وضعیت ناخوشابند

یک موجوداتی توی دنیا وجود دارن به اسم : دانشجویِ مذکرِ دختر-ندیده.

این موجودات عملکرد غریبی دارند.

یعنی شما مثلا ممکنه شما به صورت کاملا اتفاقی و درحالی که دیرتون شده، سوار یک تاکسی بشید که قراره جلوی در دانشگاه پیاده تون کنه و از قضا کنار شما یکی از همین موجودات نشسته باشه.

شما هم از همه جا بیخبر، خیلی casual - وار و با ولوم نسبتا آهسته ازش میپرسین که کرایه چنده؟ و طرف به طور خیلی جدی ( درحالی که سعی میکنه وانمود کنه صدای شما رو نشنیده، به کوه های روبه رویی که از شیشه جلو راننده نمایان هستند زل میزنه ) شما رو کاملا ایگنور میکنه. 

این موجودات که عموما در دانشگاه ها تجمع دارند، در دانشگاه های مذهبی و سیاسی دیگه خیلی زیادی به وفور یافت میشن.

 

حالا شما یه تعدادی از این نوع موجودات رو به همراه یکسری موجودات دیگه با چشم های اشعه ایکس دار ( که ما به اختصار " هیز " صداشون میکنیم ) بریز توی یک کلاس.

بعد اگر قرار باشه یک دختر، به عنوان تنها نماینده دختران در این کلاس ها شرکت بکنه، نتیجه چی میشه؟

قطعا چیز خوبی از آب در نمیاد!!

و این دقیقا وضعیت الان منه :|

 

  • سارا
  • شنبه ۲۷ بهمن ۹۷

حقیقت

و بدانیم که ویرانی، نه از بیان حقیقت، بلکه از کتمان حقیقیت روی میدهد.

آخرین جمله از مقاله شمس لنگرودی درباره کتاب دل سگ 

 

دل سگ رو دوست داشتم. اسم عجیبی داره ... داستان عجیبی هم داره. اما روند کلی داستان، بدون در نظر گرفتن المان های تخیلی اش، خیلی شبیه وضعیت الان ماست.

" فرار از اردوگاه شماره چهارده "، " آکواریوم های پیونگ یانگ " و کتاب هایی که فراری های کره شمالی از خاطراتشون نوشتند هم مهر پررنگی به تباهی این روزهامون میزنه ...

  • سارا
  • جمعه ۱۹ بهمن ۹۷

تایم لاین

اردیبهشت - مامان :"حالا برو امتحان ارشدت رو بده ببین چی میشه "

مرداد - مامان : " تبریز قبول شدی؟ اصلا حرفشم نزن! لازم نیست بری دانشگاه ! " 

شهریور - بابا : " اینقدر گیر نده! وقتی گفتم نه، یعنی نه. دختر تنها میخوای پاشی بری شهرستان درس بخونی که چی بشه؟ نه اینکه اون برقی که خوندی خیلی به کارت میاد ..."

وسط مهر - دخترخاله بزرگ بزرگه ی اول : " ساراجان، من با مسئول فلان بخش دانشگاه علم و صنعت حرف زدم. میگه میشه مهمان بشی اینجا. بلیط برای تبریز بگیرم بریم ثبت نام کنیم؟ "

وسط مهر ( همون روز، بعد از ظهرش، بعد از مخابره خبر جدید به اعضای فامیل ) - دختر خاله بزرگ بزرگه اول: " مامانت و خاله ات و دخترخاله بزرگ بزرگه ی دوم هم دارن میان. جمعا میشیم 5 نفر که میخواییم بریم تورو توی دانشگاه تبریز ثبت نام کنیم :))))))))))  مامان و خاله ات رو به عنوان مترجم میبریم : ))) تو لازم نیست اصلا یک کلمه حرف بزنی! بسپرش به ما "

وسط مهر (4 روز بعد) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول و مامان : " میشه این ترم رو مرخصی بهش بدین و برای ترم دیگه هم درخواست مهمان شدنش رو برای علم و صنعت بفرستین؟ " آقای مسئول رسیدگی به امور دانشجوها :" فکر میکنم امکان پذیر باشه"

وسط مهر ( روز بعد از ثبت نام) - تیلور، خوش اخلاق ترین مرد دنیا : " میخوایی از شرکت بری؟ برای ترم بهمن؟ اصلا حرفشم نزن. با هم یه کاریش میکنیم حالا. ولی فکر رفتن رو از سرت بیرون کن! "

هفته آخر آذر ( یک ماه بعد از اینکه اقای خوش اخلاق به خاطر سربازی اش مجبور شد از شرکت بره ) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : سارا برات کار پیدا کردم. خیلی نزدیک دانشگاهه ...

هفته آخر آذر ( سه روز بعد ) یک بنده خدا در شرکت : " میخوایی بریییی؟چرا؟... دانشگاه؟ مسیرش به اینجا دوره و باید کلی توی راه بمونی؟ اینکه نشد دلیل!! حالا با هم یه فکری میکنیم. باید شهریه بدی چون مهمان شدی؟ و پارت تایم اومدن خرج شهریه ات رو نمیده؟ راجع به اونم فکر میکنیم. ساعت 6 به بعد، از ونک یه دونه ماشین هم گیر نمیاد؟ اشکالی نداره، با اسنپ برو. ساعت 4 برو که به مشکل نخوری..."

هفته سوم دی - یک بنده خدای دیگر در شرکت : " اون دفعه یه چیز بامزه ای گفتی. چی بود؟ اینکه وقتی داری کارات رو به این دختر جدیده تحویل میدی که قراره جای تو کار کنه ، حس اون فیلم « زندگیم بدون من " رو داری؟ : )))) خدایااااا!!!! میخوایی نرو خب! ولی به نظرت، دو هفته آموزش برای اینکه همه چیز رو یادش بدی کم نیست؟ "

هفته چهارم دی - بچه های شرکت " مرسی. همکاری خیلی خوبی بود. ایشالا هرجا که بری موفق باشی."

هفته سوم بهمن - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : "سارا من کارای ثبت نامت رو انجام دادم. حالا دیگه رسما دانشجوی علم و صنعتی. قربون دانشجوی خودم برم من! "

هفته چهارم بهمن - وضعیت : نامعلوم

 

راه درازی رو اومدم. از اردیبهشت تا الان خیلی دور و دراز به نظر میرسه ... زندگی ای رو که 3 سال براش زحمت کشیده بودم، رها کردم.

حس خوبی داشت؟ باید بگم که داشت. حس بینظیری بود. حس رهایی مطلق ... حس آزادی ... اما اینجور وقتا ته ته دلت، حس غم عجیبی هم حس میکنی. چون هرآنچه که ساختی رو باید بذاری و بری. سیستمی رو که این همه روش کار کردی و با کمک بقیه بزرگش کردی و هر روز خدا عین یک مادر بهش میرسیدی ... تنها چیزی که برمیداری، کوله باری از یادگرفته ها و خاطراتته ... ( با دوتا لیوان و یک عدد ایشالا خان )

 

راه درازی رو اومدم.

راه درازی رو هم در پیش دارم و الان درست در ابتدای مسیرم ... . مسیری که وقتی بهش نگاه میکنم، یه راه پر پیچ و خم جنگلی با مه غلیظ و یه عالمه شاخ و برگ و سنگ ها عظیم و باتلاق های مرگ آور و جادوگرهای ظالم آدم خوار به نظر میاد.

اینکه کار جدیدم هیچ ربطی به کارهایی که قبلا انجام دادم نداره و هر روز کلی چیز جدید باید یاد بگیرم و کلی روش جدید از خودم ابداع کنم، اینکه دانشگاه رفتن ترسناک به نظر میرسه، مخصوصا اینکه حس میکنم قاچاقی اومدم علم و صنعت و این جایگاه برای منی که اومدم اینجا درس بخونم زیادی بلنده. به عنوان یک درس خونده دانشگاه آزاد که تمام عمرش فقط شنیده دانشگاه دولتی ها الن و بلن و فلانن و بچه هاش خیلی خفنن و باهوشن و مغزهای مملکت هستند، به عنوان کسی که عاشق درس خوندنه، ولی آزاد درس خوندنش رو یک لکه ننگ میبینه و در عین حال، عاشق دوران کارشناسیشه، میترسم.

میترسم که از پسش بر نیام. میترسم که از پس نگه داشتن هیچ کدوم از این هندونه هایی که چندتا چندتا زیر بغلم زدم بر نیام. 

راستش تنها مایه آرامشم، دخترخاله بزرگ بزرگه اوله. که میدونم همراهمه. در تمام طول مسیر. میدونم که تا جایی که بتونه، دستم رو میگیره و کمکم میکنه. 

فردا میخوام برم یه دونه ایشالا خان خیلی بزرگ براش بخرم و با یک جعبه شیرینی برم ازش تشکر کنم. تا شاید قطره ای از زحماتش رو جبران کرده باشم...

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۴ بهمن ۹۷

خدایا، حرفت رو پس میگیری یا نه؟

یه بنده خدایی امروز میگفت به این آیه نگاه کنین :

یا پنداری که اکثر این کافران حرفی می‌شنوند یا فکر و تعقلی دارند؟ اینان در بی‌عقلی، بس مانند چهار پایان، بلکه نادان‌تر و گمراه‌ترند.

و بعد ادامه داد : الان یعنی خدا به ما توهین کرده؟ باید بریم بهش بگیم خدایا!! تو اشتباه کردی این حرف رو به ما زدی؟ اعوذ بالله، غلط کردی به ما همچین چیزی گفتی و باید حرفت رو پس بگیری؟

نه!! معلومه که نه!! خدا فقط واقعیت رو عنوان کرده. ما انسان ها رو میشناخته ... انسانی هایی رو که خودش خلق کرده و از روح خودش در اونها دمیده ... دیگه واقعا بالاتر از این هم داریم؟

میگفت این عوام هستند که هرچیزی رو که بهشون میگن قبول میکنن. کشور ما کشوریه که اکثریتش عوامه، چون هرچیزی رو که بهش میگن، بدون چون و چرا قبول میکنه، بدون اینکه خودش راجع به اون موضوع فکر کرده باشه.

نمونه اخیرش، صحبت های یه بنده خدایی راجع به سرمربی تیم ملی مون که گفته ایرانی ها به نون شبشون هم محتاج اند. مردم به این فکر نکردن که چرا این بنده خدا این حرف ها رو زده.  فقط بدون هیچ منطقی حرف هاش رو پذیرفته اند و جبهه گرفتن ...

وقتی چیزی رو میشنوین، باید اطلاعات کافی راجع به اون داشته باشین تا بتونین قضاوت کنین، وگرنه بقیه خیلی راحت بازیتون میدن تا به اهدافشون برسند...

(*آیه 44 سوره فرقان)

  • سارا
  • دوشنبه ۸ بهمن ۹۷

سلمونی و حمله سگ های وحشی!

آروم روی صندلی نشسته بودم. تنها کاری که میتونستم انجام بدم، زل زدن به صورت خودم توی آینده تمام قد روبه رویم و شمردن حلقه های خیس موهای کوتاه شده ام بود که روی پیشبند میریخت.

خانم آرایشگر دورم میچرخید و موهام رو کوتاه و کوتاه تر میکرد. ( بهش گفته بودم 2 سانتی نمیخوام، اما نمیخوام بلند هم باشه )

یهویی گفت : چه قدر خوشحالم که فردا جمعه است و تعطیله.

سرم رو آوردم بالا و لبخند زدم. لبخندم رو توی آینده دید و  ادامه داد : میگیرم تخت میخوابم. چند دقیقه پیش زنگ زدن گفتن برنامه کوهنوردی فردامون به خاطر اینکه هوا خوب نیست کنسل شده.

بعد شروع کرد راجع به این حرف زدن که با یک گروه به صورت حرفه ای هر هفته صعود میکنند و چه قدر این کار رو دوست داره.

منم که تنها سابقه کوهنوردی ام مربوط به داراباد نوردی در روزهای 12 فروردین هر سال ( به عنوان 13 بدر ) و در دوره پیش از مریض شدن مامانه و همچنین اون دوباری که با دکتر و حاجی رفتیم کلکچال و مجبور بودم برای اینکه بابام نفهمه و دعوام نکنه، یواشکی از خونه و قبل از بیدار شدنش بزنم بیرون که همچنان فکر کنه من خوابم، خواستم کمی اظهار وجود کنم و گفتم :

من کلکچال رو خیلی دوست دارم. خیلی قشنگه.

گفت : بابا صعود از کلکچال که واسه ما سرگرمی محسوب میشه! ببینم تا قله هم رفتی؟

من : ( با اندکی خجالت ) نه. فقط تا ایستگاه چهارمش رفتیم. ( دیگه توضیح ندادم که همون رو هم حسابی نفس کم آوردم و بعدش هم با بچه ها نشستیم پانتومیم بازی کردیم! و اینکه البته من بازی نکردم و فقط نظاره گر بودم. )

 

گفت : البته من از کلکچال خاطره بدی دارم. یه بار سگ های وحشی بهمون حمله کردن و نزدیک بود تیکه پارمون بکنن!!!

من و بقیه حاضرین در سالن : چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی ریلکس خندید و گفت :

" امسال روز تاسوعا، من و دوتا از بچه های گروهمون تصمیم گرفتیم از کلکچال صعود کنیم. البته اشتباه کردیما! درس عبرت شد برامون که روزهای خلوت وقتی هیچکس نیست، بدون گروه پا نشیم بریم صعود.

نزدیکای ساعت 7 بعد از ظهر اینا بود که داشتیم برمیگشتیم پایین. بعد یهویی دوستم نوشین که از این کونوردهای خیلی حرفه ایه گفت بچه ها اگر سگ ها بهمون حمله کردن، فرار نکنین. همون جا وایستین و با صدای بلند فقط داد بزنین " چخه چخه " و باتوم هاتون رو محکم به زمین بزنین. من خندیدم و گفتم چرا حالا یه دفعه داری اینا رو میگی؟ و نوشین هم برگشت گفت صداشون رو از بالاتر که بودیم شنیدم که داشتن همدیگه رو خبر میکردن. آقا منو میگی، یخ کردم از ترس. چون که میدونستم سگ ها بریزن روی سرمون تکه پارمون میکنن. البته من توی کوه های فلان جا خرس هم دیدم، یا رد پای گرگ رو روی برفای فلان کوه دیدما. ولی اون موقع با گروه بودم و وقتی با گروه باشی، احتمال حمله کردنشون خیلی کم میشه. اما چون ایندفعه ما فقط سه نفر بودیم، صد در صد بهموون حمله میکردن.

خلاصه، ایستگاه 1 بودیم که دوره مون کردن. وقتی رسیدن، سعی کردیم پشت به پشت هم بایستیم. من و اون یکی دوستم اینقدر وحشت کرده بودیم که هیچ کاری نمی کردیم، زبونمون بند اومده بود و بدنمون انگار قفل کرده بود. منکه عملا داشتم مرگ رو جلوی چشمم میدیدم. نوشین هم با تمام قدرت فریاد میزد چخه چخه و باتوم هاش رو به زمین میکوبید. بعد یهویی نعره زد که : لعنتی ها!! داد بزنین شمام! وگرنه میریزن روی سرمون. داد بزنین دیگه!!

و بعد ما هم شروع کردیم به داد زدن. اینقدر داد زدم که حنجره ام داشت جر میخورد. بعد از یه مدتی دیگه آروم آروم ول کردن رفتن و ما هم تا خود ماشین دویدیم. دیگه اصلا درد پا یادمون رفته بود و فقط می دویدیم. دیگه درس عبرت شد تنهایی پا نشیم بریم."

 

وقتی که حرفاش تموم شد، دیدم تمام موهای بدنم سیخ شده. نه فقط به خاطر داستانی که تعریف کرد، بلکه به خاطر اینکه سگ هایی رو که میگفت دیده بودم. سگ های ولگرد مریضی بودن که خیلی هاشون زخم های بد و چرکی داشتن و از زخم هاشون بوی بدی هم بلند میشد. حتی جنازه یک سگ که زخم های بدی داشت رو هم توی ایستگاه سوم دیده بودم.

اینکه وقتی میرفتیم بالا، یکی از این سگ ها پا به پامون می اومد و بچه ها به شوخی میگفتن اینم عضو گروهمونه. اگر عقب میموندیم، مینشست روی زمین تا ما بهش برسیم. اینکه اصلا اهداف دوستانه ای نداشته رو حالا درک میکردم!! 

نکته دیگه اینجا بود که هفته قبل و هفته بعد از عاشورا تاسوعا تقریبا همون زمانی بود که من رفته بودم کلکچال!

آب دهنم رو قورت دادم و خیلی خانمانه نشستم تا کار کوتاه کردن موهام رو تموم کنه...

( البته هیچ کذوم از اینا باعث نمیشه که اگر دوباره برنامه کوه گذاشته بشه، به رفتن و نیمروهای ایستگاه چهارم فکر نکنم!!)

  • سارا
  • جمعه ۲۸ دی ۹۷

a note to myself 1

(برای خودم : )

دلم میخواد بنویسم .

هزارتا حرف نگفته توی گلوم گیر کرده...

هزارتا حرفی که حس میکنم با نوشتنشون میتونم بهشون نظم بدم و سازمان دهی شون کنم ... بلکه شاید مسیرهای ذهنی ام خلوت بشن. تا شاید این پیام های عصبی توی سیستم انتقالی شون همه اش به فکر های نگران کننده برخورد نکنن و هزار تا فکر دیگه رو از هزارتا مسیر دیگه پرواز بدن و همه جا رو شلوغ و درهم بر هم کنن و نذارن روی چیزی که باید تمرکز کنم.

اما وقت ندارم . راستش رو بگم، حالش رو هم ندارم.

دلم میخواد این هفته هرچه زودتر تموم بشه. از یه طرفی هم میخوام نهایت استفاده رو از روز های باقی مونده هفته ببرم. روزهایی که میدونم دیگه بر نمیگردن و هرگز تکرار نمیشن. روزهای دوگانگی و سرگشتگی که باید روزم رو دو قسمت کنم و فکرم رو هزار تکه ... تا بلکه خدای نکرده چیزی جا نمونه ...

این حس تناقض باعث میشه که زمان هم کش بیاد و هم عین برق و باد بگذره که واقعا حس عجیبیه.

دلم میخواد این خبری رو که یکساعت پیش زنگ زد و اطلاع رسانی کرد رو یه جایی توی ذهنم چالش کنم تا بهتر تمرکز کنم. اما دیگه نای خاک کردن چیزی رو ندارم. حداقل الان نه.

چیزی که الان واقعا دلم میخواد، اینه که برم خونه و بخزم زیر پتوی عزیزم و درحالی که دارم با شیرکاکائوی گرم و کیک از خودم پذیرایی میکنم ( که میدونم محاله!! ) ادامه شکار گوسفند وحشی موراکامی رو بخونم. 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ دی ۹۷

ذله شدن یعنی چه

دیروز بعد از مدت ها، یک کلاس گرفتم برای تدریس زبان.

به من گفته بودن که یک کلاس 5 نفره جمع و جور با بچه های نسبتا شیرینه که تا الان حدود 3 ترم زبان خوندن، اما طفلکی ها چیز زیادی بلد نیستن و فرق she و he رو هم نمیدونن. گفته بودن که سن بچه ها هم کمه و دبستانی هستن.

منم خیلی شاد و خوشحال، کتاب رو یه نگاه کردم و رفتم سر کلاس.

 

کلاس 5 نفره تبدیل شد به یک کلاس 8 نفره، متشکل از یک دختر 14 ساله و 7 تا پسر بین 11 تا 14 ساله. کمی تا قسمتی بی ادب، پیش فعال و زیادی سرزنده! 

پسرا با یه دونه دختر کلاس نمی سازن و ازش بدشون میاد. دختر کلا علاقه ای به زبان نداره و منتظره که ساعت کلاس تموم بشه. وقتی که یک سوال میپرسم، پسرای فسقل مسقلِ ریزه میزه، دوان دوان میان جلوی پای من می ایستن و دستشون رو که بهشون گفتم برای جواب دادن هر سوال باید بالا بگیرن، عملا تا حلق من فرو میکنن که به چشم بیان و جواب رو بگن.

هر چه قدر میگی" سیت داون! نو استندینگ! هیس! نو فارسی! بی کوآیت ! بی پولایت " فایده نداره که نداره...

همه اش یا وایستادن، یا دارن با همدیگه حرف میزنن و به هم فحش میدن!

قشنگ باید ماژیک رو محکم روی میز بکوبم بلکه کمی دندون به جیگر بگیرن. وروره جادو ها مگه یه لحظه ساکت میشینن!

در یک مورد، یکی شون ازم پرسید میتونم فلانی رو بزنم؟ من تقریبا داد زدم : نهههههههههههههههه! و انگار که من اصلا اونجا نباشم، کوبید توی صورت بغل دستیش :|

خدا رو شکر چیز زیادی هم بلد نیستن. هرچه قدر هم که معنی یک کلمه رو به انگلیسی توضیح بدم، هیچی نمی فهمن. آخرش باید یه دو تا کلمه فارسی هم بذارم تنگش تا مطلب رو بگیرن.

خلاصه اینکه همه اش توی سرم میزنم که قراره من دو ماه اینا رو چطوری جمع کنم و چیز یادشون بدم و بر بخت بدم ... می فرستم! 

و از خداوند متعال تقاضا دارم روش سر و کله زدن با این بچه ها رو یه جوری به من برسونه که من دیگه این ماژیک لامصب رو کمتر روی میز و تخته بکوبم. آمین یا رب العالمین!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷

دختر تحصیل کرده

چند وقت پیش، توی یک وبلاگی که متعلق به یه دختر ایرانیه که در راه آرزوهاش قدم برداشته، عنوان یک کتاب رو دیدم.

educated

تعریف هایی که از کتاب میکرد رو دوست داشتم، به همین خاطر هم مشتاق شدم برم بخونمش. دانلودش کردم و طی یک هفته، تمام زمان های خالی ام در روز رو صرف خوندنش کردم. بخش اولیه کتاب رو شاید بشه توی جمله های زیر خلاصه کرد :

"من دختری هستم که در ایالت آیداهو آمریکا، توی کوهستان بزرگ شدم. تمام کودکی و نوجوانی من در این کوهستان گذشت. من هیچ وقت به مدرسه نرفتم، هیچ دکتری تا به حال معاینه ام نکرده بود و حتی شناسنامه هم نداشتم.

از نظر کشورم، من وجود خارجی نداشتم. "

این داستان مال چند قرن پیش نیست. مال همین چند سال پیشه. نویسنده کتاب، تارا وست اور، حالا 32 سال سن داره و توی کتاب داستان زندگی اش رو تعریف میکنه. 

ماها آمریکا و اروپا رو مهد تمدن میدونیم! فکر میکنیم اونچه رو که ما نداریم، اونها دارن و ماها همگی بدبخت و بیچاره و عقب مونده ایم. همه اش غر میزنیم که چرا توی ایران به دنیا اومدیم و جز 80 میلیون جمعیت ایرانی هستیم.

اما تارا وست اور داستانی رو تعریف میکنه از یک خانواده مذهبی (مذهب مورمون در مسیحیت) که حتی حاضر نیستن یک دکتر معاینه شون کنه و به هیچ عنوان دارو مصرف نمیکنن. حتی موقع زایمان هم به بیمارستان نمیرن و قابله دارن. اینکه بچه هاشون رو توی خونه به دنیا میارن، هم به دلایل مالیه و هم به دلایل اعتقادی...

حالا توی همچنین شرایطی، این دختر بزرگ میشه و تصمیم میگیره که بره دانشگاه.

کسی که تاحالا توی عمرش هیچ وقت درس نخونده، شروع میکنه مثلثات و جبر میخونه تا بتونه امتحان بده و قبول بشه. و بعد از امتحان دوم قبول هم میشه!

میره دانشگاه و شروع میکنه به کشف کردن دور و برش. جهان پیرامونش. و جهانی که گذشتگان ما به وجود آورده بودن.

به قول استادش، شروع میکنه خودش رو کش میده! که ببینه به کجا میرسه ...

به تاریخ علاقمند میشه.

بورسیه میگیره. میره کمبریج درس میخونه و تا دکترا پیش میره.

این وسط زندگی اش هیچ هم آسون نبوده. برادرش کمر به قتلش میبنده و بخش اعظم خانواده هم طردش میکنن. 

از 6 تا خواهر و برادرش، فقط با دوتاشون در ارتباطه. همونایی که تصمیم گرفتن درس بخونن و تا دکترا پیش برن.

توی خانواده شون، سه نفر دکترا دارن و بقیه تقریبا بی سوادن.


 

آدم وقتی ایتا رو میخونه، میبینه که دنیا خیلی وسیع تر از اون چیزیه که تا حالا تصور میکرده. اینکه فرقی نداره کجای دنیا باشی، این تلاشته که بال هات رو میسازه و تو رو به هر جایی که بخوای، میرسونه.

دوست دارم  منم بتونم بال هامو بسازم و به جایی که میخوام برسم...

بحث اراده است ... دوست دارم به جای اینکه همه اش به خاطر راه سختی که در پیش گرفتم، غر بزنم و ناله کنم، روی اراده ام کار کنم تا بتونم یه روزی بالاخره بال ها مو باز کنم ...


 

اگر خواستین پست بلاگ دختری که در راه آرزوهاش قدم برداشته رو بخونین، اینجاست 

انتشارات نیلوفر هم کتاب رو تحت عنوان " دختر تحصیل کرده " نوشته " تارا وستور " یا تارا وست اور منتشر کرده.

ترجمه کتاب رو نمیدونم چطوریه. ولی اگر زبانتون در حد متوسطه، پیشنهاد میکنم حتما کتاب انگلیسی رو دانلود کنین و بخونین.

لینک دانلود کتاب دختر تحصیل کرده  

  • سارا
  • چهارشنبه ۵ دی ۹۷

دود کردن تریاک!

تریاک ماده ایه که در شرق آسیا برای مصارف پزشکی استفاده می شده...

توی یه کتاب به این موضوع برخوردم که میگفت : 

بهشت مصنوعی تریاک از همان ربع اول قرن نوزدهم در اروپا شناخته شده بود. و برجسته ترین معتادان به تریاک مثل شارل بودلر در فرانسه به جای دود کردن تریاک، آن را میخوردند.

دود کردن تریاک که شروع آن احتمالا از ایران بوده و بعدا، توسط هلندی ها به خاور دور برده شد، در اروپا عملا ناشناخته بود ...

مایه سربلندی و افتخاره که این چنین رسم و رسوماتمون رو به سراسر دنیا منتقل کرده ایم!

( از همون اول هم پای ثابت بساط و دود و دم بودیم! )

وطنم، پاره تنم!!! : ))))))))))))))))

  • سارا
  • سه شنبه ۴ دی ۹۷

سوگواری شبانه

میان کوچه ها و خیابان ها سرگردان بودیم. نمیدانم  برای چه مدت بی هدف راه رفتیم و اشک ریختیم.

فقط میدانم هرسه تا مان تا ابد آن شب سرد را به خاطر خواهیم سپرد...

 

خانه شان ماتم کده بود. در را که باز کرد، حلقه های سیاه اندوهی که دور چشمانش را تزیین کرده بود، توی چشم میزد. 24 ساعت گذشته را به گریه و شیون گذرانده بود.

بغلش کردم. در بغلم شروع به هق هق کرد. من نیز با او همراه شدم و هردو با هم اشک ریختیم. "دلی" هم به ما پیوست و سه تایی مثلث دلی - سارا- صدف را تشکیل دادیم و هماهنطوری که همیشه سه تایی همدیگر را بغل میکردیم و خوشحالی میکردیم، اینار با هم اشک ریختیم. 

 

یادم می آید جایی خواندم که اگر آدم دوبار پایش را در رودی بگذارد، بار اول با بار دوم فرق خواهد داشت. چون نه آن رود همانی است که بود و نه آن آدم، آدم قبلی خواهد بود.

دیگر مثلثمان هرگز مثلث قبلی نخواهد بود. که همیشه رنگ شادی بر خود داشت. حالا مثلثمان رنگ غم دیده ...

و دیگر هرگز مثل سابق نخواهد بود ...

 

تصمیم گرفتیم از خانه بیرون ببریمش. هوا سرد بود. با هم کوچه ها و خیابان های نزدیک خانه شان را یکی یکی پیمودیم. در یک خط راه می رفتیم، طوری که من و دلی دو طرفش قرار داشتیم و دستش را گرفته بودیم. به سر هر خیابانی که میرسیدیم، خاطره ای از پدرش یادش می آمد ...

که شب هایی که دیر میکرد، پدرش در ایستگاه اتوبوس به انتظارش می نشست ...

که اینجا پارک محبوبش بود ...

که اینجا، در این بیمارستان مثلا معروف، پزشک های دوزاری معاینه اش کردند و با نفهمی شان، پدرش را به کام مرگ فرستادند ...

که وقتی بی محابا می دوید تا چند لحظه آخر را پیش پدرش باشد، جلویش را گرفته بودند تا چادر گل گلی سرش کنند و سایر بیماران و همراهانشان را از گزند از دست دادن ایمانشان به دور نگه دارند ...

ما فقط سکوت کرده بودیم. او حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد و اشک میریخت و راه می رفت ...

یخ کرده بود. مثل همیشه که یخ میکرد و دستانم را میگرفت تا گرم شود، اینبار آنقدر در خودش فرو رفته بود که من دستانش را گرفتم تا گرمش کنم.

سوگواری اش هم مثل همه رفتارهای دیگرش با متانت بود. آنقدر آرام بود که دیدن اشک هایش قلبم را می فشرد.

من تمام مدت برای اندوهش، سرنوشتی نامعلوم و آینده ای پر فراز و نشیب که ناگهان سر راهش قرار گرفته بود گریه میکردم و از خدا میخواستم او را در این شرایط سخت تنها نگذارد ...

 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۷ آذر ۹۷

خروسی با بالهای مومی

امروز صبح سری به کتابخانه زدم. بین کتاب ها برای خودم گشت میزدم که عنوان یک کتاب کهنه و قدیمی چشمم را گرفت : طالع بینی چینی. کتاب را باز کردم و خیلی زود بین توضیحات حیوانات زودیاک غرق شدم.

توضیحات کتاب را برای سال تولدم که میخواندم، خشکم زد. انگار که کسی رفتارهای مرا زیر نظر گرفته و تمامی افکارم را ضبط کرده و در فصل مربوط به " خروس " آنها را منعکس کرده باشد.

خروسی که توصیف کرده بود، دقیقا خود من بودم.

 

" او عاشق رویاها و افکار دور و دراز است. عاشق ساختن قصرهای مجلل در میان ابرهاست. او رویاها و تصوارتش را معمولا در آرامش خانه میسازد و عملیات ماجراجویانه او با کفش راحتی صورت میگیرد."

 

این را که خواندم، تصمیمم را گرفتم.

خروس ها پرواز نمی کنند...

اما تصمیم گرفتم که بپرم.

بال های مومی ایکاروس را بر پشتم ببندم و بر بلندترین نقطه ای که میشناسم بایستم، چشمانم را ببندم و خودم را به دست باد بسپارم.

میدانم که بالها مومی اند. اگر بپرم، شاید هرگز نتوانم با آنها پرواز کنم و تنها سقوطی دردناک در انتظارم باشد.

شاید اگر زیادی به خورشید نزدیک شوم، دیگر هرگز نتوانم بلند شوم.

ولی اگر بتوانم پرواز کنم ....

پرواز ....

چه کلمه زیبایی ...

آن وقت رویای خروس محقق خواهد شد.

خروسی که در آرزوی پرواز است، دیگر فقط خیالبافی نمیکند...

بلکه نوازش باد بر روی گونه هایش را با تمام وجود حس خواهد کرد.

از ایستادن بر روی بلندی میترسم. از پرییدن میترسم. 

جدا کردن ریشه هایم از خاک و رها شدن دردناک است. ریشه ها خیلی محکم به نظر میرسند. در عمق وجودم رسوخ کرده اند. کندن شان درد مضاعفی را همراه خواهد داشت. اما رها شدن لذتبخش است. اینطور میگویند...

 

یک روز مانده به روز پرش ...

امروز بالهای مومی را گرفتم و بر پشتم بستم. میترسم. نمیخواهم به سرنوشت ایکاروس دچار شوم. به خودم نهیب میزنم که در داستان دو نفر میپرند، و یکی از آنها پر میکشد و میرود.

دستانم میلرزد. از آینده نامعلوم پیش رو واهمه دارم. 

فردا را استراحت میکنم.

شنبه، روز پریدن است ...

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷

خوش اخلاق ترین مرد دنیا

صرفا جهت درد و دل :

نشسته بودم توی دفتر آقای مدیر کل. صدام زده بود که با هم بشینیم تسک های بخش دیجیتال مارکتینگ رو چک کنیم. 

قبل از اینکه شروع کنیم پرسید: خُــــــــــــــب، کارها چطور پیش میره؟

نمیدونستم چه جوابی بدم. خیلی چیزا به ذهنم اومد ...

  • خواستم بگم چون تیلور نیست، یه عالمه کار ریخته روی سرم.
  • خواستم بگم به جز تیلور، نفر سوم تیم مدیریت پروژه مون هم در دسترس نیست (چون از ناحیه کمر مصدوم شده و مرخصی گرفته )، باید یک تنه به جای سه نفر کار کنم.
  • خواستم بگم انگار که تمام کارفرمایان پروژه های قدیمی مون، نبودن تیلور رو بو کشیدن و هی زنگ میزنن و تیکت میذارن. یا راهنمایی میخوان یا تغییرات توی وبسایتشون. ماشالله همه هم خوش صحبت، زنگ که میزنن دیگه قطع نمیکنن!
  • خواستم بگم این هفته سه تا پروژه رو باید تحویل بدیم آقای مدیر کل. خانم غرغرو از تیم فرانت اند مریض شده و دیروز نتونست بیاد، و با وجود اینکه دکتر براش 5 روز مرخصی نوشته و به دلیل خطرناک بودن اش برای جامعه، گفته مدیونی اگر بری ویروس ات رو پخش کنی، با این حال حس مسئولیت پذیری اش نذاشته بمونه خونه و اومده کارها رو جمع کنه.(ما همچین تیمی هستیم!) ولی با این حال، بازم از برنامه عقبیم و نمیرسیم هر سه تا رو نحویل بدیم.
  • خواستم بگم اینکه برین بالا سر تیم فنی و هی بگین چی شد و من پروژه جواهرفروشی رو تا آخر همین هفته میخوام و بچه ها رو تهدید و تشویق کنین، کار درستی نیست! مدیر تیم گرافیک و بچه ها عصبی شدن.
  • خواستم بگم چون تیلور نیست، بخش دیجیتال و فروش فکر میکنن میتونن تسک ها رو مستقیم برسونن دست تیم فنی و اون موقع  است که دلم میخواد داد بزنم بابا! درسته که تیلور رفته، اما هنوزم تسک ها باید بیاد واحد مدیریت پروژه. من اینجام! نمرده ام که!
  • خواستم بگم این بخش فروش داره کار پیگیری مشتری های قدیمی اش رو به نحو احسنت توی این شرایط به جا میاره! به مشتریای عهد قجرمون زنگ میزنه و چاق سلامتی میکنه ! ( همونایی که یا پروژه هاشون رو نصفه و نیمه رها کردن - مثل لاکچری پرشین - ) وقتی شنیدم میخواد همچین کاری بکنه، سعی کردم با لحن خیلی نرم ازش بخوام که این زنگ ها رو حداقل بذاره برای هفته دیگه که وقت داشته باشیم روشون کار کنیم.

خواستم خیلی چیزا بگم ...

اما همه ی اون " خواستم بگم ها" رو قورت دادم و به جاش یه لبخند تصنعی زدم و گفتم : پیش میره دیگه!

به خودم نهیب زدم: اون " خواستم بگم ها" با این لحن شکوه آمیز، یکسال پیش میتونستن به زبون بیان. اما الان نه. بعد از اینکه از تیلور این همه چیز یاد گرفتی نه! به آموزه های استاد احترام بذار و به کار ببندشون!

راحت تر نشستم روی صندلی. قیافه خونسرد تری به خودم گرفتم و لبخندم رو واقعی تر کردم.

آقای مدیر کل گفت : میدونی، چندنفری هستن از بین اینایی که رزومه فرستادن. که مثل تیلور، آرومن و شخصیت جالبی دارن. البته تیلور خودش اینا رو پیشنهاد کرده ها! ولی خب، دست و دلم نمیره به یکی شون بگم بیاد. آخه من تیلور رو خیلی دوست داشتم. رفیقم بود! وقتی توی یک سازمان، یک پستی خالی میشه که همه از اون فرد راضی بودن، چه به لحاظ کاری و چه به لحاظ اخلاقی، نمی تونی ببینی که یکی دیگه میاد و جاش رو پر میکنه. هی مخوای مقایسه کنی و هی فکر میکنی که این آدم جدیده خیلی کمتر از آدم قبلیه است.

نه سارا! نه! لبخندت رو کنترل کن! جمله " خب آخه من دارم زیر این همه کار له میشم " رو با تندی و عصبانیت به زبون نیار. وگرنه میدونی که چطوری میشه؟ باز فکر میکنه تو داری نق میزنی. آموزه های استاد یادت نره! یجوری، خیلی نرم بهش بگو که باید دلش رو بزنه به دریا و تصمیم بگیره! " بله " سفر سفره عقد نمیخواد بده که! فقط میخواد تیم رو تکمیل کنه...

 

-----------------------------------------------------

 

از دفتر آقای مدیر که بیرون اومدم، یک عالمه ایمیل جواب دادم و سری تلفن های بی پایان رو پاسخگو بودم. یکهو اون وسط بخش فروش زنگ زده میگه پروژه بستنی میگه نمیشه یه هاست با فضای کمتر بگیره؟

اون موقع بود که دیگه کنترلم رو از دست دادم و پشت تلفن داد کشیدم : "نه، نمیشه! گفتیم minimum requierment. (روی مینیم ریکوآیرمنت تاکید کردم.) بهش بگو پایین تر از این نمیشه وگرنه بهش نمیگفتیم مینیمم ریکوآیرمنت!"

البته من از این داشتم حرص میخوردم که با وجود تذکر قبلی، بخش فروش همچنان داشت به همه زنگ میزد و چاق سلامتی اش رو ادامه میداد و به این فکر نمیکرد که این چاق سلامتی ها برای بعضی از پروژه ها یه ریزه و خطرنامه و یک سونامی از تسک های مختلف رو به دنبال داره و ما ( یعنی من ! ) توی این وضعیت نمیتونیم همچین چیزی رو هندل کنیم.

تلفن رو که قطع کردم، به خودم دوباره نهیب زدم: آموزه های استاد، عزیزم، آموزه های استاد! 

چرا عصبانی میشی؟ مگه با عصبانیت چیزی حل میشه؟ خونسرد باش. مثل تیلور باش. اگر تیلور بود چی کار میکرد؟ عصبانی نمیشد، داد نمیزد. خیلی نرم مشکل رو توضیح میداد و براش راه حل ارائه میکرد. توضیحاتت کافی نبوده که متوجه نشدن. شرایط رو خوب توضیح ندادی. آره، همینه! فقط خودت رو کنترل کن!

 

-------------------------------------------------

 

روزِ سومِ نبودن تیلور رو خیلی بهتر هندل کردم. جمله " آموزه های استاد رو از یاد مبر" رو به عنوان "ذکر روز"، صدبار تکرار کردم تا تونستم در نهایت در مقابل درخواست های بیجای ترجمه متن یک نامه خیلی فوری، نوشتن متن برای صفحه مون توی جاب اینجا، درخواست تغییر رنگ بک گراند سکشن اول به - فرما و نیکان-نیکان گفتن های آقای مدیر کل و ایراد گرفتن از یو ایکس طراحی گرافیکی سایت نیکان و بردن گذاشتن همچین چیزی کف دست مشتری دووم بیارم.

نتیجه این شد که از سه تا پروژه،  یک پروژه رو رسوندیم، یک پروژه رو تموم کردیم، اما تحویل ندادیم و یکی دیگه رو هم گذاشتیم برای هفته بعد.

----------------------------------------------

 

روز آخری که نشسته بودم کنار تیلور، بعد از نوشتن وصیت نامه اش ( که اون نکات و جزئیات لازم پروژه ها میگفت و منم تندتند یادداشت میکردم ) گریه ام گرفت. لعنتی بند هم نمی اومد! دست خودم نبود. نمیتوستم به نبودنش فکر کنم و اشکام جاری نشن. هم برای خودم خجالت آور بود و هم برای اون ناراحت کننده و عذاب آور. آدم وقتی میبینه استادش داره م

میدونم که خیلی وقتا از دستم عصبانی میشد. از دست منِ خنگِ تن آسا! میدونم حرصش میدادم، زیاااااد...

اما خب، بعضیا کلا برای این آفریده میشن که ستون باشن. تیلور هم ستون بود، نه فقط برای من، برای همه تیممون. وقتی بود، خیالمون راحت بود که همه چیز حتما درست پیش میره و هیچ اتفاق بدی نمی تونه بیفته... سوپرمن وار رفتار میکرد کلا!

تیلور برای من هم ستون بود، هم راهنما...

به خاطر همینه که وقتی با مشتری ها جلسه دارم، به عنوان یک موجود خرافاتی (علاوه بر اینکه صبحش جورایای شانسم رو میپوشم) توی جلسه خودکار تیلور رو هم همراه خودم میبرم که موقع وصیت نوشتن داده بود به من و اسمش با برچسب روش چسبونده شده. خودکار رو مثل طلسم با خودم میبرم که بهم قوت قلب و شجاعت کافی بده تا بتونم جلسه رو خوب پیش ببرم و نتیجه دلخواه رو بگیرم. خودکار رو میذارم توی کشو که به عنوان خودکار دم دستی استفاده نشه و جوهرش زود تموم نشه!

--------------------------------------------

 

یه روزی یک دختری بود که اخلاق نداشت. طرز درست رفتار کردن و درست حرف زدن رو هم بلد نبود و به عنوان یک درون گرای اصیل، کمی تا قسمتی آدم گریزی داشت. تصمیم گرفت که این عیب هاش رو اصلاح بکنه. به خاطر همینم کاری رو انتخاب کرد که همه اش سر و کارش با مردم بود. شد مدیر پروژه. اما خب مشکل اینجا بود که اطلاعات زیادی توی  این حوزه هم نداشت. 

ملکوتیان که از اون بالا همه چیز رو زیر نظر دارن و تمام کارهای آدم ها از زیر دره بینشون رد میشه، حوصله شون از دست این دختر سر رفت. گفتن یه مدتی براش یه مرشد بفرستیم یه چیزایی رو یادش بده، بلکه اینقدر اعصاب خرد کن نباشه. و برای این کار تیلور رو انتخاب کردن که به تازگی در شرکت قبلی شون رو گل گرفته بودن و دنبال یک کار تازه میگشت. دخترک تیلور رو میدید و هی از خودش و رفتارهاش خجالت میکشید. بنابراین شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به سمباده زدن خودش تا اخلاقیاتش نرم تر بشن و تیزی هاش کمتر به چشم بیان، زبونش مهربون تر و نگاهش بدون غرور و عصبانیت باشن. ازش کلی چیزا راجع به حوزه کاری شون یاد گرفت.

اما خب، از اون جایی که ملکوتیان یک سرنوشت خیلی جذاب تری رو برای تیلور در نظر گرفته بودن، فقط گذاشتن تیلور یکسال از عمرش رو صرف راهنما و ستون بودن بکنه. بعدش باید میرفت به دنبال ماجراهای بهتر و جذاب تر. 

دخترک هم مثل زمانی که مدرسه میرفت، بعد از کلی درس خوندن و تمرین کردن، حالا داره امتحان نهایی اش رو پشت سر میذاره. اگر موفق بیرون بیاد، به خودش اجازه میده که بره یه مرحله بالاتر و به دنبال رویاهای بزرگتر و ماجراهای جذاب تر.

اما هیچ وقت یادش نمیره که اگر الان میتونه پشت تلفن، به ده تا مشتری پشت سر هم جواب ده بدون اینکه خیلی تندی به خرج بده، طوری لبخند بزنه که معلوم نشه از دورن داره منفجر میشه، به راه حل فکر کنه به جای غرغر کردن، بازتر فکر کنه و جستجو انجام بده، یا زهر حرف هاش رو ( تا حدی بگیره ) تا کسی ناراحت نشه، همه اش به خاطر تیلوره...

(مرسی و ممنون از اینکه استادم بودید.)

 

  • سارا
  • جمعه ۹ آذر ۹۷

خدافظ شلوار مکعبی

اول که استن لی، حالا هم استفن هیلنبرگ ...

اینکه دیگه شاید باب اسفنجی مثل قبل جذاب نباشه یا دیگه ابر قهرمانی به خفنی اون هایی که تا حالا خلق شده اند، متولد نشه، ناراحت کننده است.

خداوند بابت شاد کردن روح مردمانی افسرده در سراسر دنیا اجرشون بده.

  • سارا
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷

بهش بگین آمپول ها عضلانی هستند!

دوتا نسخه گذاشتم روی پیشخوان که داروهای خودم و بابا رو بگیرم.

یک آقای جوونی پشت کانتر ایستاده بود. دوتا سبد داروی من و بابا رو از همکارش گرفت، و خیلی آهسته شروع کرد به دونه دونه برچسب زدن روی دارو ها و نوشتن دستورالعمل شون. 

خواستم درباره آمپولی که دکتر برام نوشته بود سوال بپرسم که عوارضی چیزی نداشته باشه. گفتم آقا، ببخشید، یه آمپولی دکتر برای من گذاشته، این آمپول چی هستش؟

جواب نداد.

دو سه دقیقه بعد گفت : این خانم باردار هستن؟

گفتم : خیر.

گفت : داروی خاصی مصرف نمیکنن؟

گفتم : نه. داروی خاصی مصرف نمیکنم.

گفت : این سه تا آمپولی که براشون گذاشتن، آمپول های عضلانی هستش. حواسشون باشه.

گفتم : چشم.

گفت : باردار بودنشون رو برای این پرسیدم که ( یک قرص گذاشت روی پیشخون ) این دارو نباید در زمان بارداری مصرف بشه.

گفتم : آهان. باشه :|

دوتا کیسه داد دستم که توی هرکدوم یک نسخه با دارو های من و بابا بود.

دارو ها رو که چک میکردیم، معلوم شد اون آمپول های عضلانی و اون قرص با عوارض در زمان بارداری مال نسخه بابا بود و آن آقای جوان تمام مدت داشت راجع به نسخه بابا حرف می زد!

بس که حواس ها این روزا جمعه!!

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷

ترس های شبیه به هم

+ از من یکسال کوچک تر بود. لیسانس حسابداری داشت و به عنوان ناظر فضای سبز شهرداری کار میکرد. ازش پرسیدم یعنی دقیقا چی کار میکنی؟ گفت نظارت بر کار کارگرها که مثلا جای درست گیاه ها رو بکارن.

 

+ وقتی از کارش حرف میزد، قیافه اش درهم میشد. معلوم بود دل خوشی از کاری که انجام میده نداره. دوست داشت ارشد بخونه که یک کار بهتر پیدا کنه. بهش گفتم جاب ویژن و جاب اینجا رو نگاه کن. میتونی چیزی که میخوای رو از توشون پیدا کنی. یه مدت کاراموزی کنی و کار یاد بگیری. بعدا برای یه شغل بهتر درخواست بدی. باز قیافه اش درهم شد.

 

+ نمیخواست کار دولتی اش رو از دست بده. کاری که براش امنیت می آورد و اون چندرغاز، پول دولتی رو تضمین میکرد. نمیخواست برای یک آینده بهتر ریسک کنه ...

 

+ مثل هرکس دیگه ای، آرزوها داشت برای خودش. شش ماهه که عقد کرده بود. میگفت وقتی بریم سر خونه و زندگیمون، با هم میشینیم درس میخونیم برای ارشد. آخه اونم لیسانس داره.

 

+ به اینجای حرفاش که رسید، لپاش گل انداخت. صورتش از هم باز شد و یه لبخند سرتاسری، کل صورتش رو پوشوند. نمیدونم فکر عروسی کردن بود، یا درس خوندن برای ارشد با شوهرش یا فکر کردن به یک آینده شغلی بهتر با مدرک ارشدش، اما هرچی که بود، باعث شد صورتش پر از امید به نظر برسه...

 

+ صورت خندان و پر امیدش رو بیشتر دوست داشتم ...

 

= بعد به این فکر کردم که چه قدر شبیهشم ... شاید ترس هایمان پوسته های متفاوتی داشته باشن، اما از درون یکی هستند و به دیواره افکارمان چنگ انداخته اند.

= به این فکر کردم که من هم آرزوهای خودم رو دارم ... و با فکر کردن به آرزوهام بقیه چیزها تحمل پذیر میشن.

= به این فکر کردم که چه قدر باهاش فرق دارم و در عین حال چه قدر شبیهشم ...

  • سارا
  • شنبه ۲۶ آبان ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب