دلم میخواست از تمام مراحل بیماری بنویسم. اینکه چه شد و چه کردیم. اما در این مدت، یا آنقدر حالم بد بود که نای نوشتن نداشتم، یا آنقدر سرم شلوغ بود و مشغول پرستاری و رسیدن به کارها بودم که وقت نداشتم.

اینکه چطور شد گرفتیم را نمیدانم. همه ما رعایت میکردیم و گاهی اوقات که بابا فراموش میکرد یکسری چیزها را رعایت کند، همیشه به او تذکر میدادیم. خودش هم حواسش بود. اما بعد از قضیه واکسن زدنِ مامان و بابا و بد شدن حالشان من هم گرفتم. و تمام فرضیه های "علائم بعد از واکسن" و "سرماخوردگی قبل از واکسن" و غیره و غیره که دکترها به خوردمان میدادند تا حال بد مامان و بابا را توجیه کنند، زیر سوال رفت.

خیلی وقتها، زمانی که آنقدر حالم بد بود که زیر یک پتو و لحاف ضخیم در هوای بالای 30 درجه بازهم احساس سرما میکردم و از بدن درد و بیحالی نای تکان خوردن نداشتم، دلم میخواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. اما وقتی به این فکر میکردم که گریه باعث میشود راه همان یک ذره هوایی که میاید و میرود بسته شود و سردردم هم شدت بگیرد منصرف میشدم. علاوه برآن حس میکردم درحالی که به اشک ریختن برای بهتر شدن روحیه ام نیاز دارم، حوصله اش را ندارم و به همین دلیل در این مدت، شاید فقط یکی دو قطره ای، آن هم صرفا محض خالی نبودن عریضه، از اشک چشمانم بیرون آمده باشد. فکر میکنم در رابطه با فاز "اشکش دم مشکش است" که چندسالی طول کشید و واقعا عذاب آور بود، واقعا وارد مرحله جدیدی شده ام و اشک ها به ته مشک سرازیر شده اند. و بابت این قضیه خوشحالم.

چیز قشنگی که این مدت تجربه کردم، محبت فراوانی بود که از آدم های زندگیمان دریافت میکردیم. آدم هایی که هر روز و هر روز پیام میدادند و وضعیت من و خانواده را چک میکردند. محبشان قشنگ و دلگرم کننده بود و چه قدر در آن روزها به دلم مینشست. مثلا دلارام عزیزم، روزی نبود که پیام ندهد و حالم، وضعیت انرژی و تنفسم را چک نکند. یا در کمال تعجب، عمه بهم زنگ زد و چندباری هم حالم را پرسید، اما این عمو بود که هر روز پیام میداد و وضعیت من و ته تغاری و خانواده را چک میکرد. حتی برایمان خرید هم میکرد و دم خانه میگذاشت. سعی میکنم این رابطه با عمو را نگه دارم. همیشه دوستش داشتم و اینکه مدتی به خاطر کدورت های بیخودکی از هم دور بودیم، واقعا ناراحتم میکرد. گاهی آنقدر پیام هایش محبت آمیز بود که از عمو بعید به نظر میرسید و نشان میداد چه قدر نگران است. 

یا همین زهرای خودمان، چه قدر حواسش بهم بود و چه چیزهایی که یادم نداد. مثلا اگر به من نگفته بود که موقع نفس تنگی، بخور بابونه حال آدم را بهتر میکند و من آن شبی که احساس خفگی میکردم و راه نفسم بسته شده بود، نیم ساعت تمام بخار آن بابونه ها را به داخل ریه هایم نمیکشیدم، خفه میشدم. یا ماساژ پا که به تنفس و بهتر شدن وضعیت ریه کمک میکند. یا خوردن نخود که برای این بیماری خیلی خوب است و بعد از آن آبگوشت و آش کلم و آش رشته و آش جو بود که میپختیم و میخوردیم. و خیلی چیزهای دیگر. خلاصه که داشتن یک دوست عالی، نعمت بزرگی است. و من بابت داشتن چنین دوستانی که حتی در سختی ها هم ولت نمیکنند واقعا و عمیقا شادم.

دایی و خاله بزرگه هم هر روز به مامان زنگ میزدند و حالش را میپرسیدند. گاهی وقتا حتی روزی دوبار، صبح و عصر. دخترخاله ها هم حواسشان بهمان بود و خلاصه که تنهایمان نگذاشتند. و چه قدر این توجه برایمان شیرین بود.

پریشب که با یکی از دوستان قدیمی ام حرف میزدم، میگفت که چندوقت پیش مادربزرگش در اثر همین کرونا فوت شده. پیرزن بیچاره تک و تنها در خانه اش در کرج بوده و هر وقت که با بچه هایش که همگی در تهران زندگی میکنند حرف میزده، ناله میکرده که حالم خوب نیست. اما همه آن را به پای ناله های پیرزنی گذاشته بودند که همیشه همه جایش درد میکند و همیشه ناله میکند. وقتی بعد از مدتی بهش سر زده بودند، دیده بودند اوضاع آنقدر خراب است که باید بروند بیمارستان. بیمارستان هم در آی سیو بستریش کرد و بعد از دو روز گفتند مریضتان را ببرید خانه. روز بعد از آن هم فوت کرد. پیرزن بیچاره، با آن همه فرزند و نوه و نتیجه، می‌شود گفت در تنهایی و بی کسی مرد. 

با خودم قرار گذاشتم هیچ وقت نگذارم مامان و بابا در چنین وضعیت تنها و بیکسی قرار بگیرند. من باید همیشه حواسم بهشان باشد، وگرنه خودم را هرگز نمیبخشم...