفت. 

آن اول ها فقط با کیف آبی - سفید ایفل دارش می شناختمش. بعد تر ها، عینک آفتابی که همیشه خدا میزد بالا تا روی سرش بماند و شال های ساده ای که معمولا رنگ آبی و سبز داشتند را هم می شناختم.

 


آن اول ترها، هر کجا که جا گیر می آوردیم، می نشستیم. بعدترها، هر دو بی آنکه کلمه ای به هم بگوییم، فقط کنار هم می نشستیم. ( البته اگر اتوبوس جا داشت ). او برای من جا می گرفت و من هم برای او جا میگرفتم. هیچ کدام کلمه ای به زبان نمی آوردیم، این قانون نانوشته ما بود. زمانی که در اتوبوس می نشستیم و کتاب میخواندیم، برای هر دوی ما زمان مقدس و با ارزشی بود. چون گاهی وقتها، تنها زمانی که برای کتاب خواندن داشتیم، همان زمان رسیدن تا مقصد بود. ( این را میشد از روی صفحاتی که دیروز تا امروز خوانده، حدس زد )


نکات مشترک زیادی داشتیم. به خاطر همین هم اگر حرف می زدیم، مجبور بودیم همه اش حرف بزنیم! تا خود مقصد. با ناراحتی از هم دل می کندیم و خداحافظی میکردیم و برای فردا قرار میگذاشتیم و حسابی رفیق می شدیم. یه عالمه شبیه هم بودیم.

ولی هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم. چون اتوبوس 8:40 دقیقه، ( با آن صندلی های توسی کثیف و شیشه های کبره بسته و میله های کثافت زده اش ) کالسکه طلایی مان بود که ما را به دنیای دیگری میبرد. دنیایی که از دنیای خودمان شیرین تر بود.

هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم، چون یه عالمه شبیه هم بودیم.

 


امروز روز آخری بود که دوست عجیبم را دیدم.

نمی دانم حق دارم دختری که مسافر هر روز اتوبوس 8:40 دقیقه بود را دوست خودم بنامم یا نه.

رابطه عجیبی بود. مثل فیلم های تخیلی و انیمه های ژاپنی بود! زیادی داستان گونه بود. من او را میشناختم، در عین حال، کاملا با او بیگانه بودم.

می خواستم امروز اولین کلمه را به زبان بیاورم و بگویم : خداحافظ.

اما نتوانستم. با خودم زیاد کلنجار رفتم، اما در آخر ترجیح دادم همانطور که بیصدا و ناگهانی آغاز شده بود، همانطور هم پایان یابد.

شاید یک روزی، وقتی در حال خواندن جنگل نروژی هستم، ببینم که دختری با کیف آبی رنگ ایفل دار از پله های اتوبوس بالا می آید و بی هیچ حرفی، کنارم می نشیند. یک کتاب از درونی آبیِ ایفل دار بیرون می آورد و شروع میکند به خواندن. شاید آن وقت لب باز کنم و به او بگویم : سلام!

  • سارا
  • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷

دعوای روغنی

مامان، غذای من و بابا و ته تغاری رو توی آشپزخونه کشید و بشقاب ها رو داد دستمون تا ببریم سر سفره.

وقتی برگشتم آشپزخونه، دیدم طوری جلوی گاز ایستاده که معلوم نشه داره چی کار میکنه.

 اون پشت داشت یواشکی یه قاشق روغن میریخت روی عدس پلوی بشقابش. طوری که من و ته تغاری نبینیمش و دعواش نکنیم.

بهش گفتم مگه کشمش و پیازداغ روغن نداره که باز روغن میریزی؟ میدونی که واست خوب نیست.

گفت : برنجم خشکه. از گلوم پایین نمیره :|

سر غذا، بشقاب خودم رو بهش نشون دادم میگم ببین، برنج ته بشقابم هم با روغن کشمش و پیاز رنگ گرفته. ببین روغنش رو!!!

مامان: نه! اون زردچوبه است که با آب کشمش قاطی شده :|

ته تغاری : یعنی پیاز و کشمش رو سرخ نکردی؟

مامان : چرا! ولی وقتی کشمش رو شستم، یه خرده از آبش توی ماهی تابه باقی موند (:| )

ته تغاری ( رو به من ) : یعنی بعدش به جایی میرسیم که میبینیم حتی این زردچوبه هم آب داره، ولی این کیشمیش یه قطره روغن هم نداره!

 

بابا هم از اون ور وقتی دید که ما درگیر یک دعوای روغنی هستیم، از فرصت استفاده کرد و سس و نمک رو توی سالادش خالی کرد ...

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۸ فروردين ۹۷

بگذار باران بر فرق سرم ببارد

این روزا هی همه میگن :

  • خدا کنه رفتنی خونه بارون بند بیاد.
  • این چه وقت باون اومدن بود.
  • خیس میشیم خونه رفتنی ... ای بابا!
  • کی میشه بند بیاد ... !
  • اَه!! کی بند میاد!!

یعنی زبونمون نمی چرخه به خاطر این نعمت خدا رو شکر کنیم. فقط همون لحظه مون رو میبینیم که خیس نشیم.

نمی دونم ... شاید اینقدر دعا کردیم که بارون نیاد، خدا هم دیگه برامون بارون نمی فرسته ...

اونقدری بی آب شدیم که احتمالا تا 20 سال دیگه هیچ بنی بشری و هیچ جنبنده ای توی این سرزمین بزرگ و پهناور نمی تونه زندگی کنه.

همه اش میشه بیابون ...

خشک و گرم و بی آب علف ...

دیگه هیچ وقت هیچ بارونی نمیاد ...

دیگه هیچ وقت خیس نمیشیم ...

کاش حداقل وقتی صدای چک چک روحنوازش رو میشنویم، بگیم خدایا شکرت. دستت درست! بازم بفرست. هر چه قدر میتونی برامون بفرست.

 

پ.ن 1: موجوداتی دیده شده اند که با شنیدن صدای بارون، سیگارهاشون رو میگیرن دستشون و میدوند به سمت فضای باز ( که از قضا یه بالکن فسقلیه ) تا هم از بارش بارون لذت کافی ببرن، هم از دود سیگارشون. به این موجودات بگین که ای دوستان، بوی سیگارتون تا مدت ها بعد هم میمونه، یه خرده رعایت کنین و به جای هر نیم ساعت یه بار، یک ساعت یه بار برین که بقیه غیر سیگاری ها هم آدمن.

 

پ.ن2 : بارون نعمته و از ته دل آرزو میکنم که بر فرق سرمون بباره. اما حکمت این سرما رو توی آخر فروردین درک نمیکنم واقعا!

  • سارا
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷

دنیا به کجا می رود؟

بعضی وقتا آدم هایی رو میبینی که میان و مثل یک نسیم از زندگی ات عبور میکنن. عبورشون خیلی کوتاهه، بودنشون خیلی لذتبخشه و در عین حال میدونی که برای مدتی طولانی قرار نیست ببینشون و به هرحال دیوانه وار شیفته شون میشی.

اما وقتی میرن، تازه می فهمی که اون نسیم لطیفی که داشتی فقط از بودنش لذت می بردی، مسیر نگاهت رو تا ابد عوض کرده و حالا در نبودش، یه طور دیگه به دنیا نگاه میکنی، گاهی وقتا هم ممکنه این نسیم لطیفی که کاملا معصومانه رد میشه، اینقدر قدرتمند باشه که مثل طوفان مسیر نگاه ات که هیچی، کلا جهت زندگی ات رو تغییر بده.

در سال های بسیار دور، زمانی که هنوز تینیجری بیش نبودم که هر روز، شش هفت کیلو کتاب توی کوله ام بار میزدم و صبح به صبح کله سحر، پا میشدم میرفتم مدرسه و چرخه روزانه ام رو شامل " درس یاد گرفتن و درس خوندن و تست زدن و آزمون دادن " شروع میکردم و زمان اضافه ای برای هیچ چیز دیگه ( حتی اشک ریختن به خاطر افسردگی شدیدی که بهش مبتلا شده بودم ) رو نداشتم، از موهبتی به نام " معلم هندسه " برخوردار بودم که سر کلاس برامون از فلسفه و تاریخ جهان و ادبیات حرف میزد!! 

شما یه آدم تقریبا چهل ساله ی ترکِ نیمه کچلِ جوگندمی با قد متوسط رو تصور کن و یه سبیل پرپشت هم براش در نظر بگیر که صدای زیری نسبت به صدای سایر آقایون داره و همیشه خدا وقتی میخوای بری پیشش تا ازش سوال بپرسی، بوی عرق تند و تیز مردانه ای میده که مجبور میشی نفست رو بگیری و در عین حال طوری وانمود کنی که همه چیز عالیه.

درسته این نسیمی که از زندگی من رد شد، بوی دلچسب و مطبوعی رو همراه نداشت، اما در عوض، باعث شد سرم رو بگردونم و چشم اندازی رو ببینم که اگر نبود، عمرا متوجه این چشم انداز میشدم. نسیم بدبو اولین کسی بود که چشمم رو به دنیا باز کرد.

وقتی سر کلاس از نیچه و کافکا حرف میزد، از ادبیات فولکلر و ادبیات معاصر میگفت، برای اینکه بهمون " امید" بده و وادارمون کنه برای خواسته هامون " تلاش کنیم " داستان پاندورا و کوزه اش رو تعریف میکرد، موقع دربی استقلال و پرسپولیس از تاریخچه تاسیس این دوتا تیم می گفت و با حرارت و شور یک طرفدار دو آتشه، از پرسپولیس محبوبش در مقابل اکثریت بچه های استقلالی کلاس دفاع می کرد، وقتی از رفتار سیاستمدارها برامون حرف میزد و از انقلاب کبیر فرانسه می گفت، با تمام وجود حرف هاش رو می بلعیدم و بعدا توی راه خونه، موقع غذا یا شبا قبل از خواب نشخوارشون میکردم !!!

بعضی از کلماتش تا ابد بین شیارهای مغزم حک شده اند. حتی همین حالا هم وقتی نا امید میشم، نواری که داستان پاندورا رو با صدای اون توی مغزم ضبط کردم، پلی میکنم تا دوباره برای ادامه راهم انرژی بگیرم،" امیدم رو از دست ندم " و " برای رویاهام تلاش کنم ".

یه بار سر کلاس داشت از قابل پیش بینی بودن آنچه که در آینده به عنوان تاریخ ثبت خواهد شد حرف میزد و میگفت کاملا معلومه که فلان سیاستمدار یا فلان کشور به کجا میرسه. میگفت من پیشگو نیستم، اما اونقدر تاریخ خوندم که بدونم "تاریخ همیشه تکرار میشه".

عبارت " تاریخ همیشه تکرار میشه " رو قبلا هم شنیده بودم، اما وقتی این رو از دهان این بزرگوار شنیدم، حس کردم بهش حسودی ام میشه و تصمیم گرفتم در سال های آتی بعد از کنکورم اینقدر کتاب بخونم که آینده برای من هم قابل پیش بینی بشه!! 

از زمان 18 سالگی ام تا الان کتاب زیاد خوندم، هم تاریخی خوندم هم غیر تاریخی. هم فلسفی خوندم و هم از این رمان های چرت در پیتی که نمیشه خوندشون رو ترک کرد. خلاصه خیلی چیزا خوندم. ولی هیچ وقت به این حس نرسیدم که اوه یس! بالاخره من اون اندیشمندی شدم که یه روزی آرزو اش رو توی دلم کاشتم و به احتمال زیاد هیچ وقت هم به اون مرحله نخواهم رسید، چون هرچه قدر بیشتر میرم جلو، بیشتر میفهمم که از این دنیای بزرگ با چندین هزار تمدن چندهزار ساله و از دنیای ماورای اون هیچی نمیدونم و باید خیلی چیزا یاد بگیرم و بفهمم و درک کنم که هیچ وقت هم تمومی ندارن.

اما یه چیز رو یاد گرفتم. اینکه " تاریخ همیشه تکرار میشه "، چون این آدم ها هستند که تاریخ رو رقم میزنند و آدم ها همیشه تشنه قدرت اند. اگر این تشنگی رو با حماقت مخلوط کنیم، ترکیب به دست اومده که چندان دلچسب هم نیست، همون معجونیه که توی جام مقدس ریخته شده و همه برای نوشیدن از اون سر و دست میشکنند. 

توی اینجور وقتاست که نوار پاندورا رو پلی میکنم و به یاد میارم که هنوز امید هست، و با خودم میگم که امید داشته باش... همه چیز درست میشه ... یه روزی میاد که این درگیری ها، این له له زدن ها برای حفظ مقام و منزلت و از دست ندادن کرسی حکومت تموم میشه... این جنگ های احمقانه ی سنگدلانه، این ویرانی هایی که توی کشورمون و ده ها کشور دیگه دیده میشه تموم میشه و این ابر حماقتی که داره روی جهان رو میپوشونه، کنار میره ...

اما ترسم از اینه که اون روز شاید تنها زمانی بیاد که این ما باشیم که تموم شده ایم ...

 

 

  • سارا
  • شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب