دیروز چمدون کهنه و قهوه ای رنگم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و درش رو باز کردم تا بچه های فامیل هر کتابی که دوست دارن از توش بردارن و ببرن بخونن. دفعه قبل، وقتی چمدون رو میبستم تا خرخره پرش کردم و رسما برای اولین بار اعلام کردم که دیگه حتی یک جای خالی برای یک کتاب دیگه نداره. اتفاق غم انگیزی بود. اینکه آدم برای کتاب های جدید جا نداشته باشه... چون کتابخونه کوچیکم هم عملا پره و اگر بخوام چیزی بخرم، نمیدونم کجا باید بذارمش.

در عین حال، تعداد کتاب های توی چمدون به چشم من زیاد نمیاد. شاید برای اینکه به تصویر چمدون و کتاب های توش عادت دارم.

اما الی با دیدنشون هینی کشید و رفت چندنفر رو آورد تا اون صحنه رو ببینن،

دختردایی بزرگه که تازه ازدواج کرده و بعد از یک لایف استایل پرخرج در زمان مجردی، حالا حساب قرون قرون هزینه هاش رو نگه میداره، با دیدنشون گفت که اینا الان حتما قیمت خیلی زیادی دارن (بهش گفتم "تو از از کی اینقدر پولکی شدی؟"، چون میدونستم کتاب ها ارزش مادی زیادی ندارن، اون هم جواب داد وقتی آدم ازدواج میکنه اینطوری میشه)

پسرخاله هم که داشت خداحافظی میکرد تا بره، با دیدن چمدون باز و کتاب هایی که بیرون ریخته بود، چشماش برق زد و درحالی که نور امید هر لحظه توی مردمک هاش بیشتر میشد، به صورتم زل زد تا اجازه بدم وارد اتاقم بشه و بشینه پای بساط! منم هی میگفتم "بیا تو بابا! غریبی نکن. هرچی میخوای بردار". آخر سر هم با 4 تا کتاب راهیش کردم.

الی رفت شوهرش رو آورد تا چمدون و کتاب ها رو نشونش بده و بگه شبیه زمانیه که داشتن اسباب کشی میکردن و کارگرها از بردن چمدون کتابشون که خیلی سنگین بود به شدت اجتناب میکردند.( شوهر الی، همونیه که کتاب زنان کوچک رو ازش برای ابد قرض گرفتم:))) از قضا، خیلی خیلی خیلی سال پیش یه کتاب دیگه هم ازش راجع به لیزرها گرفته بودم و اونقدر پسش نداده بودم که دیگه خجالت میکشیدم ببرم بهش پس بدم. موقعیت رو مناسب دیدم که پسش بدم و (بخشی از) بار روانی خیانت در امانت رو از روی ذهنم کم کنم. بهش گفتم: شما یه کتاب هم دست من دارین که توی چمدونه. 

بعد الی گفت: آهان. همون زنان کوچکی رو میگی که...

(الی پست مربوط به زنان کوچکم رو خونده بود و برام کامنت گذاشته بود که مال خودت:))) )

سریع پریدم وسط حرفش که بیشتر از اون ادامه نده، چون به هرحال من دیگه خودم رو صاحب کتاب میدونستم!! :))))))))) گفتم: نه نه! اون نه! یکی دیگه است.

و بعد هجوم بردم به ستونی از کتاب ها که میدونستم تهش کتاب مذبور قرار داره. بعد همه عجیب نگاهم میکردم که: عهههه! ببین حتی میدونه توی این خروار خروار کتاب چی کجاست. اما خب کتاب مذبور سالها بود که توی همون نقطه  قرار داشت و جاش رو عوض نکرده بودم، به خاطر همینم دقیقا میدونستم کجا رو باید نگاه کنم.

خلاصه که چندتا از بچه ها مو فرستادم به خونه های مردم تا خونده بشن و رسالتشون رو (که خونده شدن، قصه تعریف کردن و انتقال پیام های بی نظیره) به انجام برسونن، و درسته که به هرحال قرض دادمشون و بعدا پیشم برمیگردن، اما خب وقتی در چمدون رو میبستم و دوباره کلی جا دار شده بود، خیلی احساس خوبی داشتم. احساس اینکه بازم میتونم کتاب بخرم و براشون جا دارم!

 

پ.ن: پروژه خواندن کتاب های ناخوانده:

دیروز بالاخره the great gastby رو تموم کردم و باید بگم که از بعضی قسمت هاش واقعا لذت بردم. منی که از توصیفات بیزارم، بعضی قسمت هایی که فیتزجرالد با هنرمندی تمام با کلمات به تصویر کشیده بود رو چندبار میخوندم و معنی تمام کلمه های اون بخش رو درمیاوردم تا کامل بفهممش. و اینطوریه که جا داره یه بار دیگه بخونمش تا سمبل های به کار رفته توی متن رو بیشتر درک کنم. اما فعلا دوست دارم برم سراغ پروژه بعدیم، 1984 که ورژن انگلیسی اش رو توی نمایشگاه کتاب 4 سال پیش خریده بودم و از اون موقع عین آینه دق توی قفسه دوم کتابخونه نشسته.