۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

در امتداد حس مهر ... یک ماگ گرفتم!

حس مهر ...

هیچ وقت واقعا حس خاصی نسبت به این سایتی که قرار بود " حس مهر " رو در آدما بیدار کنه و باعث و بانی یه عالمه شادی بشه نداشتم.

یعنی نه اینکه کاملا هم سیب زمینی باشما!! نه!! مثلا اینطوری بود که میگفتم " اِ چه خوب! چه آدمای خیری! چه فکر جالبی "

بعد از هشت ماه که سایت دو تا فاز تکامل از ابتدا تا انتها رو گذروند و بالا اومد و همه کارهاش انجام شد و همه مون، با وسواس تمام، بارها و بارها چک اش کردیم و دیتااینتری اولیه انجام شد و در آخر تحویل این خیرینِ جهانِ نوین دادیمش، بازم حس خاصی نداشتم جز اینکه یس! این پروژه هم با موفقیت انجام شد!!!

اما سه چهار روز پیش، حس مهر برای تشکر از خالقان این سایت ( اهم! خودمون رو میگمcool ) یه سری ماگ برامون فرستاد که اسم هر کدوممون روش نوشته شده بود، با استایل حس مهری! طوری که هروقت میخوایی آب یا چایی بخوری، یادت بیاد که حس مهر همچنان امتداد داره و راهش هیچ وقت متوقف نمیشه...

بروشور هایی که برامون فرستاده بودن نشون میداد که واقعا دارن زحمت میکشن. گویا مردم هم استقبال کرده بودن از این ایده. انگاری یه عالمه بیمار نیازمند تحت درمان قرار گرفتن و حالشون داره خوب میشه.

( یه عکس کوچولو از یه ور بروشور رو میتونین اینجا ببینین )

اون موقع بود که احساس غرور کردم، اینکه منم جزئی از این طرح بودم و براش زحمت کشیدم. اینکه منم توی این کار سهیم بودم و اینکه الان به این همه آدم نیازمند داره کمک میشه، منم یه دستی توش داشتم. ( درسته که میگن مدیر پروژه ها عملا هیچ کاری میکنن -که کاملا تکذیبش میکنم :|) ولی بابا دیگه لوگوشون رو که خودم آپلود کردم!!

 

این ماگ عزیزمه که بلافاصله با دیدنش، ماگ قبلیم رو بازنشسته کردم :

ماگ حس مهر

پ . ن 1 : یعنی فامیلیم رسما به خانی تغییر کرده :| فکر کنم دیگه هیچکس منو با فامیلی اصلیم نمیشناسه و اگر زنگ بزنم و خودمو با فامیلی اصلی ام معرفی کنم میگن ببخشین شما؟ اینم مدرکش : )))))

پ . ن 2 : مدیر فنی مون عاشق این پروژه بود. با جون و دل کد میزد براش. ماگی که براش فرستاده بودن، دم در شرکت شکست و دسته اش چند هزار تکه شد :| طفلک خودش باور داره که بد شانس ترین موجود دنیاست و فقط یکی بدشانس تر از خودش پا به عرصه هستی نهاده. قبلا فکر میکردم چرت میگه، الان ایمان آوردم :|

پ . ن 3 : امروز تراکنش های حس مهر زده بود به سقف! ماهایی که برای تست ها و دیباگ کردن ها 1000 تومن 1000 تومن کمک کرده بودیم، برامون اس ام اس میومد که اینقدر نفر به فلان بیمار کمک کرده اند و برین حالش رو ببرین : )))

حس مهر، امیدوارم که تا مدت ها حس مهرت امتداد داشته باشه ... تا اون سر اقیانوس ها هم کشیده بشه ... و به خاطر دست یاری تو، دست هایی که برای کمک گرفتن دراز شده اند، دست خالی برنگردند ...

 

  • سارا
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷

دنیا دیگه زیادی داره کوچیک میشه!

دنیا خیلی کوچیکه. خیلی خیلی ... کوچیکه ... 


بخش اول : گذشته شیرین

وقتی که یک عدد دانشجو بودم، یه روز یه اعلامیه دیدم که اعلام میکرد یونی مون قراره کلاس های رایگان آموزش html و css رو برگزار کنه.

من، یک عدد دانشجوی الکترونیک، که هیچ ربطی به html و css نداره، تصمیم گرفتم توی این کلاس، شرکت کنم. ( به خدا اگه دلیلش الان یادم بیاد که چی بود!! )

آقا ما رفتیم و ثبت نام کردیم و کلاه گروه بندی گذاشتن روی کله مون و مسابقه گذاشتن و داور تعیین کردن و بهمون گفتن بشینین، لی اوت دیجی کالا رو اول بسم الله بیارین بالا.

من اینطوری بودم که : وات؟ چرا آخه؟ ( ناگفته نماند هرکس هم که میشنید من رشته ام برقه - از جمله هم تیمی ام - واکنشش دقیقا همین بود :" وات؟ چرا آخه؟؟؟ " که نونت نبود، آبت نبود، اچ تی ام ال و سی اس اس یاد گرفتنت چی بود! )

از شانس بد روزگار، نه من و نه هم تیمی ام درک درستی از کاری که قرار بود بکنیم نداشتیم. زین جهت داور رو صدا زدیم و ازش کمک خواستیم! داور ( یک عدد جوون رعنا که یکسال از ما بزرگتر بود و علی نام داشت ) اومد با ما توی یه کافه نشست، کلی چیزمیز یادمون داد، ما رو مدیون خودش کرد و رفت.

منی که کل عمرم نمی دونستم کد چیه، هفته آخر اسفند با هم تیمی ام نشستیم و اشک ریختیم و کد زدیم. بحث حیثیت بود آخه! نمی تونستیم پا پس بکشیم. 

مسابقه حذفی بود و اگر چیزی تحویل نمیدادیم، یا آخر میشدیم یا شوتمون میکردن بیرون و خب ما هردومون غد و کله شق بودیم ( جوونی کجایی که یادت بخیر! ) مخصوصا من که برق میخوندم و میخواستم به کامپوتری ها ثابت کنم که از پس همه کار بر میام.

گروهمون دوم شد. بعد از اون من کلا با بچه های کامپیوتر میپریدم. علی الخصوص با هم تیمی ام، آقای داور ( علی ) و نامزدش، یگانه.

علی و یگانه ماه بودن. میخواستن ازدواج کنن و خانواده هاشون قرارمدار هاشون رو گذاشته بودن. من عاشق ترکیب علی - یگانه بودم و هیچ وقت هیچ زوجی رو ندیده بودم که مثل این دوتا همدیگه رو دوست داشته باشن. انگار که آدم و حوا توی روح این دوتا حلول کرده بود و خودشون دوتا تنها آدم هایی بودن که میتونستن برای اون یکی وجود داشته باشن. در یک کلام، زوج ایده آل من بودن!

بعد از مسابقه ( که اون وسطا تیم ما حذف شد ) قرار شد که توی یه پروژه با خانم و اقای داور و بقیه دوستان روی یه پروژه کار کنیم و باعث شد که ساعت های بیشتری رو با هم بگذرونیم.

یادمه یه بار ما دختر ها رفتیم توی یه کافه دنج نشستیم، کلی خوردیم و کد زدیم و خوردیم و باز هم خوردیم، و در اخر علی اومد دنبال یگانه، تمام خورده های ما رو حساب کرد و بعد هم دوتایی رفتن. حرکتش، به نظر منِ 20-21 ساله، خیلییی کووول بود!

راستش رو بگم، خیلی حسرت خوردم! حسرت اینکه همچین کسی رو توی زندگی ام ندارم. واقعا دوست داشتم منم یه آدم همه چی-دون باحال پیدا کنم که همیشه و هر لحظه حواسش بهم باشه.

پروژه مون به جایی نرسید. دیگه بعد از اون ندیدمشون. همیشه دوست داشتم بدونم که چی شد بالاخره؟ آدم و حوا به هم رسیدن یا نه؟ رفتن سر خونه و زندگیشون یا نه؟ بچه دار شدن یا نه؟ و ته دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم.

اون کلاس و اون پروژه نیمه کارمون باعث شد که جهت زندگی من برای همیشه تغییر کنه و توی یه راه کاملا متفاوت بیفتم. کار الانم رو از همون کلاس، از اون تیم دونفره و از گشتن های گاه و بیگاهم با علی و یگانه دارم.


بخش دوم : زندگی گذشته به آینده متصل می شود!

یکی دو سال پیش، توی یه شب بارونی که اونّی از سر کار بر میگشت و ماشین گیرش نمی اومد بره خونه، یه آقایی میاد و این اونّی ما رو با سه نفر دیگه سوار ماشینش میکنه و  تا یه جایی می رسونه. ( اونّی در زبان فخیم کره ای به معنای خواهر بزرگتر هستش - با تلفظ onni - و من در شرکت یک عدد از این اونّی ها دارم که یه روز اومد شرکتمون و شد مدیر داخلی مون) 

بعد از اون، اونّی با این آقاهه دوست میشه و چون مسیرشون یکی بوده، خیلی وقتا این آقاهه با دوست دخترش می اومدن و اونّی رو میرسوندن.

خلاصه این دوستی شون ادامه یافت تا اینکه چند روز پیش اونّی داشت از این آقای نیکوکار یه چیزی رو نقل میکرد و تلگرامش هم جلوش باز بود. گفتم بده ببینمش. و زدم روی عکس پروفایلش که دیدم ای دل غافل! آقای نیکوکار، علی خودمونه. همون علی توی ترکیب علی و یگانه.

شروع کردم به ذوق کردن و بلند بلند ابراز احساسات کردن و اینا. با هیجان خاطراتمون رو برای اونّی تعریف میکردم. اصلا باورم نمیشد و تنها چیزی که هی به زبونم میومد این بود که دنیا چه قدر کوچیکه. که اونّی من، یکی از دوست های قدیمی منو میشناسه و اینکه من چه قدر دوست داشتم بدونم علی و یگانه بالاخره مزدوج شدن یا نه.

که اونّی آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت : زنش؟ کدوم زنش؟ تموم شد رفت! 

و من وا رفتم. انگار یه سری اتفاقاتی افتاده بینشون و جدا شدن.

اونّی میگفت یه روز قرار میذارم باهاش، بیا ببینش سورپریزش کن. اولش با خوشحالی و خنده قبول کردم که آره حتما.

ولی الان دلم نمی خواد ببینمش. ترکیب علی و یگانه که یگانه توش نباشه، ترکیب علی و یگانه نیست!!!! دلم نمی خواد تصوراتم خراب بشه. دوست دارم همونطوری که قبلا بودن، توی ذهنم تصورشون کنم، وانمود کنم که نمی دونم اونّی، علی رو میشناسه و وقتی یادشون می افتم به این فکر کنم که بالاخره خونواده علی رضایت دادن که این دوتا برن سر خونه و زندگیشون و یگانه تونست نظر خونواده علی رو جلب کنه یا نه.


 وقتی داشتم با حرارت و شور و شوق از خاطراتی که داشتیم واسه اونّی تعریف میکردم، "شرابی" برگشت گفت : چه خبرته اینقدر شلوغ میکنی؟

درحالی که دستام رو با شدت توی هوا تکون تکون میدادم، گفتم : آخه میدونی، دنیا خیلی کوچیکه!

دنیا کوچیکه ... بعضی وقتا در عین کوچیکی ظالم هم هست ...

  • سارا
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۹۷

اندر ظرافت های زبان فارسی

زبان فارسی خیلی زبان جالبیه. ظرافت های جذابی داره که با یه اشتباه کوچیک، میتونه دودمانت رو بر باد بده، به طوریکه بعد از یه مکالمه، هی به خودت فحش بدی و صدبار از خجالت آب بشی و اینا.

اصن من به خاطر همینه که عاشق این زبانم!!

وقتی داریم رسمی حرف میزنیم، سعی میکنیم از الفاظ با احترام استفاده کنیم.

وقتی میخواییم خیلی خیلی احترام بذاریم، سطح مودبانه بودن کلمات رسما آمپر میچسبونه. طوری که اگر به جای دوم شخص جمع از صورت اول شخص مفرد استفاده کنیم، بعدش باید سر به کوه و بیابون بذاریم.

برای مثال به طرف میگین " می فرمودین" و اون هم برگرده بگه " بله، می فرمودم " و وقتی به خودش میاد، دیگه کار از کار گذشته و آبروی ریخته رو نمیشه دیگه جمع کرد. ( یه بار یه بنده خدایی توی برنامه به خانه برمیگردیم این سوتی رو داد، خیلی دلم براش سوخت!)

امروز داشتم با یه بنده خدایی حرف میزدم، خواستم خیلی مودبانه حرف بزنم و به طرف اجر و قرب بدم. گفتم "خانم فلانی من قبلا شما رو زیارت کردم". برگشت گفت : " بله قبلا زیارت کردین! "

و من هی لبم رو گاز میگرفتم که نزنم زیر خنده. بله!ما خانوم رو قبلا زیارت کرده بودیم!

طفلکی حتما بعد از قطع کردن تلفن هی به خودش فحش داده و خودخوری کرده. 

( ته تغاری نظرش عکس منه. میگه شایدم عین خیالش نبوده و بی خیالی طی کرده و همه عین تو ملا لغتی نیستن - به هر حال خدا داند و بس)

 

  • سارا
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷

نفرین صداقت

ما یه همکار داریم، اسمش صداقته. خیلی آدم آروم و خوبیه.

ولی این بنده خودا موس-درگیری داره. یعنی از اون اول که اومد، هرچند وقت یه بار یه موس داغون میکرد میذاشت کنار.

به این صورت که دکمه چپ موس یا از کار می افتاد یا دوبار کلیک می کرد.

ذخیره موس های شرکت رو تموم کرد یعنی. ( البته موس های شرکت هم چندان تعریفی نداشتن :| زپرتی هستن )

یه روز یه سوپر-موس دادن دستش گفتن بیا!! این دیگه خراب نمیشه. ( سوپر موس خیلیییی خفنه! شکلش مثل ماشین بتمن میمونه و یه عالمه چراغ و دکمه ریز و درشت در اقصی نقاط بدنه اش به چشم میخوره. )

 

حالا از وقتی این موس رو دادن دست صداقت، موس های من شروع کردن از کار افتادن. دوتا موس گداشتم کنار تا الان. 

 امروز داشتم کار میکردم، بعد اعصابم یهویی خطخطی شد و با شدت تمام چندتا کلیک پشت سر هم به موس بیچاره وارد نمودم که با اعتراض صداقت روبه رو شد که میگفت: حالا الان میزنی موس رو خراب میکنی، بعد میندازی تقصیر من، آقا اسم من بد در رفته! ( و یه چیزهای آرومی هم زیر لبی گفت که نشنیدم )

منم در جواب گفنم: این نفرین صداقته. گریبان گیر من هم شده.

کلی خندید. ماجرا تا کلیک های محکم دیگه عجالتا مسکوت ماند.

 

( البته تازگی ها کاشف به عمل اومده که بعضی از دوستان روز تعطیل پا میشن میان شرکت و " دوتا " بازی میکنن که به خدا اگه بدونم چیه!! فقط در این حد میدونم که یه بازیه که عملا با موس و مخصوصا دکمه چپ کار داره و اینقدر سرعتی کلیک میکنن که در نهایت میزنن موس ها رو داغون میکنن :| ولی این دلیل نمیشه که ما عامل خرابی موس های شرکت رو نفرین صداقت ندونیم :| )

  • سارا
  • يكشنبه ۲ ارديبهشت ۹۷

ممکنه همون " چیزی " که دوستش نداریم، آرزوی بقیه باشه

یه مفهومی هست با این مضمون که میگه : ممکنه تو یه "چیزی" رو داشته باشی و دوستش نداشته باشی، اما همون " چیز"، ممکنه آرزوی خیلیای دیگه باشه.

اصطلاح دقیقش رو یادم نمیاد. ( اهم... مهم مفهومشه البته! )

و تازه وقتی یه نفر زل میزنه توی تخم چشاتون و می پرسه :

" منی که 10 ماهه دارم برای فلان چیز کار میکنم، چرا به دستش نمیارم و چرا یاد نمیگیرمش؟ چرا منو نداشتن جای تو؟"

و مخصوصا داره به تخم چشمای تو زل میزنه، چون میخواد بگه : تو چی داری؟ چرا آخه؟ چراااااا تو؟ چه قدر واردی مگه؟ و این در همون لحظاتی به زبون آورده میشه که شما با خودتون میگفتین که نه! این اون چیزی نبود که من واقعا دلم بخواد و کاش وضعیت آروم تر و شادتر و با ثبات تری داشتم.

این وضعیت مثل یه سیلی میمونه که با شدت به صورت آدم برخورد میکنه. و بهت میگه که دوتا راه بیشتر نداری :

1- می کشی کنار و ادامه نمی دی و میری رد کارت

2- یا واسش تلاش میکنی و تمام و کمال به دستش میاری

 

معلومه که غلطه! راه حل سوم معمولا جذاب تره و من بیشتر دوستش دارم: 

پس فردا میرم توی زمین، هر توپی که اومد به طرفم رو با ساعد و پنجه و آن جانی که در بدن دارم، پاس میدم بره. اگرم نشد فدای سرم! مسابقات بین المللی نمیخوام برم که! و سعی میکنم از تک تک لحظاتم لذت ببرم. به درک که بقیه میخوان برای مسابقه تلاش کنن و تیم بدن بیرون! من فقط میخوام با ورزش کردن از استرسم کم کنم و این استرس کم کردن نیازی نداره که چشم یه عده دنبال جایگاه نصف و نیمه من باشه که توی زمین اصلی سالن، با هر خراب کردن مجبورم جامو بدم به یکی دیگه :|

( درواقع راه حل نبود! فقط لیستی از حس ها و کارهاییِ که دوست دارم انجام بدمه. بماند که توی زمین وسط بازی کردن یه زمانی آرزوی منم بود، اما الان سال ها از اون روزا گذشته )

 

پ.ن : چه قدر غر زدم :| 

پ.ن 2 : بعد از دو سال نیم یهویی رفتم باشگاه ثبت نام کردم. مثل پیرزن ها نفسم میگرفت و کم می آوردم. موقع دویدن، حس مادربزرگ سوفی رو بعد از پیر شدن توی انیمه قلعه متحرک هاول با تمام وجود حس میکردم! داشتم هلاک میشدم از بی آبی و ضعف عضله.

پ.ن 3 : دارم میمیرم از درد عضله!

پ.ن 4 : توی زمین اصلی، سرجمع دو تا پنجه و سه تا ساعد و دو تا سرویس گیرم اومد. بقیه اوقات یا توپ سمت من نمی اومد، یا با جا خالی میخورد توی زمین و نمیرسیدم بهش، یا در اثر ترس از تصادف با هم تیمی، سرعت کم میکردم که بازم  از دست رفتن امتیاز می افتاد گردن من.

پ.ن 5 : دلم میخواد بیشتر غر بزنم، اما خیلی خسته ام!

 

  • سارا
  • شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷

شما قیافتون آشناست دخترخانم!

تا حالا شده وقتی با یک نفر تازه آشنا شدین، بهتون بگه که :

"شما قیافتون چه قدر آشناست؟ من شما را قبلا جایی ندیدم؟" 

یا

" شما چه قدر شبیه نوه عمه بزرگه ی مادربزرگ مرحومم هستید!"

مسلما این اتفاق برای همه مون افتاده. مثلا من خودم خدای پیدا کردن مشابهت بین افرادم! 

اما خب تازگی ها کم کم دارم به این نتیجه میرسم که من یه همزاد دارم! 

چون هرجایی که برای بار اول میرم، گویا قبلا هم اونجا بودم و هرکسی رو که برای بار اول ملاقات میکنم، قبلا هم منو دیده :| 

 

دیروز با دوستم ( خانم برنامه نویس ) رفتیم که یه روسری بخره. وارد مغازه مورد نظر که شدیم، دیدم مغازه دار به من زل زده. هی یه خرده توی مغازه میگشتم تا خانم برنامه نویس روسری مورد نظرش رو انتخاب کنه، بعد میدیدم که باز مغازه دار به من زل زده. آخرش برگشت گفت شما قبلا از اینجا خرید کردین، درسته؟ گفتم که نه. دفعه اولمه میام اینجا. گفت : اِاِاِآِ ... ! ولی خیلی شبیه شما بود!

ببین این همزاد ما چه آتیش هایی سوزونده که این چنین به یاد مغازه داره مونده! حس میکنم داره خیلی بهش خوش میگذره! کاش دست ما رو هم بگیره :|

  • سارا
  • جمعه ۳۱ فروردين ۹۷

دختری با کیفِ آبیِ ایفل دار

گاهی وقت ها در شرایط خاصی، دوستی های عجیب و غریبی شکل میگیرند. مثل دوستی و من و دختری که روی کوله آبی رنگ مستعملش، برج ایفل حک شده بود.

دوستم بود. اما تا حالا یه کلمه هم با هم حرف نزدیم.

امروز برای آخرین بار بود که دیدمش.


اولین بار که دیدمش، دوتایی در اتوبوس سرپا ایستاده بودیم.  از توی کیفش یک کتاب در آورده بود و در آن شلوغی، غرق دنیای موراکامی شده بود. یادم نیست که " جنگل نروژی " را می خواند یا " کتابخانه عجیب " را در دست داشت، فقط میدانم که موراکامی مسخش کرده بود.

من هم یواشکی به صفحات کتابش چشم دوخته بودم و با او کتاب را میخواندم. او برایم کتابش را ورق میزد و من سعی میکردم ازش عقب نمانم. دو ایستگاه زودتر از من پیاده شد و رفت. 

فراموشش کرده بودم که چند روز بعد، سرم را از کتابی که در دست داشتم بالا آوردم و کیفی آبی و سفید رنگ دیدم که یک برج ایفل داشت. کیف، یکی دیگر از آثار موراکامی را در دلش جا داده بود و دخترک صاحب کیف، به محض اینکه روی صندلی اتوبوس نشست، کتاب را بیرون آورد و مشغول شد.

 


آدم های زیادی نیستند که بتوان به آنها لقب " کرم کتاب اتوبوسی" را اعطا کرد. اما من آدم سعادتمندی هستم، چرا که توانستم یکی از همنوعان رو به انقراضم را ببینم!

معمولا در اتوبوسی که راس ساعت 8:40 دقیقه راه می افتاد، هم-مسیر یکدیگر بودیم. می نشستیم و تا خود مقصد، در دنیای کلمات غرق می شدیم.

یادم است که اول تر ها، تمام مجموعه موراکامی را در اتوبوس تمام کرد. بعد سراغ کتاب های کلاسیک رفت. 

آن اول ها فقط با کیف آبی - سفید ایفل دارش می شناختمش. بعد تر ها، عینک آفتابی که همیشه خدا میزد بالا تا روی سرش بماند و شال های ساده ای که معمولا رنگ آبی و سبز داشتند را هم می شناختم.

 


آن اول ترها، هر کجا که جا گیر می آوردیم، می نشستیم. بعدترها، هر دو بی آنکه کلمه ای به هم بگوییم، فقط کنار هم می نشستیم. ( البته اگر اتوبوس جا داشت ). او برای من جا می گرفت و من هم برای او جا میگرفتم. هیچ کدام کلمه ای به زبان نمی آوردیم، این قانون نانوشته ما بود. زمانی که در اتوبوس می نشستیم و کتاب میخواندیم، برای هر دوی ما زمان مقدس و با ارزشی بود. چون گاهی وقتها، تنها زمانی که برای کتاب خواندن داشتیم، همان زمان رسیدن تا مقصد بود. ( این را میشد از روی صفحاتی که دیروز تا امروز خوانده، حدس زد )


نکات مشترک زیادی داشتیم. به خاطر همین هم اگر حرف می زدیم، مجبور بودیم همه اش حرف بزنیم! تا خود مقصد. با ناراحتی از هم دل می کندیم و خداحافظی میکردیم و برای فردا قرار میگذاشتیم و حسابی رفیق می شدیم. یه عالمه شبیه هم بودیم.

ولی هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم. چون اتوبوس 8:40 دقیقه، ( با آن صندلی های توسی کثیف و شیشه های کبره بسته و میله های کثافت زده اش ) کالسکه طلایی مان بود که ما را به دنیای دیگری میبرد. دنیایی که از دنیای خودمان شیرین تر بود.

هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم، چون یه عالمه شبیه هم بودیم.

 


امروز روز آخری بود که دوست عجیبم را دیدم.

نمی دانم حق دارم دختری که مسافر هر روز اتوبوس 8:40 دقیقه بود را دوست خودم بنامم یا نه.

رابطه عجیبی بود. مثل فیلم های تخیلی و انیمه های ژاپنی بود! زیادی داستان گونه بود. من او را میشناختم، در عین حال، کاملا با او بیگانه بودم.

می خواستم امروز اولین کلمه را به زبان بیاورم و بگویم : خداحافظ.

اما نتوانستم. با خودم زیاد کلنجار رفتم، اما در آخر ترجیح دادم همانطور که بیصدا و ناگهانی آغاز شده بود، همانطور هم پایان یابد.

شاید یک روزی، وقتی در حال خواندن جنگل نروژی هستم، ببینم که دختری با کیف آبی رنگ ایفل دار از پله های اتوبوس بالا می آید و بی هیچ حرفی، کنارم می نشیند. یک کتاب از درونی آبیِ ایفل دار بیرون می آورد و شروع میکند به خواندن. شاید آن وقت لب باز کنم و به او بگویم : سلام!

  • سارا
  • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷

دعوای روغنی

مامان، غذای من و بابا و ته تغاری رو توی آشپزخونه کشید و بشقاب ها رو داد دستمون تا ببریم سر سفره.

وقتی برگشتم آشپزخونه، دیدم طوری جلوی گاز ایستاده که معلوم نشه داره چی کار میکنه.

 اون پشت داشت یواشکی یه قاشق روغن میریخت روی عدس پلوی بشقابش. طوری که من و ته تغاری نبینیمش و دعواش نکنیم.

بهش گفتم مگه کشمش و پیازداغ روغن نداره که باز روغن میریزی؟ میدونی که واست خوب نیست.

گفت : برنجم خشکه. از گلوم پایین نمیره :|

سر غذا، بشقاب خودم رو بهش نشون دادم میگم ببین، برنج ته بشقابم هم با روغن کشمش و پیاز رنگ گرفته. ببین روغنش رو!!!

مامان: نه! اون زردچوبه است که با آب کشمش قاطی شده :|

ته تغاری : یعنی پیاز و کشمش رو سرخ نکردی؟

مامان : چرا! ولی وقتی کشمش رو شستم، یه خرده از آبش توی ماهی تابه باقی موند (:| )

ته تغاری ( رو به من ) : یعنی بعدش به جایی میرسیم که میبینیم حتی این زردچوبه هم آب داره، ولی این کیشمیش یه قطره روغن هم نداره!

 

بابا هم از اون ور وقتی دید که ما درگیر یک دعوای روغنی هستیم، از فرصت استفاده کرد و سس و نمک رو توی سالادش خالی کرد ...

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۸ فروردين ۹۷

بگذار باران بر فرق سرم ببارد

این روزا هی همه میگن :

  • خدا کنه رفتنی خونه بارون بند بیاد.
  • این چه وقت باون اومدن بود.
  • خیس میشیم خونه رفتنی ... ای بابا!
  • کی میشه بند بیاد ... !
  • اَه!! کی بند میاد!!

یعنی زبونمون نمی چرخه به خاطر این نعمت خدا رو شکر کنیم. فقط همون لحظه مون رو میبینیم که خیس نشیم.

نمی دونم ... شاید اینقدر دعا کردیم که بارون نیاد، خدا هم دیگه برامون بارون نمی فرسته ...

اونقدری بی آب شدیم که احتمالا تا 20 سال دیگه هیچ بنی بشری و هیچ جنبنده ای توی این سرزمین بزرگ و پهناور نمی تونه زندگی کنه.

همه اش میشه بیابون ...

خشک و گرم و بی آب علف ...

دیگه هیچ وقت هیچ بارونی نمیاد ...

دیگه هیچ وقت خیس نمیشیم ...

کاش حداقل وقتی صدای چک چک روحنوازش رو میشنویم، بگیم خدایا شکرت. دستت درست! بازم بفرست. هر چه قدر میتونی برامون بفرست.

 

پ.ن 1: موجوداتی دیده شده اند که با شنیدن صدای بارون، سیگارهاشون رو میگیرن دستشون و میدوند به سمت فضای باز ( که از قضا یه بالکن فسقلیه ) تا هم از بارش بارون لذت کافی ببرن، هم از دود سیگارشون. به این موجودات بگین که ای دوستان، بوی سیگارتون تا مدت ها بعد هم میمونه، یه خرده رعایت کنین و به جای هر نیم ساعت یه بار، یک ساعت یه بار برین که بقیه غیر سیگاری ها هم آدمن.

 

پ.ن2 : بارون نعمته و از ته دل آرزو میکنم که بر فرق سرمون بباره. اما حکمت این سرما رو توی آخر فروردین درک نمیکنم واقعا!

  • سارا
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷

دنیا به کجا می رود؟

بعضی وقتا آدم هایی رو میبینی که میان و مثل یک نسیم از زندگی ات عبور میکنن. عبورشون خیلی کوتاهه، بودنشون خیلی لذتبخشه و در عین حال میدونی که برای مدتی طولانی قرار نیست ببینشون و به هرحال دیوانه وار شیفته شون میشی.

اما وقتی میرن، تازه می فهمی که اون نسیم لطیفی که داشتی فقط از بودنش لذت می بردی، مسیر نگاهت رو تا ابد عوض کرده و حالا در نبودش، یه طور دیگه به دنیا نگاه میکنی، گاهی وقتا هم ممکنه این نسیم لطیفی که کاملا معصومانه رد میشه، اینقدر قدرتمند باشه که مثل طوفان مسیر نگاه ات که هیچی، کلا جهت زندگی ات رو تغییر بده.

در سال های بسیار دور، زمانی که هنوز تینیجری بیش نبودم که هر روز، شش هفت کیلو کتاب توی کوله ام بار میزدم و صبح به صبح کله سحر، پا میشدم میرفتم مدرسه و چرخه روزانه ام رو شامل " درس یاد گرفتن و درس خوندن و تست زدن و آزمون دادن " شروع میکردم و زمان اضافه ای برای هیچ چیز دیگه ( حتی اشک ریختن به خاطر افسردگی شدیدی که بهش مبتلا شده بودم ) رو نداشتم، از موهبتی به نام " معلم هندسه " برخوردار بودم که سر کلاس برامون از فلسفه و تاریخ جهان و ادبیات حرف میزد!! 

شما یه آدم تقریبا چهل ساله ی ترکِ نیمه کچلِ جوگندمی با قد متوسط رو تصور کن و یه سبیل پرپشت هم براش در نظر بگیر که صدای زیری نسبت به صدای سایر آقایون داره و همیشه خدا وقتی میخوای بری پیشش تا ازش سوال بپرسی، بوی عرق تند و تیز مردانه ای میده که مجبور میشی نفست رو بگیری و در عین حال طوری وانمود کنی که همه چیز عالیه.

درسته این نسیمی که از زندگی من رد شد، بوی دلچسب و مطبوعی رو همراه نداشت، اما در عوض، باعث شد سرم رو بگردونم و چشم اندازی رو ببینم که اگر نبود، عمرا متوجه این چشم انداز میشدم. نسیم بدبو اولین کسی بود که چشمم رو به دنیا باز کرد.

وقتی سر کلاس از نیچه و کافکا حرف میزد، از ادبیات فولکلر و ادبیات معاصر میگفت، برای اینکه بهمون " امید" بده و وادارمون کنه برای خواسته هامون " تلاش کنیم " داستان پاندورا و کوزه اش رو تعریف میکرد، موقع دربی استقلال و پرسپولیس از تاریخچه تاسیس این دوتا تیم می گفت و با حرارت و شور یک طرفدار دو آتشه، از پرسپولیس محبوبش در مقابل اکثریت بچه های استقلالی کلاس دفاع می کرد، وقتی از رفتار سیاستمدارها برامون حرف میزد و از انقلاب کبیر فرانسه می گفت، با تمام وجود حرف هاش رو می بلعیدم و بعدا توی راه خونه، موقع غذا یا شبا قبل از خواب نشخوارشون میکردم !!!

بعضی از کلماتش تا ابد بین شیارهای مغزم حک شده اند. حتی همین حالا هم وقتی نا امید میشم، نواری که داستان پاندورا رو با صدای اون توی مغزم ضبط کردم، پلی میکنم تا دوباره برای ادامه راهم انرژی بگیرم،" امیدم رو از دست ندم " و " برای رویاهام تلاش کنم ".

یه بار سر کلاس داشت از قابل پیش بینی بودن آنچه که در آینده به عنوان تاریخ ثبت خواهد شد حرف میزد و میگفت کاملا معلومه که فلان سیاستمدار یا فلان کشور به کجا میرسه. میگفت من پیشگو نیستم، اما اونقدر تاریخ خوندم که بدونم "تاریخ همیشه تکرار میشه".

عبارت " تاریخ همیشه تکرار میشه " رو قبلا هم شنیده بودم، اما وقتی این رو از دهان این بزرگوار شنیدم، حس کردم بهش حسودی ام میشه و تصمیم گرفتم در سال های آتی بعد از کنکورم اینقدر کتاب بخونم که آینده برای من هم قابل پیش بینی بشه!! 

از زمان 18 سالگی ام تا الان کتاب زیاد خوندم، هم تاریخی خوندم هم غیر تاریخی. هم فلسفی خوندم و هم از این رمان های چرت در پیتی که نمیشه خوندشون رو ترک کرد. خلاصه خیلی چیزا خوندم. ولی هیچ وقت به این حس نرسیدم که اوه یس! بالاخره من اون اندیشمندی شدم که یه روزی آرزو اش رو توی دلم کاشتم و به احتمال زیاد هیچ وقت هم به اون مرحله نخواهم رسید، چون هرچه قدر بیشتر میرم جلو، بیشتر میفهمم که از این دنیای بزرگ با چندین هزار تمدن چندهزار ساله و از دنیای ماورای اون هیچی نمیدونم و باید خیلی چیزا یاد بگیرم و بفهمم و درک کنم که هیچ وقت هم تمومی ندارن.

اما یه چیز رو یاد گرفتم. اینکه " تاریخ همیشه تکرار میشه "، چون این آدم ها هستند که تاریخ رو رقم میزنند و آدم ها همیشه تشنه قدرت اند. اگر این تشنگی رو با حماقت مخلوط کنیم، ترکیب به دست اومده که چندان دلچسب هم نیست، همون معجونیه که توی جام مقدس ریخته شده و همه برای نوشیدن از اون سر و دست میشکنند. 

توی اینجور وقتاست که نوار پاندورا رو پلی میکنم و به یاد میارم که هنوز امید هست، و با خودم میگم که امید داشته باش... همه چیز درست میشه ... یه روزی میاد که این درگیری ها، این له له زدن ها برای حفظ مقام و منزلت و از دست ندادن کرسی حکومت تموم میشه... این جنگ های احمقانه ی سنگدلانه، این ویرانی هایی که توی کشورمون و ده ها کشور دیگه دیده میشه تموم میشه و این ابر حماقتی که داره روی جهان رو میپوشونه، کنار میره ...

اما ترسم از اینه که اون روز شاید تنها زمانی بیاد که این ما باشیم که تموم شده ایم ...

 

 

  • سارا
  • شنبه ۲۵ فروردين ۹۷

گزیده نکاتی که در مغز وول می زنند

بعضی وقتا آدم هیچ ایده ای نداره که چی باید بنویسه.

بعضی وقتا اینقدر ایده ها توی سرش وول می زنن که نمی ذارن یه ایده، کامل و جامع روی ویرایشگر بلاگ آفریده بشه!!

  • می خواستم دو تا اعجوبه رو به طور رسمی معرفی کنم و از فاجعاتی که معمولا عامل آفرینشش هستن، حرف بزنم و اینکه چه قدر تا الان روی شخصیت بنده تاثیر داشتن.
  • می خواستم راجع به استراگانف و استروگوف و تفاوت هاشون حرف بزنم. که اگه یه بیف به اولی بچسبونی، صاحب یه غذا میشی و با اضافه کردن میشل به دومی، یه یکی از شخصیت های پرداخته ذهن ژول ورن میرسی و اگر اشتباه کوچکی در این رابطه مرتکب بشی، ( میشل استراگانف یا بیف استروگوف ) فاجعه ای آفریده میشه که نگو ... خیلی وارد جزئیات فاجعه نمی شم !! :|
  • میخواستم راجع به تفاوت جرثقیل ها حرف بزنم و بگم که هر جرثقیلی برای خودش شخصیت داره! اسم داره! و اگر با هم یکی بگیرینشون، ناراحت میشن! یکی اسمش دروازه ایه، یکی اسمش سقفیه، یکی اسمش تاور ه و ... و اگر تا الان  مثل یک ماه پیش من فکر میکردین جرثقیل، جرثقیله، از اشتباه درتون بیارم cool
  • می خواستم راجع به این حرف بزنم که اگر یهویی وسط خیابون، سر راه رسیدن به امتحان ژاپنی آخر ترمتون ( که بعید میدونم برای آدمای عادی اتفاق بیفته!! ) یهویی شنیدین که :can u speak english? please help me ، به جای اینکه دلتون بسوزه و وایستین و با طرف حرف بزنین و کمکش کنین و در آخر طرف به طرز فاجعه بار و در عین حال، کسالت آوری مزاحمتون بشه و تازه دانشجوی دکترای دامپزشکی دانشگاه تهران از آب در بیاد که اصلیتش هم عراقیه و یه کلمه فارسی هم حالیش نیست، بگین گور باباش و راهتون رو بکشین برین سر جلسه امتحانتون! ( عرب ملخ خورِ ... چیز!)
  • می خواستم راجع به این حرف بزنم که بعضی آدما احمقن، ولی بعضی آدم ها خیلی زیادی احمق ترن و در عین حال فکر میکنن که خیلی حالیشونه و خدا فقط اینا رو تف کرده روی زمین و بقیه صرفا همینطوری هستن که اینا رو سرگرم کنن، و اینکه چه قدر رو اعصابن و خدا فقط نصیب گرگ بیابونشون بکنه. می خواستم یه خورده خودم رو خالی کنم.
  • میخواستم راجع به یه آدم خوب به نام آقای دکتر حرف بزنم که یه سبیل گنده ی سفید بهنام بانی - وار داشت و یه اتاق انتظار پر از آکواریوم و گل و گیاه که حسابی حال مریضاش رو خوب می کرد و خیلی هم آقای متشخصی بود.
  • میخواستم راجع به این حرف بزنم که ...

خلاصه راجع به خیلی چیزا میخواستم حرف بزنم. اما درحال حاضر فقط خلاصه گوییم میاد و نمی تونم روی یکی شون تمرکز کنم :|

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷

خجالتش را کنار میگذارد و حرف دلش را میزند ( بالاخره! )

من نمونه یه کارمند ایده آل بودم.

از کارمند بودن متنفرم بودم، با اینحال کارمند شدم.

هر روز، چند دقیقه مونده به 8 از خونه میزنم بیرون و طرفای 8 شب میرسم خونه. ساعت کاری رسمی مون 9 ساعت در روزه.

گاهی وقتا بیشتر هم میمونم. یهویی میبینم 10 - 11 ساعته که سرکارم.

دو ماه قبل از عید بود که دیدم کم آوردم. دیگه نمی تونم. 

 خسته شده بودم، عصبی بودم. ریزش موی شدید پیدا کردم، به شدت چاق شدم. معده ام بهم ریخت. روده هام از کار افتاد...

عملا کل روزم دست خودم نیست و اینقدر خسته میشم که توی زمان باقی مونده ام هیچ کاری نمی تونم بکنم. ( حتی حال ندارم پاشم اتاقم رو مرتب کنم )

میخواستم کارم رو ول کنم ...

کلی با خودم کلنجار رفتم. دیدم نمیشه همینطوری بذارم و برم. دلیل هام زیاد نبود، اما قانع کننده بود. دیدم که هنوز وقتش نشده. هنوز باید صبر کنم.

پس به خودم گفتم بیا با هم حرف بزنیم. چی بیشتر از همه چی تو رو اذیت میکنه؟

چواب جلوی چشمم بود. اما حس میکردم نمی تونم برم با مدیرم در این باره حرف بزنم. خجالت میکشیدم یه جورایی. البته اینکه چرا خجالت میکشیدم هزار تا دلیل داشت و نوع این خجالت هم یک خجالت ترکیبی بود که حس های دیگری هم توش مخلوط بود، اما پایه- حس اصلی اش همون خجالت بود.


 

امروز توی کمدم داشتم دنبال یه چیزی میگشتم که یهویی به چشمم خورد. دیدم که مظلوم واسه خودش نشسته کنار کتابام. یه تیکه کاغذ بود، اما نماد 6 سال از زندگی من بود.

یه زمانی آروزهای دیگه ای داشتم. یه زمانی فکر میکردم که سرنوشتم خیلی با اون چیزی که الان هست، متفاوت خواهد بود. یه عالمه نقشه های جورواجور توی ذهنم داشتم.

اما حالا اون دوران تموم شده و من وارد دوره جدیدی تز زندگیم شدم.

کاغذ رو برداشتم و پاره کردم و تصمیم گرفتم که امروز، به طور رسمی، روز اول دوره جدید زندگیم باشه.

تصمیم گرفتم امروز، روز خوبی داشته باشم.


 

به طور عجیب غریبی، یه سری از سلسله اتفاقاتی رخ داد که منو نشوند جلوی مدیرم تا راجع به همین قضیه باهاش حرف بزنم. 

تمام جرئتم رو جمع کردم و بهش گفتم.

قبول کرد.

دلایلم رو پذیرفت و گفت که میتونم از اردیبهشت، از 8 تا 4 بیام سر کار.

 


 

بعضی وقتا برای محقق شدن چیزی که میخواییم، لازمه واقعا از ته دل صداش بزنیم و بعد براش بجنگیم. میخواد جنگ با دشمن خونی باشه، میخواد با خجالت و حس مسئولیت پذیری الکی بیدار و هزارتا دلیل درونی دیگه باشه.

ولی اینو میدونم که از این به بعد سعی میکنم با حس اینکه "امروز قراره روز خوبی باشه"، روزم رو شروع کنم تا اتفاقای خوب به سمتم جذب بشن.

"میشه فردا هم یه روز عالی داشته باشم؟"

  • سارا
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

دلار و زندگی در نقطه آبی کمرنگ !

اینکه زندگی هامون اینقدر به یک تکه کاغذ بستگی داره، غم انگیزه ...

دلار، یه تیکه کاغذه، اما با بالا و پایین شدن ارزشش، زندگی ما هم بالا و پایین میشه ...

    ...

تا حالا چیزی درباره " نقطه آبی کمرنگ " شنیدین؟

نقطه آبی کمرنگ

این عکسیه که وویجر1 در سال 1990 گرفته. اون نقطه رو میبینین؟ اون ماییم. اون زمین ماست. ( همون نقطه نیمه پیدا زیر شعاع نور، در سمت راست صفحه )

تمام دنیایی که میشناسیم و تمام آنچه که میبینیم، همان یک نقطه در وسط ناکجا آباد، در فضای بی کرانه ...

( دقیقتر بگم، سیاره سوم از منظومه شمسی در راه شیری که وسط ناکجا آباد قرار داره !)

تمام آدم هایی که تا به حال روی زمین زندگی کرده اند، تمام پادشاهان آزمندی که اومدن و کشورگشایی کردن و حمام خون راه انداختن، تمام ظالمین و مظلومین، تمام اقوام و ملل، تمام تاریخ جهان از زمان باستان تا به حال و ...

تمام آنچه که از ازل وجود داشته و تمام آنچه که میشناسیم، همان یک نقطه کوچک ناقابل است.

و ما آدم ها در دل آن یک نقطه جا شده ایم.

همان نقطه ناقابل ...

و همچنان به یک تکه کاغذ وابسته ایم. این احمقانه نیست؟

 

(بر گرفتن از سخنرانی کارل سیگن درباره نقطه آبی کمرنگ )

 


خیال پردازی :

- داداش بی زحمت از اینجا بپیچ توی راه شیری، بعدش برو توی منطومه شمسی، کنار سیاره سوم نگه دار.

+ جبرئیل، داداش، اینجا خیلی پرته ها! هیچ کس از اینجا رد نمیشه. فقط شهاب سنگ های آواره از اینجا عبور میکنن. اونم نه همیشه. گم نشی یه وقت.

- نه. یه کم اینجا منتظر باش من یه سر برم پایین و بیام.

( چند ساعت بعد )

- این چیه با خودت آوردی؟

+ گل!

- واسه چی؟

+خدا هوس کرده کاردستی بسازه!

- کاردستی چی؟

+ نمیدونم. میگه یه فکرایی داره واسه اینجا. نه اینکه خیلی پرته، میخواد توی یه محیط ایزوله یه سری آدَم مادَم بریزه اینجا، ببینه چی کار میکنن.

- آها. پس بازم میخواد آزمایش علمی انجام بده.

+ یه جورایی.

- حالا این آدمی که میگی چی هست؟

+ به خدا اگه بدونم!! میخواد تا لحظه آخر، secret نگه اش داره! 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

ایران وطنم-پاره ی تنم(؟)

"استرالیا پناهجوی ایرانی نمی‌پذیرد
دولت استرالیا لیستی به نهاد‌های پذیرش پناهجو داده که به موجب آن پناهجویان چند کشور از جمله ایران، سومالی و سودان در استرالیا پذیرفته نخواهند شد"

به جایی رسیدیم که میذارنمون کنار سومالی و سودان...
یه زمانی به طور کاملا احمقانه فکر میکردیم که نژاد برتریم و از افغانستان و کشور های عربی سر هستیم...با افتخار میگفتیم و میگوییم که آریایی هستیم...همه دارن با سرعت نور پیشرفت میکنن...ما فقط از افتخارات و سربلندی هایگذشتمون حرف می زنیم... الان دیگه کسی تقریبا آدم حسابمون نمیکنه...دیگه پناهجو ها مون رو هم راه نمیدن...
  • سارا
  • شنبه ۱۸ فروردين ۹۷

به وقت شام با همراهی یک مشت بلاگر

من آدمی نیستم که زیاد سینما بره.

اما فیلم و سریال زیاد میبینم. ( یعنی حیف عمری که من پای اینا تلف میکنم! حیف! :| )

در جستجوی یه ماجرا بودم که یهویی پیشنهادی رو دیدم که بهم چشمک میزد و میگفت بیا، بیا منو قبول کن! بیا!

این شد که با یه جمع بلاگر، ( که تا به حا ندیده بودمشون و اسمشون رو نشنیده بودم ) رفتیم مجتمع کوروش ( که تا حالا پام به شعاع 30 کیلومتری اش هم نرسیده بود ) و با هم فیلم " به وقت شام " رو دیدیم ( فیلمی که اگر سی دی اش هم میومد صددرصد نمی خریدمش ).

 

نتیجه :

حرف اول : به وقت شام محشر بود!

اگر بخوام رو راست باشم، وقتی اسم مدافعین حرم میاد، خود به خود گارد میگیرم. با اینکه چرا اینطوریه و تقصیر کیه و ایناش کاری ندارم.

میخوام بگم که واقعا از فیلم لذت بردم. 

شاید حسی که در من ایجاد کرد این بود که :

شجاعت و شهامت اینطوری نیست که مختص زمان خاصی باشه. توی هر عصر و دورانی قهرمانانی وجود دارند که ما شاید ندیده باشیمشون و نشناسیمشون. شاید برچسبی بهشون خورده باشه که اتوماتیک وادارمون کنه ازشون بدمون بیاد. اما این برچسب ها چیزی از ارزش یک قهرمان کم نمی کنه.

نمیگم که فیلم عالی بود، نه نبود. اما دیدنش محشر بود و توی دل، غوغا به پا میکرد. 

 

خوبی هاش:

یه صحنه ای از فیلم توی یه آمفی تئاتر خیلی قدیمی از آخرین بقایای یه شهر سوریه باستانی بود. داعش، آدم ها رو مثل یک مشت حیوون به صف کرده بود. میخواستن گلوشون رو ببرن.

آمفی تئاتر منو یاد گلادیاتورها انداخت. گلادیاتورهای بدبخت و بیچاره ای که توی آمفی تئاتر های بزرگ و مجلل، به جون هم مینداختشون تا همدیگه رو بکشن و برای آدم هایی که اومده بودن تماشای اونها، سرگرمی ایجاد کنن. انگار که از 2-3 هزار سال پیش هیچی تغییر نکرده. آدم ها هنوز هم همونقدر احمق و ظالم اند. فقط حالا ابزارهایی دارن که بتونن حماقت هایی در سطح خیلی بزرگتر مرتکب بشن.

بلژیکی دقیقا مثل یه تماشاگری بود که اومده کشته شدن یه آدم رو به طرز فجیعی ببینه و بخنده، با این تفاوت که میتونه رهبری اش هم بکنه و به کل دنیا نشونش بده.

    اون صحنه اونقدر برام واقعی و ملموس بود که باید هی به خودم نهیب میزدم " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... "

بازی بابک حمیدیان رو واقعا دوست داشتم. لرزش تک تک سلول های بدنش وقتی همکارش رو کشتن، زجرش وقتی به چرخ های هواپیما بسته شده بود، و صحنه آخر که آخرین قفس اسیرها رو بدرقه کرد و خاموش از پدرش خداحافظی کرد ... اون " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... " اینجاها هی تشدید میشد.

 

بدی هاش:

یه سری باگ توی سناریو و پیاده سازی فیلم وجود داشت که به عینه می شد دیدشون. ولی خود فیلم اونقدر برام جذاب بود که دلم نمیاد این نکاتی رو که در مقایسه با کل فیلم بسی ریز دیده میشن، بشمرم.

 

حرف دوم : کلی آدم دیدم!

1- قاعدتا وقتی آدم یهویی 22 تا قیافه کاملا جدید میبینه، وقت نمیکنه که همه رو بشناسه. فقط با دو سه نفری بیشتر حرف میزنه که احساس میکنه به هم نزدیک ترن و از بقیه یه دورنمای کلی میگیره.

2- جمعی بود که توش معذب نبودم و اینطوری نبود که بخوام as soon as possible بیشترین فاصله ممکنه رو بین خودم و اونا ایجاد کنم. حس میکردم که از صد سال پیش بعضی هاشون رو میشناسم و چندتایی هم به لحاظ کرداری، شبیه دوست و رفیق های خودم بودن که این واقعا عجیب بود برام.

3- یه دونه دوست جدید با علایق بسیلر مشابه هم پیدا کردم : )))) یه کتابخون علاقه مند به فیلم و متخصص سریال کره ای یافتم : ))) دیگه آخه چه قدر شباهت بین علایق دونفر می تونه وجود داشته باشه!

4- از این به بعد هرجا که آبمیوه و ذرت رو با هم و در کنار هم ببینما، یاد روزی می افتم که بعد از تسخیر بخش بزرگی از روف گاردن کوروش، نشسته بودیم آب میوه و پاپ کورن می خوردیم و فیلم نقد می کردیم. ( اگر از من بپرسین که چرا موقع دیدن فیلم چیزی نخوردین، در جواب باید بگم که به دلایل امنیتی از پاسخ به این سوال معذورم indecision)

پ.ن : توی سینما بین یه آقای و خانمی نشسته بودم که از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. از آقاهه یه انرژی منفی ای میگرفتم که اصن بازوی سمت راستم درد گرفته بود!! اما خانمی که طرف چپم نشسته بود اینقدر ریلکس و با آرامش بود که نگو. طرف چپ بدنم بسی آرام بود و اینگونه بود که این دو انرژی همدیگه رو خنثی می کردن. اسم خانمه مینا بود. آخرای فیلم یادم افتاد که اون آقاهه همونی بود که تقریبا با ماها قهر کرده بود و با دوستش تصمیم گرفتن راهشون رو از ما جدا کنن. دقیقا همینقدر بچگانه ​indecision

 

حرف سوم : هرگز هنگامی که قرار ملاقات های اینچنین دارین و با خانواده هم در میان گذاشتین، دیر خونه نرسین. چون خانواده با تریلی از روتون رد میشن!

 

  • سارا
  • جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب