دیلاق پول پرست

با اعصاب خط خطی در رو پشت سرم بستم و راه افتادم.

چند قدمی بیشتر بر نداشته بودم که یهویی از پشت سرم صدای " پیس پیس " شنیدم.

من، کاملا بی اعصاب، با یه عالمه فکر و خیال توی ذهن، با شنیدن صدای پیس پیس سرم رو برگردوندم و به این فکر کردم که " خدایا این دیگه کیه؟ این کارا چیه؟ میشه بکشمش؟ میشه؟و بعدش هردو با هم بریم جهنم؟ میشه ؟" 

سرم رو که برگردوندم، دیدم منبع پیس پیس، آقای دیلاقِ ریغوی خودمونه.

اینقدر از دستش عصبانی بودم که وقتی سلام کرد هم فقط زل زدم توی جفت تخم جشماش بلکه یه کم خجالت بکشه.

 

گفت : میخواستم مثلا به قصد اینکه مزاحمم بهت نزدیک بشم که ببینم عکس العملت چیه.

من :   :|

اون : ببینم بالاخره فارغ شدی یا نه؟ ( از شوخی تکراری و بی مزه خودش کلی خندید. منظورش این بود که مدرکت رو گرفتی یا نه )

اون : چرا اینقدر پکری؟ ای بابا!! چرا از شرکت بیرون نمیایی خب؟ برو یه جای دیگه کار کن.

من :   :|

اون : بابا من از وقتی از اونجا دراومدم کلی پول درمیارم. اصن اینقدر در میارم که نمیدونم چطوری خرجش کنم.

دیدم دیگه کم کم داره روی اعصاب خط خطی من با ناخن خط های جدید میندازه. زین جهت سکوت رو جایز نشمردم و گفتم : بابا تو یه بار مثلا ما رو بردی بهمون شیرینی کار جدید و حقوق بالات رو بدی، آخرش اون سی تومن رو هم با بهره اش بهت برگردوندیم. چی چیو نمیدونم چطوری خرجش کنم!! البته اینم بگم که من و اونی (خواهر بزرگترم) این داستان رو برای همه تعریف کردیما!! خیالت را حت باشه، همه میدونن، همه! 

اون : بابا میذاشتین حداقل یه ذره آبرو برام میموند خب!

من : یعنی بیچاره اون بانکی که بهت زنگی میزنه!!

ریسه رفت از خنده. گفت : یعنی تو هم جریان بانک رو میدونی؟

من : خیالت راحت باشه، همه میدونن، همه!! وقتی دوست دختر آدم زنگ بزنه، عکسش روی گوشی بیفته بعد آدم بره بگه بانک با من تماس گرفته و یه کار فوری پیش اومده، باید یه سر تا بانک برم و برگردم، خداییش اونقدر تاریخیه که حتی تا چندین نسل بعد از کارمندای شرکت هم برای همدیگه تعریفش میکنن.

رسیدیم سر کوچه. اون باید میرفت بالایی، من هم جهت مخالفش.

اون (با لودگی) : ناراحتی که نمی تونم باهات تا میدون بیام؟ آره میدونم به هرحال. دوری من سخته برات.

حس میکردم که خداوند یه کیسه داده به من تا این بنده اش رو بسابم.

من : (قیافه ام رو یه جوری چروک کردم که قشنگ معلوم باشه حالم از حرفش بد شده ) خدا اون روز رو نیاره. خیلی خوشحالم که در این روز و در این ساعت مسیرمون بیشتر از این با هم تلاقی نداره. 

بازم خندید. ولی حس کردم یه ریزه ناراحت شد. به هرحال من باید انتقام اون سی تومنی که مثلا مهمونمون کرده بود و بعد از حلقوممون کشیده بود بیرون رو میگرفتم یا نه؟

خداحافظی که کردم، اصن حس کردم حالم خوب شده! 

یعنی میخوام بگم که تاثیر سابیدن بر روی احوالات انسان شاید به طور علمی ثابت نشده باشه، ولی کلا در اینجور مواقع، اگر کمی با حس انتقامجویی قاطی شده باشه و روی حد ملایم هم تنظیم شده باشه ها، تاثیر مثبت و خوبی داره ! دیده ام که میگم !

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

اینجوری شد که قد ما کوتاه شد!

در یک جلسه ای شرکت جسته بودیم که دو تا اورانگوتان شیک و پیک اومده بودن نشسته بودن اون طرف میز و داشتیم راجع به ابلهانه ترین موارد ممکن بحث میکردیم.

این کلمه " بحث " دقیقا شامل مواردی از جمله داد زدن و روی میز کوبیدن، صندلی رو با عصبانیت عقب دادن و فریاد زدن، تیکه انداختن و به زبون آوردن جملاتی طعنه دار در لفافه ی ادب بود. 

البته ما در "بحث" شرکت نمی جستیم، نگاه میکردیم و سعی در آروم کردن اوضاع داشتیم، اما اون ور میزی ها دست بردار نبودن که نبودن و از ساعت یک تا پنج و نیم بعد از ظهر که رفته بودیم توی اتاق جلسات و در رو به روی خودمون بسته بودیم که مثلا به یه نتیجه ای برسیم، با قدرت تمام روی میز میکوبیدن. 

خلاصه اوضاع طوری بود که به هیچ وجه نمیخواستی در اون زمان و مکان خاص، جای ما باشی ...

( بابا جلسه یه ساعت، دو ساعت، نه چهارساعت و نیم!! )

اینگونه بود که وقتی بالاخره در رو باز کردیم و مهمانان گرامی رو بدرقه نمودیم، مثل این بود که از غار اصحاب کهف دراومده باشیم. شوخی نمیکنم، به معنای واقعی کلمه از غار اومده بودیم بیرون!

یعنی وقتی در باز شد، یهویی دیدیم که کل شرکت رو بادکنک هایی در حال پرواز با سه رنگ اصلی سازمانی به تسخیر خودشون در آورده اند و یه کیک سوپر جاینت قرمز رنگ اون وسط گذاشته شده و همه درحال عکس و خندیدن و حرف زدن هستن. ما که هیچی، مهمانان گرام هم شکه شده بودن و می گفتن چی شده؟ نظام عوض شده؟؟ 

 

بچه ها گروه گروه نشسته بودن و حرف میزدن. اومدم نشستم پشت میزم که یهویی یه نفر یک بحث طولانی رو با یک جمله تموم کرد : اینجوری شد که قد ما کوتاه شد!!

- بله ؟؟؟

- بعلــه!! شما نبودی، داشتیم حرف میزدیم.

و ما حیران و سرگردان اینطوری بودیم که : دقیقا اینجا چه اتفاقی افتاده ؟؟؟

تهش فهمیدیم که بدون حضور ما جشن افتتاح یک دپارتمان جدید گرفتن و جشن اینقدر مهم بوده که بدون ما شروع کردن :|

یعنی اینقدر دوسمون دارن !!!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷

ترس از صدای پره ها

ترس، چیز وحشتناکیه.

خیلی وقتا اون چیزی که ازش می ترسیم، به ترسناکی و وحشتناکی خود ترس نیست!!!!

ترس لابه لای عمیق ترین افکارت نفوذ میکنه، خواب هات رو کنترل میکنه و رویاها و آرزوهات رو دستخوش تغییر میکنه.

مثلا چیزهایی که من تا الان ازشون می ترسیدم

  • سوسکیه که وقتی ساعت 3 صبح پا شدی و داری درس میخونی، جلوی روت سبز میشه و ارامش رو ازت سلب میکنه و نمیذاره درس بخونی و تو نه میتونی بکشیش، نه میتونی ازش چشم برداری، و نه میتونی به امان خدا رهاش کنی تا آزادانه توی خونه برای خودش ول بچرخه.
  • پرده از موهای مشکی پرکلاغی که جلوی صورت یک دختر ریخته شده و ممکنه یهویی از توی تلویزیون خونه بیاد بیرون و ... دیگه بقیه اش هم که واضحه
  • جن! این دیگه نیاز چندانی به توضیحات نداره ... 

اینا خیلی مسخره به نظر میرسن، میدونم! اما وقتی که این ترس ها ایجاد میشن، یه بخشی از مغز رو به هرحال اشغال میکننن.

اما موردی که تازگی ها اضافه شده، ترس از جنگه ... ترس از مرگ عزیزانمه ... ترس از آواره شدن و از دست دادن حیثیت و شرف نه فقط خودم، بلکه تمام مردم سرزمینمه ...

این ترس اونقدر قدرتمنده که شبا خیس عرق از خواب بیدارم میکنه، آرزوهای دور و درازم رو از یادم برده، و داره کم کم منو به پرتگاه ناامیدی میرسونه ...

خلاصه که ترس، آدم ها رو بدجوری عوض میکنه...

دیروز صبح درحالی که از درد معده به خودم میپیچیدم، صدای یه هلی کوپتر رو از بیرون شنیدم که هی دور میزد و برگشت. از درد نمیتونستم پاشم و چک اش کنم، اما حسم میگفت این صدای وزوز پره ها خیلی امیدبخش نیست ...

و کل صبحم رو در درد و ترس مضاعف سپری کردم... حالا ترس از صدای پره ها هم به لیستم اضافه شده.

 

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

شاید هم فردا ...

گاهی وقت ها برای رسیدن به یه چیزی خیلی زحمت میکشی. از جون و دل مایه میذاری تا بتونی خروجی رو به بهترین نحو ممکن در بیاری.

و وقتی که تموم میشه، عاشق اش میشی، و مثل یک مادر، قربون صدقه ی تحفه ات میری که شش ماه تموم براش زحمت کشیدی و اگر یه نفر چپ نگاش کنه، با جفت پا میری تو دهنش!

خلاصه همه جوره از کاری که انجام دادی راضی هستی.

 

اما بعدش بهت میگن که نه! دیر رسیدی! باید یکی دو ماه زودتر میومدی!!

یا اینکه حداقل باید "فلانی" به ما خبر میداد که دارین روی این پروژه کار میکنین. ( و تو، روحت هم از این قضیه خبر نداره که "فلانی" خبر نداده! )

" نمی تونیم قبولش کنیم. نه نمیشه."

 

و اون موقع است که حس میکنی دنیا روی سرت خراب میشه ... 

مدت زمان خوب شدن این زخم عجیب که مثل یه سیاهچاله توی قفسه سینه، تموم حال خوبت رو میمکه و شکسته و افسرده ولت میکنه تا توی دنیا سرگردون بشی چه مدته؟

چه قدر باید صبر کنم تا این زخم چرکی به هم جوش بخوره تا بتونم دوباره یه کار جدید رو از اول شروع کنم؟

 

شاید یکسال دیگه - شاید یک ماه دیگه -شاید هم فردا ... 

شاید فردا دوباره بتونم سر پا شم و پر انرژی و با قدرت تمام، مدادم رو بردارم و از اول شروع کنم ...

( "فلانی" که در بالا بهت اشاره شد، تو روحت :| )

  • سارا
  • دوشنبه ۴ تیر ۹۷

مغزِ غلیطِ مایع

 هوا داره اونقدر گرم میشه که حس میکنم کم کم دارم انسانیتم رو از دست میدم!! 

یعنی اینکه آفتاب رسما چنان بر فرق سر می تابه که حس میکنم مغزم با اون همه تدابیر امنیتی که براش اندیشیده شده، آب میشه و به صورت یک مایع خاکستری نسبتا غلیظی در میاد که با راه رفتنم زیر آفتاب، در کاسه سرم از این ور به اون ور میره و باید مواظب باشم که از جمجمه بیرون نریزه، این فرآیند، قدرت تعقل و اندیشیدن رو به طور کامل ازم سلب میکنه.

امروز زیر نور بی رحمانه آفتاب راه میرفتم که یهویی حس کردم دیگه نمی تونم بیشتر از این ظلم و ستم این خورشید سلطه گر رو تحمل کنم و در همون لحظه، چشمم به یک یخ در بهشت فروشی (؟) افتاد که دو نوع پرتقالی و آلبالویی رو عرضه میکرد و دوان دوان به سمت آلبالویی هجوم بردم و یک دو تومنی عزیز رو فدای مقدار متنابهی یخ و شکر و رنگ کردم.

و فقط چسبوندمش به صورتم که خنک بشم. 

بعد از پنج دقیقه، چیزی جز شربت آلبالو توی لیوان نمونده بود.

 

 

  • سارا
  • شنبه ۲ تیر ۹۷

حس عجیب زندگی در حباب

گاهی وقتا که به این فکر میکنم چرا تازگی ها زمان مثل برق و باد میگذره، و تازگی ها به این نتیجه رسیدم که شاید تقصیر خودمونه.

اینکه ماها تبدیل شدیم به یک مشت عجولِ همیشه در حال دویدن.

مثلا همین خود من، تا میشینم توی اتوبوس و تاکسی و مترو، میگم ای بابا! کاش زودتر برسم.

حوصله ندارم با خودم تنها باشم. دوست ندارم خودم رو با افکارم تنها بذارم.

و برای اینکه زمان رو چین بدم، توی ذهنم سریع تر به مقصد برسم و گذر زمان رو حس نکنم، گوشی مو در میارم و شروع میکنم به چک کردن شبکه های اجتماعی. یا اینکه anipop که یه بازی چهارصد و خورده ای مرحله ای هستش رو بازی میکنم. 

یا مثلا تمام روز هی منتظر اینم که زودتر ساعت اتمام کاری فرا برسه و کیفم رو بزنم زیر بغلم و شتابان و دوان دوان به سوی خانه یا باشگاه پر بکشم.

توی باشگاه، زمان دویدن دعا میکنم که زودتر تموم بشه و برسیم به قسمت تمرین های اصلی.

کل هفته رو انتظار میکشم که ای بابا! پس کی چهارشنبه میشه که به تعطیلی برسم و برم استراحت کنم.

این مواردی که گفتم، حداقل برای من، چیزهایی هستند که باعث میشه زمان شتاب بگیره. 

یعنی تمام مدت دارم آروز میکنم که کاش زمان زودتر بگذره که به فلان چیز برسم، و بعد هم شاکی میشم که خدایا!! چرا زمان داره اینقدر زود میگذره!!

 

تازگی ها خیلی سراغ تلگرام نمیرم. شاید دوبار در روز که ببینم کسی برام پیام نذاشته باشه. اینستاگرام رو هم بوسیدم و گذاشتم کنار. نه کسی رو لایک میکنم، نه خبرهای روز دنیا رو دنبال میکنم، نه توییت های ملت رو میخونم. هیچیِ هیچی ... رسما دارم توی یه حباب بزرگ ( وری وری بیگ سایز با در نظر گرفتن ابعاد جثه ) زندگی میکنم و به صورت نیمه آنالوگ- وار در این عصر دیجیتال ریاضت میکشم.

و باید اعتراف کنم که بد نیست. حبابم علاوه بر اینکه من رو از جهان دور میکنه، جهان رو هم از من دور میکنه، سرو صداهای اضافی رو میبنده و من رو با خودم و افکارم تنها میذاره و وقتی به خودم اومدم، دیدم که یه عالمه وقت اضافه دارم که میتونم جاهایی که دوست دارم مصرفشون کنم.

 

در همین راستا، دیروز بند و بساطم رو جمع کردم و رفتم بالای پشت بوم خونه نشستم. از ساعت هفت تا نه بعد از ظهر نشستم و تغییر رنگ آسمون رو نگاه کردم که از آبی روشن تبدیل میشه به نارنجی و طلایی سحرآمیزی که یک حس عجیب و جادویی بهم میداد. راستش حس میکردم پشت اون کوه هایی که خورشید داره آروم آروم خودش رو قایم میکنه و نور جادویی اش معلومه، دروازه ای رو به دنیای پری های باز شده و من، که خیلی خیلی دور از این کوه هام، نمیتونم بهش برسم و وارد یه دنیای قشنگ و سراسر صلح و آرامش بشم!!!!

وقتی آسمون کم کم تاریک میشد، یه تک ستاره بین من و کوه هایی که خورشید رو قایم کرده بودند، ایستاده بود. چشمک نمی زد. فقط فاصله من و خورشید رو نصف کرده بود.

هلال ماه هم درست بالای سرم، با لبه های قاچ شده تیز، یه نور نقره ای رنگ پریده ای رو نثار آسمونی می کرد که به تاریکی میرفت.

بعد کم کم چراغ های شهر روشن شدند. چراغ هایی که به صورت نقطه چین وار، کل شهر رو روشن کرده بودند و توی تاریکی و روشنی سوسو میزدند.

تنها چیزی که به فکرم برای توصیف این صحنه می رسید، دیالوگی بود که اون دودکش پاکن کن توی فیلم مری پاپینز به زبون آورده بود :

coo...what a sight...

و خورشید کامل غروب کرد و من و با یه عالمه فکر و رویا توی سرم و تک ستاره و هلال نقره ای قاچ خرده تنها گذاشت. با یه عالمه پشیمونی از اینکه تا به حال من خودم رو از چه چیزهایی محروم کرده بودم ...

  • سارا
  • سه شنبه ۲۹ خرداد ۹۷

چه گوارای ما

امروز چه گوارای ما بعد از مدت ها برگشته بود شرکت.

بلافاصله با دیدن قیافه خندانش که در رو باز کرد و اومد تو، به طور اتوماتیک جمله ی " اِاِاِ سلااام!! چه قدر دلمون براتون تنگ شده بود " از دهنم بیرون پرید و بعد هم با یک نیش باز، به طور کاملا ابلهانه بهش زل زدم و تا رسیدن به میزش با چشمام بدرقه اش کردم.

اونّی ( خواهر بزرگترم ) هم از دیدن چه گوارا کلی خوشحال شده بود. نیش اون هم تا ته باز بود و میدیدم که داره تقلا میکنه نیش رو کمی تحت کنترل خودش در بیاره و به طور خصوصی، بین خودم و خودش اظهار کرد که واقعا دلش تنگ شده بود.

بعد کم کم بچه های شرکت از راه میرسیدن و با دیدن چه گوارا ذوق میکردن، باهاش دست میدادن و بعداز اینکه همه اعضای کلوپ سیگاری هامون جمع شدند، پاکت و فندک به دست شتابان به طرف بالکن فسقلی راه افتادند تا در کنار چه گوارا، چند پک عمیق بکشند و از حرفاش لذت ببرند.


 

من اطلاعات زیادی راجع به چه گوارای واقعی ندارم. یعنی هیچ وقت دنبالش نرفتم و علاقه ای هم به کوبا و انقلابش و تفکرات مارکسیستی ندارم. اما میدونم که چه گوارای ما عاشق چه گوارای واقعیه! و این رو هم میدونم که ما همگی عاشق چه گوارای خودمونیم!

چه گوارای ما یه جور کاریزمای قوی از خودش ساطع میکنه که به جرئت میتونم بگم هرکس که در شعاع 30 متری اش قرار میگیره، یا عاشقش میشه یا تبدیل میشه به دشمن خونی اش!

اگر خاصیت یک برنامه نویس نابغه رو با یه عالمه چاشنی بذله گویی ناب و خالص قاطی کنیم و در عین حال، عصاره جذبه، قدرت و بی کله گی رو با یه عالمه مهربونی و دلسوزی بهش اضافه کنیم، در آخر هم یه قدرت بینایی عجیب، شنوایی خارق العاده و حس بویایی گربه سانان رو به همراه درک فوق العاده از همه چیز ( تک تک پدیده های عالم به جز پدیده احتراق در موتور که باعث به حرکت در اومدن ماشین میشه و منطق ترانزیستورها) در وجود یک انسان بلند قدِ خوش صدا بذاریم، میشه چه گوارای ما.

 

ماها همگی مرید و شاگردش هستیم. ازش یه عالمه چیز یاد گرفتیم و خیلی وقتا، ناخواسته رفتارهاش رو تقلید میکنیم، طوری که این رفتارها جزیی از وجودمون شده.

 

یادمه یه بار داشت بهم میگفت میدونی، من دو تا آرزوی خیلی بزرگ دارم. یکی اش اینه که یه گیتاریست خیلی خفن باشم و درحالی که روی صحنه ی یه سالن خیلی بزرگ ایستادم و از بالا نور رو انداختن روی من، دارم با جون و دل گیتار برقی میزنم و همه سالن هم مجذوب جادوی آهنگ من شدن.

می گفت میدونی، این یه رویاست. من دوست دارم بهش برسم، اما یه راه دیگه رو انتخاب کردم. به خاطر همینم یه رویای دیگه هم برای خودم دارم.

اینکه به آدم هایی که میان و پیشم کار میکنن، یه عالمه چیز یاد بدم و دانششون رو بالا ببرم، و این آدم ها وقتی یاد میگیرن، کم کم نحوه کد زدنشون مثل من میشه. انگار که امضای من پای یه عالمه کد میخوره. انگار که دارم تکثیر میشم. یه عالمه کلون از چه گوارا توی دنیا پخش میشن! این رویای دیگه ی منه. این که با یاد دادن به دیگران، خودم رو تکثیر کنم!!

 

راستش رویای عجیب و بامزه ای بود. این حرفا رو میزد که بهم بگه : مشکل من با بچه های همسن و سال تو میدونی چیه؟ اینکه رویایی ندارین. اینکه برای خودتون خیالبافی نمی کنین. فقط سعی میکنین توی لحظه زندگی کنین و ازش لذت ببرین. فقط هستین! و این زندگی ای نیست که باید داشته باشی.

باید خودت رو دوست داشته باشی. باید بری رویا تو پیدا کنی. اگر نمیخوای اینجا کار کنی، باشه! اما تکلیف خودت رو مشخص کن. میخوای درس بخونی؟ باشه! اما بدون با خودت چندچندی و تهش میخوای چی کار کنی. رویات رو پیدا کن و سعی کن که برای محقق کردن رویایی که داری زندگی کنی.

 

حالا بعد از یکسال از اون جلسه توبیخی که من و خودش رو تا دو ساعت توی اتاق جلسه حبس کرده بود و من های های اشک میریختم و کپه کپه دستمال دورم جمع کرده بودم و اون حرف میزد و من گوش میکردم، یه رویای خیلی بزرگ دارم که سعی میکنم بهش برسم. سعی میکنم خودم رو دوست داشته باشم و به جای اون دختر خجالتی که نمیدونست باید چه غلطی توی این دنیای لعنتی بکنه، دختری رو جایگزین کردم که سعی میکنه قوی باشه ( یا حداقل اینطوری نشون میده ) و یه هدف پیدا کردم که در انتهای یه جاده خاکی و ناهموار با یه عالمه شن و ماسه روان قرار داره و با خوشحالی و نیش باز، آروم آروم روی ناهمواری ها گام بر میدارم و سعی میکنم با مشکلات رو به رو مقابله کنم تا به آرزوم برسم.

 

چه گوارای ما نه فقط منطق کد زدنش رو، بلکه طریقه تفکر و نگرشش رو هم به ما منتقل کرد و یه عالمه چیز ریز و درشت هم بهمون یاد داد. بذر یه عالمه چه گوارای کوچولو رو درون تک تک ما کاشت ... و حالا داره میره ...

داره میره تا یه جای دیگه بتونه بذرهای تفکراتش رو بکاره. داره میره دنبال آرزوهاش تا به قول خودش، به جز پیاده سازی فروشگاه اینترنتی که باعث میشه زور توی بازوش بگنده، بره و کارهای بزرگ انجام بده.

فقط میدونم که دلم براش تنگ میشه ... 

برای شوخی هاش ...

برای حرفا و داستان هاش ...

برای مهربونی هاش ...

و میدونم که تا ابد قدردانش خواهم بود.

شاید یه روزی بیاد که بتونم ازش تشکر کنم ... .

 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷

لوور در تهران عاشق رخ دادن بود!

گاهی اوقات آدم های خارق العاده ای پا به هستی میذارن که مسیر دنیا و آدم های اون رو تغییر میدن. حتی ممکنه اونقدر خارق العاده باشن که آدم هایی که دو-سه هزار سال بعد از اونها زمین رو به ارث بردن رو هم تحت تاثیر کردار و گفتار خودشون قرار بدن.

مارکوس هم از این دسته از آدم ها بود.

مارکوس رو میگما!

همون مارکوس اورلیوس معروف خودمون! ( که البته شاید نشناسیدش و اگر بخوام یه هینت ریز بدم، توی فیلم گلادیاتور، همون پدر-اپراطوری بود که به دست کومودس کشته شد و با مکسیموس رویایی به نام روم رو در ذهن می پروروندن. همون مارکوس! )

مارکوس اورلیوس، یکی از 5 پادشاه خوب دوران امپراطوری روم محسوب میشه و نه تنها پادشاه خوبی بوده، بلکه فیلسوف محشری هم بوده (البته از نظر بنده!) 

راستش قبل از اینکه به ( موزه؟ نمایشگاه؟ رویداد ؟ ) لوور در تهران برم، منم اطلاعات زیادی ازش نداشتم.

لوور در تهران، موزه؟ نمایشگاه؟ رویداد ؟ ای هستش که در اون 56 تا از اشیاء باستانی موزه لوور رو به نمایش گذاشتن و یکی از مجسمه هایی که تا به حال از چهره مارکوس اورلیوس ساخته شده هم جزءشون بود که میتونین در لینک تصویر زیر، مجسمه مذبور رو مشاهده کنین :

لینک

در بخش انتهایی ساختمون موزه هم یه نمایشگاه کوچیک و بامزه از کارهایی که بچه های هفت ساله ساخته بودن. شاید به جرات بتونم بگم بهترین قسمت نمایشگاه، همین قسمت آخرش بود.

شما فکر کن به یه سری بچه 7 ساله بیان یه سری اشیای باستانی نشون بدن، بعد یه کپه گِل هم بدن دستشون و بگن حالا هر کدوم رو که دوست دارین، خودتون بسازین. ساخته هاشون بی نظیر بود. جالبتر از همه، مجسمه هایی بود که از مارکوس اورلیوس ساخته بودن که عکسشون رو میتونین اینجا ببینین.

یعنی به شخصه عاشقشونم : ))))

این قضیه تموم شد و منم مارکوس رو در قالب چندتا عکس و یه خاطره از موزه شبه - لوور در مموری اطلاعاتی مغزم ذخیره کردم تا اینکه چند روز پیشا داشتم کتاب فرانی و زویی اثر دی جی سلینجر رو میخوندم و اون جایی که زویی میره به اتاق سیمور و بادی و جمله های روی در رو میخونه، یکی از جمله ها چشمم رو گرفت :

" عاشق رخ دادن بود " 

جمله اش از مارکوس اورلیوس بود.

و این شد که نشستم یه کم در موردش تحقیق کردم.

اول اینکه میخواستم بدونم معنی این جمله چیه. چی عاشق رخ دادن بود. دنیا؟ آدم ها؟ حوادث؟ چی؟ عبارت انگلیسی اش اینه : "It Loved to happen" که قضیه رو یکم دشوارتر کرد برام، چون معلوم شد به هیچ بنی بشر و موجود زنده ای اشاره نداره. میخواستم جمله های قبل و بعدش رو پیدا کنم که ببینم دقیقا منظورش از اینکه عاشق رخ دادن بود، چی بوده. اینترنت رو گشتم، اما چیز خاصی پیدا نکردم و به این نتیجه رسیدم که باید برم کتاب meditations یا تعملات اش رو بخونم، بلکه به یه سر نخی برسم و فعلا کتاب رو گذاشتم در لیست کتاب هایی که باید خونده بشه.

دوم اینکه بین گشت و گذارام در دنیای مجازی، به یه سری جملات فلسفی از این فیلسوف گرانقدر رسیدم و اونجا بود که حس کردم عاشقش شدم.

مارکوس اورلیوس میگه که :

کلا همه چیز به خودت و طرز فکرت بستگی داره. میگه تو نمی تونی جلوی حوادث رو بگیری، اما با فکرت میتونی قدرتی رو پیدا کنی که بشه باهاش بر ناملایمات روزگار پیروز شد. میگه اینکه به چی فکر میکنی و چطور فکر میکنی دست خودته. این فکرای تو هستن که باعث میشن روحت رنگ بگیره و در نهایت بتونی شادی رو پیدا کنی.

کلا خیلی به نحوه اندیشیدن و عقل آدمیزاد اهمیت میده که همین باعث شده ازش خوشم بیاد : )))

یه جمله دیگه هم داره که میگه :

Everything we hear is an opinion, not a fact. Everything we see is a perspective, not the truth.

( که معنش تقریبا این میشه : هر چیزی که میشنویم فقط یک نظر است، واقعیت نیست. هرچیزی که میبینیم یک دیدگاه است، حقیقت نیست.)
این جمله منو یاد همون مجسمه های گِلی ای انداخت که بچه ها از مارکوس اورلیوس ساخته بودن.
طرحی که مجسمه ساز اولیه دیده و تا ابد روی سنگ حک کرده، تنها یک پرسپکتیو بوده و اونچیزی هم که بچه ها دیدن و ساختن هم پرسپکتیو اونها بوده.
لزوما حقیقت و واقعیت نه! فقط یک دیدگاه. دریچه ای که مجسمه ساز و بچه ها از اون دنیا رو میبینن و با هنرشون اجازه دادن ما هم بتونیم دنیا رو از نگاه اونها ببینیم. حس عجیبیه که بخوای اینطوری به این فکر کنی که هر چیزی که ساخته دست بشره، فقط و فقط یک پرسپکتیوه ...
حس میکنم اون مارکوس اورلیوس سوزن - سوزنی ( سمت راست در تصویر بالا ) درس بزرگی بهم داده : )))))))
 
+ من هنوزم دلم میخواد بدونم معنی حرف مارکوس از " عاشق رخ دادن بود" چی بوده :| 
 
 
 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷

why an early bird acts like a night owl

بعضی آدما هستن که سر ساعت 10 شب میرن میخوابن. 

اگر این همچین آدمی تا ساعت 2 نصف شب بیدار موند، بدونین که یا گیوتین رو به گردن خودش نزدیک حس میکرده و باید یه چیزی رو تحویل میداده، یا داشته فیلم و انیمه میدیده که از قضا خیلی هم هیجان انگیز ناک بوده یا داشته روی یه پروژه ای کار میکرده که از دل و جون دوستش داشته.

پ . ن : بعضی وقتا هم ممکنه در ماه رمضون، برای اینکه وعده سحری رو جا نمونه، کل شب رو بیدار بمونه که این حالت، هرسال، یکی دوبار بیشتر رخ نمی ده!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۳ خرداد ۹۷

افسانهِ آدم خوب

توی یه بعد از ظهر گرم نشسته بودیم و داشتیم راجع ابلهانه ترین موضوع ممکن در دنیا حرف میزدیم و بحث میکردیم.

خسته شده بودم، گرمم بود، تشنه ام بود، کلافه بودم و از اظهارنظرهای بی خودی هم به ستوه اومده بودم.

 

یهویی یکی برگشت گفت : خانم خانی دیگه داره از حال میره.

یکی دیگه گفت : آخه روزه است!

نفر سوم گفت : این مسخره بازیا چیه بابا! آدم باید " آدم " خوبی باشه!! بقیه اش چرت و پرته، که چی مثلا روزه بگیره آدم؟

حال بحث کردن نداشتم. فقط گفتم : اینا اعتقادات منه.

نفر اولی گفت : اعتقادات و اینا همه اش مسخره بازیه. آدم باید " آدم " باشه ...

 

توی بحثشون در رابطه با " آدم " و " آدم بودن " و " انسانیت " شرکت نکردم. نفر اول و سوم هی حرف میزدن و میخندین و مسخره بازی در میاوردن و به خیال خودشون آدم های cool جمع بودن که خیلی از منی که با اون لب های سفید و رنگِ پریده ام، برچسب " روزه دار " بهم خورده بود، با کلاس تر و متشخص تر بودن و " مدرن و امروزی " رفتار میکردن و گویا " آدم های خوبی هم بودن". یعنی خودشون اینطور میگفتن...

اینا باعث شد یه سوال بزرگ توی ذهن من شکل بگیره که واقعا ملاک آدم خوب بودن چیه ؟

 

البته این سوالیه که قدمت پرسش اون به ابتدای خلفت انسان برمیگرده و در تمامی دوران ها و بین تمام اقوام و ملل گوناگونی که پا به این کره خاکی گذاشتن و بعد هم ترکش کردن، نسل به نسل پرسیده شده و مطمئنا جستجوهای بزرگ و شگرفی هم برای یافتن پاسخ این سوال انجام شده که ممکنه خیلی هاشون به جواب نزدیک شده باشن و خیلی هاشون هم حتما به بیراهه رفتن.

آدم های زیادی اومدن و سعی کردن پاسخی برای این سوال پیدا کنن و فکر کنم نزدیک به 124 هزار نفر هم تا به حال اومدن که سعی کنن یه جواب حدودی در حد و فهم انسان ارائه بدن و خدا هم یه سری guide book در این زمینه برامون فرستاده. 

با همه اینا، شاید اصلا جواب دقیقی براش وجود نداشته باشه ...

اینکه تو سعی کنی به کسی آزار نرسونی، دل کسی رو نشکونی، نون کسی رو نبری، دروغ نگی، تهمت نزنی، به حریم خصوصی آدم ها تجاوز نکنی و خیلی موارد دیگه ای از این دست که هرکس یکی اش رو به عنوان ملاک خوب بودن قرار میده.

ولی آیا اینها کافیه؟ درون ما چی؟ اینکه در حق خودمون ظلم نکنیم، با خودمون صادق باشیم و زندگی مون رو هدر ندیم ... آیا اینها هم ملاک یک آدم خوب بودن حساب میشه یا " آدم خوب " صرف در روابط با سایر آدم ها سنجیده میشه؟ روابط با خدا چی؟ آیا باید این رو هم جز فاکتورهای اصلی برای تعیین میزان خوب بودن آدم ها قرار داد؟

اگر تمامی این موارد صحیح باشه، آیا میشه گفت که ما میتونیم برای خودمون راه بیفتیم و برچسب انسان خوب و بد رو بر هرکس که از راه رسید بچسبونیم؟ آیا برآورد ما، قضاوت صحیحی محسوب میشه؟

شاید هیچ کس بهتر از خود آدم نتونه تعیین کنه که آدم خوبی هست یا نه.

ولی خب من هنوزم نمی دونم که چطور کسی که توی روم وایمیسته و منو به خاطر روزه گرفتنم مسخره میکنه، دم از انسان خوب بودن میزنه، خودش رو ادم خوبی میدونه که نیازی به روزه گرفنتن نداره. ملاک این ادم از انسان خوب چیه؟ نمیگم این آدم خوبه یا بد. قضاوت نمی کنم ( البته دارم تمام زورم رو میزنم که قضاوت نکنم!! ) اما واقعا دوست دارم بدونم که هرکس چطور آدم های خوب و بد رو از هم تشخیص میده و چه ملاکی برای این قضیه داره.

 اصلا جوابی وجود داره؟

نظر شما چیه؟ آیا واقعا ما میتونیم بگیم که کسی ادم خوبیه؟ و اینکه ملاکمون برای تعیین ادم خوب چی باید باشه؟ اگر چیزی به ذهنتون اومد و اگر دوست داشتین نظرتون رو بگین، خوشحال میشم ( از ته ته قلبم! ) که با من در میون بذارینش.

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۹ خرداد ۹۷

سوپرنچرال استوری ( مادربزرگ برمیخیزد! )

مامان بزرگ من ( که همگی متفق القول، مامان جون صداش میزنیم ) خیلی آدم خیّر و فعّالیه. یعنی روزی نیست که باعث و بانی خیر نباشه. ماشالله برای خودش همه جا  میره و همه رو میبینه و حواسش به عالم و آدم هست. 

شما یه خانم هفتاد و خورده ای ساله ی یه ریزه تپل مپل و تر گل ورگلِ با پرستیژ رو در نظر بگیر که نسبت به زمان خودش خیلی های-کلاس رفتار میکرده و صلابت عجیبی داشته و ما الآن اش هم خیلی وقتا طبق آموزه های ایشون رفتار میکنیم. 

یعنی باید رفتار کنیم، وگرنه از هزار طرف چشم غره های غلیظ نصیبمون میشه و سرهایی که به علامت عدم تصدیق رفتار، به چپ و راست تکون داده میشن و ابروهایی که به صورت تهدید آمیز بالا میرن، آسایش خاطر رو ازمون سلب می کنن و مانع پایین رفتن آب خوش از گلو میشن.

مثلا یه مورد خیلی تیپیکال که شاید بارها و بارها به ما، نوه ها، تذکر داده شده، فرق بین کلفت و ضخیم هستش. اگر شما به یه تیکه نون بگی " کلفت "، هزارتا سر به سمتت برمیگرده که : " ضخیم! بگو ضخیم! مامان جون همیشه روی این قضیه تاکید داشت که کلمات درست ادا بشن و کلفت به جای ضخیم به کار برده نشه. "

مامان جون من 9 ساله که از بین ما رفتن. درست توی قبر مادرش دفن شده و روی سنگ قبرش نوشته شده که در بغل مادرش، بیگم، به آرامش رسیده.

اینو میخوام بگم که مامان جونم فعالیت های پس از مرگ بسیاری داره!!!

یعنی شبی نیست که به خواب خاله ام، دخترخاله هام یا افراد دور و نزدیک فامیل نره و باعث و بانی خیر نباشه.

چند شب پیشا، رفته بوده به خواب نوه ی خواهرش که دختر کم سن و سالیه و کلا هیچ وقت مامانجون ما رو ندیده. چون که مامانش ( که میشه دخترخاله مامانم ) کلا با ما از زمان ازل تا کنون قهر بوده گویا. ( به خدا اگه دلیلش رو بدونم! )

رفته به خواب این بچه و گفته میدونی من کی هستم؟ من خاله بزرگ ات هستم. میدونی کجا دفن شده ام؟ بهشت زهرا، فلان قطعه، فلان ردیف. بیا بهم سر بزنن.

بچه هم پا شده و برای مامانش تعریف کرده. دخترخاله مامانم هم ( که در زمان تشییع جنازه کلا نیومده بود سر خاک و توی هیچ یک از مراسم ها هم شرکت نجسته بود و نمی دونست خاله اش کجا دفن شده ) اتلاف وقت رو جایز ندونسته و دست بچه رو گرفته و رفتن بهشت زهرا. 

رفتن همون ردیف و قطعه ای که مامانجون توی خواب به بچه گفته و دیدن که بعله! قبر مامان جونم درست همونجاست.

خلاصه نادم و پشیمان، بعدش اومدن خونه خاله ی بنده و مراسم آشتی کنون راه انداختن.

خاله ی بزرگ بنده که دختر ارشد و مورد علاقه مامانجونم بوده، میره از مراجع این قضیه رو جویا میشه که آقا، این مامان ما، پس از مرگ، فعالیت زیادی داره و اگر مثلا من یه پولی رو بدم دست یه بنده خدا که باید به یکی برسونتش و طرف کوتاهی کنه، میاد به خوابم و میگه که فلانی پول رو نرفته بده! و منم فرداش میرم پیگیری میکنم و پول رو به دست صاحبش میرسونم. حالا اخیرا هم چنین اتفاقی افتاده که رفته به خواب نوه خواهرش و ... .

در جواب به خاله جان گفتن که مادر شما روح آزادی داره که همه جا میره و بانی خیر هستش. دخترخاله تون هم احتمالا کارش جایی گیر بوده و به مشکل خورده و مادرتون خواسته با این کار، مشکل از کارش باز بشه و ثوابی نصیبش بشه.

 

اینکه مامانجون ما پس از مرگ، فعالیت های دنیوی بسیار بیشتری نسبت به اواخر عمرش داره شکی توش نیست( بنده خدا آلزایمر گرفته بود و خودش رو هم یادش نیومد )، اما اینکه کلا مامان و من و ته تغاری رو ایگنور میکنه رو توش موندم! حتی یه بار هم توی این 9 سال به خواب ما نیومده ...

درسته که من نوه محبوبش نبودم و مامان هم فقط عنوان " دختر عاقل" اش رو داشت، ولی خب از نوه خواهرش که بهش نزدیک تریم!!

  • سارا
  • دوشنبه ۷ خرداد ۹۷

نون.آقا ( یورش خاطرات دفن شده ی عهد باستانی )

امروز داشتم از خیابون رد می شدم، یهویی دیدم یه بنده خدایی که پشت رل یه 206 طوسی نشسته و یه ریش عجیب غریب به مدل یکی از همدانشگاهی های گذشته ام داره و عینک آفتابی آینه ای هم گذاشته روی چشماش، داره هی بال بال میزنه و دست تکون میده.

گفتم خدایا! این دیوونه است؟ روانیه؟ چشه؟ چرا همچین میکنه!!

و از جلوش رد شدم و رفتم اون طرف خیابون.

پام که رسید به پیاده رو، تکه های پازل رو گذاشتم کنار هم.

206 طوسی، یک ریش 2 سانت در 2 سانت درست وسط چونه، همراه با عینک آفتابی که منم میشناخت :|

تازه دوزاری ام افتاد که این نون. آقا، همون هم-دانشگاهیِ مذبوره :| ( اول اسم کوچیکش نون داره و فامیلی اش با آقا شروع میشه :| ) و بنده خدا منو که دیده، وسط خیابون و درحال رانندگی هیچ راه دیگه ای به جز علامت دادن مثل افرادی که توی یه جزیره گم میشن و بعد یه هلی کوپتر نجات میاد دنبالشون و هی دست تکون میدن، نیافته.

خلاصه اینکه سه نکردم! راه مستقیمم رو همینطور ادامه دادم و  در افق محو شدم . حس کردم کمی تا قسمتی ضایع است اگر برگردم ... 

 

توی راه، همه اش داشتم به خاطراتی فکر میکردم که من با این بشر داشتم.

راستش رو بگم از تعداد انگشت های دست هم کمتره :| 

+ یادمه یه استاد خیلی خفنِ دانشجو - بیانداز برای معادلات دیفرانسیل داشتیم که تقریبا همه رو به جز عده اندکی انداخته بود و من هم از عاقبت به خیرهای کلاس بودم. نمره ام شده بود 15.5 و به خودم افتخار میکردم. بعد دوست دختر نون.آقا این قضیه رو که ایشون 17.5 شدن رو با پتک بر فرق سرم کوبید.

++دیگه اینکه با همون دوست دخترش بعد از 6 ماه به هم زد و دختره هم یه سیر نزولی رو در پیش گرفت و کلا دیگه یونی هم نمیومد و در آخر  به تغییر رشته رسید.

+++ نون. آقا درسش رو 7 ترمه تموم کرد که خب برای رشته برق یه جورایی کار خفنی محسوب میشه و تا ابد به درجه لجند اعظم نازل گشت.

++++ و در آخر و مهم ترینشون این بود که یه روز، کل دخترای رشته برق ورودی مون نشسته بودیم و داشتیم غیبت پسرها رو میکردیم. یادمه چیزهای خوبی نمی گفتیم : ))))) یعنی اصلا چیزای خوبی نمی گفتیما ... و داشتیم حسابی پته- رو - آب - ریزی میکردیم و از قضا کل پسرای ورودیمون ( همون هایی که موضوع داغ بحثمون بودن )  بالای همونجایی که ما نشسته بودیم کلاس داشتن و همه رو شنیده بودن ... : |

همه رو :|

و یادمه که وقتی اومدن از جلومون رد شدن، نگاهشون که داد میزد " هه! ما همه چیز رو میدونیم! پس اینطوری واسه ما قیافه نگیرین " به فنامون داد. نون. آقا هم جزء فنا دهندگان بود.

همین! کل خاطرات من از نون. آقا همینه!

و اینکه بنده خدا اینطوری داشت بای بای میکرد و بال بال میزد، با در نظر گرفتن وقابع بالا که ما عملا با هم سلام و علیک هم نداشتیم، کمی عجیب و غیر طبیعی میزد.

 

ما وقع رو که برای مامان و ته تغاری تعریف کردم، خیلی ریلکس نگام کردن و گفتن : مطمئنی واسه کس دیگه ای دست تکون نمیداد؟ شاید طرف پشت سرت بوده ! 

من :  :|

  • سارا
  • شنبه ۵ خرداد ۹۷

پیاده های بالدار

کم کم داریم به سمتی میریم که وقتی داری توی پیاده رو راه میری، یهویی از پشتت یه موتوری با سرعت میاد و با فاصله 50 سانتی متری از پاهای دلبندت توقف میکنه (در حالی که اگر یک ثانیه دیرتر توقف کرده بود، از روت کاملا رد میشد و صافت میکرد :| ) و داد میکشه : " مگه صدای موتور رو نمی شنوی؟ برو کنار دیگه! اه! این پیاده ها " موتور رو " رو ول نمی کنن " و بعد هم درحالی که هزارتا فحش ریز و درشت نثارت میکنه، پاشو میذاره روی گاز و دور میشه ...

و تو میمونی و وجدانت که چرا از " موتور رو " رفتی و باید بیشتر رعایت کنی و نباید حق و حقوق موتوری ها رو به همین راحتی زیر پا گذاشت! و این احتمالا تقصیر توئه که نتونستی دوره تکامل رو به درستی سپری کنی و بال در بیاری و پر بکشی تا مزاحم موتوری ها نباشی.

  • سارا
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷

دکتر اعظمِ سبیل چخماقی

دکترها دو دسته اند.

 

یک دسته، اون متوهم های از دماغ فیل افتاده اند که حال ندارن دهنشون رو باز کنن و هیچ وقت خدا دلیلی نمیبینن که انرژی عزیزشون رو صرف معاینه کامل بیمار و یا ( اگر خیلی لطف کنن ) توضیح نوع بیماری به بیمار کنن و  به درک که بیمار، حداقل بابت پولی که میده، نیازمند یه نیمچه توضیح در رابطه با اینه که چه مرگشه!

 

دسته دوم از اون آدم های باحال و پرانرژی هستن که عمدتا جزء آدم ها تک بعدی هم محسوب نمیشن و تا دلت بخواد راجع به زمین و زمان اطلاعات دارن و همیشه هم با دقت و سر حوصله معاینه ات میکنن و همیشه هم میدونن که واقعا چته که متاسفانه این نسل از دکترها درحال انقراض هستن و کمبودشون به شدت در مطب هایی که مثل قارچ از زمین رویش میکنند، حس میشه.

 

حالا یک عدد دکتر دسته دومیِ شصت و خورده ای سالهِ ی نسبتا عضلانی با سبیل های چخماقی یک دست سفید و صورت گرد و سرخ رو تصور کنین که یه مطب پر از گل و گیاه و آکواریوم و یه عالمه ماهی داره و برای خودش یه دستگاه پخش موسیقی توی یکی از قفسه ها گذاشته و وقتی وارد مطبش میشی، میبینی که داره بین گیاه هاش قدم میزنه و با آهنگ های نوستالژیکش واسه خودش حال میکنه.

روی میزش کتاب جزء از کل رو میبینی که سه پنجم اش رو خونده و وقتی ازش میپرسی که کتاب رو دوست دارین یا نه، برات از خشم و هیاهوی فاکنر مثال میاره که روال داستان، یه چیزی توی مایه های همونه و با تکنیک جریان سیال ذهن نوشته شده و اگر فاکنر دوست داری، این رو هم دوست خواهی داشت.

و برات یه داستان تعریف میکنه از ابو سعید ابوالخیر که :

 

" یه روز یه مرد چهل ساله ای میره میشه شاگرد ابوسعید و مسلک درویشی در پیش میگیره.

یه مدتی میگذره و ابوسعید میبینه که این آدم هنوز اون نخوت اش رو کنار نذاشته.

به خاطر همینم بهش میگه که بره بازار و دل و روده تمامی احشامی که اون روز کشته شده اند رو بذاره توی سینی و بیاره.

مرد هم همین کار رو میکنه و توی راه برگشت، برای اینکه بتونه سینی رو حمل کنه، میذارتش روی سرش و در طول راه، تمامی اون چیزایی که هم من میدونم چیه و هم شما میدونین چیه، از سرو و گردنش روان میشه.

مرد با سینی پیش سعید ابوالخیر میاد و ابواخیر هم بهش میگه حالا اینا رو ببر رودخونه بشور و بعدش بیار بار بذار که میخواییم به عنوان ناهار بدیم به شاگردها.

مرد که حس میکرده غرورش حسابی خدشه دار شده ( چونکه قبلا از کاسب های بنام شهر بوده ) سینی رو دوباره میذاره روی سرش و میره تا رودخونه و خودش رو هم توی رودخونه میشوره و خیس آب، دوباره سینی به سر راه مدرسه رو پیش میگیره.

( حالا حساب کن این مسافتی که این بنده خدا رفته بوده، توی مسیر اول، مثلا از میدون رسالت تا میدون آزادی بوده و برای بار دوم، از رسالت تا چهار راه تهرانپارس. یعنی کل شهر رو راه رفته بوده) 

مرد میاد پیش ابو سعید و شکایت میکنه که همه منو توی راه دیدن و آبرو برای من نمونده. حالا من چی کار کنم با این آبرویی که از دست رفته.

ابوسعید بهش میگه مطمئنی همه تو رو دیدن؟ میگه معلومه. ابوسعید میگه خیل خب. بیا بریم ببینیم کی تو رو یادشه.

و میرن توی اون مسیری که مرد ازش رد شده بوده، از مغازه دارها سوال میکنن : آقا، شما آدمی رو دیدین که از اینجا رد شده باشه و از سر و صورتشم همونی که میدونین جاری بوده باشه؟ همه میگن نه!! ما اصلا همچین آدمی که شما میگین رو ندیدیم!"

 

داشت برام مثال میاورد که اینقدر همه چیز رو جدی نگیر و هیچکس اصلا اون چیزی رو که تو میبینی رو نمیبینه، پس خودت باش و به اینکه فلانی ممکنه در مورد تو چی فکر کنه اهمیت نده، روی خودت کار کن دخترم! : )))))))))))

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷

باران درد معده رو میشوره و با خودش میبره ... !

صبح :

میگم : میدونی وضعیت الانمون مثل چیه؟ مثل معده میمونه!! دیدی وقتی میخوایی بالا بیاری، هی درد میکشی و از این رو به اون رو میشی؟ نمیدونی که بالاخره میاد یا نه!! انگار که توی برزخی ... فقط میخوایی که تموم شه و دیگه درد نکشی. ما هم الان توی همون وضعیتیم.

خندید. گفت : ببین، آدم بالاخره به یه جایی میرسه که میبینه دیگه هیچی براش اهمیت نداره. به جایی میرسی که بی حس میشی.

یه مدت حرص و چوش میزنی، سعی میکنی به روش خودت یه کاری بکنی. ولی بالاخره با خودت میگی که چی؟ تهش چی میشه؟ تهش فقط خاکه...

و اونجاست که به این نتیجه میرسی باید بری گاوداری بزنی!


 

بعد از ظهر :

بارون میومد. از اون بارونای شدیدی که اگر زیرش بایستی، به ثانیه نکشیده خیس خالی میشی.

یه چتر گرفته بودم دستم و تند تند راه میرفتم تا به مقصد برسم.

با خودم فک میکردم چه بارون به موقعی. میباره که اشک هامونو بشوره و ببره.

میباره که کسی اشک هامونو نبینه، که توی خودش حلشون کنه و باعث حفظ غرورمون بشه.

دیدم که جلوتر از من، چندتا کیسه میوه دستش گرفته و داره زیر بارون راه میره. بارش سنگین بود و جلوتر که رفتم، دیدم از حتی فر موهاش آب میچیکه. هی تند تند پلک میزد تا نذازه قطره های بارون برن توی چشماش.

چترم رو بالای سرش گرفتم و گفتم : مسیرتون کجاست؟ میتونیم تا یه جایی با هم بریم.

 ***************

بارون شدید میبارید. از اون بارونایی که توی کف همه خیابونا دریاچه های بزرگ و پهناور درست میکنه و وقتی قطره ها با شدت به زمین فرود می اومدن، تا زانو بالا می پریدن و بعد توی دریاچه آروم می گرفتن.

گفت : باز خدا رو شکر که یه بارونی اومد. با این تحریم ها و لغو برجام حسابی داغون بودیم، خدا گفت بذار یه حالی بهشون بدم و برامون بارون فرستاد.

درحالی که آب از تک تک اجزای صورت روان بود، لبخند میزد. حالش خیلی خوب بود. بارون یه حال اساسی بهش داده بود.

بارون یهویی شدید شد. دوتایی با هم از خوشحالی قهقهه می زدیم.

می خندیدیم و برای چند لحظه، همه چیز رو جز بارون فراموش کرده بودیم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب