روز اول - صبح

یکساعته منتظر ایستادیم تا نوبت واکسن مامان و بابا برسه. دقیق تر بگم، نوبتشون برسه که تازه اسم بنویسن و بعد برن توی یک صف دیگه برای زدن واکسن. یعنی عملا ثبت نام اینترنتی کشک! 

آفتاب داره با شدت تمام صورتم رو سرخ میکنه و توی این یک ساعت، فقط نصف مسیر ثبت نام رو طی کردیم.

دلیل اینکه برای واکسن زدن از اون سر شهر کوبیدیم و اومدیم این سر شهر این بود که سایت ثبت نام واکسن میگفت تمام مراکز نزدیک خونه ظرفیتشون تکمیله و فقط دوجا مونده که هنوز ظرفیت دارهن. یکی شون به شدت شلوغ بود و فقط ظرفیت مانده اش بالای 2500 نفر بود. اون یکی ظرفیت کمتری داشت و توی توضیحات سایت بلد هم براش نوشته بودن شلوغی خیلی کمی داره. همون رو امنخاب کردم. اما حالا واقعیت چیز دیگه ای میگفت...

بعدا معلوم شد هرکس بدون توجه به ثبت نام اینترنتی و نوبت گرفتن، یا بدون توجه به ساعتی که براشون مشخص شده بود اومدن و توی صف ایستادن. به خاطر همینم اینقدر شلوغ شده بود. یکی از دلایل اینکه آدما بدون نوبت اومده بودن این بود که نزدیک به تعطیلات تاسوعا عاشورا بودیم و مردم میخواستن بعد از زدن واکسن استراحت کنن. این تا حدی قابل درکه، ولی اینکه بعد از ثبت نام و بدون توجه به ساعت انتخابی، هرکس هر ساعتی که دوست داشت بیاد و توی صف بایسته رو درک نمیکنم.

بس که عادت کردیم برای همه چیز از مدت ها قبل بریم توی صف بایستیم یا بدون رعایت نوبت کارمون رو جلو ببریم چون نتیجه گرفتیم، این رویه رو ادامه میدیم. زمانی هم که همه چیز میتونه با نظم و ترتیب پیش بره، خودمون جلوش رو میگیریم. دیگه اینجور مسائل ربطی به دولت نداره، بلکه از ماست که برماست.

 

روز اول - شب

تاثیر واکسن روی بابا اینطوری بود که گیج و خواب آلودش کرد. البته با اون حالش یه دور تا محل کارش رفت تا همه چیز رو چک کنه. اینجور وقتا هم عین ماهی میشه، تا سرت رو برمیگردونی، میبینی که از دستت لیز خورده و از خونه رفته بیرون، بدون اینکه حتی فرصت تلاش کردن برای منصرف کردنش رو داشته باشی. بعد هم اومد خونه و نزدیک به 15 ساعت خوابید.

تاثیر واکسن روی مامان خیلی جالب بود، اینطوری که احساساتش تحت تاثیر قرار گرفته بود و تمام مدتی که با خاله، دخترخاله و حتی من و ته تغاری حرف میزد، بلند بلند میخندید. حتی وسط حرف زدن خودش، یهویی خنده اش میگرفت و یه قهقهه میزد و بعد که نفسش جا میومد، دوباره ادامه میداد. البته خودش که معتقد بود بهش آب مقطر زدن! چون علائمی مثل گیجی بابا یا دست درد خاله که چند روز پیش واکسنش رو زده بود حس نمیکرد. اما من و ته تغاری مدام سرخوشی عجیبش رو یادآور میدشیم و میگفتیم که عزیزم! مال تو هرچی که بوده، قطعا آّب مقطر نبوده! بعد هم با این حرف ما، مامان باز دوباره کلی میخندید.

 

روز دوم و سوم

بابا ده بار هی رفت بیرون و دوباره برگشت. هرچه قدر که گفتیم بشین خونه استراحت کن بدنت قوی بشه، گوش نکرد که نکرد. بالاخره مرد است دیگر! حرف، حرف خودش است!

مامان خنده هاش تموم شد و گریه هاش شروع شد. گلوش هم درد گرفت.

 

روز چهارم

بابا بدجوری حالش خراب شد. تب کرد و از نا رفت. مامان کلی بهش تشر زد که چه قدر گفتم نرو بیرون، اما تو گوش نکردی. رفت دکتر و بهش گفتن امروز رو برو توی خونه استراحت کن! اینطوریه که اگر از ما بشنوه، باد هواست، اما اگر دکتر بهش بگه، حرف خداست.

مامان هم حالش تعریفی نداشت. اما با بابا دکتر نرفت. چون توی این خانواده همه لجوج و لجبازن و فکر میکنن فقط و فقط باید به تشخیص خودشون عمل کنن. 

 

روز پنجم

بابا اونقدر حالش بد بود که وسط روز رفت درمانگاه و کلی سرم و آمپول بهش زدن. مامان هم یک طرف گردنش گرفته و اذیتش میکنه. دکتر رفت، اما با اطمینان خیلی شدیدی بهش گفتن درد عضلانیه و ربطی به واکسن نداره. البته که الله اعلم! ولی ایشالا داروهاش روش اثر کنه و حالش بهتر بشه.

 

روزهای 6، 7، 8، 9، 10، 11 ام

در چند روز بعد، بابا حالش خیلی بد شد. حتی نتونست بره سر کار. یه بار که رفت دنبال ته تغاری تا بیارتش خونه، وسط راه اونقدر حالش بد شد که مجبور شد بزنه کنار. پلیس اومد سراغش که آقا! اینجا نگه ندار. توقف ممنوعه. ته تغاری به جاش جواب داد که حالش خوب نیست. پلیس هم بهش گفت عیبی نداره. ماشین رو همین جا بذار برو توی چمن ها استراحت کن. بعدش هم بابا بالا آورد و حالش بدتر شد. با ته تغاری رفتن درمانگاه و سرم و آمپول بهش زدن. ته تغاری میگفت هیچ وقت بابا رو اینطوری ندیده بودم. تلو تلو میخورد و بدون کمک من حتی نمی تونست مسیر مستقیم رو بره. حال خراب بابا همینطور ادامه پیدا کرد. تهوع، سرگیجه و تب سرد، از علائم بارزش بودن.

مامان هم حالش چندان تعریفی نداشت. اونم چندین بار مجبور شد بره دکتر. خستگی مفرط و بی حالی، سرفه های خس دار و وحشتناک و سرگیجه علائم مامان بودن.

توی این مدت، هر دکتری که رفتن یک جوابی بهشون داد. یکی گفت اینا طبیعیه و نشون میده که واکسن خوب روتون اثر کرده. یکی گفت تا دو هفته علائمش باهاتون هست و بعدش از بین میره. یکی دیگه هم گفت شما قبل از زدن واکسن سرما خورده بودین و اینا علائم سرماخوردگیه، نه واکسن!

 

خلاصه که توی این مدت، دوتا مریض توی خونه داشتیم و من و ته تغاری مسئولیت پرستاری شون رو به عهده گرفتیم. البته بیشتر من، چون ته تغاری سرش حسابی شلوغ بود.

من خونه رو مرتب و گردگیری میکردم، روزی دو وعده غذا میذاشتم که غذای تکراری نخوردن و انرژی بگیرن. ظرف ها رو میشستم. میوه قاچ میکردم و براشون میبردم. کیلوکیلو هویج پوست میکندم و آبشون رو میگرفتم. میرفتم بیرون دارو میخریدم. فیلم دانلود میکردم و براشون میذاشتم. خلاصه هرکاری میکردم تا بتونم یه جو آروم براشون ایجاد کنم که بتونن به خوبی استراحت کنن.

توی این مدت به کارهای پایان نامه ام خیلی نرسیدم. این روزای آخر که به روتین جدیدم عادت کردم، شبا و بعد از تموم شدن کارام مینشستم پای کارام و دو سه ساعتی مشغول میشدم. و مجبور بودم به بچه های میتینگ رودروایسی بگم که یه فرصت یه هفته ای به من بدن تا بتونم دوباره برگردم پیششون.

این مدت زمان عجیبی بود. از همه نظر. ترکیبی از ترس، نگرانی، خستگی، کار زیاد، دعاهای شبانه و ... و همه اش نگران اینم که بعدش چی میشه...