۲۷ مطلب با موضوع «کتاب های افسونگر» ثبت شده است

حقیقت

و بدانیم که ویرانی، نه از بیان حقیقت، بلکه از کتمان حقیقیت روی میدهد.

آخرین جمله از مقاله شمس لنگرودی درباره کتاب دل سگ 

 

دل سگ رو دوست داشتم. اسم عجیبی داره ... داستان عجیبی هم داره. اما روند کلی داستان، بدون در نظر گرفتن المان های تخیلی اش، خیلی شبیه وضعیت الان ماست.

" فرار از اردوگاه شماره چهارده "، " آکواریوم های پیونگ یانگ " و کتاب هایی که فراری های کره شمالی از خاطراتشون نوشتند هم مهر پررنگی به تباهی این روزهامون میزنه ...

  • سارا
  • جمعه ۱۹ بهمن ۹۷

دختر تحصیل کرده

چند وقت پیش، توی یک وبلاگی که متعلق به یه دختر ایرانیه که در راه آرزوهاش قدم برداشته، عنوان یک کتاب رو دیدم.

educated

تعریف هایی که از کتاب میکرد رو دوست داشتم، به همین خاطر هم مشتاق شدم برم بخونمش. دانلودش کردم و طی یک هفته، تمام زمان های خالی ام در روز رو صرف خوندنش کردم. بخش اولیه کتاب رو شاید بشه توی جمله های زیر خلاصه کرد :

"من دختری هستم که در ایالت آیداهو آمریکا، توی کوهستان بزرگ شدم. تمام کودکی و نوجوانی من در این کوهستان گذشت. من هیچ وقت به مدرسه نرفتم، هیچ دکتری تا به حال معاینه ام نکرده بود و حتی شناسنامه هم نداشتم.

از نظر کشورم، من وجود خارجی نداشتم. "

این داستان مال چند قرن پیش نیست. مال همین چند سال پیشه. نویسنده کتاب، تارا وست اور، حالا 32 سال سن داره و توی کتاب داستان زندگی اش رو تعریف میکنه. 

ماها آمریکا و اروپا رو مهد تمدن میدونیم! فکر میکنیم اونچه رو که ما نداریم، اونها دارن و ماها همگی بدبخت و بیچاره و عقب مونده ایم. همه اش غر میزنیم که چرا توی ایران به دنیا اومدیم و جز 80 میلیون جمعیت ایرانی هستیم.

اما تارا وست اور داستانی رو تعریف میکنه از یک خانواده مذهبی (مذهب مورمون در مسیحیت) که حتی حاضر نیستن یک دکتر معاینه شون کنه و به هیچ عنوان دارو مصرف نمیکنن. حتی موقع زایمان هم به بیمارستان نمیرن و قابله دارن. اینکه بچه هاشون رو توی خونه به دنیا میارن، هم به دلایل مالیه و هم به دلایل اعتقادی...

حالا توی همچنین شرایطی، این دختر بزرگ میشه و تصمیم میگیره که بره دانشگاه.

کسی که تاحالا توی عمرش هیچ وقت درس نخونده، شروع میکنه مثلثات و جبر میخونه تا بتونه امتحان بده و قبول بشه. و بعد از امتحان دوم قبول هم میشه!

میره دانشگاه و شروع میکنه به کشف کردن دور و برش. جهان پیرامونش. و جهانی که گذشتگان ما به وجود آورده بودن.

به قول استادش، شروع میکنه خودش رو کش میده! که ببینه به کجا میرسه ...

به تاریخ علاقمند میشه.

بورسیه میگیره. میره کمبریج درس میخونه و تا دکترا پیش میره.

این وسط زندگی اش هیچ هم آسون نبوده. برادرش کمر به قتلش میبنده و بخش اعظم خانواده هم طردش میکنن. 

از 6 تا خواهر و برادرش، فقط با دوتاشون در ارتباطه. همونایی که تصمیم گرفتن درس بخونن و تا دکترا پیش برن.

توی خانواده شون، سه نفر دکترا دارن و بقیه تقریبا بی سوادن.


 

آدم وقتی ایتا رو میخونه، میبینه که دنیا خیلی وسیع تر از اون چیزیه که تا حالا تصور میکرده. اینکه فرقی نداره کجای دنیا باشی، این تلاشته که بال هات رو میسازه و تو رو به هر جایی که بخوای، میرسونه.

دوست دارم  منم بتونم بال هامو بسازم و به جایی که میخوام برسم...

بحث اراده است ... دوست دارم به جای اینکه همه اش به خاطر راه سختی که در پیش گرفتم، غر بزنم و ناله کنم، روی اراده ام کار کنم تا بتونم یه روزی بالاخره بال ها مو باز کنم ...


 

اگر خواستین پست بلاگ دختری که در راه آرزوهاش قدم برداشته رو بخونین، اینجاست 

انتشارات نیلوفر هم کتاب رو تحت عنوان " دختر تحصیل کرده " نوشته " تارا وستور " یا تارا وست اور منتشر کرده.

ترجمه کتاب رو نمیدونم چطوریه. ولی اگر زبانتون در حد متوسطه، پیشنهاد میکنم حتما کتاب انگلیسی رو دانلود کنین و بخونین.

لینک دانلود کتاب دختر تحصیل کرده  

  • سارا
  • چهارشنبه ۵ دی ۹۷

آقای باشو و نقطه عطف

+ هر وقت که میرم کتابفروشی و کتاب ملکه سرخ رو میبینم، احساس افتخار توی گلوم قلنبه میشه. یه نگاه به اسم مترجمش که " آقای محمد صالح نورانی " باشه میندازم، یه دستی به جلد کتاب میکشم و با خودم میگم :

" ممد دارک نایت، تو مایه ی افتخار مایی! "

دارک نایت رو از یک فروم قدیمی که یک مشت عاشق سینه چاک کتاب توش جمع شده بودن میشناختم. چه قدر به من توی درس میکروپروسسورم کمک کرد. هم رشته ایم بود و یه سال ازم بزرگتر بود. 

اصلا فکرش رو که میکنم، اونجا خیلی ها به من کمک کردن! یه مرتضی بود، معروف به مرتضی 979. همین مرتضی بود که به من کمک کرد که شخصیتم رو بازآفرینی بکنم و یه سری رفتار های به درد نخورم رو دور بندازم! هنوزم که هنوزه کلی دعای خیر براش میکنم و خودم رو سرزنش میکنم که به خاطر یه سری خل بازی و حرف های احمقانه، همچین دوستی رو از دست دادم...

اصن کلی دلم هوای بچه های فروم قدیمی رو کرده... هیچی هم نمی تونه دلم رو آروم کنه ... چون اون فروم با اون آدما دیگه نیست ... حالا فقط یه خاطره است. یه خاطره تلخ و شیرین ...

 

++ مترجمای دور و برم دارن زیاد میشن. یکی از دوستام داره برای انتشارات قدیانی داره کتاب ترجمه میکنه. خیلی حس خوبی داره که بری توی کتاب فروشی و ببینی که عه! اسم دوستت روی فلان کتابه. اصن این حس افتخار که قلنبه میشه ها، خیلی حس خوبیه.

 

+++من نیز دوست میدارم کتاب ترجمه کنم. بسی بسیار! 

تنها چیز درست و حسابی که توی عمرم ترجمه کردم، یه راهنمای قطور برای پنل فروشگاه اینترنتی nopCommerce  هستش که قرار بود توی سایت خود ناپ کامرس گذاشته بشه، اما بنا به دلایلی، فقط روی سایت شرکتمون گذاشته شد و مخاطبش هم فقط مشتری ها و برنامه نویسا هستن :| 

کمی تا قسمتی اسفباره. اما خب، یکی از آروزهام اینه که یه روز کتابای کارل ساگان و تمامی هایکو های " باشو " رو به فارسی ترجمه کنم. ( فکر کنم استادم آقای باشو، یه چیزی در حدود 1000 و خورده ای تا هایکو داره که فقط 200 تاش ترجمه شدن. باشو، پدر شعر هایکو محسوب میشه. )

 

++++ به لیوانم که نگاه کردم، دیدم یک حشره تویش افتاده و جسدش روی سطح مایع سبز رنگ لیوانم شناوره. 

یک نگاه به چپ و راستم انداختم بلکه یه چیزی پیدا کنم تا باهاش جسد رو بیرون بکشم. تنها گزینه موجود، حبه قند بود. یه دونه برداشتم و فرو کردم توی لیوانم و جسد رو باهاش بیبرون کشیدم و با پرت کردن قند توی باغچه پشت سرم از شرش خلاص شدم.

بعد هم با لذت دم کرده پونه کوهی ام رو که از پونه های چیده شده ی کنار یه رود در " کوهستانی پر از سگ ولگرد و قاطر های چموش و انواع پهن رها شده در طبیعت" درست شده بود، سر کشیدم. 

اون لحظه بود که فهمیدم به بکی از نقاط عطف زندگی ام رسیده ام و دیگه اون آدم سوسول تمیز و نظیف وجود نداره.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷

خودکشی در یک جنگل نروژی

یه جایی آخرای فیلم cloud atlas، موقعی که رابرت فرابیشر، آهنگساز گمنامی که اولین و آخرین قطعه مسحورکننده اش رو به پایان میرسونه، آخرین سیگارش رو میکشه و میره تا به زندگی اش پایان بده، میگه خودکشی جسارت زیادی رو میطلبه و شجاعت زیادی میخواد ...

این جمله اش بارها و بارها توی ذهنم تکرار میشه، به دیواره ی مرزهای افکارم برخورد میکنه و بعد دوباره تکرار میشه ... و پشت اون، صدای برخورد تفنگ با دندان هایش توی سرم میپیچه ... اسلحه ای که با ترس و درد میذاره توی دهنش تا کار رو تموم کنه ...

اینجور وقتا با خودم میگم واقعا همینطوریه؟ خودکشی شجاعت زیادی لازم داره؟

 

چندوقت پیش که بازی نهنگ آبی بین بچه ها رایج شده بود و تعداد زیادی از بچه های بی کله، احمق و ساده به خاطر تفکرات یک روسی با افکار حال به هم زن چارپایه زیر پاشون رو می کشیدن و کار رو تموم کردن چطور؟ این بچه ها هم شجاعت زیادی به خرج دادن برای اینکه کار رو تموم کنن؟

 

آخرای کارِ نهنگ آبی و تیترهای جنجالی از قربانیانش، دوتا دختر دبیرستانی توی اصفهان هم از یک پل پریدن پایین و دست به خودکشی زدن. اولاش میگفتن این دوتا هم قربانی های نهنگ آبی بودن. اما بعد یک ویدئو ضبط شده ازشون پیدا کردن. توی راه رسیدن به پل، از خودشون فیلم گرفته بودن. با دوست پسراشون حرف میزدن. خیلی شاد و سرخوش بودن و سر اینکه دوست پسراشون حاضر نبودن باهاشون ازدواج کنن و سر یک کل کل ساده میرفتن که خودشون رو پرت کنن پایین تا به اونها نشون بدن که چه قدر کله خرن و پای این حرفشون که "اگر نیایین ما رو بگیرین، خودمون رو میکشیم " ایستادن.

مادر یکی از بچه ها باردار بود. یعنی خودش اینطور توی ویدئو گفت و مراقبت از مادرش رو به دوست پسرش سپرد.

همه اش به این فکر میکنم که آیا بعد از اون ماجرا، اون بچه سالم دنیا اومد؟ مادرش در چه وضعیه؟

 

امروز داشتم رادیو دال گوش میکردم. مصاحبه ای بود با یه بابایی که 12 ساله توی توکیو زندگی میکنه. داشت تعریف میکرد که زندان های ژاپن وحشتناکند. میگفت زندانی های ژاپن از جامعه طرد میشن و حتی نمی تونن از خودشون خونه ای داشته باشن و دولت برای کمک بهشون، یه سری خونه های خاصی رو در نظر میگیره. مجری رادیو دال هم گفت : پس با این تفاسیر بهتره برن توی جنگل خودکشی کنن!! آیا واقعا این جواب مناسبی از سمت کسیه که داره تلاش میکنه محتوای مناسب برای جامعه تولید کنه؟ شوخی و خوش سر و زبونی تا وقتی از بعضی از مرزها عبور نکنیم جذاب هستند. آیا واقعا خودکشی مساله ایه که بشه باهاش شوخی کرد؟ یعنی اینقدر همه چیز ساده است ...؟

 

درسته که ژاپنی ها یه جنگل دارن که معروف شده به اینکه آدم ها میرن و اونجا به زندگی شون پایان میدن.

و باز هم درسته که ژاپنی ها مراسم هایی مثل هاراگیری و سپوکی از دوران سامورایی ها براشون به یادگار مونده و اینکه اگر توی زندگی ناموفق باشن، آبرو و حیثتشون رفته باشه و ورشکست شده باشن، تصمیم میگرن که کار رو یکسره کنن ... ولی این یه جورایی جزء فرهنگشونه، اینکه میخوان سربلند باشن و اگر زندگی اون طوری که برنامه ریزی کرده بودن پیش نرفت، پس ارزش ادامه دادن نداره و تصمیم میگیرن همه چیز رو تموم کنن ...

یه بنده خدایی هم میگفت این مساله میتونه به خاطر اعتقادات دینی شون هم باشه. از اونجایی که به تناسخ اعتقاد دارن، تصورشون بر اینه که خودشون رو می کشن تا زندگی بعدی شون شروع بشه. درست مثل یک بازی که دست به عملیات انتحاری میزنی تا دوباره از نو شروع کنی ...

 

وقتی که درگیر تمام کردن جنگل نروژیِ هاروکی موراکامی بودم، همه اینها ذهنم رو مشغول کرده بود. 

و بیشتر به این فکر میکردم که خب باشه! خودکشی شجاعت زیادی رو می طلبه.

اما یه نکته ای این وسط هست. کسی که میخواد به زندگی خودش پایان بده، به فکر بقیه هم هست؟

ما آدم ها توی یک دنیای اجتماعی زندگی میکنیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، مرزهای زندگی مون مشخص نیستند و با مرزهای زندگی دیگران آمیخته شده اند. پدر، مادر، خواهر و برادر ... دوستانمان ... اگر کسی تصمیم گرفت کار رو یک سره کنه، آیا به این هم فکر میکنه که بعد از اون چه بلایی سر بقیه میآد؟ چه ظلمی در حق اونا میکنه؟

در حق کسانی که توی این دنیا میمونن و مجبورن تحمل کنن و دم نزنن و گاهی این دم نزدن و تلنبار کردن در سرداب افکار نهانی باعث میشه که همه چی بهم بریزه؟

جنگل نروژی راجع به بازمانده ها حرف میزنه. راجع به دختر و پسری حرف میزنه که دوست مشترکشون توی 17 سالگی تصمیم میگیره کار رو تموم کنه و این درحالیه که خواهر دخترک هم قبلا دست به خودکشی زده. اینکه دونفر از عزیزان دخترک تصمیم گرفتن خودکشی کنن، روان دخترک رو به هم میریزه. طوریکه دخترک هم در آخر تصمیم میگیره کار رو تموم کنه. 

اگر بر فرض مثال، دخترک هر دو آدم های عزیز زندگی اش را در کنارش داشت، بازهم دست به خودکشی میزد؟ بازهم اینطور روانش آسیب میدید و در بیمارستان بستری میشد و یک شب طبق نقشه ای که از قبل کشیده، میرفت تا کار رو تموم کنه؟

جنگل نروژی خیلی حرف ها برای زدن داشت. اما به طور عجیبی این قسمتش برام پر رنگ شده.

و این روزها، وقتی که میخونم یا میشنوم که به خاطر مشکلات جامعه مون و کمرنگ شدن هدف ها، از بین رفتن امید ها و مرگ رویاها آمار خودکشی روز به روز داره بالاتر و بالاتر میره، فقط از ته قلبم دعا میکنم که خدا به خانواده هاشون صبر بده تا بتونن تحمل کنن و رفتار "شجاعانه " یا " سبکسرانه " عزیزانشون رو تاب بیارن ...

کسی که خودکشی میکنه، فقط به زندگی خودش پایان نمیده ... خیلی های دیگه رو هم با خودش پایین میکشه ...

  • سارا
  • يكشنبه ۱ مهر ۹۷

450 درجه‌ی فارنهایت

و خورشید گفت ماجرا از این قرار است و پای مرا به چالش باز کرد.

 

مقدمه

19 سالم بود که رفتم دانشگاه. پشت کنکوری نبودم. اما متولد دومین ماه نیمه دوم سال بودن یعنی یکسال از همه چیز و همه کس عقب تر بودن. 19 سالگی برای من حکم آزادی را داشت.

4 سال تمام بی وقفه درس خوانده بودم. از اول دبیرستان مثل یک کنکوری زندگی کرده بودم، تابستان ها به مدرسه می رفتم، عید نوروز و خیلی از روز های تعطیل دیگر از صبح تا بعد از ظهر مدرسه بودم و هر یک جمعه در میان هم آزمون میدادم. دنیای من شده بود دنیای تست و کتاب های آبی و خاکستری و کتاب کار نارنجی. جزوه و دفتر و کتاب های درسی. معدل و درصد و بازخواست شدن برای تراز های احمقانه.

اصلا مرده شور هرچی تست و تراز و موسسه های آموزشی کنکوری و آزمون های جامع است را ببرند! تمام شیره وجود آدم را میکشند و بعد مثل صدفی خالی که قبلا محتویات درونش را خالی کرده باشند، دورت می اندازند. 

وقتی به دانشگاه پا گذاشتم، دوباره شروع کردم به خواندن. 19 سالگی برای من مثل تولدی دوباره بود. دوباره حس هایم کم کم برمیگشتند و من با سرعت خودم و به شیوه خودم شروع کردم به کشف کردن دنیا.

 

کتاب اول

آن روزها کتابی خواندم تحت عنوان " خاطرات یک دختر جوان ". این نام سانتی مانتال، نام فارسی اثر بود. در دنیا، کتاب را با عنوان " خاطرات آن فرانک " می شناسند. کتاب معروفی است. خاطرات واقعی دختر نوجوان یهودی است که در زمان جنگ جهانی دوم و برای فرار از دست نازی ها، به همراه خانواده اش در یک مخفیگاه زندگی میکنند. درواقع بیشتر می شود گفت که زندانی هستند و به جز چند نفری که برایشان غذا تهیه میکنند، راه ارتباطی دیگری با دنیا ندارند. 

چندین سال زندگی کردن مثل ارواح، بدون هیچ سر و صدایی به همراه یک خانواده دیگر که به لحاظ فرهنگی کاملا با شما متفاوت هستند و هر روز ناراحتی های مختلفی را برایتان ایجاد میکنند، درحالی که آن بیرون نازی ها در به در به دنبالتان میگردند تا پیدایتان کنند و شما را به اردوگاه های کار اجباری ( یا کوره های آدم سوزی ) بفرستند، قطعا زندگی ساده ای نمی تواند باشد. 

در 19 سالگی، تفکرات آن برایم خیلی جالب بود. و اینکه گاهی اوقات ( نه همیشه ) بسیار بزرگتر و پخته تر از سنش رفتار میکرد، مرا شیفته شخصیتی کرده بود که 50 سال پیش از به دنیا آمدن من، دنیای خاکی را بدرود گفته بود، درست دو ماه قبل از پایان یافتن جنگ و آزادی ...

 

کتاب دوم

تولد 19 سالگی ام، دوستانم پول روی هم گذاشتند و برایم هدیه ای " درخور " خریدند. یک کتاب سه جلدی قطور که عکس یک خانم اشراف زاده قدیمی روی آن چاپ شده بود و به جز نام کتاب و مترجم آن، چیز دیگری بر روی جلدهای ضخیم هیچ یک از 3 جلد ندیده نمی شد.

عشاق نامدار، ترجمه و اقتباس : ذبیح الله منصوری

راستش را بگویم، هدیه را بیشتر برای این خریده بودند که خودنمایی کنند و بگویند ببین که ما چه چیزی برایت گرفته ایم!!

کتاب شیکی بود!! گران قیمت و خوشگل بود!! اما معلوم بود موقع خرید لای آن را هم باز نکرده اند و براساس ظاهر خرید کرده اند!!!

حقیقت دوم هم این بود که تخصص من در حوزه ادبیات و داستان بود، نه کتاب های تاریخی سه جلدی 1700 صفحه ای! نمی دانستم با آن سه جلد قطور باید چکار کنم. بگذارم توی قفسه ام خاک بخورد یا به کتابخانه اهدا کنم؟ اصلا فکرش را هم نمی کردم که بشود آن را خواند!!

اما بالاخره به سراغش رفتم.

کتاب در رابطه با تاریخ فرانسه بود. از لویی چهاردهم تا ناپلئون سوم. و روابط آدم ها و نحوه شکل گرفتن انقلاب ها را عنوان می کرد. تا به حال کتاب تاریخی نخوانده بودم و باید اعتراف کنم که نیمه دوم جلد آخر را هم هنوز که هنوزه نخوانده ام.

اما عشاق نامدار به من یک دید کلی از تاریخ فرانسه و روسیه داد. انگار که برای من یک بستر اولیه شد تا بر روی آن سایر اطلاعات تاریخی ام را ذره ذره انبار کنم. و وقتی در کتاب های دیگر به وقایع مربوطه میرسیدم، درک بهتر و بیشتری از اتفاقات تاریخی پیدا میکردم. 

کم کم دیدم که این بستر دارد همینطور بزرگ و بزرگتر می شود، طوری که تاریخ دنیا برایم شده یک جور پازل که با خواندن بخش های مختلف تاریخ، علاوه بر اینکه قطعات بیشتری پیدا می شود و سر جای خودش در ذهنم قرار میگیرد، پازل بزرگتر و بزرگتر هم می شود و رشد میکند.

یک کتاب که برای پز و افه خریداری شده بود، مرا شیفته تاریخ کرد!

 

نتیجه

گاهی اوقات آدم فکر میکند که در طول چندین سال هیچ تغییری نکرده و همانی هست که بود.

اما حقیقت این است که ما همیشه درحال تغییر کردن هستیم.

یا رشد میکنیم یا به سوی عقب میرویم و از آنجایی که این حرکت یا تغییر کم کم در آدمی شکل میگیرد، خیلی وقت ها متوجه اش نمی شویم و راهی برای پی بردن به آن راهی به جز رجوع به حافظه نداریم.

راستش تا همین چندوقت پیش نفهمیده بودم که چه قدر خودم و طرز فکرم در اثر کتاب هایی که خوانده ام و شرایطی که در آن به سر برده ام تغییر کرده است. تا اینکه دوباره به سراغ آن فرانک رفتم.

هوس کتاب را فیلم the fault in our stars به جانم انداخت، همانجایی که میروند و از پناهگاه فرانک ها دیدن میکنند. به دنبال کتاب به سه تا کتابخانه سر زدم تا بالاخره یک نسخه پیدا کردم. ( نسخه ای که من قبلا خوانده بودم را کتابخانه نزدیک خانه به دلیل فرسودگی از دور خارج کرده بود.)

کتاب را که دوباره میخواندم، تمام افکاری که زمان خواندن آن برای بار اول در 19 سالگی داشتم دوباره به یادم می آمد. انگار که من هم خاطراتم را در لابه لای جملات خاطرات یک دختر دیگر مخفی کرده بودم. اما راز آنها فقط و فقط برای خودم آشکار میشد و بس.

کاملا طرز فکرم را به یاد میآوردم. نظراتم را درباره وقایع مختلف کتاب به یاد می آوردم و با افکار کنونی ام مقایسه میکردم.

حس میکردم بار دومی که کتاب را میخوانم، به خیلی از مسائل دیگر که پیش از این کاملا از دیدم به دور مانده بود هم توجه دارم، مثل پس زمینه تاریخی کتاب یا تحقیقم که خارج از کتاب و راجع به شخصیت های آن انجام دادم.

به وضوح میدیدم که چه قدر فرق کرده ام. و از این تغییر خوشحال بودم.

 

پ.ن 1:

راستش الان که این ها را می نویسم به این فکر میکنم که : " آن " با آن همه بدبختی که داشت، باز هم در همان پناهگاه سعی میکرد خوشحال، با هدف و با انگیزه باشد.

با به یاد آوردنش به خودم نهیب میزنم که هی! اینقدر افسرده و اخمالو نباش لطفا! درسته که این روزها اوضاع کشور رو به وخامت میرود، اما خب نازی ها که به دنبالمان نیستند و قصد جانمان را نکرده اند و ما هم در یک انباری بدون نور خورشید زندگی نمیکنیم و کوره آدم سوزی هم در انتظارمان نیست. و هنوز هم به سرنوشت آن دختر بیچاره دچار نشده ای!! پس لبخند بزن و به دنبال راه چاره باش! 

 

پ.ن 2 :

کسی چه میداند. شاید باز هم یک روزی من و خاطرات دخترک یهودی به هم بر بخوریم و من دوباره موقع خواندن، خاطرات و افکاری را که لابه لای سطرها مخفی کرده ام، پیدا کنم و دختری را بازبشناسم که روزی روزگاری در بیست و چند سالگی، قبل از طوفان بزرگ کشور زندگی میکرد ... آخر میگویند وقتی طوفان میاید، دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود ...

 

پ.ن 3 :

آیا کسی هست که بخواد این چالش رو ادامه بده؟ با کمال میل ازش دعوت به عمل میارم : )

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

چرا آدم ها باید برای جنگی بیهوده بمیرند؟

بعضی کتاب ها هستند که باید در زمان خاصی آنها را بخوانی.

گاهی وقتا خود کتاب ها میگویند که چه زمانی برای خواندن آنها بهتر است.

مثلا یک کتاب را میخری و سه سال تمام میگذاری تا در کتابخانه خاک بخورد. میلت نمی کشد اصلا بازش کنی.

بعد ناگهان هوس میکنی که کتاب را برداری و شروع به خواندنش کنی.

 

کتاب خلبان جنگ آنتوآن دوسنت اگزوپری برای من از همین دست کتاب هایی بود که خودش زمان خواندنش را مشخص کرد. می توانم بگویم خواندنش در این شرایط به آدم آرامش میدهد. کتاب را مثل یک طلسم جادویی، گذاشتم توی کیفم و با خودم همه جا میبرم.

اگزوپری در کتاب خلبان جنگ، راجع به جنگی بیهوده  حرف میزند. راجع به آدم هایی که بیهوده کشته میشدند، و فرمان هایی که بیهوده صادر می شدند.

توصیف های کتاب فوق العاده زیبا و کاملا واقعی هستند و نمیتوان از خواندنشان لذت نبرد. فجیع ترین بلایایی را که ممکن است بر سر انسان به صورت فردی یا در قالب یک گروه بیاید را با کلماتی بیان میکند که آنقدر واقعی و ملموس با زبانی شیوا بیان شده اند که نمی توانی کتاب را کنار بگذاری و در عین حال، نمیخواهی که کتاب را زود تمام کنی.

خیلی ها اگزوپری را فقط با کتاب شازده کوچولویش میشناسند. یعنی خیلی ها را دیده ام که از کل شازده کوچولو، همان جملاتی را که در دنیای مجازی دست به دست میچرخد را ورد زبان کرده اند و با فیس و افاده مثلا فقط میگویند : تو مسئول گلی هستی که اهلی کردی ! 

اگزوپری فقط از اهلی کردن حرف نمی زند. از خیلی چیزهای دیگر که در دنیای ما جریان دارد هم گفته است.

مثلا از دلیل اینکه آدم ها باید برای یک جنگ بیهوده بمیرند حرف میزند. این که اگر جنگی محکوم به شکست، چرا آدم ها باید در این شکست بمیرند؟ و دلیل آن را اینطور اعلام میکند که شکست باید تبدیل به عزا شود تا سمبلی شود برای آدم های زنده ...

یا مثلا می تواند از شال صدفی رنگی که به دنبال هوا پیما، مانند دوشیزگان طناز کشیده می شود و پیراهنی زیبا به تن دارد، در زمانی حرف بزند که هواپیماهای شکاری آلمانی به دنبال یافتن آنها هستند و اگر هوا پیما را ببینند، با مسلسل تیربارانش میکنند و مثل برق و باد می گذرند و خلبان و سرنشینان هواپیما را با رگ هایی پاره شده که خون از آنها فواره میزند و موتوری که آتش گرفته پشت سر میگذارند. اگزوپری از شال زیبایی حرف میزند که جای آنها را لو میدهد...

  • سارا
  • دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷

سرزمین آزادگان

نیچه در کتاب حکمت شادان می گوید : 

" فراموش نکنیم که اسامی ملت ها عموما توهین آمیز هستند.

مثلا " تاتارها " طبق نامی که چینی ها به آنها داده اند، "سگ" معنی میدهد.

آلمانی Die Deutschen بدواً به معنی کافر بود و این نامی بود که گوتهایی که به مسیحیت گرویده بودند، به توده عظیم برادران نژادی خود که هنوز غسل تعمید نیافته بودند، دادند ... "

ایران به معنای سرزمین نجیب زادگان و آزادگان است ...

تمدن چندهزار ساله مان را به رخ کسی نمی کشم...

فقط میگویم که ما آزاده ایم ... همیشه آزاده بوده ایم و همیشه آزاده خواهیم بود ...

 

 

 

1- کتاب حکمت شادان، نوشته فردیش نیچه، ترجمه جمال آل احمد، سعید کامران و حامد فولادوند

2- معنی کلمه ایران پیست ؟

  • سارا
  • شنبه ۲۳ تیر ۹۷

لوور در تهران عاشق رخ دادن بود!

گاهی اوقات آدم های خارق العاده ای پا به هستی میذارن که مسیر دنیا و آدم های اون رو تغییر میدن. حتی ممکنه اونقدر خارق العاده باشن که آدم هایی که دو-سه هزار سال بعد از اونها زمین رو به ارث بردن رو هم تحت تاثیر کردار و گفتار خودشون قرار بدن.

مارکوس هم از این دسته از آدم ها بود.

مارکوس رو میگما!

همون مارکوس اورلیوس معروف خودمون! ( که البته شاید نشناسیدش و اگر بخوام یه هینت ریز بدم، توی فیلم گلادیاتور، همون پدر-اپراطوری بود که به دست کومودس کشته شد و با مکسیموس رویایی به نام روم رو در ذهن می پروروندن. همون مارکوس! )

مارکوس اورلیوس، یکی از 5 پادشاه خوب دوران امپراطوری روم محسوب میشه و نه تنها پادشاه خوبی بوده، بلکه فیلسوف محشری هم بوده (البته از نظر بنده!) 

راستش قبل از اینکه به ( موزه؟ نمایشگاه؟ رویداد ؟ ) لوور در تهران برم، منم اطلاعات زیادی ازش نداشتم.

لوور در تهران، موزه؟ نمایشگاه؟ رویداد ؟ ای هستش که در اون 56 تا از اشیاء باستانی موزه لوور رو به نمایش گذاشتن و یکی از مجسمه هایی که تا به حال از چهره مارکوس اورلیوس ساخته شده هم جزءشون بود که میتونین در لینک تصویر زیر، مجسمه مذبور رو مشاهده کنین :

لینک

در بخش انتهایی ساختمون موزه هم یه نمایشگاه کوچیک و بامزه از کارهایی که بچه های هفت ساله ساخته بودن. شاید به جرات بتونم بگم بهترین قسمت نمایشگاه، همین قسمت آخرش بود.

شما فکر کن به یه سری بچه 7 ساله بیان یه سری اشیای باستانی نشون بدن، بعد یه کپه گِل هم بدن دستشون و بگن حالا هر کدوم رو که دوست دارین، خودتون بسازین. ساخته هاشون بی نظیر بود. جالبتر از همه، مجسمه هایی بود که از مارکوس اورلیوس ساخته بودن که عکسشون رو میتونین اینجا ببینین.

یعنی به شخصه عاشقشونم : ))))

این قضیه تموم شد و منم مارکوس رو در قالب چندتا عکس و یه خاطره از موزه شبه - لوور در مموری اطلاعاتی مغزم ذخیره کردم تا اینکه چند روز پیشا داشتم کتاب فرانی و زویی اثر دی جی سلینجر رو میخوندم و اون جایی که زویی میره به اتاق سیمور و بادی و جمله های روی در رو میخونه، یکی از جمله ها چشمم رو گرفت :

" عاشق رخ دادن بود " 

جمله اش از مارکوس اورلیوس بود.

و این شد که نشستم یه کم در موردش تحقیق کردم.

اول اینکه میخواستم بدونم معنی این جمله چیه. چی عاشق رخ دادن بود. دنیا؟ آدم ها؟ حوادث؟ چی؟ عبارت انگلیسی اش اینه : "It Loved to happen" که قضیه رو یکم دشوارتر کرد برام، چون معلوم شد به هیچ بنی بشر و موجود زنده ای اشاره نداره. میخواستم جمله های قبل و بعدش رو پیدا کنم که ببینم دقیقا منظورش از اینکه عاشق رخ دادن بود، چی بوده. اینترنت رو گشتم، اما چیز خاصی پیدا نکردم و به این نتیجه رسیدم که باید برم کتاب meditations یا تعملات اش رو بخونم، بلکه به یه سر نخی برسم و فعلا کتاب رو گذاشتم در لیست کتاب هایی که باید خونده بشه.

دوم اینکه بین گشت و گذارام در دنیای مجازی، به یه سری جملات فلسفی از این فیلسوف گرانقدر رسیدم و اونجا بود که حس کردم عاشقش شدم.

مارکوس اورلیوس میگه که :

کلا همه چیز به خودت و طرز فکرت بستگی داره. میگه تو نمی تونی جلوی حوادث رو بگیری، اما با فکرت میتونی قدرتی رو پیدا کنی که بشه باهاش بر ناملایمات روزگار پیروز شد. میگه اینکه به چی فکر میکنی و چطور فکر میکنی دست خودته. این فکرای تو هستن که باعث میشن روحت رنگ بگیره و در نهایت بتونی شادی رو پیدا کنی.

کلا خیلی به نحوه اندیشیدن و عقل آدمیزاد اهمیت میده که همین باعث شده ازش خوشم بیاد : )))

یه جمله دیگه هم داره که میگه :

Everything we hear is an opinion, not a fact. Everything we see is a perspective, not the truth.

( که معنش تقریبا این میشه : هر چیزی که میشنویم فقط یک نظر است، واقعیت نیست. هرچیزی که میبینیم یک دیدگاه است، حقیقت نیست.)
این جمله منو یاد همون مجسمه های گِلی ای انداخت که بچه ها از مارکوس اورلیوس ساخته بودن.
طرحی که مجسمه ساز اولیه دیده و تا ابد روی سنگ حک کرده، تنها یک پرسپکتیو بوده و اونچیزی هم که بچه ها دیدن و ساختن هم پرسپکتیو اونها بوده.
لزوما حقیقت و واقعیت نه! فقط یک دیدگاه. دریچه ای که مجسمه ساز و بچه ها از اون دنیا رو میبینن و با هنرشون اجازه دادن ما هم بتونیم دنیا رو از نگاه اونها ببینیم. حس عجیبیه که بخوای اینطوری به این فکر کنی که هر چیزی که ساخته دست بشره، فقط و فقط یک پرسپکتیوه ...
حس میکنم اون مارکوس اورلیوس سوزن - سوزنی ( سمت راست در تصویر بالا ) درس بزرگی بهم داده : )))))))
 
+ من هنوزم دلم میخواد بدونم معنی حرف مارکوس از " عاشق رخ دادن بود" چی بوده :| 
 
 
 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷

بنویس تا اتفاق بیفتد

یه مفهومی هست با این مضمون که میگه : به هرچی فکر کنی، همون رو هم جذب میکنی.

اسمش رو گذاشتن قانون جذب.

البته به روش ها و اسم های دیگه هم میشناسنش.

مثلا همین قضیه شکرگزاری که میگه تو باید هر روز بارها و بارها نعمت های خوبت رو با خودت تکرار کنی، مراقبه انجام بدی، هرشب اتفاقات خوب روزت رو بنویسی و کلا به یه موجود مثبت تبدیل بشی تا بتونی شادی رو وارد زندگی کنی و هرچیزی رو که میخوای به دست بیاری.

 

یه روز به کتابی بر خوردم به اسم " بنویس تا اتفاق بیفتد "، نوشته هنریت کلاوسر.

این کتاب میگه شما اگر میخوایی کاری انجام بدی و به خواسته ات برسی، باید اون بنویسی. چون وقتی چیزی رو مکتوب میکنی، انگار که حکم وقوع اون اتفاق رو مهر میزنی. کتاب میگه تو هرطور که دوست داری میتونی خواسته هات رو بنویسی، مثلا : 

  • یه فهرست تهیه کنی و به طور مکرر مرورش کنی.
  • فهرستت رو بارها و بارها بنویسی.
  • اون چیزی که میخوایی رو با جزئیات دقیق به همراه دلایلت بنویسی.
  • و ...

توی کتاب مثال هایی از افرادی آورده شده که در جهت برآورده شدن آرزویشان، خواسته هاشون رو نوشتن و بعد هم به اون جامه عمل پوشانده اند. 

هدف کتاب شاید بیان این مطلب باشه که به مخاطب بگه " برادر من، خواهر من، از جزیره یه روزی بیا بیرون! با " اگر " و " کاشکی " و " یه روزی قراره آرزوهام اتفاق بیفته"، هیچوقت پل آرزوهات ساخته نمیشه که بتونی ازش عبور کنی و به سرزمین موعودت برسی."

کتاب میگه که تو وقتی می نویسی، درواقع داری به اون موضوع فکر میکنی ( چه توی خودآگاه و چه توی ناخودآگاه ) و نوشتن به تو شجاعت میده تا قدم هایی رو برداری که شاید ناچیز به نظر بیان، ولی درواقع فوندانسیون پل آرزوهامون هستند!

کتاب " بنویس تا اتفاق بیفتد"، بیشتر روی نوشتن تاکید داره. اما وقتی کمی دقت کنیم، میبینیم که مفهوم کلی اش با فلسفه قانون جذب و شکرگزاری یکیه.

یعنی اینکه برای رسیدن به چیزی، کافیه که بهش فکر کنیم، توی مغزمون بچرخونیمش و حسابی این رو و اون رو بکنیمش، روی کاغذ بیاریمش تا از حالت مجازی، حالت نیمه جامدی به خودش بگیره و برای محقق شدن در دنیای واقعی آماده بشه.( یه جورایی ورز بیاد! ) بعد کم کم هر طوری که می تونیم و در توانمون هستش، شروع کنیم به جلو رفتن. لازم نیست یه قدم فیلی بزرگ برداریم! 

قدم های کوچولوی مورچه ای هم کفایت میکنه : )))))))))))))

فقط باید آهسته و پیوسته، قدم های کوچولو کوچولو برداریم، اون وقت یهویی چشم باز میکنیم و میبینیم که رسیدیم به مقصد ...

 

پ.ن : البته توی اوضاع الان کشور، آرزوها امنیت جانی و مالی ندارن. متاسفانه بیمه شون هم نمیشه کرد که اگر از دست رفتن یا ازمون گرفتنشون، بتونیم به نوعی جایگزین شون کنیم. توی کشورمون اگر آرزویی از دست بره، برای همیشه رفته ...

  • سارا
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷

نمایشگاه کتاب : روز اول فاجعه ای بیش نبود!

امروز، خیلی خوشحال و خندون، شال و کلاه کردم و سمت نمایشگاه راه افتادم.

کلی ذوق زده بودم و اولین باری بود که روز اول نمایشگاه، این میعادگاه علم و فرهنگ رو زیارت می کردم.

با دوستام قرار گذاشته بودیم که بریم غرفه های بین الملل و ناشران خارجی رو حسابی رو بگردیم و روز اول، تا قبل از اینکه بچه های انیم ورلد و سایر دوستان، مانگا ها و آرت بوک ها رو درو نکردن، یه سر و گوشی آب بدیم و شاید یکی دوتا مانگا هم بخریم. 

( به کمیک استریپ ژاپنی مانگا میگن )

اما ...

نمایشگاه افتضاح بود. افتضاح کلمه ای نیست که بتونم عمق فاجعه رو باهاش نشون بدم، باید بگم که اگر مسئولین محترم تصمیم میگرفتن نمایشگاه رو افتضاح برگزار کنن، صد در صد بهتر از چیزی میشد که امروز باهاش مواجه شدم!!

شما تصور کن که یه جای در حال ساخت و ساز رو بدن دست یه سری ناشر. که خیلی هاشون تازه همین امروز صبح شروع به چیدن کتاب ها کرده باشن.

برای اینکه کف داغون ساختمون نیمه ساز دیده نشه، کف اش رو موکت کردن و زیر اون موکت، از تیکه های آهن-پاره بگیر تا آجر شکسته هم پیدا میشه. به خاطر همینم امکان داشت هر لحظه یکی کله پا شه.

دستگاه های پوز کار نمی کردن. نصف ATM ها خراب بودن و برای اینکه پول یه کتاب رو حساب کنی، باید مدت ها توی صف دستگاه ATM میموندی.

و قیمت ها ...!

کتاب های خارجی رو هرکس با هر قیمتی که دوست حساب میکرد. عملا سر گردنه بود. هر جلد مانگای پیزوری که شاید بیش از 200 صفحه نداشته باشه، پارسال با قیمت بین 30 تا 35 تومن به فروش می رفت، اما امسال زیر 58 تومن پیدا نمی کردی. ( البته به جز یه سری دست دوم داغون )

گرونی دلار هم مزید بر علت بود. شما اگر یه کتاب با قیمت 16 دلار میخواستی بخری، باید 96 تومن پیاده میشدی. به دلار بخوای حساب کنی، چیز زیادی نمیشه، اما به تومن ... 96 تومن برای یه کتاب 16 دلاری باعث میشه بغضت بگیره که ...

کتاب های دست دوم انگلیسی هم رسما توی انباری چندین سال خاک خورده بودن و جلدهاشون کثیف بود. اما از اونجایی که یه کتابخون حرفه ای با این چیزا از پا در نمیاد، توی اون همه گرد و خاک شیرجه زدم و تک تک کتاب ها رو بررسی کردم، اما کتاب هایی که میخواستم رو پیدا نکردم.

کلا تنها چیزی که از نمایشگاه گرفتم، یه شربت سکنجبین و لیمو و یه ساندویچ بود :|

تنها خوبی امروز این بود که دوستامو دیدم، با هم دیگه کلی حرف زدیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم.

بازم مثل پارسال، چترم رو در آوردم و درحالی که سه تایی زیرش چپیده بودیم، زیر آفتاب سوزان راه می رفتیم تا مثلا از آفتاب سوختگی در امان باشیم : )))) خیلی مزه داد:)))

رفتیم روی چمن ها زیر سایه درخت نشستیم و ساندویچ خوردیم و بعدش هم همونجا روی چمن ها دراز کشیدیم. باد میومد و وقتی حرف میزدیم، کلماتمون رو باخودش می برد... میتونم بگم امروز چیزی دشت نکردم، اما کلی روحم تازه شد و با یاران غارم درد دل کردم : )))

امیدوارم جمعه بتونم چندتا کتاب خوب به چنگ بیارم!!!!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷

دختری با کیفِ آبیِ ایفل دار

گاهی وقت ها در شرایط خاصی، دوستی های عجیب و غریبی شکل میگیرند. مثل دوستی و من و دختری که روی کوله آبی رنگ مستعملش، برج ایفل حک شده بود.

دوستم بود. اما تا حالا یه کلمه هم با هم حرف نزدیم.

امروز برای آخرین بار بود که دیدمش.


اولین بار که دیدمش، دوتایی در اتوبوس سرپا ایستاده بودیم.  از توی کیفش یک کتاب در آورده بود و در آن شلوغی، غرق دنیای موراکامی شده بود. یادم نیست که " جنگل نروژی " را می خواند یا " کتابخانه عجیب " را در دست داشت، فقط میدانم که موراکامی مسخش کرده بود.

من هم یواشکی به صفحات کتابش چشم دوخته بودم و با او کتاب را میخواندم. او برایم کتابش را ورق میزد و من سعی میکردم ازش عقب نمانم. دو ایستگاه زودتر از من پیاده شد و رفت. 

فراموشش کرده بودم که چند روز بعد، سرم را از کتابی که در دست داشتم بالا آوردم و کیفی آبی و سفید رنگ دیدم که یک برج ایفل داشت. کیف، یکی دیگر از آثار موراکامی را در دلش جا داده بود و دخترک صاحب کیف، به محض اینکه روی صندلی اتوبوس نشست، کتاب را بیرون آورد و مشغول شد.

 


آدم های زیادی نیستند که بتوان به آنها لقب " کرم کتاب اتوبوسی" را اعطا کرد. اما من آدم سعادتمندی هستم، چرا که توانستم یکی از همنوعان رو به انقراضم را ببینم!

معمولا در اتوبوسی که راس ساعت 8:40 دقیقه راه می افتاد، هم-مسیر یکدیگر بودیم. می نشستیم و تا خود مقصد، در دنیای کلمات غرق می شدیم.

یادم است که اول تر ها، تمام مجموعه موراکامی را در اتوبوس تمام کرد. بعد سراغ کتاب های کلاسیک رفت. 

آن اول ها فقط با کیف آبی - سفید ایفل دارش می شناختمش. بعد تر ها، عینک آفتابی که همیشه خدا میزد بالا تا روی سرش بماند و شال های ساده ای که معمولا رنگ آبی و سبز داشتند را هم می شناختم.

 


آن اول ترها، هر کجا که جا گیر می آوردیم، می نشستیم. بعدترها، هر دو بی آنکه کلمه ای به هم بگوییم، فقط کنار هم می نشستیم. ( البته اگر اتوبوس جا داشت ). او برای من جا می گرفت و من هم برای او جا میگرفتم. هیچ کدام کلمه ای به زبان نمی آوردیم، این قانون نانوشته ما بود. زمانی که در اتوبوس می نشستیم و کتاب میخواندیم، برای هر دوی ما زمان مقدس و با ارزشی بود. چون گاهی وقتها، تنها زمانی که برای کتاب خواندن داشتیم، همان زمان رسیدن تا مقصد بود. ( این را میشد از روی صفحاتی که دیروز تا امروز خوانده، حدس زد )


نکات مشترک زیادی داشتیم. به خاطر همین هم اگر حرف می زدیم، مجبور بودیم همه اش حرف بزنیم! تا خود مقصد. با ناراحتی از هم دل می کندیم و خداحافظی میکردیم و برای فردا قرار میگذاشتیم و حسابی رفیق می شدیم. یه عالمه شبیه هم بودیم.

ولی هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم. چون اتوبوس 8:40 دقیقه، ( با آن صندلی های توسی کثیف و شیشه های کبره بسته و میله های کثافت زده اش ) کالسکه طلایی مان بود که ما را به دنیای دیگری میبرد. دنیایی که از دنیای خودمان شیرین تر بود.

هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم، چون یه عالمه شبیه هم بودیم.

 


امروز روز آخری بود که دوست عجیبم را دیدم.

نمی دانم حق دارم دختری که مسافر هر روز اتوبوس 8:40 دقیقه بود را دوست خودم بنامم یا نه.

رابطه عجیبی بود. مثل فیلم های تخیلی و انیمه های ژاپنی بود! زیادی داستان گونه بود. من او را میشناختم، در عین حال، کاملا با او بیگانه بودم.

می خواستم امروز اولین کلمه را به زبان بیاورم و بگویم : خداحافظ.

اما نتوانستم. با خودم زیاد کلنجار رفتم، اما در آخر ترجیح دادم همانطور که بیصدا و ناگهانی آغاز شده بود، همانطور هم پایان یابد.

شاید یک روزی، وقتی در حال خواندن جنگل نروژی هستم، ببینم که دختری با کیف آبی رنگ ایفل دار از پله های اتوبوس بالا می آید و بی هیچ حرفی، کنارم می نشیند. یک کتاب از درونی آبیِ ایفل دار بیرون می آورد و شروع میکند به خواندن. شاید آن وقت لب باز کنم و به او بگویم : سلام!

  • سارا
  • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷

مردی به نام اوه که یک داستان-خور را مجذوب خود کرد!

دیگه تقریبا تمام فامیل و آشنایان میدونن من وقتی کتاب میبینم، دست و دلم می لرزه. در این حالت معمولا با مهربانی پیشنهاد میدن که کتابی که چشمم گرفته رو امانت بگیرم و ببرم بخونم ( سابقه درخشانی توی بازگرداندن کتاب ها ندارم )

امسال هم در یکی از مراسم های صله ارحام عیدانه، دیدم کتاب " مردی به نام اوه " روی میز کامپیوتر دخترداییم داره بهم چشمک میزنه. برش داشتم و شروع کردم به ورق زدن که صاحبش اومد و گفت میخوایی ببری بخونیش؟

من هم که از خدا خواسته گفتم بله که میخوام! خودت خوندیش؟ گفتش که "نه. هنوز نخوندم، ولی تو ببر بخون. داستانش در مورد یه پیر مرد بد اخلاقیه که توی زمان جوونی های خودش مونده و بعد یه خانواده ایرانی میان همسایه اش میشن. موقعی که کتاب رو می خریدم، همین قسمتش جذبم کرد."

 

مردی به نام اوه 

این داستان، یک داستان سوئدیه.

تا اونجایی که من میدونم، سوئدی ها ادبیات چندان درخور توجهی ندارن و شاید دلیلش هم این باشه که زبانشون، زبان خیلی ساده ایه و این قابلیت رو نداره. زبانی که خیلی ساده تر از انگلیسی و به طبع، ساده تر از فارسی خودمونه و نمیشه احساسات رو به زیبایی در اون توصیف کرد. 

ولی وقتی کتاب " مردی به نام اوه "رو خوندم، باید بگم که واقعا دوستش داشتم. کتاب، زبان ساده و شیوایی داشت و خب باید بگم که ترجمه روان و خوبی  هم داشت ( دست فرناز تیمورازف و نشر نون درد نکنه ). اونقدری جذاب بود که تا ساعت دو نیم نصف شب بیدار نگهم داشت تا تمومش کنم.

 

 

مردی به نام اوه چه برای گفتن دارد ؟

"آقای اوه" مردیه که نمیتونه با دنیای اطرافش خیلی کنار بیاد. دنیایی که با مدرنیزه شدن همه چیز، آدم ها رو هم دستخوش تغییر کرده، طوری که آدم های این دوره نمی دونن چطوری باید از پس کارهای خودشون بر بیان و برای هر چیزی نیاز به یه متخصص دارن. اینکه دیگه آدم ها نمی تونن یه پیچ رو سفت کنن برای آدمی که تقریبا از پس هرکاری برمیاد آزار دهنده است.

آقای اوه وقتی که جوون بود هم زیاد با آدم های اطرافش ارتباط برقرار نمی کرد. بیشتر مرد عمل بود تا حرف زد و اعتقاد داشت که یه مرد رو باید از روی کارهاش شناخت نه حرفایی که میزنه و باد هوا میشه.

 

یه عاشق واقعی ...heart

وقتی که اوه عاشق شد، تمام دنیایش شد سونیا. وقتی که سونیا تصادف کرد و زمینگیر شد، زمین و زمان رو به هم دوخت تا از باعث و بانیش شکایت کنه ( که البته موفق هم نشد ) وقتی که سونیا مرد، دنیای اوه هم به پایان رسید و شد یه مرده متحرک که روزی به این نتیجه میرسه که دیگه نمی تونه این دنیا و ادم های احمقش رو تحمل کنه و باید بره پیش سونیا.

به خاطر همینم تصمیم میگیره که خودکشی کنه. هر روز اوه پا میشه و یه نقشه جدید برای پایان دادن به زندگی اش می کشه و میره که عملی اش کنه. اما یه اتفاقی می افته که هربار باعث میشه اوه عملگرا، عملی کردن تنها خواسته قلبیش توی دنیا رو به تعویق بندازه.

 

ما ایرانیا...cool

از اونجایی که ایرانیا از قدیم و ندیم به خونگرمی و همسایه مداری و اینا معروف بودن و کلا بهترین آدم های روی زمین هستن (laugh) و از قضا یه خانمی به اسم پروانه که دوتا بچه و یکی هم توی راه داره و با شوهر سوئدی اش در همسایگی آقای اوه زندگی میکنن، نمیذاره که اوه تنها بمونه و سایر آدم های داستان هم، از بقیه در و همسایه ها گرفته تا دو تا نوجوون نیمه بزهکار و یه گربه کریه المنظر بی دم نیمه بی مو، باعث میشن که اوه کم کم بتونه از فکر خودکشی بیرون بیاد و به خاطر اونها زندگی کنه.

 

روایت داستان

داستان در عین روایت زمان حال و ماجراهایی که برای اوه و پروانه و گربه و بقیه اتفاق میفته، زندگی گذشته اوه رو هم روایت میکنه تا به خواننده این دید رو بده که اوه چرا میخواد به زندگی اش پایان بده و تفکرات این مرد بزرگ چی بوده. اینکه ارزش دوستی رو در طول داستان، میبینیم که چطوری پروانه ای که کم کم مثل پروانه به دور اوه می چرخه، گربه ی زشتی که میشه همدم اوه، یادآوری خاطرات دوستی قدیمی به نام رونه که حالا از کار افتاده شده (و آلزایمر تمام وجودش رو از یادش برده ) و تلاش برای اینکه شهرداری رونه به خانه سالمندان نفرسته باعث میشن که اوه  با وجود نداشتن سونیای عزیزش به زندگی اش ادامه بده.

 

تمامی آدم های سرد و گرم چشیده روزگار یک " اوه " درون دارند

اینکه گاهی وقتا آدم های پیر دور و اطرافمون حرفی می زنن یا منطقی دارن که برامون قابل هضم نیست و نمی تونیم درکشون کنیم، حتما حتما چیزی پشتشه که ما نمی دونیم. یه خاطره، یه عادت یا یه طرز تفکری که شاید الان غلط یا از مد افتاده به نظر برسه، اما شاید واقعا غلط نباشه و فقط با معیارهای امروز قابل درک شدن نیست. 

اینکه سعی کنیم این آدم های محترم رو بیشتر بشناسیم و احترام بیشتری براشون قائل باشیم، شاید ندایی باشه که فردیک بکمن ما رو به اون فرا میخونه.

 

چرا این کتاب حاوی یک عدد شخصیت ایرانی است ؟

این سوال برام پیش اومد که چرا ایرانی؟ چرا یه نویسنده سوئدی باید اینقدر با خصوصیت ما ایرانی ها ( خونگرم بودنمون، همسایه دوستی مون که البته این مورد به خاطرات پیوسته، رسم غذا بردن برای همسایه ها، و از همه مهمتر برنج زعفرونی با مرغ یا همون ته چین!! ) آشنا باشه و توی اولین کتابش شخصیت تاثیرگذار داستانش یه ایرانی باشه؟

مصاحبه ای که این سوالم رو جواب بده از این نویسنده پیدا نکردم. اما توی ویکی پدیا دیدم که اسم همسرش Neda Shafti هستش. و خب شاید همین موضوع باعث شده که آقای فردریک بکمن علاقه خاصی به ایرانی ها داشته باشه. ( البته تعداد زیاد ایرانی های مقیم سوئد هم میتونه عامل دیگه ای باشه ) البته فقط و فقط شاید !!

 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب