گزیده نکاتی که در مغز وول می زنند

بعضی وقتا آدم هیچ ایده ای نداره که چی باید بنویسه.

بعضی وقتا اینقدر ایده ها توی سرش وول می زنن که نمی ذارن یه ایده، کامل و جامع روی ویرایشگر بلاگ آفریده بشه!!

  • می خواستم دو تا اعجوبه رو به طور رسمی معرفی کنم و از فاجعاتی که معمولا عامل آفرینشش هستن، حرف بزنم و اینکه چه قدر تا الان روی شخصیت بنده تاثیر داشتن.
  • می خواستم راجع به استراگانف و استروگوف و تفاوت هاشون حرف بزنم. که اگه یه بیف به اولی بچسبونی، صاحب یه غذا میشی و با اضافه کردن میشل به دومی، یه یکی از شخصیت های پرداخته ذهن ژول ورن میرسی و اگر اشتباه کوچکی در این رابطه مرتکب بشی، ( میشل استراگانف یا بیف استروگوف ) فاجعه ای آفریده میشه که نگو ... خیلی وارد جزئیات فاجعه نمی شم !! :|
  • میخواستم راجع به تفاوت جرثقیل ها حرف بزنم و بگم که هر جرثقیلی برای خودش شخصیت داره! اسم داره! و اگر با هم یکی بگیرینشون، ناراحت میشن! یکی اسمش دروازه ایه، یکی اسمش سقفیه، یکی اسمش تاور ه و ... و اگر تا الان  مثل یک ماه پیش من فکر میکردین جرثقیل، جرثقیله، از اشتباه درتون بیارم cool
  • می خواستم راجع به این حرف بزنم که اگر یهویی وسط خیابون، سر راه رسیدن به امتحان ژاپنی آخر ترمتون ( که بعید میدونم برای آدمای عادی اتفاق بیفته!! ) یهویی شنیدین که :can u speak english? please help me ، به جای اینکه دلتون بسوزه و وایستین و با طرف حرف بزنین و کمکش کنین و در آخر طرف به طرز فاجعه بار و در عین حال، کسالت آوری مزاحمتون بشه و تازه دانشجوی دکترای دامپزشکی دانشگاه تهران از آب در بیاد که اصلیتش هم عراقیه و یه کلمه فارسی هم حالیش نیست، بگین گور باباش و راهتون رو بکشین برین سر جلسه امتحانتون! ( عرب ملخ خورِ ... چیز!)
  • می خواستم راجع به این حرف بزنم که بعضی آدما احمقن، ولی بعضی آدم ها خیلی زیادی احمق ترن و در عین حال فکر میکنن که خیلی حالیشونه و خدا فقط اینا رو تف کرده روی زمین و بقیه صرفا همینطوری هستن که اینا رو سرگرم کنن، و اینکه چه قدر رو اعصابن و خدا فقط نصیب گرگ بیابونشون بکنه. می خواستم یه خورده خودم رو خالی کنم.
  • میخواستم راجع به یه آدم خوب به نام آقای دکتر حرف بزنم که یه سبیل گنده ی سفید بهنام بانی - وار داشت و یه اتاق انتظار پر از آکواریوم و گل و گیاه که حسابی حال مریضاش رو خوب می کرد و خیلی هم آقای متشخصی بود.
  • میخواستم راجع به این حرف بزنم که ...

خلاصه راجع به خیلی چیزا میخواستم حرف بزنم. اما درحال حاضر فقط خلاصه گوییم میاد و نمی تونم روی یکی شون تمرکز کنم :|

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷

خجالتش را کنار میگذارد و حرف دلش را میزند ( بالاخره! )

من نمونه یه کارمند ایده آل بودم.

از کارمند بودن متنفرم بودم، با اینحال کارمند شدم.

هر روز، چند دقیقه مونده به 8 از خونه میزنم بیرون و طرفای 8 شب میرسم خونه. ساعت کاری رسمی مون 9 ساعت در روزه.

گاهی وقتا بیشتر هم میمونم. یهویی میبینم 10 - 11 ساعته که سرکارم.

دو ماه قبل از عید بود که دیدم کم آوردم. دیگه نمی تونم. 

 خسته شده بودم، عصبی بودم. ریزش موی شدید پیدا کردم، به شدت چاق شدم. معده ام بهم ریخت. روده هام از کار افتاد...

عملا کل روزم دست خودم نیست و اینقدر خسته میشم که توی زمان باقی مونده ام هیچ کاری نمی تونم بکنم. ( حتی حال ندارم پاشم اتاقم رو مرتب کنم )

میخواستم کارم رو ول کنم ...

کلی با خودم کلنجار رفتم. دیدم نمیشه همینطوری بذارم و برم. دلیل هام زیاد نبود، اما قانع کننده بود. دیدم که هنوز وقتش نشده. هنوز باید صبر کنم.

پس به خودم گفتم بیا با هم حرف بزنیم. چی بیشتر از همه چی تو رو اذیت میکنه؟

چواب جلوی چشمم بود. اما حس میکردم نمی تونم برم با مدیرم در این باره حرف بزنم. خجالت میکشیدم یه جورایی. البته اینکه چرا خجالت میکشیدم هزار تا دلیل داشت و نوع این خجالت هم یک خجالت ترکیبی بود که حس های دیگری هم توش مخلوط بود، اما پایه- حس اصلی اش همون خجالت بود.


 

امروز توی کمدم داشتم دنبال یه چیزی میگشتم که یهویی به چشمم خورد. دیدم که مظلوم واسه خودش نشسته کنار کتابام. یه تیکه کاغذ بود، اما نماد 6 سال از زندگی من بود.

یه زمانی آروزهای دیگه ای داشتم. یه زمانی فکر میکردم که سرنوشتم خیلی با اون چیزی که الان هست، متفاوت خواهد بود. یه عالمه نقشه های جورواجور توی ذهنم داشتم.

اما حالا اون دوران تموم شده و من وارد دوره جدیدی تز زندگیم شدم.

کاغذ رو برداشتم و پاره کردم و تصمیم گرفتم که امروز، به طور رسمی، روز اول دوره جدید زندگیم باشه.

تصمیم گرفتم امروز، روز خوبی داشته باشم.


 

به طور عجیب غریبی، یه سری از سلسله اتفاقاتی رخ داد که منو نشوند جلوی مدیرم تا راجع به همین قضیه باهاش حرف بزنم. 

تمام جرئتم رو جمع کردم و بهش گفتم.

قبول کرد.

دلایلم رو پذیرفت و گفت که میتونم از اردیبهشت، از 8 تا 4 بیام سر کار.

 


 

بعضی وقتا برای محقق شدن چیزی که میخواییم، لازمه واقعا از ته دل صداش بزنیم و بعد براش بجنگیم. میخواد جنگ با دشمن خونی باشه، میخواد با خجالت و حس مسئولیت پذیری الکی بیدار و هزارتا دلیل درونی دیگه باشه.

ولی اینو میدونم که از این به بعد سعی میکنم با حس اینکه "امروز قراره روز خوبی باشه"، روزم رو شروع کنم تا اتفاقای خوب به سمتم جذب بشن.

"میشه فردا هم یه روز عالی داشته باشم؟"

  • سارا
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

دلار و زندگی در نقطه آبی کمرنگ !

اینکه زندگی هامون اینقدر به یک تکه کاغذ بستگی داره، غم انگیزه ...

دلار، یه تیکه کاغذه، اما با بالا و پایین شدن ارزشش، زندگی ما هم بالا و پایین میشه ...

    ...

تا حالا چیزی درباره " نقطه آبی کمرنگ " شنیدین؟

نقطه آبی کمرنگ

این عکسیه که وویجر1 در سال 1990 گرفته. اون نقطه رو میبینین؟ اون ماییم. اون زمین ماست. ( همون نقطه نیمه پیدا زیر شعاع نور، در سمت راست صفحه )

تمام دنیایی که میشناسیم و تمام آنچه که میبینیم، همان یک نقطه در وسط ناکجا آباد، در فضای بی کرانه ...

( دقیقتر بگم، سیاره سوم از منظومه شمسی در راه شیری که وسط ناکجا آباد قرار داره !)

تمام آدم هایی که تا به حال روی زمین زندگی کرده اند، تمام پادشاهان آزمندی که اومدن و کشورگشایی کردن و حمام خون راه انداختن، تمام ظالمین و مظلومین، تمام اقوام و ملل، تمام تاریخ جهان از زمان باستان تا به حال و ...

تمام آنچه که از ازل وجود داشته و تمام آنچه که میشناسیم، همان یک نقطه کوچک ناقابل است.

و ما آدم ها در دل آن یک نقطه جا شده ایم.

همان نقطه ناقابل ...

و همچنان به یک تکه کاغذ وابسته ایم. این احمقانه نیست؟

 

(بر گرفتن از سخنرانی کارل سیگن درباره نقطه آبی کمرنگ )

 


خیال پردازی :

- داداش بی زحمت از اینجا بپیچ توی راه شیری، بعدش برو توی منطومه شمسی، کنار سیاره سوم نگه دار.

+ جبرئیل، داداش، اینجا خیلی پرته ها! هیچ کس از اینجا رد نمیشه. فقط شهاب سنگ های آواره از اینجا عبور میکنن. اونم نه همیشه. گم نشی یه وقت.

- نه. یه کم اینجا منتظر باش من یه سر برم پایین و بیام.

( چند ساعت بعد )

- این چیه با خودت آوردی؟

+ گل!

- واسه چی؟

+خدا هوس کرده کاردستی بسازه!

- کاردستی چی؟

+ نمیدونم. میگه یه فکرایی داره واسه اینجا. نه اینکه خیلی پرته، میخواد توی یه محیط ایزوله یه سری آدَم مادَم بریزه اینجا، ببینه چی کار میکنن.

- آها. پس بازم میخواد آزمایش علمی انجام بده.

+ یه جورایی.

- حالا این آدمی که میگی چی هست؟

+ به خدا اگه بدونم!! میخواد تا لحظه آخر، secret نگه اش داره! 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

ایران وطنم-پاره ی تنم(؟)

"استرالیا پناهجوی ایرانی نمی‌پذیرد
دولت استرالیا لیستی به نهاد‌های پذیرش پناهجو داده که به موجب آن پناهجویان چند کشور از جمله ایران، سومالی و سودان در استرالیا پذیرفته نخواهند شد"

به جایی رسیدیم که میذارنمون کنار سومالی و سودان...
یه زمانی به طور کاملا احمقانه فکر میکردیم که نژاد برتریم و از افغانستان و کشور های عربی سر هستیم...با افتخار میگفتیم و میگوییم که آریایی هستیم...همه دارن با سرعت نور پیشرفت میکنن...ما فقط از افتخارات و سربلندی هایگذشتمون حرف می زنیم... الان دیگه کسی تقریبا آدم حسابمون نمیکنه...دیگه پناهجو ها مون رو هم راه نمیدن...
  • سارا
  • شنبه ۱۸ فروردين ۹۷

به وقت شام با همراهی یک مشت بلاگر

من آدمی نیستم که زیاد سینما بره.

اما فیلم و سریال زیاد میبینم. ( یعنی حیف عمری که من پای اینا تلف میکنم! حیف! :| )

در جستجوی یه ماجرا بودم که یهویی پیشنهادی رو دیدم که بهم چشمک میزد و میگفت بیا، بیا منو قبول کن! بیا!

این شد که با یه جمع بلاگر، ( که تا به حا ندیده بودمشون و اسمشون رو نشنیده بودم ) رفتیم مجتمع کوروش ( که تا حالا پام به شعاع 30 کیلومتری اش هم نرسیده بود ) و با هم فیلم " به وقت شام " رو دیدیم ( فیلمی که اگر سی دی اش هم میومد صددرصد نمی خریدمش ).

 

نتیجه :

حرف اول : به وقت شام محشر بود!

اگر بخوام رو راست باشم، وقتی اسم مدافعین حرم میاد، خود به خود گارد میگیرم. با اینکه چرا اینطوریه و تقصیر کیه و ایناش کاری ندارم.

میخوام بگم که واقعا از فیلم لذت بردم. 

شاید حسی که در من ایجاد کرد این بود که :

شجاعت و شهامت اینطوری نیست که مختص زمان خاصی باشه. توی هر عصر و دورانی قهرمانانی وجود دارند که ما شاید ندیده باشیمشون و نشناسیمشون. شاید برچسبی بهشون خورده باشه که اتوماتیک وادارمون کنه ازشون بدمون بیاد. اما این برچسب ها چیزی از ارزش یک قهرمان کم نمی کنه.

نمیگم که فیلم عالی بود، نه نبود. اما دیدنش محشر بود و توی دل، غوغا به پا میکرد. 

 

خوبی هاش:

یه صحنه ای از فیلم توی یه آمفی تئاتر خیلی قدیمی از آخرین بقایای یه شهر سوریه باستانی بود. داعش، آدم ها رو مثل یک مشت حیوون به صف کرده بود. میخواستن گلوشون رو ببرن.

آمفی تئاتر منو یاد گلادیاتورها انداخت. گلادیاتورهای بدبخت و بیچاره ای که توی آمفی تئاتر های بزرگ و مجلل، به جون هم مینداختشون تا همدیگه رو بکشن و برای آدم هایی که اومده بودن تماشای اونها، سرگرمی ایجاد کنن. انگار که از 2-3 هزار سال پیش هیچی تغییر نکرده. آدم ها هنوز هم همونقدر احمق و ظالم اند. فقط حالا ابزارهایی دارن که بتونن حماقت هایی در سطح خیلی بزرگتر مرتکب بشن.

بلژیکی دقیقا مثل یه تماشاگری بود که اومده کشته شدن یه آدم رو به طرز فجیعی ببینه و بخنده، با این تفاوت که میتونه رهبری اش هم بکنه و به کل دنیا نشونش بده.

    اون صحنه اونقدر برام واقعی و ملموس بود که باید هی به خودم نهیب میزدم " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... "

بازی بابک حمیدیان رو واقعا دوست داشتم. لرزش تک تک سلول های بدنش وقتی همکارش رو کشتن، زجرش وقتی به چرخ های هواپیما بسته شده بود، و صحنه آخر که آخرین قفس اسیرها رو بدرقه کرد و خاموش از پدرش خداحافظی کرد ... اون " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... " اینجاها هی تشدید میشد.

 

بدی هاش:

یه سری باگ توی سناریو و پیاده سازی فیلم وجود داشت که به عینه می شد دیدشون. ولی خود فیلم اونقدر برام جذاب بود که دلم نمیاد این نکاتی رو که در مقایسه با کل فیلم بسی ریز دیده میشن، بشمرم.

 

حرف دوم : کلی آدم دیدم!

1- قاعدتا وقتی آدم یهویی 22 تا قیافه کاملا جدید میبینه، وقت نمیکنه که همه رو بشناسه. فقط با دو سه نفری بیشتر حرف میزنه که احساس میکنه به هم نزدیک ترن و از بقیه یه دورنمای کلی میگیره.

2- جمعی بود که توش معذب نبودم و اینطوری نبود که بخوام as soon as possible بیشترین فاصله ممکنه رو بین خودم و اونا ایجاد کنم. حس میکردم که از صد سال پیش بعضی هاشون رو میشناسم و چندتایی هم به لحاظ کرداری، شبیه دوست و رفیق های خودم بودن که این واقعا عجیب بود برام.

3- یه دونه دوست جدید با علایق بسیلر مشابه هم پیدا کردم : )))) یه کتابخون علاقه مند به فیلم و متخصص سریال کره ای یافتم : ))) دیگه آخه چه قدر شباهت بین علایق دونفر می تونه وجود داشته باشه!

4- از این به بعد هرجا که آبمیوه و ذرت رو با هم و در کنار هم ببینما، یاد روزی می افتم که بعد از تسخیر بخش بزرگی از روف گاردن کوروش، نشسته بودیم آب میوه و پاپ کورن می خوردیم و فیلم نقد می کردیم. ( اگر از من بپرسین که چرا موقع دیدن فیلم چیزی نخوردین، در جواب باید بگم که به دلایل امنیتی از پاسخ به این سوال معذورم indecision)

پ.ن : توی سینما بین یه آقای و خانمی نشسته بودم که از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. از آقاهه یه انرژی منفی ای میگرفتم که اصن بازوی سمت راستم درد گرفته بود!! اما خانمی که طرف چپم نشسته بود اینقدر ریلکس و با آرامش بود که نگو. طرف چپ بدنم بسی آرام بود و اینگونه بود که این دو انرژی همدیگه رو خنثی می کردن. اسم خانمه مینا بود. آخرای فیلم یادم افتاد که اون آقاهه همونی بود که تقریبا با ماها قهر کرده بود و با دوستش تصمیم گرفتن راهشون رو از ما جدا کنن. دقیقا همینقدر بچگانه ​indecision

 

حرف سوم : هرگز هنگامی که قرار ملاقات های اینچنین دارین و با خانواده هم در میان گذاشتین، دیر خونه نرسین. چون خانواده با تریلی از روتون رد میشن!

 

  • سارا
  • جمعه ۱۷ فروردين ۹۷

روز جالب انگیزناک

امروز، روز جالبی بود. 

یه کاری رو انجام دادم که تا به حال انجام نداده بودم.

یه کاراکتر خلق کردیم، پای تخته کشیدیمش. یه ادم مرتب شسته رفته با سبیل های پوآرویی و لباس های خیلی کژوال و معمولی.

می خواستیم ببینیم کاراکترمون چطوری فکر میکنه، چیا میگه. در مواجهه با موقعیت های مختلف چه ری اکشنی نشون میده. طرز فکرش چیه. بعدش هم نشستیم به نوشتن متن هایی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم از ذهن کاراکترمون به بیرون تراوش می کنه.

موقع طراحی کاراکترمون، از هری پاتر و لوپین و ویزلی ها حرف می زدیم. از خدایان یونان باستان و کهن الگوها می گفتیم و از پوآرو و دکتر واتسون ایده می گرفتیم.

کار بامزه ای بود. مخصوصا بعد از اینکه مدت ها یه نفر رو دیدم که وقتی پیشش از دوقلوهای ویزلی و شخصیتشون حرف زدم، بعدش از لوپین و مودای چشم بابا قورقوری برام مثال زد. از اساطیر یونانی حرف زد، درحالی که خیلی ها نمی دونن اطلس و هرا و پرومتئوس کی هستن و برای منی که بین آدم های به شدت واقع گرا گیر افتادم، همنشینی دو و نیم ساعته با این آدم خیلی جالب و دلچسب بود.

مدتی بسی طولانی است که با آدم خیالپرداز دیگه ای حرف نزدم و دلم واقعا لک زده بود...اصن حالم جا اومد، مخصوصا اینکه کلی ایده های باحال با همدیگه ساختیم.

 

فردا هم قراره یه کار جالب انجام بدم. قراره با یه ایل آدم که نمیشناسمشون ( حدود 20 نفر ) برم سینما و بعدش هم بشینیم حرف بزنیم. یه خرده وقتی از دور نگاه میکنی ترسناک به نظر میرسه!! ولی خب از کجا معلوم؟ شاید بازم با چندتا آدم جالب آشنا بشم. 

گاهی وقتا برای اینکه بتونی یه سری چیزا رو عوض کنی و چیزهای تازه رو کشف کنی، باید از لاک خودت بیرون بیایی.

 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷

خوشمزگی های شرکتی

یه زمانی در دوران قدیم که زبان برره ای میان جزغله بچه ها تا سالخوردگان محترم رواج یافته بود، امکان نداشت از در فروشگاهی رد بشی و افعال برره ای رو نشنوی. مدرسه و سرکار هم که جای خودش رو داشت اصلا.

( البته به این مطلب اشاره نمی کنم که با پخش دوباره این سریال، موج استفاده از افعال و کلمات برره ای برگشت، اما نه به قدرت سابق! ولی خب در رابطه با این موضوع نمیخوام حرف بزنم )

بعضی وقتا، بین افراد یک خانواده یا اعضای یک شرکت یا یک اجتماع کوچیک هم این حالت رخ میده. ( نه اینکه از زبان برره ای استفاده بکنندها! نه! ) یعنی یه سری اصطلاحاتی رو ابداع میکنن ( یا از یه نفر میشنون و برای مسخره کردن هی تکرار میکنن ) که بعد از استفاده مکرر توسط مبدع، بین تمام اعضا شیوع پیدا میکنه. اون هم به صورت حاد :| و تا مدت ها هی طنین پیدا میکنه ... زوری که انگار توی گوش زنگ میزنن و توی مغز حک میشن.

این موضوع زمانی خیلی خیلی حاد میشه که آدم های دور و برت، آدم های خیلی خلاقی باشن و یه عالمه از این اصطلاحات ایجاد کرده باشن. اون وقته که تقریبا هر روز یه هفت هشت تا از این عبارات رو مکررا توسط تمام اعضا میشنوی ( یعنی یه جمع 7-8 نفره، این هفت هشت تا اصطلاح رو در جایی که مناسب میبینه به کار میبره که میشه به عبارتی 49 الی 64 تا )

متاسفانه یا خوشبختانه، توی شرکت ما این قضیه به شدت شایعه. روز اخر کاری سال 96، رفتم و  تخته ای که به دیوار شرکت نصبه رو قرق کردم و تمام عباراتی رو دوستان عین نقل و نبات استفاده میکردن رو تحت عنوان «the most used phrases of the year» منتشر کردم که با استقبال فراوان روبه رو گردید.

بچه ها با علاقه میخوندش و می خندیدن. گاهی هم نظر میدادن که فلان عبارت هم بودا! اونم بنویس!

درسته که بازگو کردن این عبارات اینجا لطفی نداره، چون به هرحال تنها سازندگان و استعمال گرانش می دونن که معنیش چیه، ولی خب فقط میخواستم بگم که دیگه از شنیدن عبارت هایی مثل «تو لینک بهم بگین» و « نسل سوم (...)- می تونین توی پرانتز هر چی که دوست دارین بذارین »، « تد و کوزت »، « سگ دات کام و خر دات کام » و « پت پت گودجاب» به مروز جنون رسیدم و دفعه دیگه که بشنومشون احتمالا میرم خودم و گوینده رو باهم دار میزنم!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷

تفاوت تا به چه حد ...

اینکه میگن پدر و مادرها سر بچه اول تمرین میکنن که چطوری باید با بچه رفتار کنن یک حقیقت محضه.

دیدم که میگما! 

مثلا همین امروز با مامان و ته تغاری نشسته بودیم و حرف میزدیم که یهویی مامان از ته تغاری پرسید : " از هفته دیگه میری دانشگاه؟ "

(نکته: امروز که 13 فروردینه، دوشنبه است و تا اخر هفته سه روز کاری باقی مونده)

ته تغاری هم بی تعارف جواب داد : " آره دیگه."

من مکالمه کاملا مشابهی رو دو سال پیش با مامان داشتم:

- چرا امروز نرفتی دانشگاه؟ ( روز اول مهر - ترم 7)

کلا اعتقاد داشت که من تک تک روزهای هفته از اول مهر تا اخر خرداد باید می رفتم دانشگاه. ولی الان به طور خیلی cool از ته تغاری میپرسه که کی میری : )))))))))

این تنها نمونه کوچکی از سری مدارکی است که نشان میدهد من به عنوان یک نمونه آزمایشگاهی مورد استفاده قرار گرفته ام تا بهترین و موثر ترین شیوه های تربیتی به روش تجربی توسط والدینم کشف شوند!!

  • سارا
  • دوشنبه ۱۳ فروردين ۹۷

معتادی که جامعه او را به عنوان معتاد نمیشناسد

معتاد یعنی چی؟

معتاد به کی میگن؟

آیا اعتیاد صرفا منحصر به مصرف ماده ایه که اصطلاحا بهش میگیم "مواد"؟

 

خیلی ها سیگار میکشن. یعنی معتاد کشیدنش هستن.

شاید بشه گفت این یه جور عادته که فرد معتاد بر اثر عوامل مختلفی شروع به انجامش کرده و دیگه نمی تونه ( یا نمیخواد ) که ترکش کنه.

مثلا همین سیگار رو در نظر بگیریم. یه بار از یه نفر شنیدم که می گفت کسی سیگار میکشه که درد و رنج زیادی داره و با استفاده از کشیدن سیگار، میخواد توانایی تحمل اون رو به دست بیاره. اولش خیلی با این حرف مخالف بودم .

ولی بعد دیدم که ای دل غافل! منم برای اینکه بتونم مشکلاتم رو تحمل کنم، به خیلی چیزا پناه میبرم!!

مثل غذا و تنقلاتی که بی وقفه در خندق بلا میریزم. چون حس خوبی از خوردن میگیرم. درواقع، وقتی حالم بده به طور ناخواسته به خوردن پناه میبرم تا حالم خوب بشه.

جدیدا به این پی بردم که فیلم دیدنم هم همینطوریه. وقتی مشکلاتم اور دوز میکنن و تحمل کردن خودم و دنیا سخت میشه، ناخواسته میشینم پای فیلم و سریال و دیگه نمی تونم ازش دل بکنم...

چون یادم میره که مشکلاتی هم هستن و باید برای رفعشون راه حل پیدا کنم...

پیدا کردن راه حل سخته...

به خاطر همینم ترجیح میدم که توی یه دنیای دیگه خودم رو غرق کنم و سیستم تفکرم رو خاموش کنم...

کاشکی کمپی هم برای ترک افراد معتاد به فیلم ( و همچنین خوراکی ) وجود داست ...

ولی حیف که اینا همه اش به میزان اراده آدم بستگی داره و آدم هایی مثل من هم برای بالا بردن میزان اراده اشون به تلنگر نیاز دارن.

به تلنگری با برد زیاد نیازمندیم.

  • سارا
  • شنبه ۱۱ فروردين ۹۷

مداد و قدم زدن در پارک هم برای خودشان ” روز” دارند!

به احتمال زیاد نمی دونستین که روز ۳۰ ام مارچ، روز جهانی مداد تشریف داره! و به احتمال خیلی خیلی بیشتر هم نمی دونستین که همین ۳۰ ام مارچ، از قضا روز جهانی قدم زدن در پارک هم هست!!

شاید این دوتا در نگاه اول کاملا بی ربط به نظر برسن، که خب درواقع هستند. این منو یاد معمایی میندازه که کلاهدوز دیوانه در « آلیس در سرزمین عجایب » موقع صرف چای می پرسه :

 

 «نظری داری دربارهٔ اینکه چرا کلاغ شبیه میز تحریر است؟»

وقتی آلیس از کلاهدوز می‌خواهد خودش جواب معما را بدهد، می‌گوید: «کوچکترین نظری در اینباره ندارم.»

واقعا ارتباطی بین مداد و قدم زدن در پارک وجود داره؟ بیایین یه خرده دقیقتر به این دو رویداد نگاه کنیم:

 

روز مداد:

در مورد مداد باید بگم که حدود صد و شصت سال پیش در چنین روزی، آقای هایمن لیپمن (Hymen Lipman) با زدن یه پاکن ناقابل به ته یک مداد تونست حق امتیاز این اثر بزرگ رو به ثبت برسونه …

شاید این موضوع در زمان حاضر با این همه تکنولوژی و پیشرفت، مساله خیلی قابل توجه و چشمگیری نباشه، اما خب با به یادآوردن اینکه همه مون حداقل یه بار با این مداد های پاکن دار، مسئله ریاضی حل کردیم و با فهمیدن اینکه جوابمون غلطه، با خوشحالی تنبلانه ای مداد رو برعکس کردیم و بعد از پاک کردن، جواب درست رو نوشتیم، یه خرده احترام بیشتری براشون قائل میشیم.

اما مداد چرا اینقدر مهمه؟

اگر همین مداد ساده ( ورژن بدون پاکن اش ) رو در نظر بگیریم، یه تیکه گرافیت با پوششی چوبی یا کاغذیه که وسیله خلق ایده های بزرگ در تمام اعصار بوده.

از ادیسون گرفته ( که مدادهای کلفت مخصوصی رو سفارش میداد که براش بسازن تا ایده هاش رو با اونها روی کاغذ بیاره) تا جان اشتاین بک ( که برای نوشتن کتاب هاش فقط از مداد استفاده می کرد و میگن کتاب شرق بهشتش فقط ۳۰۰ تا مداد رو قلع و قمع کرده ) همگی از مداد برای واقعیت بخشیدن به افکار و ایده هاشون استفاده می کردن. هنرمندان و نقاشان هم که دیگه جای خودشون رو دارن.

مداد یعنی چه؟

در واقع، کلمه مداد در زبان انگلیسی (pencil) از ریشه کلمه ی peincel از زبان فرانسوی عهد عتیق گرفته شده که اون هم مشتق کلمه peinture یا painting بوده و به معنای قلم هنرمند هستش.

مداد یا همان قلم هنرمند به افکارمون شکل بیرونی می بخشه و مهم ترین وسیله خلق ایده های ناب برای همه به شمار میره.

 

روز قدم زدن در پارک :

اینکه اصلا روزی رو به این اسم نام گذاری کردن، به اندازه کافی عجیب هستش و برعکس روز جهانی مداد، چیز زیادی هم در مورد این روز در دنیای مجازی نمی بینیم. اما خب، کلا قدم زدن برای خودش مزایایی داره، حالا میخواد توی پارک باشه یا هرجای دیگه.

جدا از اینکه راه رفتن و تحرک داشتن برای بدن مفیده و از انواع و اقسام امراض و بیماری ها مثل چاقی، فشار خون، انواع سرطان، افسردگی و غیره جلوگیری میکنه، با یه ریزه تعمق در رفتار دانشمندان و نوابغ بزرگ میبینیم که تقریبا همه شون از دم، روزانه یه عالمه پیاده روی میکردن. آدم های مشهوری از جمله :

  • آلبرت انیشتین
  • داروین
  • استیو جابز
  • چارلز دیکنز
  • چایکوسفکی
  • بتهوون
  • مارک زوکربرگ
  • نیچه
  • ارسطو
  • و خیلی های دیگه که هر کدوم داستان های مربوط به خودشون رو دارن که چرا قدم زدن جز ارکان زندگیشونه.

ساخت جاده پیشرفت بشریت مرهون همین راه رفتن است!

اما موردی که در داستان های همه این آدمها به چشم میخوره اینه که همه شون معتقد بودن ( یا هستن ) که راه رفتن و قدم زدن به خلق اندیشه کمک میکنه و ایده های تازه ای رو در ذهن شکل میده. چه نویسنده هایی که کل داستان هاشون رو در این قدم زدنها طرح ریزی کردن، چه دانشمدانی که مساله های بغرنج رو موقع راه رفتن در ذهنشون حل کردن و چه آدم های موفقی که قرار ملاقات های مهمشون رو موقع پیاده روی برگزار کردن.

 

آیا واقعا انتخاب این دو رویداد در یک روز تصادفی بوده؟

اینا رو گفتم که بگم شاید انتخاب روز جهانی مداد و روز قدم زدن در پارک خیلی هم تصادفی نبوده باشه. شاید باید اسم این روز رو بذاریمروز خلاقیت و سعی کنیم یک امروز رو به چیزهای تازه تر فکر کنیم و ایده های جدیدی رو برای کسب و کار یا زندگی مون به کار بگیریم.

 

یا شاید هم … از کجا معلوم؟ شاید انتخاب این دو رویداد برای یک روز، فقط و فقط شانس محض بوده باشه و مثل کلاغ و میزتحریر ارتباطی با هم نداشته باشن!

 

  • سارا
  • جمعه ۱۰ فروردين ۹۷

مردی به نام اوه که یک داستان-خور را مجذوب خود کرد!

دیگه تقریبا تمام فامیل و آشنایان میدونن من وقتی کتاب میبینم، دست و دلم می لرزه. در این حالت معمولا با مهربانی پیشنهاد میدن که کتابی که چشمم گرفته رو امانت بگیرم و ببرم بخونم ( سابقه درخشانی توی بازگرداندن کتاب ها ندارم )

امسال هم در یکی از مراسم های صله ارحام عیدانه، دیدم کتاب " مردی به نام اوه " روی میز کامپیوتر دخترداییم داره بهم چشمک میزنه. برش داشتم و شروع کردم به ورق زدن که صاحبش اومد و گفت میخوایی ببری بخونیش؟

من هم که از خدا خواسته گفتم بله که میخوام! خودت خوندیش؟ گفتش که "نه. هنوز نخوندم، ولی تو ببر بخون. داستانش در مورد یه پیر مرد بد اخلاقیه که توی زمان جوونی های خودش مونده و بعد یه خانواده ایرانی میان همسایه اش میشن. موقعی که کتاب رو می خریدم، همین قسمتش جذبم کرد."

 

مردی به نام اوه 

این داستان، یک داستان سوئدیه.

تا اونجایی که من میدونم، سوئدی ها ادبیات چندان درخور توجهی ندارن و شاید دلیلش هم این باشه که زبانشون، زبان خیلی ساده ایه و این قابلیت رو نداره. زبانی که خیلی ساده تر از انگلیسی و به طبع، ساده تر از فارسی خودمونه و نمیشه احساسات رو به زیبایی در اون توصیف کرد. 

ولی وقتی کتاب " مردی به نام اوه "رو خوندم، باید بگم که واقعا دوستش داشتم. کتاب، زبان ساده و شیوایی داشت و خب باید بگم که ترجمه روان و خوبی  هم داشت ( دست فرناز تیمورازف و نشر نون درد نکنه ). اونقدری جذاب بود که تا ساعت دو نیم نصف شب بیدار نگهم داشت تا تمومش کنم.

 

 

مردی به نام اوه چه برای گفتن دارد ؟

"آقای اوه" مردیه که نمیتونه با دنیای اطرافش خیلی کنار بیاد. دنیایی که با مدرنیزه شدن همه چیز، آدم ها رو هم دستخوش تغییر کرده، طوری که آدم های این دوره نمی دونن چطوری باید از پس کارهای خودشون بر بیان و برای هر چیزی نیاز به یه متخصص دارن. اینکه دیگه آدم ها نمی تونن یه پیچ رو سفت کنن برای آدمی که تقریبا از پس هرکاری برمیاد آزار دهنده است.

آقای اوه وقتی که جوون بود هم زیاد با آدم های اطرافش ارتباط برقرار نمی کرد. بیشتر مرد عمل بود تا حرف زد و اعتقاد داشت که یه مرد رو باید از روی کارهاش شناخت نه حرفایی که میزنه و باد هوا میشه.

 

یه عاشق واقعی ...heart

وقتی که اوه عاشق شد، تمام دنیایش شد سونیا. وقتی که سونیا تصادف کرد و زمینگیر شد، زمین و زمان رو به هم دوخت تا از باعث و بانیش شکایت کنه ( که البته موفق هم نشد ) وقتی که سونیا مرد، دنیای اوه هم به پایان رسید و شد یه مرده متحرک که روزی به این نتیجه میرسه که دیگه نمی تونه این دنیا و ادم های احمقش رو تحمل کنه و باید بره پیش سونیا.

به خاطر همینم تصمیم میگیره که خودکشی کنه. هر روز اوه پا میشه و یه نقشه جدید برای پایان دادن به زندگی اش می کشه و میره که عملی اش کنه. اما یه اتفاقی می افته که هربار باعث میشه اوه عملگرا، عملی کردن تنها خواسته قلبیش توی دنیا رو به تعویق بندازه.

 

ما ایرانیا...cool

از اونجایی که ایرانیا از قدیم و ندیم به خونگرمی و همسایه مداری و اینا معروف بودن و کلا بهترین آدم های روی زمین هستن (laugh) و از قضا یه خانمی به اسم پروانه که دوتا بچه و یکی هم توی راه داره و با شوهر سوئدی اش در همسایگی آقای اوه زندگی میکنن، نمیذاره که اوه تنها بمونه و سایر آدم های داستان هم، از بقیه در و همسایه ها گرفته تا دو تا نوجوون نیمه بزهکار و یه گربه کریه المنظر بی دم نیمه بی مو، باعث میشن که اوه کم کم بتونه از فکر خودکشی بیرون بیاد و به خاطر اونها زندگی کنه.

 

روایت داستان

داستان در عین روایت زمان حال و ماجراهایی که برای اوه و پروانه و گربه و بقیه اتفاق میفته، زندگی گذشته اوه رو هم روایت میکنه تا به خواننده این دید رو بده که اوه چرا میخواد به زندگی اش پایان بده و تفکرات این مرد بزرگ چی بوده. اینکه ارزش دوستی رو در طول داستان، میبینیم که چطوری پروانه ای که کم کم مثل پروانه به دور اوه می چرخه، گربه ی زشتی که میشه همدم اوه، یادآوری خاطرات دوستی قدیمی به نام رونه که حالا از کار افتاده شده (و آلزایمر تمام وجودش رو از یادش برده ) و تلاش برای اینکه شهرداری رونه به خانه سالمندان نفرسته باعث میشن که اوه  با وجود نداشتن سونیای عزیزش به زندگی اش ادامه بده.

 

تمامی آدم های سرد و گرم چشیده روزگار یک " اوه " درون دارند

اینکه گاهی وقتا آدم های پیر دور و اطرافمون حرفی می زنن یا منطقی دارن که برامون قابل هضم نیست و نمی تونیم درکشون کنیم، حتما حتما چیزی پشتشه که ما نمی دونیم. یه خاطره، یه عادت یا یه طرز تفکری که شاید الان غلط یا از مد افتاده به نظر برسه، اما شاید واقعا غلط نباشه و فقط با معیارهای امروز قابل درک شدن نیست. 

اینکه سعی کنیم این آدم های محترم رو بیشتر بشناسیم و احترام بیشتری براشون قائل باشیم، شاید ندایی باشه که فردیک بکمن ما رو به اون فرا میخونه.

 

چرا این کتاب حاوی یک عدد شخصیت ایرانی است ؟

این سوال برام پیش اومد که چرا ایرانی؟ چرا یه نویسنده سوئدی باید اینقدر با خصوصیت ما ایرانی ها ( خونگرم بودنمون، همسایه دوستی مون که البته این مورد به خاطرات پیوسته، رسم غذا بردن برای همسایه ها، و از همه مهمتر برنج زعفرونی با مرغ یا همون ته چین!! ) آشنا باشه و توی اولین کتابش شخصیت تاثیرگذار داستانش یه ایرانی باشه؟

مصاحبه ای که این سوالم رو جواب بده از این نویسنده پیدا نکردم. اما توی ویکی پدیا دیدم که اسم همسرش Neda Shafti هستش. و خب شاید همین موضوع باعث شده که آقای فردریک بکمن علاقه خاصی به ایرانی ها داشته باشه. ( البته تعداد زیاد ایرانی های مقیم سوئد هم میتونه عامل دیگه ای باشه ) البته فقط و فقط شاید !!

 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب