اردیبهشت - مامان :"حالا برو امتحان ارشدت رو بده ببین چی میشه "

مرداد - مامان : " تبریز قبول شدی؟ اصلا حرفشم نزن! لازم نیست بری دانشگاه ! " 

شهریور - بابا : " اینقدر گیر نده! وقتی گفتم نه، یعنی نه. دختر تنها میخوای پاشی بری شهرستان درس بخونی که چی بشه؟ نه اینکه اون برقی که خوندی خیلی به کارت میاد ..."

وسط مهر - دخترخاله بزرگ بزرگه ی اول : " ساراجان، من با مسئول فلان بخش دانشگاه علم و صنعت حرف زدم. میگه میشه مهمان بشی اینجا. بلیط برای تبریز بگیرم بریم ثبت نام کنیم؟ "

وسط مهر ( همون روز، بعد از ظهرش، بعد از مخابره خبر جدید به اعضای فامیل ) - دختر خاله بزرگ بزرگه اول: " مامانت و خاله ات و دخترخاله بزرگ بزرگه ی دوم هم دارن میان. جمعا میشیم 5 نفر که میخواییم بریم تورو توی دانشگاه تبریز ثبت نام کنیم :))))))))))  مامان و خاله ات رو به عنوان مترجم میبریم : ))) تو لازم نیست اصلا یک کلمه حرف بزنی! بسپرش به ما "

وسط مهر (4 روز بعد) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول و مامان : " میشه این ترم رو مرخصی بهش بدین و برای ترم دیگه هم درخواست مهمان شدنش رو برای علم و صنعت بفرستین؟ " آقای مسئول رسیدگی به امور دانشجوها :" فکر میکنم امکان پذیر باشه"

وسط مهر ( روز بعد از ثبت نام) - تیلور، خوش اخلاق ترین مرد دنیا : " میخوایی از شرکت بری؟ برای ترم بهمن؟ اصلا حرفشم نزن. با هم یه کاریش میکنیم حالا. ولی فکر رفتن رو از سرت بیرون کن! "

هفته آخر آذر ( یک ماه بعد از اینکه اقای خوش اخلاق به خاطر سربازی اش مجبور شد از شرکت بره ) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : سارا برات کار پیدا کردم. خیلی نزدیک دانشگاهه ...

هفته آخر آذر ( سه روز بعد ) یک بنده خدا در شرکت : " میخوایی بریییی؟چرا؟... دانشگاه؟ مسیرش به اینجا دوره و باید کلی توی راه بمونی؟ اینکه نشد دلیل!! حالا با هم یه فکری میکنیم. باید شهریه بدی چون مهمان شدی؟ و پارت تایم اومدن خرج شهریه ات رو نمیده؟ راجع به اونم فکر میکنیم. ساعت 6 به بعد، از ونک یه دونه ماشین هم گیر نمیاد؟ اشکالی نداره، با اسنپ برو. ساعت 4 برو که به مشکل نخوری..."

هفته سوم دی - یک بنده خدای دیگر در شرکت : " اون دفعه یه چیز بامزه ای گفتی. چی بود؟ اینکه وقتی داری کارات رو به این دختر جدیده تحویل میدی که قراره جای تو کار کنه ، حس اون فیلم « زندگیم بدون من " رو داری؟ : )))) خدایااااا!!!! میخوایی نرو خب! ولی به نظرت، دو هفته آموزش برای اینکه همه چیز رو یادش بدی کم نیست؟ "

هفته چهارم دی - بچه های شرکت " مرسی. همکاری خیلی خوبی بود. ایشالا هرجا که بری موفق باشی."

هفته سوم بهمن - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : "سارا من کارای ثبت نامت رو انجام دادم. حالا دیگه رسما دانشجوی علم و صنعتی. قربون دانشجوی خودم برم من! "

هفته چهارم بهمن - وضعیت : نامعلوم

 

راه درازی رو اومدم. از اردیبهشت تا الان خیلی دور و دراز به نظر میرسه ... زندگی ای رو که 3 سال براش زحمت کشیده بودم، رها کردم.

حس خوبی داشت؟ باید بگم که داشت. حس بینظیری بود. حس رهایی مطلق ... حس آزادی ... اما اینجور وقتا ته ته دلت، حس غم عجیبی هم حس میکنی. چون هرآنچه که ساختی رو باید بذاری و بری. سیستمی رو که این همه روش کار کردی و با کمک بقیه بزرگش کردی و هر روز خدا عین یک مادر بهش میرسیدی ... تنها چیزی که برمیداری، کوله باری از یادگرفته ها و خاطراتته ... ( با دوتا لیوان و یک عدد ایشالا خان )

 

راه درازی رو اومدم.

راه درازی رو هم در پیش دارم و الان درست در ابتدای مسیرم ... . مسیری که وقتی بهش نگاه میکنم، یه راه پر پیچ و خم جنگلی با مه غلیظ و یه عالمه شاخ و برگ و سنگ ها عظیم و باتلاق های مرگ آور و جادوگرهای ظالم آدم خوار به نظر میاد.

اینکه کار جدیدم هیچ ربطی به کارهایی که قبلا انجام دادم نداره و هر روز کلی چیز جدید باید یاد بگیرم و کلی روش جدید از خودم ابداع کنم، اینکه دانشگاه رفتن ترسناک به نظر میرسه، مخصوصا اینکه حس میکنم قاچاقی اومدم علم و صنعت و این جایگاه برای منی که اومدم اینجا درس بخونم زیادی بلنده. به عنوان یک درس خونده دانشگاه آزاد که تمام عمرش فقط شنیده دانشگاه دولتی ها الن و بلن و فلانن و بچه هاش خیلی خفنن و باهوشن و مغزهای مملکت هستند، به عنوان کسی که عاشق درس خوندنه، ولی آزاد درس خوندنش رو یک لکه ننگ میبینه و در عین حال، عاشق دوران کارشناسیشه، میترسم.

میترسم که از پسش بر نیام. میترسم که از پس نگه داشتن هیچ کدوم از این هندونه هایی که چندتا چندتا زیر بغلم زدم بر نیام. 

راستش تنها مایه آرامشم، دخترخاله بزرگ بزرگه اوله. که میدونم همراهمه. در تمام طول مسیر. میدونم که تا جایی که بتونه، دستم رو میگیره و کمکم میکنه. 

فردا میخوام برم یه دونه ایشالا خان خیلی بزرگ براش بخرم و با یک جعبه شیرینی برم ازش تشکر کنم. تا شاید قطره ای از زحماتش رو جبران کرده باشم...