معضل بزرگ روده

کلی لواشک خوردم. 

یک لیتر آب با یک قاشق غذاخوری نمک حل شده رو ظرف ده دقیقه خوردم. 

یک بطری دوغ گازدار تخمیری رو ظرف نیم ساعت دادم بالا. 

کلی رقصیدم و قر دادم. 

سیلاکس انداختم.

برای ظهر، رژیمم رو شکستم و یه غذای خیلی چرب خوردم. 

افاقه نمیکنه که نمیکنه.

راه بسته است...

  • سارا
  • يكشنبه ۲ مرداد ۰۱

I'll be there for you

خیلی ها رو دیدم که حسرت داشتن دوستانی مثل سریال فرندز رو داشتن. اما راستش من هیچوقت اصلا بهش فکر هم نکردم. چون همیشه دوست های خوبی داشتم و روابطم باهاشون به نظرم در بهترین حالت بود. 

اما مشکلی که دارم اینه که درحال حاضر، دوست 10 ساله ام داره کم کم رابطه اش رو از مثلث دوستی سه نفره مون که ابدی به نظر میرسید کمرنگ میکنه، و خیلی رک بگم، این باعث میشه دلم بخواد خفه اش کنم!

اینکه میدونم نیاز به دیدن روانپزشک داره اما از حماقت و لجاجت سرشارش امتناع میکنه اذیتم میکنه.  یادمه یه مدت حالش اینقدر بد بود که یواشکی قرص های اعصاب مامانش رو میخورد تا حالش بهتر بشه. اما حاضر نبود دکتر بره. این مال زمانی بود که حداقل با ما حرف میزد. دیگه حتی حرف هم نمیزنه.

به خاطر مشکلاتی که داره، افسردگی گرفته و تازگی‌ها خیلی چیز ها رو بهونه میکنه تا مارو نبینه. بعضی از دلیل هایی که میاره مسخره و خنده داره و با هم در تناقضه، وقتی هم که به روش میارم حرفات با هم نمیخونه، بازم فکر میکنه و بهانه های مسخره تر میتراشه. 

امروز به یک مرحله جدید رسید. رسما گفت حوصله تون رو ندارم. 

من هنوزم دلم نمیخواد روابطی مثل کاراکترهای فرندز داشته باشم، چون با اینکه به شدت از دست دوستم عصبانی و دلخورم، ته ته ته ته ته ته ته دلم امیدوارم که رابطه مون بالاخره بهتر بشه، و تازه، هنوز دلی عزیزم رو درکنارم دارم. اما وقتی دوستم اینطوری مارو از خودش میرونه و نمیذاره بهش کمک کنیم، کنارش بودن واقعا سخت میشه و نمیذاره پیام تیتراژ فرندز رو به مرحله عمل برسونیم!

آه...خدایا! چه قدر دلم میخواد خفه اش کنم!! 

  • سارا
  • پنجشنبه ۳۰ تیر ۰۱

مساله جنسیت

من شهره لرستانی رو خیلی دوست داشتم. تمام بازی هایش دوست‌داشتنی بود و به دل می‌نشست. اما خب متاسفانه اینجا آمریکا نیست که اگر تغییر جنسیت بدی بیشتر از قبل بولدت کنن، یا اگر درگیر یه سریال پرطرفدار بودی، کل داستان رو به خاطرت بچرخونن و جنسیت شخصیت اصلی رو عوض کنن و طوری توی سیزن سوم نشون بدن که این کاراکتر مثلا از همون بسم اللهِ تیتراژِ سیزنِ اول درگیر جنسیتش بوده. درحالی که نبوده. (آیا این فقط منم که قضیه الیوت پیج توی umbrella academy رو زیادی عجیب و غریب یافته ام؟ آخه چرا باید فیلمنامه فصل سوم به خاطر یک نفر تغییر کنه، درحالی که این بازیگرها صرفا برای روایت داستان هستن.یعنی به نظرم بازیگر باید در خدمت فیلم باشه، نه اینکه فیلم در خدمت بازیگر. هرجا رو دیدم، همه به طور عجیبی از قضیه تعریف کرده بودن!) 

تغییر جنسیت یک بازیگر توی ایران به معنای پایان زندگی حرفه ای اون فرده. و خب واقعا ناراحتم که دیگه نمیتونم بازی‌های شهره اسلش مازیار لرستانی رو توی تلویزیون ببینم. 

اما خب، اگر بخوام به نیمه پر لیوان نگاه کنم، باید بگم که یکسری از سریال های تکراری رو که صداسیما صدبار تا الان پخششون کرده (و صددرصد قصد داشته هزاربار دیگه هم نشون بده) دیگه هرگز نخواهیم دید.

و این، برای منی که حتی باوجود فیلم هایی که برای اهل خونه دانلود میکنم، بازم مجبورم شاهد فیلم های تکراری، اونم دوبار در روز با‌شم (نپرسید چرا) مسرت بخشه.

 

#چطوری_از_شر_جومونگ_خلاص_بشیم؟ 

#چطوری_آرشیو_صداسیما_و_سرورهای_تلوبیون_را_نابود_کنیم؟

#مرگ_بر جومونگ

#مرگ_بر_تسو

#مرگ_بر_چوسان_قدیم

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۳ تیر ۰۱

بهترین احساس دنیا

یکی از بهترین حس های دنیا مال زمانیه که یک پروژه رو که سه روز تمام روش وقت گذاشتی و روز آخر رو هم عملا مثل یک جن خونگی کار کردی تا تموم بشه رو بالاخره ساعت 3 صبح تموم میکنی و میفرستیش به امون خدا که بره...

و بعد اون وقت میتونی با فراغ بال, اعصاب راحت و بدون استرس، سرت رو بذاری روی بالش و غرق در آسودگی وارد دنیای خواب و خیال بشی.

:))) And I'm just about to do that

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱

اسم فیلمه یادم نمیاد...

یادمه بچه که بودم شبکه دو (شنبه ها ساعت9 شب) یه سریال خارجی میداد که داستانش اگر درست یادم بیاد اینطوری بود:

یه پدری بود که توی تاریخ گم میشه! بچه هاش، یه پسر و یه دختر که فلج هم بوده و هردوشون دبیرستانی بودن، شروع میکنن دنبالش میگردن. توی هر قسمت، به یک برهه ای از تاریخ میرفتن و جای یکی از شخصیت های معروف زندگی میکردن تا بلکه بتونن سرنخی از پدرشون به دست بیارن. یادمه یه بار دختره شده بود پیشگوی معبد دلفی و پسره هم یک خواننده خیلی معروف با صدای رویایی که زندانیش کرده بودن، اما یادم نیست چه شخصیتی بود.

چیزی که خیلی عجیبه، اینه که روز و زمان پخش فیلم یادمه، اما اسمش یادم نیست! و این چند روزه به طور عجیبی صحنه های کمی که از سریال یادمه، مدام توی ذهنم تکرار میشه  و آرامش رو آسایش رو ازم گرفته. خیلی هم سرچ کردم تا بلکه پیداش کنم، اما سرنخ هام خیلی کمه.

شما همچین فیلمی رو یادتون نمیاد؟

پ. ن: این روزا دارم سعی میکنم میزان فیلم دیدنم رو کاهش بدم و در عوض بیشتر کتاب بخونم. فکر کنم این خوره ذهنی، از عوارض خماریه! 

 

پ.ن2: با تشکر بسیار بسیار بسیار فراوان از عارفه، فیلم یافت شد. اسمش این بود: دنیای افسانه ها - mythquest. خدا خیرش بده عارفه رو. اصلا روحم شاد شد. خیلی مسرت بخشه که آدم همچین دوست هایی داشته باشه تا با یک اشاره، دست کمک به سمتش دراز کنن و ایکی ثانیه، مشکل چندین ساله اش رو برطرف کنن.

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱

داستان خانوم

وقتی به دنیا اومد، پدر‌ش نمیدونست چه اسمی روش بذاره. سلیقه هم نداشت. اسم دخترش رو گذاشت  «خانوم». میگفت همه توی کوچه و خیابون اسم من رو میدونن، به اسم صدام میزنن: خانوم بیا اینجا، خانم از این طرف، خانوم بدو بدو حراجش کردیم! 

دختر سرزنده و پر شر و شوری بود. اما خواستگار نداشت. توی 19 سالگی، چون توی دهاتشون ترشیده محسوب میشد، دادنش به یه مرد 20 سال از خودش بزرگتر. 

تمام عمرش رو از شوهرش که هرگز درکش نکرد متنفر بود. یه آدم بداخلاقِ یبسِ بی ادب که گاها دست بزن هم داشت و هیچوقت گره ابرهای کلفتش از هم باز نمیشد. تنها مایه دلخوشی اش این بود که شوهرش از خودش خیلی بزرگتره و زودتر میمیره. بعدش میتونه برای خودش زندگی کنه. مهمونی بره، گردش بره، دف بزنه و برقصه... میخواست بعد از مرگ شوهرش، بالاخره برای خودش زندگی کنه و از زندگی لذت ببره. 

اما خب، طفلکی توی مرگ هم شانس نیاورد. خیلی زود رفت. شوهرش، نگهبان زندانش، و مایه عذابش هم درست دو هفته بعدش مرد. دق کرد. نمیتونست بدون همسرش که تمام این مدت اذیتش کرده بود زنده بمونه.

دوستش داشت. اما بلد نبود نشون بده. و دنیا رو برای هردوشون جهنم کرده بود. 

تنها خاطره ای که از خانوم دارم، زمانیه که وقتی خیلی کوچیک بودم منو بوس میکرد و چون منم بدم میومد، با حرص جای ماچ آبدارش رو پاک میکردم. و اون فقط میخندید.

کل زندگیش پر از ناراحتی بود و اون همیشه میخندید و سعی میکرد بقیه رو هم خوشحال کنه. بعضی وقتا که بهش فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که یه قهرمان واقعی بوده. کسی که سرنوشت از همون اول روی خوش بهش نشون نداده و اون با لبخند پذیرای همه چیز شده و سعی کرده با خنده و شادی حال بقیه رو بهتر کنه، اگر این آدم قهرمان نیست، پس کیه؟ برای من، خانوم از هر ابرقهرمانی، ابرقهرمان تره. 

(میشه یه صلوات برای روحش بفرستین؟) 

  • سارا
  • چهارشنبه ۸ تیر ۰۱

دندون عقل

دندون عقل چیز مزخرفیه.

دندون عقل چیز مزخرفیه. 

دندون عقل چیز مزخرفیه. 

دندون عقل چیز مزخرفیه.

 

سوم دبیرستان که بودم، دوتا پایینی ها تصمیم گرفتن از نهفته بودن در بیان. نوکشون که بیرون زد، تصمیم گرفتن دیگه کلا بیرون نیان. دیدن دنیا اونطوری که وقتی توی اعماق لثه پنهان بودن جذاب به نظر میرسید نیست. 

اما همون نوک بیرون زده پدر من رو در آورد. 

فرستادنم پیش دندانپزشک جراح تا یه کاریش بکنه. و فرآیند بیرون آوردنشون اونفدر دردناک بود که حد نداشت.

دوتا دندون عقل بالایی کاملا دراومدن. پارسال یکی شون رو کشیدم. چون اونقدر به دندون بغلیش فشرده شده بود که اجازه تمیز شدن نمیداد. برای خودش مونده بود اون گوشه و پوسیده بود.

کشیدن این یکی هم خیلی درد داشت. 

از دیروز، بازمانده شون درد گرفته... 

و قشنگیش اینجاست که من تازه فهمیدم بی حسی موضعی که دکتر موقع عملیات تزریق میکنه، به صورت خانوادگی روی ما اثر نداره و ما تمام دردش رو با تمام وجود حس میکنیم. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱ تیر ۰۱

ترکی، کافه، و پنیک اتک

+ دارم کارای تسویه دانشگاه و صحافی و هرآنچه که برای فارغ شدن از تحصیل لازمه رو انجام میدم. و از اونجایی که خیلی سختمه پاشم برم تبریز، کارها رو سپردم دست یه خانمه که توی صحافی دانشگاه تبریز کار میکنه و مرتب ازش پیگیری میکنم.

بعد من وقتی بهش زنگ میزنم، فارسی حرف میزنم، فارسی بهش پیام میدم و اونم فارسی جوابم رو میده. اما امروز که یکسری اطلاعات کامل از من گرفت (برای پر کردم یک فرم)، فامیلی منو دیده (که خیلی طول و درازه و از دور داد میزنه ماهیت ترکی داره)، و بعد موقع جر و بحثمون دو دقیقه و نیم پیام ترکی ضبط کرده فرستاده! حالا درسته که من مفهوم کلی حرف هایی که میزد رو میفهمیدم، ولی خب این روش درست مشتری مداری نیست:)) اگر طرف از در فارسی وارد میشه، یعنی ترکی بلد نیست حرف بزنه دیگه!

++ امروز داشتم قیمت منوی یه کافه ای که قبل از کرونا خیلی دوستش داشتم و دوسه باری رفته بودم رو چک میکردم. یه کافه باصفا بود، با حیاط خیلی قشنگ. توی عکس اینستاگرامشون هم کلی عکس از دخترهای رنگی پوش گذاشته بود که سوار تاب حیاط کافه شدن و دارن میخندن. والا اونی که میتونه بره اون کافه با اون قیمت های قشنگش، توانایی این رو داره که اونطوری راحت بخنده. من خودم رو هم دیگه نمیتونم اونجا مهمون کنم که مثلا حال و هوام عوض بشه. تمام مدت، نه فقط غذا کوفتم میشه و قیمت لقمه هایی رو که میذارم دهنم دونه دونه میشمرم، بلکه همه اش به این فکر میکنم که این یه وعده ناهار پول چندتا پروژه ایه که انجام میدم و بعد دچار panic attack میشم و سپس درحالی که کف و خون از دهنم جاریه غش میکنم و جان به جان آفرین میسپارم!

#مرگ-بر-فرآیند-مزخرف-فارغ-التحصیلی

#تف-توی-این-دنیای-کثیف

#مرگ-بر-...(جای خالی را با هرچه عشقتان کشید پر کنید)

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

وانت، همراه با چاشنی جادو

یک وانت سفید خرید بود. میخواستم براش اسم بذارم و سعی میکردم به اسم هایی فکر کنم که هیبت عظیم ماشین رو توجیه کنه. 

_اژدر خوبه؟ 

جواب داد: نه بابا، اژدر چیه! 

_اومممم... هوشنگ چطور؟ 

_ من از اسم هوشنگ خیلی بدم میاد! 

_سالازار؟ بالتازار؟ سالار؟ سوسن؟ خشم شب؟ اژدها وارد میشود؟ کدومش؟ 

خندید و گفت: هیچکدومش. 

ته تغاری ازش پرسید: اسم مدلش چیه؟ 

جواب داد: مزدا 2000

به عنوان یک فنِ به حق و شیر پاک خورده ی هری پاتر، اگر گفتین اون لحظه یاد چی افتادم؟

بله، درسته! نیمبوس 2000!

از فکرم خنده ام گرفت. ته تغاری که خنده ام رو دید، گفت چیه؟ به چی رسیدی؟ 

بهش گفتم. 

وقتی با سردرگمی نگاهم کرد به خودم نهیب زدم که به عنوان یک طرفدار، در معتاد کردن خواهرم به هری پاتر خیلی ضعیف عمل کردم. توضیح دادم: اولین جاروی هری که خیلی هم دوستش داشت. نیمبوس 2000 درسته که یه جارو بود، اما در اصل، یه وسیله نقلیه در دنیای جادوگری بود.

اول چپ چپ نگاهم کرد. بعد هم سرش رو با تاسف برام تکون داد. اما بعد از کمی مزه مزه کردنش، خوشش اومد.

و اینطوری شد که اسم نیمبوس روش موند. اما هنوز جرئت نکردیم این اسم رو به صاحب وانت که کلا اسم هری پاتر هم براش نا آشناست اطلاع بدیم.

و بعد من شروع کردم به خیالپردازی. درمورد اینکه سوار  «نیمبوس» شدن چطوری میتونه باشه. اینکه بری بشینی توی ماشین، در رو ببندی، و بعد تصور کنی که پاهات داره از روی زمین بلند میشه، کم کم اوج میگیری، بالا و بالاتر میری، و همینطور که پات رو روی پدال گاز میذاری، باد رو روی صورتت حس میکنی و بعد ناگهان یک چیزی _وووووش! _ از کنارت رد میشه. درسته که اون یه موتوریه، ولی تو سرت رو میدزدی و بعد صدای لی جردن رو میشنوی که فریاد میزنه:

_10 امتیاز برای گریفندور!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۰۱

پوست انداختن

انگشت شستم بدجوری چرک کرده بود. طوری که اون وسطا حتی نمیتونستم راه برم و چرک و خون ازش فواره میزد! اندازه اون قسمتِ چرک کرده هم شده بود دوبرابر حالت عادی.

بعد از اینکه بهتر شد و ورمش خوابید و چندین لایه روی زخم رو گرفت، پوست اطراف زخم قلفتی کنده شد. چون وقتی انگشتم باد کرده بود، پوست هم همراهش کش اومده و بزرگتر شده بود و حالا که انگشت به حالت طبیعی برگشته بود، پوست نتونسته بود خودش رو جمع کنه و دیگه مناسب اندازه انگشتم نبود.

زندگی هم همینه. وقتی که وارد یک دوران عجیب و غریب میشیم که روح و روانمون دچار آسیب یا تحولات مختلفی میشه، دیگه اون پوسته قدیمی که به دور زندگی و افکارمون کشیدیم به درد نمیخوره. باید بکنیم و بندازیمش دور، تا هرچه سریع تر لایه های جدید جاش رو بگیره و "پوست بندازیم".

(بابت این مثال چندش عذرخواهی میکنم، ولی در مثل جای مناقشه نیست:) )

  • سارا
  • جمعه ۱۳ خرداد ۰۱

گلچین

+(در راستای اتفاقات اخیر) به شدت دث نوت لازمم! حداقل برای به دست آوردن دوباره آرامش...

(If you know what i mean)

یه دونه شینیگامی هم میخوام که ترجیحا سفیدرنگ باشه.

++ توی یک مود خاصی ام که دوست ندارم هیچ کاری بکنم و در عین حال، از هیچ کاری نکردن هم متنفرم... این تناقض داره شرحه شرحه ام میکنه...

+++ امروز که نبودیم، بابا شیر سماور رو عوض کرده بود و با افتخار نشون میداد که ببینین! دیگه چکه نمیکنه. ملکه مادر هم کلی خوشحال شد. درحالی که اگر بابا سماور عزیز ملکه مادر رو جلوی چشماش جراحی میکرد (مخصوصا حالا که قیمت ها نجومی بالا رفته)، خون به پا میشد.

++++ امسال من و ته تغاری دوبار از یک گربه نگه داری کردیم. اسمش نانا بود. و از اون به بعد، زندگی مون به کل عوض شد:) مثلا وقتی که داریم توی خیابون راه میریم، ناخودآگاه تمام گربه ها رو با نانا مقایسه میکنیم. این دمش از نانا بلند تره. چشمای این از نانا قشنگتره. این رنگش نسبت به نانا چه قدر فرق داره. چه قدر صدای نانا بهتر از بقیه گربه های دنیاست:))) یا یهویی دلمون برای کله گرم و نرمش و نوازش کردنش تنگ میشه. چون نوازش کردنش اعتیاد آوره و بدنش همیشه یک گرمای مطبوعی داره که آدم رو به خودش جذب میکنه.

امروز وقتی که ته تغاری سر ناهار قاشق اول رو گذاشت توی دهنش، یهویی بلند و بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: "ناناااااااا! دلم براش تنگ شد". 

میخوام بگم تغییرات اونقدر بنیادینه که حتی ناخوداگاهمون رو هم تسخیر کرده...

+++++ حافظه ام عجیب و غریب شده. خیلی چیزها یادم نمیاد. مثلا امروز ته تغاری یه خاطره ای رو یادآوری کرد که من نقش اصلی اش بودم. همه یادشون بود. با جزئیات. اما من کوچکترین تصویری از اون اتفاقات نداشتم. یا مثلا سارا-! میگفت که ما همدیگه رو توی دورهمی چیتگر که هولدن کبیر چندسال پیش برگزار کرده بود دیدیم. درحالی که من فکر میکردم این دورهمی نمایشگاه کتاب، اولین باریه که میبینمش. واقعا همین رو کم داشتم!

 

#کندر-جواب-میده-یا-کار-از-کار-گذشته؟

#چطور-میتوان-حافظه-جانبی-به-مغز-وصل-کرد؟

#SSD-باشه-لطفا!

  • سارا
  • شنبه ۷ خرداد ۰۱

چهارصدم

با خودم قرار گذاشتم توی این پروسه ای که دارم میرم جلو، تنها زمانی ناراحت بشم که برای بار صدم  «نه» میشنوم.

امروز بار چهارم بود. 

  • سارا
  • سه شنبه ۳ خرداد ۰۱

تلاش بی سرانجام برای شرح وقایع دورهمی وبلاگی

خیلی تلاش کردم خاطره‌ی دورهمی وبلاگی امسال رو بنویسم. توی راه برگشت به خونه، کل متنم رو توی ذهنم نوشتم و شاد و خندان، با پادردی افتضاح که حاصل مدت ها  «پیاده روی جانانه نداشتن» بود، در خونه رو باز کردم. 

اما وقتی دست به کیبورد شدم، کلمات ازم فرار میکردن. نمیذاشتن اونطور که زهرا، خورشید، سارا، عارفه(ها)، امید، گلبول، محمدرضا، محمدعلی، چمران، فاطمه، حورا، آقاگل و بقیه رو دیده بودم، به تصویر بکشم. شایدم یه جورایی دلم میخواست همه رو توی ذهنم ذخیره کنم و چیزی نگم. از... چه میدونم. شاید دلم میخولست تمام اون احساسات و خاطره ها رو تماما فقط و فقط توی ذهنم نگه دارم.

از اینکه از دیدن تغییرات خورشید چه قدر خوشحال بودم. از اینکه سارا رو بالاخره رودر رو میدیدم. از اینکه حس میکردم من و زهرا بازهم مثل همیشه چه قدر مچ هستیم و با چرت و پرت هایی که میگیم و پقی میزنیم زیر خنده، چه قدر بهمون خوش میگذره! یا پیدا کردن یک دوست جدید که خیلی سریع باهاش جور شدم و وقتی به خودم اومدم، دیدم به مدل زمان دبیرستانم، دستم رو به شونه اش تکیه دادم و ایستادم و این برای منی که سعی میکنم فاصله فیزیکی و حریم امن ادم ها رو رعایت کنم جالب بود و نشون میداد که چه قدر با این آدم احساس راحتی میکنم.

یا ناامیدی حاصل از بخش زبان امسال که عملا هیچ کتابی رو نمیشد خرید با اون قیمت های سرسام آور یا حرص خوردن از اینکه حتی دست دوم فروشی های سال های قبل هم دیگه ازشون خبری نبود. و اینکه میتونستم عصبانیت و حرصم رو با زهرا و امید و محمدرضا تقسیم کنم، ناراحتی اونها رو هم دریافت کنم، و بعدش حس کنم که خب، دنیا هنوز نشکسته. شاید ترک برداشته باشه، اما تکه هاش هنوز روی زمین نریخته.

دلم میخواست خیلی چیزا بنویسم، اما به نوشتن همین ها قناعت میکنم، چون حسی که داشتم و از اون روزم گرفتم رو نمیتونم در قالب کلمات دربیارم...

خورشید بهم گفت کمتر مینویسی.

نمیدونم. شاید دلیل اینکه حس میکنم کلمات ازم فرار میکنن همین باشه...

  • سارا
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

رمالی!

اگر همون چند سال پیش که فال تاروت خریدم و بساط رمالی ام رو توی سلف دانشگاه پهن کردم و یکی یکی برای ملت فال میگرفتم، مسیر شغلی ام رو در جهت استعدادم تغییر میدادم، الان وضعیت مالیم این نبود!

+بعضی وقتا یک فال هایی میگیرم که دهن خودم هم باز میمونه:))

نتیجه اخلاقی: همیشه دنبال استعدادتون برید!

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۱

باران...باران...باران...

بالاخره دارد باران می‌بارد. با شنیدن صدای قطره‌هایی که با سرعت تمام به زمین برخورد میکنند، احساس میکنم بی قراری‌ای که این روزها دست به گریبانم شده، بالاخره دارد آرام میگیرد... از پشت پنجره، نشسته ام به تماشای آبی که از آسمان روان است.

هر چندوقت یکبار، یکی دو صورت از پنجره های ساختمان های بلند بالای روبه رو بیرون می آید. یا در بالکنی باز میشود و ساکنانش دستانشان را زیر باران میگیرند. بچه و بزرگسال هم ندارد. اما بزرگترها در سکوت به تماشا مشغول اند و این صدای قهقه بچه هاست که در شادی دیدن باران در کوچه پیچیده...

چه قدر در این روزهای گرم و آفتابی، دلم برای یک روز سرد بارانی تنگ شده بود. روزهای آفتابی را دوست ندارم. حس میکنم آن همه انرژی خورشید برایم زیاد است. به خاطر همین هروقت که آفتاب باشد پرده را کنار نمیزنم و اتاق را تاریک نگه میدارم که بتوانم تمرکز کنم و به کارهایم برسم. در روزهای آفتابی همه چیز سخت و سنگین و دلمرده به نظر میرسد و به زور خودم را مینشانم پای کارها.

اما روزهای ابری ...

حالم آنقدر در روزهای ابری خوب است که حد ندارد.

آنقدر که حس میکنم حتی میتوانم جای اطلس را بگیرم و بار تمام دنیا را به دوش بکشم. انجام هرکاری ممکن به نظر میرسد و دنیا آنقدر شیرین و زیبا میشود که حد ندارد...صدای رعد و برق برایم از هر موسیقی دیگری آرامش‌بخش تر است. اصلا مگر میشود یک آبانی بی آب و باران سر کند و حالش خوب باشد؟

کاش آسمان این روزها بیشتر ابری شود...

 

پ.نِ غیر مرتبط به باران، اما در راستای ایجاد حال خوب:

در راستای نزدیک بودن نمایشگاه کتاب، بچه های وبلاگ نویس قراره دوباره دور هم جمع بشن و در بهشت موعود دیدار کنن. اگر دوست داشتین شرکت کنین، عارفه به طور کامل شرایط و تاریخچه دورهمی ها رو اینجا توضیح داده. دستش درد نکنه.

  • سارا
  • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب