داشتم این پستم رو که پارسال راجع به چهارشنبه سوری نوشته بودم میخوندم که دیدم خیلی چیزها واقعا فرق نکرده!

مثلا اینکه هرچندوقت یکبار یکی توی کوچه آهنگ میذاره و صداش از پنجره باز میاد تو، اینکه دلم میخواد برم بیرون، و اینکه باید یک پروژه رو امشب تحویل بدم و به خاطر همین سرم شلوغه.

اما خب یک فرق هایی هم داره. مثلا اینکه به مامان گفته بودم هفت رنگ بخره و طفلکی چون توی اینجور چیزا از من هم ناواردتره، فشفشه خریده بود:)

رفتیم توی بالکن و همه شون رو دونه دونه روشن کردیم.

بعد هم امسال همسایه های ساختمون روبه رویی که حیاط هم دارن یک ایونت ویژه برگزار کردن با انواع و اقسام عدوات نورانی. دیگه ما از پنجره همونا رو نگاه میکنیم و لذت میبریم!

 

+داشتم فکر میکردم امشب واقعا شبی هستش که ما از آدم ها میترسیم. از خودمون. از همسایه هامون. از بچه هایی که ممکنه هر روز موقع رد شدن بهشون لبخند بزنیم و محبت آمیز نگاهشون کنیم. من خودم به شخصه جرئت نمیکنم از 6 به بعد پامو بذارم توی کوچه چون میدونم امشب خیلی از عقل ها کار نمیکنه!