*** این پست هم به عنوان جریمه میتینگ رودروایسی نوشته شده (که در صورت هدر دادن یک روز کامل باید از سوی اعضا به عنوان جریمه در قالب یک متن 1000 تا 1500 کلمه ای نوشته بشه!)، هم اینکه سر دلم حسابی سنگینی میکرد و باید از فکرم مینداختمش بیرون. و گاهی اوقات برای خلاص شدن از شر یکسری از افکار، بهترین راه نوشتنشه.

 

به فاصله یک روز، دو نفر رو دیدم که «زیاده خواهی» در وجودشون اونقدر نهادینه شده بود که تمام افکار، اعمال و گفته هاشون رو تحت تاثیر قرار داده بود، طوری که تمام فکر و ذکرشون شده «داشتنِ بیشتر» و ابدا به اون چیزی که دارن و اصلا هم کم نیست، قانع نیستن.

یکیشون یه نوکیسه است که اونقدر نقش پول توی زندگیش پررنگ شده که نه فقط از یک آدم مومن، آروم و مهربون به یک آدم کاملا بی دین و وحشی و غیر منطقی تبدیل شده، بلکه تنها فعلی که توی ذهنش صرف میشه، فعل «میخوام»، در شکل اول شخص مفرده. و با اینکه فقط یه هفته است یه خونه عالی 180 متری توی یکی از گرون ترین مناطق تهران خریده و تمام وسایل خونه رو هم از دم عوض کرده، اما از وقتی که فهمیده واحدهای بالاییش 360 متر هستن، فکر و ذکرش این شده که کاش یکی از اون 360 متری ها مال این نبود، نه 180 متری که خیلی کوچیکه!

این آدم که به قول خودش سرش خیلی شلوغه و به قدری مشغله داره که حد نداره، اصلا وقت و حال تمیز کردن همین خونه 180 متری رو هم نداره ها!و میدونم که تا چندسال دیگه، این خونه بزرگ و نورگیر هم مثل خونه قبلیش تبدیل میشه به لونه جادوگر! ولی از اونجایی که قانون اول زندگیش شده «قانون جذب»، ایمان داره که میتونه با فکرش در چند وقت آینده خونه بزرگه ی طبقه بالایی رو به سمت خودش جذب کنه، چن همین خونه رو هم همینطوری جذب کرده. چیزی که توی این آدم خیلی بولد دیده میشه، طمعه! طمع به داشتن بیشترف حتی وقتی به قدر کافی داره و از پس داشتن بیشتر هم برنمیاد ...

دومی یکی از اعضای فامیل درج یکم محسوب میشه، ولی راستش من هیچ وقت به چشم یه آدم آزمند بهش نگاه نکرده بودم. تمام رفتارهاش توی ذهنم جداجدا بودن و به هم ربطشون نمیدادنشون، یعنی کل رفتارهاش توی ذهنم یک پکیج درست کرده بودن. اما دیدن کیس اول باعث شد که بفهمم این آدم نزدیک هم از همون قماش دسته اوله، فقط نوع رفتارهایی که در اثر این حرص و آزمندی در ذاتش به وجود آمده با مورد اول متفاوته.

اگر «راضی نبودن به داشته ها» در اولی باعث ایجاد طمع زیاد شده بود، در دومی احساس نیاز به ناله در هر زمان و مکانی رو ایجاد کرده بود. این آدم با اینکه یه خونه از خودش داره، یه خونه هم خریده و داده اجاره، یه ماشین خوب داره و یه بخش قابل توجهی هم ارثیه بهش رسیده که گذاشته توی بانک و هرماه کلی سود میگیره، بدهی نداره و تنها خرج اضافه اش، کمک هزینه ایه که ماهانه به پسرش میده، اما بازم همیشه ناله ی «من ندارم و از کجا بیارم»ش به راهه. من این آدم رو هیچ وقت با لباس تکراری ندیدم. البته که خودش هم خیاطی میکنه و بخشی از لباس هاش رو خودش میدوزه، اما هردو سه بار یه دفعه هم از انگشتر، گردنبند یا النگوی طلایی که تازه خریده رونمایی میکنه. و با این حال، همیشه، نه فقط موقعی که بین جمعه، بلکه حتی وقت هایی که تنهاست هم زیر لب زمزمه میکنه: وای خب من که ندارم پول اینو بدم!

وقتی شوهرش پسرشون رو از خونه انداخت بیرون، فقط به این خاطر که از «این پسره لندهور خوشش نمیومد و دوست نداشت حضورش رو توی خونه اش تحمل کنه»، حاضر بود پسرش خونه این و اون آواره بشه، اما یه تیکه طلا نفروشه که جایی رو برای پسرش بگیره. بعد که پسرش دانشگاه قبول شد و رفت خوابگاه، خیالش راحت شد. اما ترم آخرش که کرونا شروع شد و مجبور بود بیاد تهران، دوباره روز از نو، روزی از نو. نه اون خونه ای که داشت و داده بود اجار رو برای پسرش خالی کرد، و نه از طلاهای عزیزش گذشت. یه نفر که دلش سوخته بود، خونه اش رو با اجاره و رهن پایین داد به پسره. به جز چندماه اول که مامانه اجاره خونه رو داد، از یه جایی به بعد پسره رفت سر کار و حالا خودش اجاره شو میده و در عین حال ارشدش رو توی علامه طباطبایی میخونه.

و توی این شرایط، که کلاس دف و خیاطی و لباس و طلا خریدن این آدم به راهه، همه اش میگه ندارم. و اینطوری نیست که برای چشم نخوردن بگه ندارم. نه. واقعا باورش بر اینه که نداره و ابدا اونچیزی رو که داره نمیبینه.

دلم برای هر دو این آدم ها میسوزه، چون در عین دارا بودنشون، آدم های بدبخت و بیچاره ای هستند که با آدم های ندار، یک خط باریک فاصله دارن، چون هیچوقت داشته هاشون رو نمیتونن ببینن. و وقتی نبیننش، نمیتونن ازش استفاده کنن یا لذت ببرن. این آدما همیشه توی برزخ اند، یکی چشمش رو به روی چیزی که داره بسته و به نظرش کم میاد و بیشترش رو میخواد. اون یکی هم چشمش رو به روی داشته هاش بسته و کلا به نظرش هیچ چیزی نمیان. فکر هم نمیکنم هیچ کدوم تا آخر عمرشون بفهمن که اوضاع از چه قراره. چون واقعا در اعماق افکار خودشون گیر کردن.

خیلی چیزای دیگه هم در مورد این آدما هست که دوست دارم بنویسم و اصل ماجرا رو که چرا اینقدر فکرم رو مشغول کردن توضیح بدم، اما راستش فکر نمیکنم کار درستی باشه، و همینقدری هم که اینجا نوشتم از بار ذهنیم کم میکنه و کمکم میکنه کمتر بهش فکر کنم.

پ.ن: هر وقت که فرصت کردم، میام جریمه دومم رو هم مینویسم :)))) ولی اینبار در مورد میتینگ رودرواسی مون مینویسم : روندی که با هم از ابتدا شروع کردیم، فراز و نشیب هاش، خوبی هاش، مشکلاتش و راهکارهایی که برای زنده نگه داشتنش انجام دادیم. البته الان تقریبا روبه موته و با دستگاه زنده است :)) ولی دلم میخواد اگر شد احیاش کنم که از اغما دربیاد.