۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

فلفل شکن+سرماخوردگی

+ این روزا وقتی سرما میخوریم، یه خداکنه و شکر خدا هم کنارش میاد:

"خدا کنه سرماخوردگی باشه..."

" ایشالا که سرماخوردگیه!"

"خدارو شکر که فقط سرماخوردگیه!"

 

++ از دیروز دچار سرماخوردگی شدم (خدارو شکر!). مامان بهم یه استامینوفن با یه سرماخوردگی داد. و بعد چنان خواب آلودگی شدیدی بر من مستولی گشت که حد نداشت. اونقدر صورتم از شدت خواب آویزون شده بود که وقتی خودم رو توی آینه دیدم وحشت کردم. چشمام و گوشه های لبم و لپ هام به طرز عجیبی به سمت پایین کشیده شده بودن و تعادلمم نمیتونستم خوب حفظ کنم. ساعت 12 رفتم گرفتم خوابیدم تا دو. بعدش حالم بهتر شد و بقیه روز هم مشکل زیادی به جز خستگی ناشی از مریضی نداشتم. امروز صبح هم یه قرص سرماخوردگی خوردم، اما به قول مامان چنان کله ام کرد که حتی نمیتونستم وزن سرم رو تحمل کنم!

این دفعه اول نیست که اینطوری میشم. قبلا اینجوری نبودم که با یه استامینوفن و سرماخوردگی از پا دربیام! زپرتی شدم. نمیدونم چه تغییر و تحولی توی بدنم رخ داده. یعنی یه جورایی خفت باره! ملت میرن خداتومن پول میدن که برن توی هپروت. ما کارمون با استامینوفن و قرص سرماخوردگی هم راه میفته!! تازه اونم فقط یه دونه!

 

+++ در مورد فلفل شکن خوب، بچه ها لطف کردن و کلی اسم معرفی کردن. من تقریبا همه رو امتحان کردم (به جز سا.یف.ون). در مورد اندروید، راستش هیچ کدوم از موارد گفته شده برای من کار نکرد. اما برای کروم، افزونه های H.o.x.x و z.e.n.m.a.t.e که امیلی و yekidie erf معرفی کردن، عالین. حظ کردم از کارکردشون:)) مرسی. (البته سراغ نرم افزار ویندوز نرفتم و برای تمام گزینه ها، افزونه هاشون رو چک کردم.) بازم اگر بعدا به گزینه خوبی رسیدم، از طریق همین تریبون اعلام میکنم.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

امروز فهمیدم که...

1. امروز فهمیدم که GTA فقط به Grand Theft auto نمیگن. مخفف Greater Torronto Area هم میشه. از این به بعد اگر مثلا یه نفر بیاد بگه من توی GTA زندگی میکنم، برنمیگردم چپ چپ نگاهش کنم.

2. امروز فهمیدم که تمام پودرهایی که توی نودل ها استفاده میشه، فقط نشاسته و اسانسه. یعنی اگر بسته طعم گوشت یا مرغش رو برداشتین، هیچ پودر گوشت یا مرغی توش استفاده نشده. به عبارت دیگه، موقع نودل خوردن، شما درواقع نشاسته رو روی نشاسته میریزین و میخورین.

3. امروز فهمیدم که توی این دوسال خیلی عوض شدم و دیگه خبری از اون سارایی که همیشه دوست داشت چیزهای جدید رو شروع بکنه نیست. قبلا با شجاعت تمام دست به کارهای تازه میزدم. اما الان میترسم. نمیدونم از چی. شاید از تغییر. این ترس دست و پام رو میبنده و نمیذاره کاری رو انجام بدم که دوست دارم یا فکر میکنم باید انجام بشه. توضیحش سخته. وقتی برای اولین بار توی این مدت قرار مصاحبه گذاشتم، نرفتم. یعنی نتونستم خودم رو راضی کنم که برم و کل اون روز حالت تحوع داشتم و همه اش به این فکر میکردم که چرا نباید کار رو قبول کنم! بار دوم دوتا قرار مصاحبه توی یک روز گذاشتم. هر دو رو رفتم. اولی خوب نبود. نه من خودم رو خوب پرزنت کردم و نه کار خوبی بود. یعنی بعد از توضیحات کارفرما متوجه شدم کاری نیست که به درد من بخوره.  اما دومی خوب پیش رفت و بهم اوکی هم دادن. حقوقش هم خوب بود. اما به هزار و یک دلیل فکر کردم که چرا نباید قبولش کنم، درحالی که قبل از قبول شدن هی خداخدا میکردم اوکی بشه. در آخر کفه منفی ترازوی ذهنم اونقدر سنگین شد که با سرعت پایین رفت و هرچه که توی کفه مثبت بود رو با شتاب هرچه تمامتر به هوا پرتاب کرد. به خاطر همینم به طرف گفتم نمیام. امیدوارم بتونم با این حالتم مبارزه کنم و این مرز ذهنی رو از بین ببرم. میدونم مبارزه سختی رو در پیش دارم!

4. امروز فهمیدم ته داستان فلوت زن هاملین چه قدر وحشتناکه. درصورتی که توی ذهنم آخر داستان اینقدر وحشتناک نبود و تمام بچه ها صحیح و سالم برمیگشتن پیش پدر و مادرهاشون، نه اینکه توی رودخونه غرق بشن یا توی یک غار زندانی بشن و بمیرن... این رو هم فهمیدم که داستان برگرفته از یک واقعه تاریخی در سده 1200 میلادیه که 130 تا از بچه های شهر هاملین درآلمان یه اتفاقی براشون میفته. دقیقا معلوم نیست چه اتفاقی. یا قربانی مراسم پگان ها شدن، یا فروخته شدن، یا در اثر یه عامل طبیعی مردن، یا ... هرجای تاریخ رو که نگاه میکنی، خون میپاشه توی صورتت! البته یه فرضیه دیگه هم وجود داره که این 130 نفر درواقع "جوانانی" بودن که برای یک زندگی بهتر مهاجرت میکنن به جایی در شمال لهستان و نام فامیلی اونها بسیار شبیه به فامیلی مردم شهر هاملین هستش. که خب واقعا امیدوارم همین اتفاق افتاده باشه.

5. امروز فهمیدم درخت جلوی در ورودی خونه مون چه قدر زیباست. این درخت چندساله که همونجاست. ولی من تازه امروز به زیباییش پی بردم. درحالی که تمام برگ هاش زرد شده و مثل سکه های زرینی از شاخه های باریک آویزون شده اند، جلوی خونه همراه باد از این طرف به اون طرف میرفتند و هرازگاهی یکیشون هم دل به باد می سپرد و همراهش میرفت. در عصر دیجیتال، کوری فقط به معنای ندیدن به معنای واقعی کلمه نیست. بلکه به ندیدن در عین دیدن هم اطلاق میشه. ما اونقدر سرمون گرم خیلی چیزهای مهمتره که خیلی وقتا چیزهایی رو که باید ببینیم، نمیبینیم.

 

  • سارا
  • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

آشپزی، بدون رسپی

چند سال پیش، هرچی میپختم به طور عجیبی مزه شیرین به خودش میگرفت. یعنی حتی اگر سطل نمک رو هم توی غذام خالی میکردم، آخر سر به طعم شیرین میرسیدم. این شد که تصمیم گرفتم مواد غذایی رو بیش از این هدر ندم و آشپزی رو ببوسم بذارم کنار. 

ولی بعد از چند سال که دوباره رفتم سمتش، دیگه اثری از اون مزه شیرینِ چسبنده‌ی حال به‌هم‌زن نبود. در عوض، گاهی اوقات خیلی هم طعم غذاهام خوب میشد و خورد کردن پیاز و هویج و سیب زمینی، برام دست کم از مدیتیشن نداشت.

اما راستش مدل آشپزی من اینطوریه که دوست دارم موقع کار، خلاقیت به خرج بدم. یعنی توی آشپزی، عرف مرف و رسپی مسپی حالیم نیست! من هرچیزی که فکر کنم خوب میشه رو انجام میدم، و پایه چندتا از غذاهای من درآوردی که درست میکنم هم کدوئه. درحالی که مامان فقط و فقط برای خورش کدو از این عزیز سبز استفاده میکنه. هروقت که یه چیز جدید درست میکنم، مامان اخماش میره توی هم، آخه خودش از اوناییه که خیلی به رسپی اهمیت میدن. ولی وقتی تستش میکنه و میبینه که خیلی هم بد نیست، گاهی حتی ایده هم میده که دفعه دیگه فلان چیز هم بهش اضافه کنیم یا مثلا فلان ماده اش رو یه طور دیگه بپزیم که بهتر بشه. البته چون غذاهای من رسپی ندارن و غذای رسمی محسوب نمیشن، خودش هیچ وقت اونا رو نمیپزه.

یکی از ترکیباتی که بهش رسیدم و همه جا هم کاربرد داره، کدو با سس گوجه است. اینطوری که اول سیر رو تا زمان قهوه ای شدن توی روغن تفت میدم. بعد پیاز داغ درست میکنم و میذارم خوب طلایی بشه. بعد گوجه های خرد شده رو بهش اضافه میکنم و میذارم با نمک و فلفل و آویشن بپزه و آبش کشیده بشه و یه سس غلیظ و خوشمزه به دست بیاد. حالا کدوهایی رو که با پوست حلقه حلقه بریدم رو بهش اضافه میکنم و میذارم در کنار هم مزه هاشون به خورد همدیگه بره. از این ترکیب عزیز هم توی عدس پلو استفاده کردم ( یعنی به جای کشمش و پیاز داغ که روغن خیلی زیادی داره، از این عزیز دل رونمایی کردم و مامان هم خیلی استقبال کرد و گفت خیلی روغن کمتری داره، نمیذاره برنج خشک باشه و طعم عدس پلو رو هم خوب میکنه.) و هم به عنوان پایه سالاد تخم مرغ به کار بردمش ( ترکیب عزیز رو به همراه تخم مرغ آبپز و هرچیز دیگه ای که دوست دارین میتونین مخلوط و میل کنین.) با کدو، انواع املت سبزیجات هم درست میکنم و عملا هرسبزیجاتی که باقی مونده غذاهای دیگه است و توی یخچال باقی مونده رو خورد میکنم و یه چیز خوشمزه دست میکنم.

همیشه هم به همه چیز آوزیشن میزنم. یعنی من حتی به عدسی هم آویشن زدم و طعمش عالی شد! آویشن روی همه چیز جوابه.

و امروز، یک غذای جدید اختراع کردم. مامان و ته تغاری خونه نبودن و قرار بود که کل صبح آشپزخونه تحت اختیار من باشه. اول خواستم عدس پلو بذارم با ترکیب عزیز کدو و گوجه. اما عدسمون کم بود. اما فکر میکنین این منو از گذاشتن عدس پلو برحذر داشت؟ باید بگم که خیر. محدودیت پیشرفت میاره و از این حرفا. 

عدس رو پیمونه کردم و کمبودش رو با لپه جبران کردم. گذاشتم با هم بپزن و نفخشون گرفته بشه. و بعد عدس و لپه رو با برنج قاطی کردم و گذاشتم که با نمک و یه کم روغن بپزه و بعدم دم زدم. درعین حال فکر کردم ممکنه مزه لپه خیلی غالب باشه، به خاطر همینم یه پیمونه زرشک و کمی هم کشمش رو با روغن کم تفت دادم و توی 5 دقیقه آخر پخت با غذا مخلوطش کردم. نتیجه رضایتبخش بود، فقط اشکال کارم این بود که باید میذاشتم لپه بیشتر از عدس بپزه تا نرمتر بشه و زرشک و میزان کشمشش رو هم کمی بیشتر میکردم. وگرنه در کل خیلی خوب شد. اسمش رو هم گذاشتم نگین پلو! (با اون همه فیبر، برای روده ها هم عالیه!)

البته درست کردن یه غذای جدید با حجم زیاد توی خانواده ما به مقدار زیادی شجاعت نیاز داره. چون اگر خوب درنیاد، این ملکه مادره که اول از همه خرمو میگیره و یادآور میشه که مواد غذایی رو حروم کردم، بعد ته تغاری رو از اون طرف داریم که میگه : شما لطف کن دیگه خلاقیت به خرج نده. و آخر هم بابا رو داریم که به زور غذا رو بدو جویدن میده پایین که فقط شکمش سیر بشه و مزه رو متوجه نشه. ولی خب، حالا که دیگه سارای دست‌شیرین به ابدیت پیوسته، خیلی کم پیش میاد که در ابعاد بزرگ گند بزنم. به خاطر همینم به غریزه ام برای ترکیب طعم ها اعتماد میکنم و voilà!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

هر دم از این باغ بری میرسد

رفتم دکتر. بازم حالم بد بود. گفت کولیت روده داری که درمان خاصی براش وجود نداره و بیشتر سبک زندگیه که روش تاثیر میذاره. دکتر عزیزم یه بسته قرص از توی کتش در آورد و بهم داد. گفت منم کولیت دارم، از همینا مصرف میکنم. ولی این قرص گرونیه. یه ورقش برای تو، یه ورقش هم برای من. پولم نمیگیرم.

حالا از من اصرار که آخه اینطوری نمیشه و باید پولش رو بگیرین و از دکتر انکار که نه، پولش رو نمیخوام. قشنگ معلوم بود دکتر مثل من زخم خورده است و میدونه توی چه حالی‌ام!

گفت ورزش میکنی؟ گفتم گاهی روزا میرم پیاده روی. گفت نه، پیاده روی دیگه به درد تو نمیخوره. یادته بچه بودی زنگ ورزش چطوری هی بالا و پایین میپریدی؟ باید اونطوری بالا و پایین بپری و فعالیت داشته باشی. 

اینه که فردا میخوام برم توپ والیبالم رو باد کنم و با دیوار پارک بازی کنم. شایدم به یار والیبالم بعد از سه سال یه پیام دادم ببینم درچه حاله و حوصله داره بیاد یا نه.

خلاصه که اوضاع خیلی خرابه...

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۰۰

بلوایی که یک گربه سیاه به پا کرد

همه چیز از آن گربه سیاه رنگ شروع شد که ناگهان وسط خیابان پرید و آشوب به پا کرد. سلسه حوادثی که پس از آن رخ داد، شاهدان و درگیران ماجرا را حیران و انگشت به دهان با داستانی عجیب و پرماجرا روانه خانه هایشان کرد. راستش همه چیز به سرعت اتفاق داد. در کمتر از 2 دقیقه. اما خب توضیح دادنش با تمام جزئیاتی که یکی از پس دیگری آمدند و رفتند، کمی بیش از دو دقیقه وقت لازم دارد.

همه چیز از آنجایی شروع شد که آن گربه لاغر و کاملا سیاه رنگ تصمیم گرفت عرض خیابان را طی کند. بنابراین بدون توجه به هیچ چیز و هیچکس، با سرعت تمام شروع به دویدن کرد.

در همان لحظه، آقای "جیم" تازه از ماشینش پیاده شده بود و میخواست به تعمیرگاه برود.

در همان لحظه، یک ماشین آتش نشانی با سرعت و عجله تمام در حال عبور بود تا خود را به محل حادثه ای دیگر برساند.

در همان لحظه، یک موتور سوار با سرعت بی نهایت در حال رد شدن بود.

و این همان لحظه ای بود که گربه سیاه، رد شدن از خیابان را انتخاب کرد.

اول از همه، موتور به گربه سیاه رنگ اصابت کرد و گربه لای چرخ موتور گیر کرد. موتورسوار شوکه شد و موتور چپ کرد. چون سرعتش بالا بود، به شدت روی زمین کشیده شد و بعد موتور با تمام وزنش روی موتور‌سوار افتاد. در همان لحظه، ماشین آتش نشانی با فاصله میلیمتری از کنار محل حادثه عبور کرد. و چون موتورسوار قادر نبود حرکتی بکند، نزدیک بود سر موتورسوار زیر چرخ های ماشین آتش نشان له شود. درواقع، خیلی خیلی نزدیک بود که این اتفاق بیفتد. اما شانس همراه موتورسوار بود و عزرائیل هنوز نامه خروجش را امضا نکرده بود. ماشین آتش نشانی که رد شد، موتورسوار، بهت زده از اینکه هنوز زنده است و نفس میکشد، با تمام وجود می لرزید.

تمام شاهدان ماجرا هم بهت زده بودند. آقای جیم زودتر از بقیه به خودش آمد و به طرف موتورسوار رفت تا به او کمک کند. همه فکر میکردند گربه سیاه رنگ با آن وضعی که لای چرخ گیر کرده و بعد از آن سقوط نیمه مرگبار باید حتما کشته شده باشد. اما به محض اینکه آقای جیم موتور را بلند کرد و چرخ آزاد شد، گربه سیاه از لای آن بیرون پرید و خودش را (بالاخره) به آن طرف خیابان رساند.

آقای جیم موتور را بلند کرد. موتور هنوز توی دنده بود. بنابراین، موتور بی سوار، درحالی که آقای جیم آن را به زحمت از پشت نگه داشته بود، با سرعت زیاد و غیرقابل کنترل به طرف جلو حرکت کرد. رفت و رفت تا محکم به سپر یک 206 که صاحبش هم جز شاهدان کنار خیابان بود، برخورد کرد.

با برخورد موتور به سپر، آقای صاحب 206 دست هایش را بالا برد و با هردو دست به سرش کوبید و فریاد زد: واااااااااااااای! ماشینم!

دهان موتور سوار هم بازمانده بود. اما از آنجایی که تصادف و تجربه نزدیک به مرگش رمقی برایش باقی نگذاشته بود، تنها کاری که ازش بر می آمد، نگاه کردن بود. در غیر این صورت، احتمالا او هم داد میزد: وااااااااااااای، موتورم! ولی همانطور که گفتم، فریادی نزد و با چشمانی گشاد شده از حیرت و دهانی باز ماجرا را دنبال کرد.

آقای جیم با مشکلات مالی زیادی روبه رو بود. اجاره خانه، هزینه های خورد و خوراکی که روز به روز بالا میرفتند، هزینه تعمیر ماشین خودش. و شغلی که درآمدش دیگر نیاز خانواده را رفع نمی کرد. در همان حالی که پشت سر موتور کشیده میشد و به طرف 206 میرفت، تمام اینها در ذهنش چرخ میخوردند و به این فکر میکرد که تنها میخواسته کمک کند و نباید این بلا سرش بیاید. انصاف نبود که به خاطر قصد کمکش، هزینه تعمیر 206 را بدهد.

موتور به 206 برخورد کرد و صدای صاحب ماشین به هوا رفت. سپر ماشین 30 سانتی متر به داخل رفت. 30 سانتی که آقای جیم حس میکرد درست به قلبش وارد شده است.

و بعد، در مقابل چشم های حیرت زده تمام شاهدان حاضر در آنجا، سپر فرورفته همانطوری که به داخل رفته بود، خود به خود به بیرون برگشت! ماشین سالم سالم بود، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. نفسی که آقای جیم همراه با بیرون آمدن سپر بیرون داد، آزادترین و رهاترین نفسی بود که آن روز در کل کره زمین بیرون داده شد.

بعد ماجرا، همه شروع کردند جیب هایشان را زیر و رو کردند و صدقه کنار گذاشتند و خدا را بابت تمام آنچه که گذشت و رفت و به طور معجزه آسایی هیچ دنباله ای به جا نگذاشت، از ته دل شکر کردند.

عملا هیچ اتفاقی نیفتاد و خیلی چیزها اتفاق ها افتاد. اما شاید تنها خسارتی که واقعا وارد شد این بود که یک جان از آن 9 جان گربه سیاه رنگ لاغر که در آن لحظه خاص هوس کرده بود عرض خیابان را طی کند کم شد.

  • سارا
  • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

انگشت

زمانی که انگشتام یخ زده و سنسور تشخیص اثر انگشت گوشیم پیام میده که من انگشت تو رو به رسمیت نمیشناسم، تنها فکر کردن به این مساله آرومم میکنه که اگر من مردم و کسی خواست با سو استفاده از انگشت بی جان من به محتویات گوشیم دسترسی پیدا کنه، نمیتونه و گوشیم همین پیام رو به اون هم نشون میده. و اینطوری خودم رو آروم میکنم که بله، گوشیم امنیت بالایی داره و بعد رمز رو با انگشتان یخ زده وارد میکنم.

#خود-مهم-پنداری

#سنسورهای-لعنتی-چینی

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

رفیق های قدیمی

+ با خودم فکر کردم آخرین باری که اینطوری بیرون رفته بودم کی بود؟ 

ذهنم سمت خرداد رفت که همراه بچه های دانشگاه رفته بودیم کوه و قرار بود برای صدف تولد سورپرایزی بگیریم.

به این فکر کردم آخرین باری که توی یک محیط سرپوشیده با دوستام نشسته و خندیده بودم و از بودن در لحظه حسابی کیف کرده بودم کی بود؟

فکرم تا بهمن 99 عقب رفت. یعنی از آخرین باری که توی اون کافه رستوران نشسته بودیم و حرف میزدیم، تقریبا 9 ماه گذشته.

 

روبه روی دونفری که خودم باعث شکل گیری کلاس های هر 5شنبه شون بودم نشستم و شروع کردم به حرف زدن. من کلا آدم پر حرفی نیستم. به شخصه گوش دادن رو از حرف زدن بیشتر دوست دارم. اما این از اثرات قرنطینه بودنه که وقتی آدم آشنا میبینم میفتم به پر حرفی. اما در کل وقتی همراه دوستام هستم و مخصوصا اگر اونها هم آدمای پر حرفی نباشن، شروع میکنم به حرف زدن و مجلس گرم کردن.

اول براشون از تحقیقات تازه  و کشفیاتم راجع به قاتلین سریالی حرف زدم! چون این موضوعیه که تازگی ها درموردش کلی چیز دیدم و دارم یه کتاب هم میخونم! وقتی که از مدل قتل و تجاوز چند قاتل خاص حرف میزدم، دیدم که چشماشون تاریک شد. غم روی تک تک اجزای صورتشوت سایه انداخته بود و میتونستم ببینم که دارن با دقت به حرفام گوش میدن و در عین حال فکر کردن به چیزهایی که تعریف میکردم براشون عذاب آوره.

بعد شروع کردم به تعریف چیزهای خنده دار که حالشون رو عوض کنم. از حال و گذشته و خاطرات دانشگاه گفتیم و غیبت همکلاسی های گذشته مون رو کردیم. اونقدر خندیدم که خنده مون بند نمیومد. صدای خنده هاشون مثل امتیاز یک بازی بود که با شنیدنش، جون من پر میشد. و اوه خدای من! حتی جون اضافه هم گرفتم.

درسته که پیتزایی که گرفتیم مزه چربی خالص میداد و کیفیت سیب زمینی هایی که خودم توی ماهیتابه و روی اجاق گاز درست میکنم خیلی خیلی سر تر از اونایی بود که سفارش دادیم و یه عالمه اش هم سوخته بود، اما عوضش روحم حسابی سرحال اومد. 

 

++ دخترداییم، بیشتر از دختردایی بودن، قدیمی ترین رفیقم محسوب میشه. اما براش نگرانم.

عروسیش (به صرف عصرونه) جو دلگیری داشت. با اینکه دخترخاله هام سعی میکردن جو رو شاد کنن و هوای عروس رو داشته باشن، اما سایه انتخاب اشتباه دخترداییم در تک تک لحظه های مراسم به همه مون دهن کجی میکرد.

نمیدونم چرا چشماشو بسته. نمیدونم چرا چیزهایی رو که باید ببینه نمیبینه. مدل حرف زدن داماد و رفتارش با عروس. (کدوم دامادی روز عروسی برای اینکه شاباش نده و یه قرون از جیب مبارکش بیرون نیاره، بلند جلوی همه میگه: "این" که بلد نیست برقصه، درحالی که عروس بیچاره اون وسط درحال رقصه. چرا باید اینطوری جلوی همه کوچیکش کنه؟ یا مثلا درحالی که نه عقد و نه عروسی گرفته، نه به هیچ کس بابت عروسی شام داده، نه پول شیرینی و میوه های همون عروسی به صرف عصرونه رو از جیب داده، نه یک قرون برای جهیزیه خرج کرده، و نه بابت خونه ای که گرفتن یک شاهی پول داده، اما چون (فقط و فقط) کیک رو خریده، آخر شب حق داره باقی مونده اش رو بزنه زیر بغلش، درحالی که روش هم بازه و قراره سواره اسنپ بشه، ببره خونه خواهرها و برادرهاش. این آدم انگله. انگل)

مدل حرف زدن و رفتار خانواده داماد با عروس و بقیه هم قابل توجه بود. موزمار بازی هاشون. سطح رفتارشون. سیاست بازی هاشون. توهین های آشکار و نیمه آشکار و مخفی شون. حتی مدل لباس پوشیدنشون! به این فکر میکنم که واقعا دخترداییمو چیز خور کردن که به همچین چیزی راضی شده؟ (به خدا یکی شون هم قیافه اش و هم رفتارش شبیه the wickied witch of the west توی جادوگر شهر از بود!)

فقط دعا میکنم این رفیق قدیمی من توی زندگیش به مشکلات زیادی برنخوره. یا حداقل سیاست به خرج دادن رو باد بگیره یا توان مبارزه کردن رو به دست بیاره.

وقتی به این فکر میکنم که قراره یک عمر با این آدما زندگی کنه و خیلی از مشکلاتی رو شاهد باشه که من تمام عمرم سر فامیل های بابا شاهدش بودم و مامان بیشتر عمرش رو صرف مبارزه با این دست مشکلات کرده، تن درد میگیرم.

  • سارا
  • جمعه ۲۳ مهر ۰۰

چرا پذیرش اینکه دیگه بچه ها بزرگ شدن، برای پدر و مادر ها اینقدر سخته؟

1. به یک عروسی به صرف عصرونه دعوت شدیم. این یکی رو دیگه خدایی نشنیده بودم.

2. اگر ندونی که مثلا امروز عیده، کافیه تلویزیون رو روشن کنی. اون وقت اگر فیلم دختر شیرینی فروش یا شاخه گلی برای عروس رو داشت میداد، بدون که اون روز، عیده. چون روزهای عید، این دوتا رو به عنوان فیلم های شاد برامون پخش میکنن. هر عید. هر ماه. هرسال. 

3. پژوهش و نوشتن پایان نامه ام (بالاخره) تموم شد. حالا از وضعیت  «درحال پایان نامه» به حالت  «نمی‌داند قدم بعدی اش را دقیقا کجا باید بگذارد» تغییر وضعیت داده ام. 

باید برای استادم پایان نامه رو ایمیل کنم و بهش بگم یه وقتی رو تعیین کنه تا براش تمام کارهایی که توی این مدت انجام دادم رو توضیح بدم. از فروردین تاحالا باهاش حرف نزدم! چون کلا جواب نمیده و گیر آوردنش سخته. منم حوصله نداشتم هی هر روز  زنگ بزنم بهش تا هروقت دوست داشت بالاخره جواب بده. این بودم که خودم از اول تا آخرش رو تنهایی رفتم. 

4. به مامان گفتم برای کارهای فارغ التحصیلی خودم تنهایی میخوام برم تبریز. اولش براق شد و گفت نخیر! و اومد قضیه چه معنی داره دختر تنهایی بره شهر غریب رو دوباره باز کنه که گفتم بابا! دخترای کوچکتر از من، مخصوصا خوابگاهی ها همه شون تجربه سفر تنها رو دارن. بعدم میخوام برم کارای دانشگاه رو انجام بدم. همون موقع تغاری هم پشتم در اومد که آره بابا! بذار بره. بزرگ شده دیگه! مامان جواب داد: آخه این بعضی وقتا یه کارایی میکنه. چون فکر میکنه بزرگ شده و هیچی حریفش نیست، کارای احمقانه میکنه. 

مامان من هنوز نفهمیده اون دختر 14 ساله که اشتباهاتش زیاد بود دیگه بزرگ شده و کم کم داره سی سالش میشه... 

  • سارا
  • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

کیندرگاردن

توی یکی از این پیج های خبری خوندم که همین روزا قراره مهد کودک ها باز بشن. اگر مهد کودک ها تا الان بسته بودن، پس چرا من هر روز با صدای آهنگ های عمو مهرداد که با ارگش برای بچه های مهدکودک وسط کوچه شعر میخونه و کل کوچه رو مستفیض میکنه، بیدار میشم؟ کل تابستون برای من زندگی نداشتن.

من یکبارم این عمو مهرداد رو ندیدم و اسمش رو هم وقتی بچه ها داد میزنن و صداش میکنن فهمیدم. اما دیگه کم کم دارم به خونش تشنه میشم. اگر این روند ادامه پیدا کنه، همین روزاست که کنترلم رو از دست بدم، با عصبانیت برم با مشت روی در آبی پر ستاره ی مهدکودک بکویم و بگم: این سیستم صوتی شما کل کوچه رو جواب میده. برای بچه هایی که توی این حیاط فسقلی جمع شدن میخونی؟ بخون! اما تو رو سر جدت با میکروفون نخون!

بعد هم اضافه کنم که لطفا بعدازظهرها دم رفتنتون، اون تاب توی حیاط رو هم ببندین که وقتی هر شب ساعت 3 جیرجیرش در میاد، اعصاب ما به فنا نره و بتونیم با آرامش و بدون ترس بخوابیم! 

 

#شما-نمیگفتین-هم-مهدکودک-ها-باز-بودن

#نه-به-عمو-مهرداد

#شورش-علیه-خواننده-های-زیر-زمینی-مهدکودکها

#چرا-جن-ها-ساعت-3-صبح-تاب-بازی-میکنند

  • سارا
  • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

کاغذ، مدرسه، بوی ماه مهر

چهارسال دبیرستانم توی مدرسه سرای دانش (قلمچی)، اونقدر بهمون جزوه دادن که میتونستم با کاغذهاش نه فقط خونه خودمون، بلکه تمام خونه های کوچه رو هم کاغذدیواری کنم. هر معلمی، مخصوصا در دوران پیش دانشگاهی، برای هر درس و بعد هر فصل یک خلاصه یا توضیح مینوشت. نکات کنکوری، سوالات تالیفی، سوالات غیر تالیفی. برگه های آزمون هر معلم در هر جلسه، برگه های آزمون-صبحانه و امتحانات قلمچی و هزارتا چیز دیگه. (ما هر روز صبح، راس ساعت هفت و نیم، از درس های روز قبل امتحان داشتیم و بهش میگفتیم آزمون-صبحانه). همه اینا روی هم جمع شد و بعد از کنکور، من موندم و دنیایی از برگه های باطله.

تعداد این برگه ها و جزوه ها اونقدر زیاده که من بعد از 10 سال، هنوز هم هیچ نیازی به خرید کاغذ a4 ندارم. فقط کافیه برم از توی کارتون مخصوص جزوه هام، مثلا جزوه فیزیک سال سوم-فصل 2 رو بیرون بکشم، اونایی که یک طرفشون سفیده رو برای نوشتن مصرف کنم و اونایی که دوطرفشون پرینت شده رو برای شیشه پاک کردن، پیچیدن کریستال ها و شیشه ها موقع اسباب کشی و غیره کنار بذارم.

من هنوزم بعد از 10 سال، مصرف این جزوه ها رو تموم نکردم. اون وقت مدرسه چطور توقع داشت ما همه شون رو توی یک سال بخونیم؟

 

#لعنت-به-روشهای-تدریس-غلط

#نه-به-قلمچی-و-مافیای-کنکور

#لعنت-به-قلمچی-و-مافیای-کنکور

 

پ.ن: امسالم روز اول مهر، هیچ بویی نداشت! مامان میگفت من حس کردم. به جز پارسال، همیشه روز اول مهر اون بوی عجیب و غریب رو حس میکنه. اما من سالهاست که دیگه هیچی حس نمیکنم. شما بو حس کردین؟ :)

  • سارا
  • شنبه ۳ مهر ۰۰

درس امروز: چگونه یک چیزی را خوب بچسبانیم

+ چندوقت پیش، یکی از بچه های دانشگاه به طور کاملا ناگهانی عکس عقدش رو گذاشت توی اینستاگرام. ما همگی بهت زده عکس رو نگاه میکردیم و با خودمون می‌گفتیم که نه بابا! لابد شوخی اول آوریل رو چندماه بعد اجرا کردن! یا شاید مثلا جشن بالماسکه است که با لباس سفید و حلقه گل روی سرش شرکت کرده. من به شخصه بالا و پایین عکس رو نگاه میکردم بلکه نشانی از فوتوشاپ بودنش پیدا کنم.

اما خب، عکس واقعی بود و ما همگی انگشت به دهان و حیرت زده، منتظر بودیم که بیاد و توضیح بده که چرا اینقدر یهویی ازدواج کرده و پسره کیه و چه کاره است و الخ.

همین که گفت پسره آلمان زندگی میکنه، همه مون تا تهش رو خوندیم. بچه ها به شوخی بهش میگفتن:فلانی، هر وقت همدیگه رو دیدیم، بیا دست راستت رو بذار روی سرمون بلکه بخت ما هم این مدلی، خوب باز شه! 

در جواب گفت: میدونی، من به این نتیجه رسیدم که بخت همه بازه. فقط باید براش تلاش کنی و خودت پیداش کنی. حرفش جالب بود. یعنی یه چیزی برخلاف باورهای کلی ایرانی ها داشت که بحث «قسمت» رو اینجور مواقع پیش میکشن، یا ایشالا/ماشالایی که میگن و آرزوی برآورده شدن چیزی رو دارن و درعین حال، فقط منتظرن تا خدا، کاملا بدون دخالت دست، براشون کاری انجام بده. 

++ وقتی گفت پسره آلمانه و خودش هم داره کاراش رو میکنه تا یکسال دیگه بره، موقعیت رو مناسب دیدم و چسبوندم:  «میدونستی صدف استاد زبان آلمانیه؟» صدف مدت ها بود که کلاس زبان میرفت و آلمانی میحوند و می‌خواست که تدریس کنه. اما به جز چند جلسه کلاس خصوصی، نتونسته بود کارش رو شروع کنه. 

گفت:واقعا؟ صدف؟ صدف خودمون؟

گفتم: آره. اگر خواستی میتونی ازش کمک بگیری. باهاش کلاس هم بر نداشتی، میتونی توی اینکه چه منابعی برای خوندن بهتره ازش کمک بگیری. 

دیروز صدف گفت که «فلانی» هفته قبل بهش پیام داده و گفته میخواد به صورت خصوصی آلمانی یاد بگیره. یه جلسه 5 ساعته هم داشتن و حالا صدف میخواست مشورت کنه چطوری مبلغ رو بهش بگه و باهاش توافق کنه.

از اینکه قضیه صدف و کلاس آلمانی رو قشنگ و به موقع چسبوندم، خیلی خوشحالم! 😁 اینطوری هم صدف تجربه کسب میکنه و یه پولی درمیاره، هم  «فلانی» با قیمت کمتر از عرف بازار به چیزی که میخواد میرسه.

حسم اینقدر خوبه که حد نداره. حالا میفهمم این match maker هایی که هی میخوان دو نفر رو به هم برسونن و مدام به این فکر میکنن که ترکیب کی با عالی میشه و هیچ وقت هم دست از این کار برنمیدارن، چه حسی دارن! اینقدر این حس معتاد کننده است که همه اش دوباره میخوای انجامش بدی:))

پ. ن: شما کسی رو که بخواد آلمانی یاد بگیره سراغ ندارین؟ D:

  • سارا
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

ژورنال کرونا - 2

دلم میخواست از تمام مراحل بیماری بنویسم. اینکه چه شد و چه کردیم. اما در این مدت، یا آنقدر حالم بد بود که نای نوشتن نداشتم، یا آنقدر سرم شلوغ بود و مشغول پرستاری و رسیدن به کارها بودم که وقت نداشتم.

اینکه چطور شد گرفتیم را نمیدانم. همه ما رعایت میکردیم و گاهی اوقات که بابا فراموش میکرد یکسری چیزها را رعایت کند، همیشه به او تذکر میدادیم. خودش هم حواسش بود. اما بعد از قضیه واکسن زدنِ مامان و بابا و بد شدن حالشان من هم گرفتم. و تمام فرضیه های "علائم بعد از واکسن" و "سرماخوردگی قبل از واکسن" و غیره و غیره که دکترها به خوردمان میدادند تا حال بد مامان و بابا را توجیه کنند، زیر سوال رفت.

خیلی وقتها، زمانی که آنقدر حالم بد بود که زیر یک پتو و لحاف ضخیم در هوای بالای 30 درجه بازهم احساس سرما میکردم و از بدن درد و بیحالی نای تکان خوردن نداشتم، دلم میخواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. اما وقتی به این فکر میکردم که گریه باعث میشود راه همان یک ذره هوایی که میاید و میرود بسته شود و سردردم هم شدت بگیرد منصرف میشدم. علاوه برآن حس میکردم درحالی که به اشک ریختن برای بهتر شدن روحیه ام نیاز دارم، حوصله اش را ندارم و به همین دلیل در این مدت، شاید فقط یکی دو قطره ای، آن هم صرفا محض خالی نبودن عریضه، از اشک چشمانم بیرون آمده باشد. فکر میکنم در رابطه با فاز "اشکش دم مشکش است" که چندسالی طول کشید و واقعا عذاب آور بود، واقعا وارد مرحله جدیدی شده ام و اشک ها به ته مشک سرازیر شده اند. و بابت این قضیه خوشحالم.

چیز قشنگی که این مدت تجربه کردم، محبت فراوانی بود که از آدم های زندگیمان دریافت میکردیم. آدم هایی که هر روز و هر روز پیام میدادند و وضعیت من و خانواده را چک میکردند. محبشان قشنگ و دلگرم کننده بود و چه قدر در آن روزها به دلم مینشست. مثلا دلارام عزیزم، روزی نبود که پیام ندهد و حالم، وضعیت انرژی و تنفسم را چک نکند. یا در کمال تعجب، عمه بهم زنگ زد و چندباری هم حالم را پرسید، اما این عمو بود که هر روز پیام میداد و وضعیت من و ته تغاری و خانواده را چک میکرد. حتی برایمان خرید هم میکرد و دم خانه میگذاشت. سعی میکنم این رابطه با عمو را نگه دارم. همیشه دوستش داشتم و اینکه مدتی به خاطر کدورت های بیخودکی از هم دور بودیم، واقعا ناراحتم میکرد. گاهی آنقدر پیام هایش محبت آمیز بود که از عمو بعید به نظر میرسید و نشان میداد چه قدر نگران است. 

یا همین زهرای خودمان، چه قدر حواسش بهم بود و چه چیزهایی که یادم نداد. مثلا اگر به من نگفته بود که موقع نفس تنگی، بخور بابونه حال آدم را بهتر میکند و من آن شبی که احساس خفگی میکردم و راه نفسم بسته شده بود، نیم ساعت تمام بخار آن بابونه ها را به داخل ریه هایم نمیکشیدم، خفه میشدم. یا ماساژ پا که به تنفس و بهتر شدن وضعیت ریه کمک میکند. یا خوردن نخود که برای این بیماری خیلی خوب است و بعد از آن آبگوشت و آش کلم و آش رشته و آش جو بود که میپختیم و میخوردیم. و خیلی چیزهای دیگر. خلاصه که داشتن یک دوست عالی، نعمت بزرگی است. و من بابت داشتن چنین دوستانی که حتی در سختی ها هم ولت نمیکنند واقعا و عمیقا شادم.

دایی و خاله بزرگه هم هر روز به مامان زنگ میزدند و حالش را میپرسیدند. گاهی وقتا حتی روزی دوبار، صبح و عصر. دخترخاله ها هم حواسشان بهمان بود و خلاصه که تنهایمان نگذاشتند. و چه قدر این توجه برایمان شیرین بود.

پریشب که با یکی از دوستان قدیمی ام حرف میزدم، میگفت که چندوقت پیش مادربزرگش در اثر همین کرونا فوت شده. پیرزن بیچاره تک و تنها در خانه اش در کرج بوده و هر وقت که با بچه هایش که همگی در تهران زندگی میکنند حرف میزده، ناله میکرده که حالم خوب نیست. اما همه آن را به پای ناله های پیرزنی گذاشته بودند که همیشه همه جایش درد میکند و همیشه ناله میکند. وقتی بعد از مدتی بهش سر زده بودند، دیده بودند اوضاع آنقدر خراب است که باید بروند بیمارستان. بیمارستان هم در آی سیو بستریش کرد و بعد از دو روز گفتند مریضتان را ببرید خانه. روز بعد از آن هم فوت کرد. پیرزن بیچاره، با آن همه فرزند و نوه و نتیجه، می‌شود گفت در تنهایی و بی کسی مرد. 

با خودم قرار گذاشتم هیچ وقت نگذارم مامان و بابا در چنین وضعیت تنها و بیکسی قرار بگیرند. من باید همیشه حواسم بهشان باشد، وگرنه خودم را هرگز نمیبخشم... 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰

ژورنال واکسن کرونا - 1

روز اول - صبح

یکساعته منتظر ایستادیم تا نوبت واکسن مامان و بابا برسه. دقیق تر بگم، نوبتشون برسه که تازه اسم بنویسن و بعد برن توی یک صف دیگه برای زدن واکسن. یعنی عملا ثبت نام اینترنتی کشک! 

آفتاب داره با شدت تمام صورتم رو سرخ میکنه و توی این یک ساعت، فقط نصف مسیر ثبت نام رو طی کردیم.

دلیل اینکه برای واکسن زدن از اون سر شهر کوبیدیم و اومدیم این سر شهر این بود که سایت ثبت نام واکسن میگفت تمام مراکز نزدیک خونه ظرفیتشون تکمیله و فقط دوجا مونده که هنوز ظرفیت دارهن. یکی شون به شدت شلوغ بود و فقط ظرفیت مانده اش بالای 2500 نفر بود. اون یکی ظرفیت کمتری داشت و توی توضیحات سایت بلد هم براش نوشته بودن شلوغی خیلی کمی داره. همون رو امنخاب کردم. اما حالا واقعیت چیز دیگه ای میگفت...

بعدا معلوم شد هرکس بدون توجه به ثبت نام اینترنتی و نوبت گرفتن، یا بدون توجه به ساعتی که براشون مشخص شده بود اومدن و توی صف ایستادن. به خاطر همینم اینقدر شلوغ شده بود. یکی از دلایل اینکه آدما بدون نوبت اومده بودن این بود که نزدیک به تعطیلات تاسوعا عاشورا بودیم و مردم میخواستن بعد از زدن واکسن استراحت کنن. این تا حدی قابل درکه، ولی اینکه بعد از ثبت نام و بدون توجه به ساعت انتخابی، هرکس هر ساعتی که دوست داشت بیاد و توی صف بایسته رو درک نمیکنم.

بس که عادت کردیم برای همه چیز از مدت ها قبل بریم توی صف بایستیم یا بدون رعایت نوبت کارمون رو جلو ببریم چون نتیجه گرفتیم، این رویه رو ادامه میدیم. زمانی هم که همه چیز میتونه با نظم و ترتیب پیش بره، خودمون جلوش رو میگیریم. دیگه اینجور مسائل ربطی به دولت نداره، بلکه از ماست که برماست.

 

روز اول - شب

تاثیر واکسن روی بابا اینطوری بود که گیج و خواب آلودش کرد. البته با اون حالش یه دور تا محل کارش رفت تا همه چیز رو چک کنه. اینجور وقتا هم عین ماهی میشه، تا سرت رو برمیگردونی، میبینی که از دستت لیز خورده و از خونه رفته بیرون، بدون اینکه حتی فرصت تلاش کردن برای منصرف کردنش رو داشته باشی. بعد هم اومد خونه و نزدیک به 15 ساعت خوابید.

تاثیر واکسن روی مامان خیلی جالب بود، اینطوری که احساساتش تحت تاثیر قرار گرفته بود و تمام مدتی که با خاله، دخترخاله و حتی من و ته تغاری حرف میزد، بلند بلند میخندید. حتی وسط حرف زدن خودش، یهویی خنده اش میگرفت و یه قهقهه میزد و بعد که نفسش جا میومد، دوباره ادامه میداد. البته خودش که معتقد بود بهش آب مقطر زدن! چون علائمی مثل گیجی بابا یا دست درد خاله که چند روز پیش واکسنش رو زده بود حس نمیکرد. اما من و ته تغاری مدام سرخوشی عجیبش رو یادآور میدشیم و میگفتیم که عزیزم! مال تو هرچی که بوده، قطعا آّب مقطر نبوده! بعد هم با این حرف ما، مامان باز دوباره کلی میخندید.

 

روز دوم و سوم

بابا ده بار هی رفت بیرون و دوباره برگشت. هرچه قدر که گفتیم بشین خونه استراحت کن بدنت قوی بشه، گوش نکرد که نکرد. بالاخره مرد است دیگر! حرف، حرف خودش است!

مامان خنده هاش تموم شد و گریه هاش شروع شد. گلوش هم درد گرفت.

 

روز چهارم

بابا بدجوری حالش خراب شد. تب کرد و از نا رفت. مامان کلی بهش تشر زد که چه قدر گفتم نرو بیرون، اما تو گوش نکردی. رفت دکتر و بهش گفتن امروز رو برو توی خونه استراحت کن! اینطوریه که اگر از ما بشنوه، باد هواست، اما اگر دکتر بهش بگه، حرف خداست.

مامان هم حالش تعریفی نداشت. اما با بابا دکتر نرفت. چون توی این خانواده همه لجوج و لجبازن و فکر میکنن فقط و فقط باید به تشخیص خودشون عمل کنن. 

 

روز پنجم

بابا اونقدر حالش بد بود که وسط روز رفت درمانگاه و کلی سرم و آمپول بهش زدن. مامان هم یک طرف گردنش گرفته و اذیتش میکنه. دکتر رفت، اما با اطمینان خیلی شدیدی بهش گفتن درد عضلانیه و ربطی به واکسن نداره. البته که الله اعلم! ولی ایشالا داروهاش روش اثر کنه و حالش بهتر بشه.

 

روزهای 6، 7، 8، 9، 10، 11 ام

در چند روز بعد، بابا حالش خیلی بد شد. حتی نتونست بره سر کار. یه بار که رفت دنبال ته تغاری تا بیارتش خونه، وسط راه اونقدر حالش بد شد که مجبور شد بزنه کنار. پلیس اومد سراغش که آقا! اینجا نگه ندار. توقف ممنوعه. ته تغاری به جاش جواب داد که حالش خوب نیست. پلیس هم بهش گفت عیبی نداره. ماشین رو همین جا بذار برو توی چمن ها استراحت کن. بعدش هم بابا بالا آورد و حالش بدتر شد. با ته تغاری رفتن درمانگاه و سرم و آمپول بهش زدن. ته تغاری میگفت هیچ وقت بابا رو اینطوری ندیده بودم. تلو تلو میخورد و بدون کمک من حتی نمی تونست مسیر مستقیم رو بره. حال خراب بابا همینطور ادامه پیدا کرد. تهوع، سرگیجه و تب سرد، از علائم بارزش بودن.

مامان هم حالش چندان تعریفی نداشت. اونم چندین بار مجبور شد بره دکتر. خستگی مفرط و بی حالی، سرفه های خس دار و وحشتناک و سرگیجه علائم مامان بودن.

توی این مدت، هر دکتری که رفتن یک جوابی بهشون داد. یکی گفت اینا طبیعیه و نشون میده که واکسن خوب روتون اثر کرده. یکی گفت تا دو هفته علائمش باهاتون هست و بعدش از بین میره. یکی دیگه هم گفت شما قبل از زدن واکسن سرما خورده بودین و اینا علائم سرماخوردگیه، نه واکسن!

 

خلاصه که توی این مدت، دوتا مریض توی خونه داشتیم و من و ته تغاری مسئولیت پرستاری شون رو به عهده گرفتیم. البته بیشتر من، چون ته تغاری سرش حسابی شلوغ بود.

من خونه رو مرتب و گردگیری میکردم، روزی دو وعده غذا میذاشتم که غذای تکراری نخوردن و انرژی بگیرن. ظرف ها رو میشستم. میوه قاچ میکردم و براشون میبردم. کیلوکیلو هویج پوست میکندم و آبشون رو میگرفتم. میرفتم بیرون دارو میخریدم. فیلم دانلود میکردم و براشون میذاشتم. خلاصه هرکاری میکردم تا بتونم یه جو آروم براشون ایجاد کنم که بتونن به خوبی استراحت کنن.

توی این مدت به کارهای پایان نامه ام خیلی نرسیدم. این روزای آخر که به روتین جدیدم عادت کردم، شبا و بعد از تموم شدن کارام مینشستم پای کارام و دو سه ساعتی مشغول میشدم. و مجبور بودم به بچه های میتینگ رودروایسی بگم که یه فرصت یه هفته ای به من بدن تا بتونم دوباره برگردم پیششون.

این مدت زمان عجیبی بود. از همه نظر. ترکیبی از ترس، نگرانی، خستگی، کار زیاد، دعاهای شبانه و ... و همه اش نگران اینم که بعدش چی میشه...

  • سارا
  • يكشنبه ۷ شهریور ۰۰

ننه خدابیامرز و یادگاری هایش

تا جایی که یادم میاد، همه مون همیشه ننه صداش میکردیم. مادربزرگ پدریم بود و نمیتونست خیلی خوب فارسی حرف بزنه. اخلاق هم نداشت. حوصله بچه ها رو هم خیلی نداشت. به خاطر همینم، به عنوان یه بچه شر و شیطون که ترکی هم بلد نبود، نمیتونستم باهاش ارتباط خوبی داشته باشم. حتی باید اعتراف کنم خیلی هم دوستش نداشتم. محبت خاصی که نشون نمیداد هیچ، معمولا هم دعوام میکرد که چرا دارم سر ظهری توی حیاط دوچرخه سواری میکنم و با سر و صدام بیدارش میکنم. عامل خیلی از مشکلات خانوادگی و دعواهایی که به وفور پیش میومد هم همین ننه ی خدابیامرز ما بود.

راست راستش رو بگم، هرچه قدر که احساساتم رو زیر و رو میکنم تا بلکه ذره ای دلتنگی و حسرت ناشی از نبودش توی این شش هفت سال رو پیدا کنم، میبینم هیچ چیز نیست. هیچ چیز. خالی خالی. دریغ از سر سوزنی دلتنگی. مثلا دلم برای پدربزرگ مادریم که از سه سالگی ندیدمش خیلی تنگ شده. چیز زیادی هم ازش یادم نیست، ولی حس قشنگی از همون خاطرات کمی که برام مونده میگیرم. مثل زمانی که منو بلند میکرد و میذاشت روی دیوار بلند پارک دم خونه شون که انگار تا آسمون کشیده شده بود و عین یه شوالیه، محکم دستم رو میگرفت تا نیفتم و من با دست های قویش میتونستم روی بلند ترین دیوار جهان و نزدیک ترین جا به آسمون و نوک درخت های بلند پارک راه برم. یا مثل زمانی که کیسه های پلاستیکی رو برام باد میکرد، ازشون بادکنک میساخت و باهام بازی میکرد، و من تمام مدت بالا و پایین میپریدم و میخندیدم و سعی میکردم با ضربه هام توی هوا نگهشون دارم. میخوام بگم این محبته که میمونه. حالا هرچه قدر که میخواد ازش گذشته باشه.

نه اینکه ننه خدابیامرز کلا و همیشه بد بوده باشه ها! نه. مثلا یادمه با روسری هاش برامون خرگوش عروسکی درست میکرد. یا یه بار که رفته بودم خونه شون برای امتحانا درس بخونم، برام کلی میوه آورد و غذای خوشمزه درست کرد. ولی راستش در کل علاقه زیادی به نوه ها و بچه هاش نداشت. از بین تمام پسر ها و دختراش، "یه دونه" پسرش، اون آخری که دردونه بود رو فقط دوست داشت. از بین نوه ها هم به ته تغاری ما کمی بیشتر از بقیه علاقه داشت. چون تنها بچه آروم خانواده بود که با همه میجوشید. ننه هم به خاطر همین باهاش گاهی وقتا بازی میکرد.

 عوضش علاقه شدیدی به زندگی داشت. از خدا هم عمر زیادی گرفت. بعد از رفتنش، چندتا چیز هست که همیشه من رو یادش میندازه. مثلا وقتی که پسرها و دختراش یه کاری میکنن که حرص آدم رو در میارن، یادش میکنم. سرم رو میگیرم رو به آسمون و آه میکشم که ننه جان! آخه این چه بچه هاییه تربیت کردی! کاش به جای اون همه روضه و هیئت رفتن، یه کم بیشتر برای بچه هات وقت میذاشتی...

پیراهن های نازک و بلند رنگی رنگی که همیشه میپوشید هم توی ذهنم حک شده. یادم نمیاد به جز اون پیراهنا چیز دیگه ای توی خونه پوشیده باشه.

هربار که کسی میخواد زورکی موقع دید و بازدید بوسم کنه هم باز یاد ننه میفتم. توی عالم بچگی دوست نداشتم بوسش کنم، چون از بوس کردن لپ های چربش بدم میومد و اونم هردفعه مجبورم میکرد این کار رو بکنم. البته همون چربی زیاد، نشان از سطح بالای کلاژن پوستش و سلامتی عجیبش بود. عکس های خدابیامرز رو که توی تولد یکسالگی ام نگاه میکنم، هیچ فرقی با 20 سال بعد و دم رفتنش ندارن. خوشگل نبودا، ولی یه ذره هم تغییر نمیکرد. انگار که زمان اصلا روش تاثیری نداشت.

یا مثلا تردمیل و انواع ماساژور هم همیشه منو یاد ننه میندازه. مخصوصل صندلی ماساژور. چون پسراش براش انواع لوازم حفظ سلامتی رو تهیه میکردن و اونم هر روز، هم روی تردمیل میرفت، هم مینشست روی صندلی تا ماساژ روزانه اش رو دریافت کنه و هم با ماساژور دلفینی پشتش رو ماساژ میداد.

یانگوم و جواهری در قصر هم جز خاطراتم از ننه است. طفلکی گوش ها که درست نمیشنید و فارسیش هم خوب نبود، اما علاقه زیادی به این سریال داشت و چون یانگوم رو یانگو میشنید، یان.گوه تلفظ میکرد! هرچه قدر میگفتیم ننه جان، یانگوم، نه یانگوه، حرف، حرف خودش بود! هربارم که تلویزیون سریال رو دوره میکنه، یاد یانگوه میفتم و ریز ریز با خودم میخندم.

یا سبد حصیری و قرص سیلاکس! این از بقیه شون توی ذهنم واضح تره. یه سبد حصیری دسته دار و بزرگ داشت که از شمال خریده بود و توش همیشه داروها، قرص ها و کرم هاش رو نگه میداشت. تقریبا اون سبد رو یه سیزده سالی بود که داشت. و یه بوی عجیبی هم میداد که امشب فهمیدم مال قرص سیلاکسی بود که همیشه چند تا قوطی ازشون توی سبدش داشت. سبد همیشه همراهش بود. همیشه هم توی پذیرایی و کنار مبل مورد علاقه اش بود تا راحت بهش دسترسی داشته باشه. سبد، جز جدایی ناپذیر تصویر من از ننه است.

میتونم بگم من جز علامت منفی گروه خونیش و اخلاق تند و تیز قشنگش، هیچ چیز دیگه ای رو ازش به ارث نبردم. نه پوست عالیش، نه بدن مستحکم و سالمش، و نه موهای محکم و قویش (بابا میگفت یه بار چندنفر از روی بدجنسی به جای حنا بهش ترکیب آهک و حنا داده بودن. کل موهاش ریخت و بعد دوباره عین روز اول رشد کرد! بابا بعد از نقل این خاطره گفت: " حالا اگه ما بودیم، طوری موهامون میریخت که انگار از اول عمر با کله تاس دنیا اومدیم!")

اما امشب که داشتم دنبال کرم آ چشمی‌ام میگشتم، به خودم که اومدم دیدم سبد حصیری- فلزی ای کوچیکم (بدون دسته) که همیشه روی میزمه و همیشه خدا پر از قرص و کرمه رو توی دستم گرفتم و بوی قرص های سیلاکسی که برای روده ام مصرف میکنم، دماغم رو پر کرده! وقتی فهمیدم که جریان از چه قراره، فقط داشتم میخندیدم که ننه جان! ببین چی واسه ما به یادگار گذاشتی ...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

تغییر، تنها چیز ثابتی است که در دنیا اتفاق میفتد

من از اون دسته آدم هایی ام که به راحتی گریه میکنن. بارها و بارها شده که ناخواسته و توی موقعیت های حساسی که نباید ضعف نشون میدادم، اشک هام روی صورتم رودخونه ساختن و احساسات درونم رو آشکار کردن. و وقتی هم که شروع میشن، ماشالا مثل یه سرچشمه برکت یافته عمل میکنن، ساعت ها ادامه پیدا میکنن و قطع نمیشن. 

سالها سعی کردم با این ویژگی کنار بیام. طوری که وقتی جلوی غریبه ها جاری میشن، دیگه زیاد خجالت نمیکشم و یه جورایی به عنوان بخشی از خودم پذیرفتمش.

بارها و بارها هم توی خلوت گریه کردم. توی اتاق تنهایی کیلو کیلو اشک ریختم و برای خیلی چیزا غصه خوردم.

اما امشب، که ساعت نزدیک 3 نیمه شبه و من هم خوابم نمیاد، و درحالی که دارم فصل انتخاباتیاتِ کتاب جانستان کابلستانِ رضاامیرخوانی رو میخونم و در عین حال در پس مغزم دارم به وضعیت ایران الان فکر میکنم، تحلیل میکنم و غصه میخورم، اشک ها تا لب مرز جلو میان و صورتم حالت آشنای پیش از جاری شدن رودخانه رو حس میکنه، اما در عین حال یه نیروی عجیبی که هیچوقت حسش نکرده بودم، پسشون میزنه. نمیدونم چیه. شاید یه ملغمه ای از بی حوصلگی و عمیقا به این باور رسیدن باشه که هیچ چیزی توی این دنیا دوام نداره، هیچ چیزی ثابت نیست و فقط زمان لازمه تا همه چیز تغییر کنه. نه لزوما به سمت خوب یا بد. فقط تغییر.

و باید بگم برای کسی که خدای  «عدم توانایی در جلوگیری از جاری شدن سیل اشکها در تمام موقعیتها» محسوب میشه، حس واقعا عجیبیه... اما خب در دنیایی که خود تغییر، فی نفسه، تنها المان ثابت در جهان محسوب میشه چون همه و چیز و همه کس مدام درحال تغییر و تبدیل اند، نباید خیلی تعجب بکنم. اما با این حال... 

  • سارا
  • جمعه ۸ مرداد ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب