۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

زیبا نیست؟

دنیای عجیبی شده ...

روحانی گفته حداقل سه هفته به تقویم آموزشی دانشگاه ها باید اضافه بشه و اگر هم بعد از عید دانشگاه ها دیرتر باز شدن، به همون مقدار به اون سه هفته اضافه میشه.

که خود این جمله، آموزش مجازی که همه دانشگاه ها خودشون رو تیکه پاره کردن تا راه بندازن رو زیر سوال میبره که : خب اصلا واسه چی برگزارش کردیم؟؟

و قشنگی ماجرا اینجاست که روز بعدش، رئیس دانشگاهمون فورا اعلام کرد که تقویم آموزشی ما تغییر نخواهد کرد! 

زیبا نیست؟

 

+راستش حس میکنم تاحالا باید به این تناقضات زیبا عادت کرده باشیم. ولی برام عجیبه که اینطور نیست و هنوزم متعجبمون میکنن!

 

++شارژر لپتابم به فنا رفته. و من به تمام کارایی فکر میکنم که باید انجام بدم و نمیتونم. به کتابی که به استادم قولش رو دادم روش کار کنم، به تکالیف کلاس ها و مقاله هایی که باید بنویسم، به فیلم هایی که میخواستم توی قرنطینه ببینم...

و احتمالا کلاس های مجازی دانشگاه بعد از عید...

امروز رفتیم با بابا تهران رو گشتیم تا شاید یکی از معدود مغازه های باز تجهیزات کامپیوتر شارژر لنوو داشته باشه یا حداقل مال خودم رو تعمیر کنه. نبود که نبود. یعنی درسته که روز پنجم عیده و کرونا هم مزید بر علت، ولی خب به هرحال انسان به امید زنده است!

 توی دیجیکالا هم یه نمونه مشابه پیدا کردم. اما فعلا که هیچ سفارشی رو نمیشه توش ثبت کرد. پیغام میده به دلیل حجم بالای سفارشات، داریم تلاش میکنیم ظرفیتمون رو بالا ببریم و صبور باشین و از این حرفا.

ولی متاسفانه، اینا واسه استادی که هر دو روز یه بار پیام میده که به کجا رسیدی و تا کجا پیش رفتی، کتاب نمیشه!

  • سارا
  • سه شنبه ۵ فروردين ۹۹

Happy

هر سال میگفتم  «happy new year». 

اما امسال می‌گویم  «happy new year».

هر سال، نو شدن سال برایم مهم بود و عامل خوشحالی...

اما امسال... امسال میخواهم فقط لبخند بزنم. نه به خاطر نو شدن سال، بلکه به خاطر اینکه زنده ام، نفس میکشم، حس میکنم، عشق می‌ورزم، دوست داشته می شوم، میرقصم و برای خودم خیال پردازی میکنم...

سال نو مبارک

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۸

اندرباب کرونا (4)

نشسته بودم توی اتاقم. مامان اومد توی اتاق که مثلا منو چک کنه و یه سری بهم بزنه.

یهویی تفم پرید توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.

مامان  یه دفعه ای چشماش تا ته باز شد و سریع در اتاقم رو تا نصفه بست و بعد درحالی که یه دستش روی دستگیره بود تا در صورت لزوم سریعا منو توی اتاق حبس (شما بخونین قرطینه) کنه، پرسش گرانه از پشت در نیمه باز با چشمای نیمه بسته بهم زل زد که یعنی:

کرونا که نداری؟ اگه داری حبست کنم! ( درحالی که من 5 روزه پام رو از خونه بیرون نذاشتم)

مامان ما با این وضعیت حالا میخواد بره عروسی بچه برادرش! وقتی که بهش فکر میکنما، برق از کله ام میپره و حسابی جوش میارم. ( اشاره به پست قبلی)

 

پ.ن 1: به طور عجیبی این پدیده پریدن تف در گلو خیلی زیاد برای من اتفاق می افته! میترسم اگه یه روز در اثر این واقعه خفه بشم و بمیرم، دلیل مرگ رو اینطور بنویسن :

مرگ در اثر خفگی با تف!

به نظرم خیلی خفت آوره! اصلا تف به این روزگار

 

  • سارا
  • شنبه ۱۰ اسفند ۹۸

اندرباب کرونا (3)

$-)

خاله ام دو روز پیش زنگ زده بود میگفت ما کرونا نداریم به خدا. بیاییم خونتون؟

حوصله اش سر رفته بود. این خاله من بس که ددریه، طاقت حتی یه روز موندن توی خونه رو هم نداره. مامانم هم گفت قدمتون سر چشم و این حرفا. (توی رودربایستی قبول کرده بود.)

در رو که براشون باز کردیم، دیدیم نصف خانواده مادری پشت درن! خاله به همه خبر داده بود که بیان خونه ما.

وقتی رسیدن، خاله پرید بغلم و ماچ و بوسه و اینا. میگم خاله جان نکن. بیا از دور فقط به هم سلام کنیم. میگه این مسخره بازیا چیه. و بعد دوباره، بغل و مااااااچ!!

حالا شما هزاری هم که بگی کرونا اینقدر تلفات داده ... کو گوش شنوا ...

دم رفتن هم برای اینکه منو اذیت کنه، هم مراسم بغل و ماچ و بوسه رو به طور کامل اجرا کرد و بعد هم از پشت بقیه که منتظر آسانسور ایستاده بودن، برای من از دور ماچ میفرستاد و ادای بغل کردن در می آورد. خاله ام ( خدا حفظش کنه ) 65 سالشه :))))

 

^_^

18 اسفند مراسم عقد یکی از دختردایی هامه که از قضا اون روز همراه جمعیت نیومده بود. خاله ها و مامان داشتن راجع به مراسم حرف میزدن که:

«وایییییی، خواهر دیدی سکه چه قدر گرون شده؟ از اون هفته تاحالا 500 تومن گرون شده. گفتم زودتر بخریما»

و «من هنوز روسری واسه مراسم نگرفتم»

و «این زندایی تون چرا مراسم رو کنسل نمیکنه؟»

میگم عزیزان من، شما نمیرین.

همه پریدن روی سر من که چرت نگو. خانواده ما همیشه و تحت هر شرایطی پشت همن. عین کوه! ما میریم. اصلا مگه میشه نریم؟؟

و همه شون توقع دارن که دایی اینا کنسل بکنن تا اینا نرن.

و اگه اونا کنسل نکنن، اینا چاره ای جز رفتن ندارن!

چون عقد بچه برادرشونه.

میگم حالا بچه برادرتون شعور نداره کنسل کنه، شما که نباید با طناب اون برین توی چاه!

و بعد کل خانواده منو به طور کل ایگنور میکنن.

 

^-*

به مامان میگم مادرم، هرکی که رفت، شما نباید به اون مراسم بری. سیستم ایمنی بدن شما ضعیفه.

میگه نخیرم. بچه برادرمه. نمی تونم. 

و من میمونم این حجم از پافشاری دربرابر حماقت بچه برادرش و سرسختی خودش.

میگه اگه مریض نباشم میرم. ( یعنی حاضر نیست بقیه رو مریض کنه، ولی اگه بره اونجا و از بقیه بگیره مشکلی نداره!)

تیر آخر رو زدم :

دوست داری عروسی بچه برادرت رو ببینی، عروسی بچه خودت رو نبینی؟

با اینکه از حرفم جا خورده بود (چون کلا من هیچ وقت وارد این حوزه نمیشم) همچنان مقاومت کرد: نخیرم. هم عروسی بچه ام رو میبینم، همه عروسی بچه برادرم رو.

این دختردایی ما حالا تا 4 ماه قبل اسم خاستگار می اومد، صورتشو چروک میکردا! حالا واسه من نمیتونه یه ماه بیشتر صبر کنه و به خاطر رسیدن به شوهرش، حاضره ما رو به فنا بده، اما کنسل نکنه. 

 

  • سارا
  • شنبه ۱۰ اسفند ۹۸

اندرباب کرونا (2)

امروز صبح وقتی از خونه میزدم بیرون حالم خیلی بد بود. ولی شب موقع برگشتن لبخند روی لبام بود.

خواستم فقط داستان امروزم رو اینجا تعریف کنم و بگم چطوری حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم و ...

به غول بزرگ کرونای ذهنم تف بندازم!

به خاطر همینم متن خیلی طولانی شد... ولی شاید...

فقط شاید...

یه نفر دیگه هم با خوندنش احساس بهتری بهش دست بده.

امیدوارم.

 


راستش وقتی خبر این اومد که پروازهای همه کشورها به ایران متوقف شده و درواقع یه جورایی کل دنیا، ایران رو قرنطینه کرده، حس خفگی بهم دست داد. مثل کسی که ترس از فضای بسته داشته باشه و توی آسانسوری گیر بیفته که بین زمین و هوا معلقه.

حالا نه اینکه پاسپورتم پر از مهرهای رنگی پنگی باشه ها! نه! (پاسپورتم عین دل مومن، سفید سفیده) فقط دوست دارم که آپشن خروج از کشور رو داشته باشم!

حس گیر افتادن و هیچ راه فراری نداشتن برام خیلی دردناکه.

 اگر بخوام این حسم رو بهتر توصیف کنم میتونم به موارد زیر اشاره کنم:

 

1. مثلا تصور کنین که توی دنیایی شبیه دنیای واکینگ دد گیر افتادین. دنیایی که یهویی چشمتون رو باز میکنین ( در مورد شخصیت اصلی فیلم، بیدار شدن از کما بعد از تیراندازی بود، مال ما بیداری نصفه و نیمه مسئولین و اعتراف به وجود کرونا توی کشور) و اینکه می فهمین یه عالمه زامبی دور و برتون رو گرفتن و باید حسابی مراقب باشین وگرنه کارتون تمومه. این حس رو بهم میده که راه فراری نیست. یا حداقل در نگاه اول نیست و باید خیلی جون سخت باشی تا از دست زامبی ها فرار کنی تا بهت نرسن و بیماریشون رو بهت ندن. و اینکه واقعا جایی برای فرار نیست. شاید یکی دوتا واحه اون وسط باشه برای استراحت، ولی یه جای واقعی برای موندن ... نه، نیست.

 

2. یا مثل سریال لاست. حس میکنم توی یه جزیره دور افتاده گیر افتادیم و راه خروج هم نداریم و هی انواع و اقسام بلاها سرمون میاد( مثل سیل، زلزله، بازار سیاه ماسک، تلفات دادن های دور از انتظار) و کلی معما و حرف های ناگفته از دستان پشت پرده وجود داره که همینطور که میریم جلو، بیشتر و بیشتر به عمق فاجعه پی میبریم و می فهمیم موضوع، فقط سقوط یه هواپیما توی یه جزیره دورافتاده نیست.

و اینکه گروه نجاتی هم برای پیدا کردنمون نمیاد.

 


امروز صبح رفتم شرکت که یه سری کارها رو از مدیر فنی مون تحویل بگیرم تا به صورت ریموت توی خونه روشون کار کنم. 

سوار بی آر تی که شدم، تنها چیزی که میدیدم، ماسک و دستکش یکبار مصرف و قیافه های ماتم زده بود. حس میکردم که انگار یه نفر به همه مون سوزن زده و تمام شادی مون رو کشیده بیرون.حتی یک قطره هم برامون باقی نذاشته بود.

 خیلی حس بدی بود.

رفتم شرکت و یه کم به کارها رسیدم. اما مدیر فنی مون نیومد. عصبانی بودم که من این همه راه پاشدم اومدم این ور شهر و با سختی بسیار از بین میزبانان کرونایی بالقوه به سلامت عبور کرده ام و کلی سختی کشیدم و با اینکه جناب حضرت آقا میدونسته من قراره امروز بیام، تشریفش رو نیاورده!!

رفتم پیش مسئول دفترمون و بهش گفتم.

در جواب گفت : نمیدونم میدونی یا نه، اما آقای فلانی الان چندین ساله که درگیر سرطانه. کلا این قسمت بدنش ( به قسمت شکمش اشاره کرد) خالیه. همه رو در طی این چند سال درآورده اند. به خاطر همینم سیستم دفاعی بدنش خیلی ضعیفه و میترسه که بیاد. درواقع بهتره که کلا از خونه بیرون نیاد ...

و من اون لحظه از خجالت آب شدم...

من چند سال بود که این آدم رو میشناختم. و نمیدونستم!! 

و از خودم بدم اومد که چرا در موردش بد فکر کرده بودم. کارهارو از یه طریق دیگه پیگیری کردم و درست شد. ولی حس خجالت و شرمندگی ام به خاطر عصبانیت خودخواهانه ام (که کلا مجبور بودم امروز رو از خونه بزنم بیرون) هنوز از بین نرفته.

و به این فکر کردم که توی این دوره، آزمایش سختی پیش رومون گذاشته شده، و احتمالا خیلی هامون قراره مثل من خودخواهانه رفتار کنیم. و خیلی هامون سعی میکنیم که خودمون رو مرکز همه چیز قرار بدیم.

(از چندین و چند دستکش و دستمال کاغذی رها شده روی کف آسفالت،بگیر تا قوطی رانی و شیرکاکائوی مصرف شده روی صندلی های ایستگاه اتوبوس و خلط های با افتخار تف شده بر روی زمین که حالم رو بد می کرد، تنها نشانه های کوچکی از این موضوع بودند.)

واقعا چند نفر از این آزمایش میتونن سربلند بیرون بیان؟

چند نفر؟


 

وقتی به تمام این اتفاقات چند وقته به چشم یک " آزمایش" نگاه کردم، یکهو یه خاطره به یادم اومد.

حدود 6 سال پیش بود که قرار شد خانواده دایی که داشتن می رفتن شمال، من رو هم با خودشون ببرن. خیلی خوشحال، شبش با دختردایی ها آب و هوای مازندران رو چک کردیم و در کمال خوشحالی، روزی "آفتابی همراه با بارش باران پراکنده در بعضی نقاط" پیش بینی شده بود.

( تو تصوراتمون اینطور برنامه ریزی کردیم که چتر میبریم و سه تایی میریم زیر بارون قدم میزنیم!)

 

ما نزدیکای ظهر  راه افتادیم سمت شمال. توی جاده دیدیم که هوا همه اش داره سرد تر و سردتر میشه و شیشه ها دارن شروع میکنن به یخ زدن. و بعد در کمال تعجب شاهد نشستن سریع دونه های سفیدی روی زمین بودیم.

داشت برف می بارید.

و اونقدر برف بارید، تا جایی که دیگه نمیشد بدون زنجیر چرخ حرکت کرد. دایی ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شد و زنجیر چرخ ها رو بست. یه مسافتی رو باهاش رفتیم که یهویی ماشین تکونی سختی خورد و شروع کرد به یه وری حرکت کردن.

زنجیر چرخمون پاره شده بود! گویا از یک نوع مدل جدید بود که توی بخشی از ساختارش پلاستیک به کار رفته بود. خلاصه که ماشین وسط راه جوابمون کرد. دیگه نمیتونستیم جلوتر بریم.

برف اونقدر زیاد شده بود که ارتفاعش تا زانوهامون می رسید. ( دقت کنید: تا زانو!)

قسمت آخر مسیر بودیم. و باید از یک جاده طولانی به شدت سربالایی بالا میرفتیم که یه طرفش کوه بود و یه طرفش دره. باید از اون جاده بالا میرفتیم تا به ویلا می رسیدیم. اما ماشین نمیکشید سربالایی رو بره بالا.

به زور ماشین رو کشیدیم یک گوشه و پایین جاده پارکش کردیم. هرکی یه کوله انداخت پشتش، یه سبد، یه کیف یا یه چمدون گرفت دستش و پای پیاده راه افتادیم. توی شرایطی که به شدت برف میبارید. و ارتفاعش هم لحظه به لحظه روی زمین بیشتر میشد.

یه دونه چراغ هم توی مسیر نبود. نه تیر چراغ برقی، نه روشنایی های شهری که پایین جاده قرار داشت. هیچی نبود. تنها نوری که دیده میشد، نوری بود که انگار از خود برف ساطع میشد. با اینکه همه جا تاریک بود، ولی حس میکردی که واقعا تاریک نیست و یه روشنایی مرموزی اطرافمون بود. با چراغ قوه گوشی مون هم جلوی پامون رو روشن میکردیم ببینیم داریم کجا میریم.

و سکوت بود. سکوت مطلق. فقط صدای خش خش پاهای ما بود که برف رو می شکافت و پیش می رفت.

 

خب یه تصویر کلی ارائه میدم : جاده سربالایی با شیب تند. کنار دره. پای پیاده. با یه کوله به پشت و یه سبد به دست. بارش برف سنگین. ارتفاع برف تا بالای زانو. شب. بدون نور. سکوت مطلق.

این شرایط ما بود.

بعد از یه مدت به شدت بریدم. از یک جایی به بعد همه اش حس میکردم که دیگه نمی تونم ادامه بدم. یخ زده بودم. پاهام به شدت درد میکرد و ساق پام داشت منو میکشت و به سختی نفس میکشیدم. سنگینی کوله ی پشتم و سبد توی دستم هم قطعا به بهبود اوضاع کمکی نمی کرد. اما یهویی به این فکر کردم که:

تو بالاخره به بالای این جاده میرسی. و وقتی که برسی، با افتخار برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی و میگی من این کار رو کردم. من این همه راه رو بالا اومدم. من. پس ادامه بده. برو. تو میتونی.

میدونی که اینا همه اش خاطره میشه. بعد میری و برای مامان و بابا و ته تغاری تعریف میکنی. برای دوستات تعریف میکنی. برای دخترخاله هات تعریف میکنی. اینا همه اش خاطره میشه. خاطره ای از اینکه تو تونستی. تو عاشق داستان گفتنی. حالا قیافه هاشون رو تصور کن وقتی دارن به داستانت گوش میدن ... ولی بالاخره تموم میشه.

اینا همه اش خاطره میشه ...

و از اون به بعد بود که با هر قدمی که برمیداشتم و برف ها رو کنار میزدم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی ساق پام تیر میکشید و فریاد سر میداد که من دیگه بریدم و نمیکشم حتی یه قدم دیگه بر دارم، با خودم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی که رد دسته سبد پر از ظرف و خوراکی، بند انگشتام رو دردناک کرده بود و حس میکردم الانه که از دستم بیفته، با خودم میگفتم :  اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و هر از چندگاهی برمیگشتم و به دختردایی نازک و ظریفم که پشت من می اومد و میدونستم که اوضاع سخت تری نسبت به من داره، نگاه میکردم (همونی که سر کرونا نگرانش بودم) که ببینم چه قدر عقب مونده و صبر میکردم تا به من برسه و جا نمونه و آروم، بین نفس نفس زدن هام از سر خستگی و سرما بهش میگفتم که : 

طاقت بیار فری. اینا، همه اش، وقتی که برسیم اون بالا خاطره میشه.


و حدس بزنین چی شد؟

بله دیگه! ماجرای اون شب ما خاطره شد.

:)


خاطره ای که من الان بعد از 6 سال روی تختم نشستم و دارم مینویسمش. ( البته این داستان هزار بار برای هزار نفر قبلا تعریف شده و ملت، وقتی که من عبارت " یه بار ما شمال رفته بودیم " رو به زبون میارم، رعشه میگیرن. بس که من این قضیه رو صدبار برای همه تعریف کردم.)

(البته این داستان یه بخش دیگه هم داره. اینکه بلافاصله بعد از رسیدن ما به ویلا، برق رفت و تا 5 روز، همچنان برق قطع بود. اینکه آب هم قطع بود. اینکه تلفن هم قطع بود. اینکه فقط گاز داشتیم. اینکه تا خود صبح اونقدر برف اومد که قشنگ ارتفاعش تا کمرمون می رسید و ما میرفتیم با زور و دست و کمر و نشیمنگاهمون، جاده درست میکردیم که بتونیم رفت و آمد کنیم. برف میریختیم توی قابلمه و میذاشتیم روی گاز تا آب داشته باشیم. 5 روز تمام چربی روی چربی گذاشتیم و برای خودمون و لایه محافط درست کردیم، چون آب نبود که حموم کنیم! اینکه توی مصرف آذوقه مون صرفه جویی میکردیم. اینکه کلوچه هایی که داشتیم و کم بود و کنار بخاری سق میزدیم، خوشمزه ترین کلوچه دنیا بود. که گوشی من وقتی رسیدیم، فقط 3 درصد شارژ داشت و همه اش رو توی جاده برای بازی مصرف کرده بودم و با همون سه درصد که به طور معجزه آسایی برکت داشت، زنگ زدم به مامان و همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم نگران نباشه :)))

ولی خب، بخش دوم سفرمون خودش یه داستان دیگه است که خیلی اینجا بازش نمیکنم!!

 


وقتی امروز یاد این خاطره افتادم، دوباره جمله عزیزم رو که اون همه بهم انرژی میداد، پیش خودم تکرار کردم :

اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و میدونین چی شد؟

یه دفعه کلی حالم بهتر شد.

دیگه حس خفگی نمی کردم که انگار توی یه جایی گیر افتادم و راه خلاصی نیست.

حس نمی کردم تا قطره آخر شادی ام توسط غول بزرگی به اسم "ترس از کرونا" گرفته شده.

دیگه حس بدی نداشتم.

فقط این حس رو داشتم که من باید تحمل کنم، باید صبر کنم، باید با همه چیز با تمام توانم و با درستی روبه رو بشم و هرکاری از دستم بر میاد، به سهم خودم، انجام بدم و بعدش ...

بعدش همه اینا یه روزی خاطره میشه ...

میدونم که یه روزی همه اینا خاطره میشه ...

و یه روزی برای آدم های دور و برم نعریف میکنم که آره، من از قرنطینه ایران و کرونا جون سالم به در بردم.

و براشون داستانم رو تعریف میکنم. و به دهن های بازشون نگاه میکنم که از شنیدن قصه من، خود به خود باز مونده ...

و از دیدن چهره های بهت زده شون لذت میبرم.

و به این فکر میکنم که من میدونستم که یه روزی همه اینا خاطره میشه ...

 

  • سارا
  • سه شنبه ۶ اسفند ۹۸

اندرباب کرونا

پنجشنبه ظهر رفتم داروخانه که ماسک و ژل ضد عفونی کننده بخرم. یه آقایی جلوم بود که اونم ژل میخواست. خیلی عصبانی_طور گفت: نه بابا! این چیه دیگه به من میدی! و بعد از داروخانه بیرون رفت.

من رفتم جلو و با تردید پرسیدم: ژل ضد عفونی کننده و ماسک دارین؟ 

پسر جوونی که پشت کانتر ایستاده بود، یه دونه تیوب زرد رنگ با عکس پاتریک و باب اسفنجی که از خوشحالی بالا پریده بودن رو روی کانتر (که قبلش جلوی آقای قبلی بود) به طرفم هل داد و گفت: همینو داریم. ماسکمون هم تموم شده. از صبح ملت هجوم آوردن ژل و ماسک میبرن. 

من که قطعا انتظار باب اسفنجی رو نداشتم، و یه کم هم به نظرم عکس باب و پاتریک بامزه بود، خندیدم و گفتم: واقعا همینو دارین فقط؟

دولا شد و قفسه های پایینی پشت کانتر رو نشون داد و گفت: ببین، همینم داره تموم میشه ( جعبه اش تقریبا خالی شده بود).

گفت: به جز باب اسفنجی شکل های دیگه هم داره. کیتی داره. ( یه دونه کیتی صورتی جیغ گذاشت روی کانتر) بتمن هم داره. کدومو میخوایین؟

هیچی دیگه. دیدم داره تموم میشه، گفتم 4تا بده که یکی یک دونه به مامان و بابا و ته تغاری بدم.

برای بابا پسرونه اش رو گرفتم :)) بتمن زمینه اش سرمه ای بود و رنگ جیغ نداشت. وقتی میخواستم نشونش بدم، یه کم دورتر گرفتم که فقط رنگ سرمه ایش معلوم باشه و شکلش رو نبینه:)) میدونم که بعدا موقع استفاده یا توجه نمیکنه، یا میگه حالا که بازش کردم استفاده کنم، همون اولش مهمه که قبول کنه.

 

+ از قبل دوتا ماسک خریده بودم. همون موقعی که توی چین بحران ماسک به وجود اومده بود. مامان هم بعدا دوتا دیگه به قیمت خدا تومن گرفت که بشه 4 تا.

بعد برای من اینطوری توضیح میده که:من که به ماسک نیازی ندارم. جایی نمیرم که. بابات که میدونم نمیزنه. تو و ته تغاری نفری دوتا داشته باشین که چون ماسک هم خودش به یکی از عوامل انتقال بیماری تبدیل میشه ( توی یه کانال پزشکی خوندم) بتونین عوضش کنین.

میگم مادر من، چرا حس میکنی سوپرمنی آخه عزیزم؟ شما که رماتیسم داری و سیستم دفاعی بدنت ضعیف تر از ماست، حتما میری بیرون باید بیشتر از ما مراقب خودت باشی و ماسک رو حتما بزنی. میری کل محله رو میچرخی و خرید میکنی، بعد جایی نمیری؟؟ 

مامان یه کم ناراحت شد اینطوری بهش گفتم، ولی امروز که میرفت بیرون، ماسکش رو زد. 

 

++ به همه شون به صورت تک تک گفتم اگر به دکمه های عابر بانک دست زدین یا دکمه های آسانسور دانشگاه یا هرجای دیگه، ژل تون رو دربیارن بزنین. کارتتون رو دست کسی ندین. خودتون موقع خرید کارت بکشین و بعد از وارد کردن رمز، بازم ژل بزنین. میخوایین کارت مترو تون رو با این دستگاه هایی که توی ایستگاه گذاشتن شارژ کنین، ژل فراموش نشه. تو ته تغاری، حالا که این ترم هم دوباره باشگاه ثبت نام کردی، دیدی یکی مریضه نمون اونجا. بلافاصله بعد از تموم شدن کلاست هم ژل فراموش نشه. معلوم نیست چه کسانی از صبح توی اون محیط بسته آلوده بودن. اگر به دستگیره ای چیزی دست زدین، بازم ژل بزنین. 

وقتی میرسن خونه، مجبورشون میکنم، قبل از درآوردن لباسشون، دست هاشون رو بشورن. 

قشنگ یه خفه شوی خاصی توی چشماشون میبینم که به زودی از سطح انتقال چشمی به سطح انتقال زبانی میرسه. ولی خب نگرانشونم. چه کنم دیگه... 

 

+++ فردا دانشگاه کلاس دارم. یه خبر خوندم که انگار دیشب یکی از بچه های خوابگاه علم و صنعت رو که مشکوک کرونا بوده، بردن برای آزمایش. بچه های اتاق بغلی انگار آمبولانس خبر کرده بودن. 

و اینکه نصف بچه های کلاس ما هم بچه های خوابگاه اند... 

من از همونایی ام که تا هفته آخر اسفند میرم سرکلاس و همه تا میخوره فحشش میدن. الان حس میکنم اگه نرم، از درس عقب میمونم. بعد به خودم نهیب میزنم که سلامتی مهم تره دیوانه! کلاس کیلو چنده... و با اینکه عقل سلیم میگه که نباید برم، اما همچنان دودلم.

 

++++ مامانم نشسته داره توی تلگرام خبرها و پستها رو میخونه. یه جایی خوند که دانشگاه های تهران تعطیل نیست. بعد با عصبانیت گفت : دانشجوهای بدبخت پس باید چی کار کنن؟ (اشاره به من و ته تغاری) دانشجو شش که نداره، کرونا هم بگیره بمیره؟ 

 

+++++ دختردایی ام اینترنه. فکرم همه اش درگیرش بود که این بچه جون نداره راه بره، حالا اگه با بیمار کرونایی روبه رو بشه، بیشتر از همه مستعده. 

یه پیام بهش دادم که مراقب خودت باش. برام یه عکس فرستاد. میگه پشت اون در بیمار کرونایی داریم. زیر در پنبه چپوندیم که هوا نره و بیاد. 

و من با دیدن عکس، بیشتر از قبل نگرانش شدم... 

لینک عکس بیمارستان‌شون

این وضعیت نظام بهداشت کشور ماست:ا

 

  • سارا
  • شنبه ۳ اسفند ۹۸

خود خود خود دوست‌داشتنی

این روزا حس میکنم کلمه ها میچسبن به دیواره های مغزم و بیرون نمیان. با این کاردک های مخصوص باید به جونشون بیفتم و از دیواره ها جداشون کنم و بریزشون داخل گلوم تا بلکه چندتا کلمه از دهنم بیرون بیاد.

و مامان همه اش فکر میکنه من ناراحتم و مدام ازم می پرسه ناراحتی؟ و من که دارم کم کم کنترلم رو از دست میدم با اخم جواب میدم نه ناراحت نیستم. و بعد از خودم متنفر میشم که چرا اینطوری جواب مامان رو دادم... 

 

کل تعطیلات بین دو ترم رو یا به صورت پارت تایم رفتم سر کار، یا با دوستام از دوره های مختلف زندگی ام توی ولیعصر و انقلاب ول گشتم، یا فیلم دیدم یا خوابیدم. اینقدر فیلم دیدم که دیگه حالم داره به هم میخوره...(فقط همون بخش ول گشتن ها حس خوبی بهم میده) 

 

این وضعیت نیمه افسرده رو دوست ندارم. وقتی که زیاد بخوابم و مدام پشت سر هم فیلم ببینم، یعنی اینکه آرزوها و هدف هام کمرنگ شدن و به جای تلاش برای تحقق بخشیدن بهشون، راه ساده تر ( یعنی لم دادن روی تخت و ساعت ها به مانیتور زل زدن) رو انتخاب کرده ام.

از این  « خودم» بدم میاد. من اون یکی  «خودم» رو دوست دارم که پا میشه و با کله میره دنبال ماجراجویی و راه های جدید کشف میکنه و همیشه درحال یادگیریه.

و درحال حاضر نمیدونم چطوری میتونم خود دوست داشتنی ام رو احضار کنم... یا حداقل وانمود کنم که دارم برای خواسته هام تلاش می‌کنم... 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۸ بهمن ۹۸

باغ کتاب؟ نه، مرسی!

از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

 

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟ 

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره. 

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید. 

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم. 

ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های محشر و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم) 

اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

اندر باب خرافاتی بودن

چراغ اتاقم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به فردا و امتحانم فکر کردن که یهویی، ته تغاری در رو باز کرد و اومد تو:

مامان میگه فردا پوتین بپوش. 

من: نمیتونم. 

ته تغاری :( با یک مکث خیلی کوتاه برای هضم جواب من) : چرا؟

من:چون برای امتحان باید کفش های شانسم رو بپوشم. 

ته تغاری : (این بار با مکث طولانی تر) : میرم به مامان بگم بچه اش دیوونه اس!

 

+خرافاتی بودن آسون نیست، ولی بعضی وقتا منبع آرامشه. اونم برای منی که به خاطر استرس زیاد این امتحانای لعنتی، شروع کردم به پوست انداختن! به معنای واقعی کلمه! صورتم تمام مدت پوست پوست میشه و این پوسته ها میریزه پایین و باید بگم خیلی چندش و اعصاب خرد کنه! خدا رو شکر که فردا آخرین امتحانم رو میدم و این عذاب تموم میشه...

++رفتم دکتر پوست، کلی دارو نوشت. فقط فکر کردن به تعداد آیتم هایی که توی اون نسخه نوشت، باعث میشه حالم بد شه! چون میدونم کلی باید پیاده بشم.

+++دکتر خیلی شیک و مجلسی، با یه لحن آروم و شمرده گفت: نباید استرس بشی. باعث میشه بدتر بشه.

دکترجان، یه چیزی بگو که ندونم! من آدمی ام که برای گرفتن آرامش قبل از امتحان، کفش شانس و جوراب شانس و مانتوی شانسم رو میپوشم میرم سرجلسه و با خودکار شانسم سوالا رو جواب میدم! اگه راهی واسه  «استرس نشدن» بلد بودم که این همه آیتم شانس ردیف نمیکردم برای خودم! 

  • سارا
  • پنجشنبه ۳ بهمن ۹۸

خیابان شهدای سانحه سقوط هواپیمای اوکراینی

راستش تنها دلیلی که نذاشت این روزا خیلی افسرده بشم، این سه تا امتحانی بود که پشت سرم هم داشتم.

هفته قبل، وقتی توی استرس جنگ و انتقام زندگی میکردیم، کتاب بازاریابی 500 صفحه ایم رو جلوم باز میکردم و دو خط میخوندم، بعد یه کم به میز زل میزدم، بعدش گوشیمو بر میداشتم و خبرهارو چک میکردم که نکنه توی چند دقیقه ای که حواسم جای دیگه بوده، یه اتفاق دیگه ای افتاده باشه. بعد به خودم نهیب میزدم که حواستو جمع کن! خیر سرت امتحان داری. و اپلیکیشن Forest رو باز میکردم و بهش زمان میدادم که مثلا میخوام یکساعت تمرکز کنم و درس بخونم تا بلکه حداقل اون نذاره که من هی وقت و بی وقت توی خبرهای ناامیدکننده و ترسناک دست و پا بزنم.

بعد از تموم شدن یکساعتم به طرف گوشی حمله میبردم و تلگرام و اینستاگرام و خبرگزاری ها رو چک می کردم که ببینم چه اتفاقی افتاده. و بعد دوباره به میز زل میزدم، و حلقه تکرار می شد. 

کل هفته به زور خودمو رو وادار کردم که بشینم و تمرکز کنم.

 

ولی وقتی این شنبه لعنتی اومد ... دروغ چرا، حس کردم تمام آرزوهامو با خودش برد.

حس میکردم آرزوهای من، با آرزوهای همه اونهایی که توی هواپیما بودن پرپر شده.

و به آرزوهای کسانی فکر میکردم که توی این مملکت، خودشون رو توی کتاب و درس غرق کرده اند تا بتونن به واسطه این راه، به چیزهایی که میخوان برسن، اون هم در جایی که عدالت جز 5 حرف الفبا چیز بیشتری نیست و اما همه ازش دم میزنند و اصرار دارند ستون های جمهوریمان بر پایه همین 5 حرف بنا شده.

حس میکردم آرزوهای همه مردم کشورمون رو میشه توی قبرستون لاشه هواپیمای سقوط کرده، بین تکه پاره های باقی مونده و خون و گوشت له شده و از هم پاشیده پیدا کرد. حس میکردم دیگه نمیشه به حالت سابق برشون گردوند، مثل همون لاشه هواپیما ...

شنبه، خبرها رو میخوندم و اشک میریختم. برای اون جان هایی که سر " یک اشتباه ساده و انسانی" فدا شدن. به اینکه نظام، تنها به حذف کردن فیلم ها طنز تکراری تلویزیون و نام گذاری یک خیابون به اسمشون بسنده کرده.

به اسم تک تکشون نه ها! یه خیابون رو میگیرن، باحتمالا هش میگن "خیابون شهدای سانحه هواپیمای اوکراینی" یا یه چیزی توی همین مایه ها. یه اسم دهن پرکن!

هیچ کس هم اون خیابون رو به اسم شهدایزهواپیمای اکراینی صدا نمیکنه. همه، اسم قبلی رو به کار میبرن. راستش حتی ممکنه تابلوی خیابون رو هم عوض نکنن. فقط اسمش توی نقشه گوگل تغییر پیدا میکنه. مثل کوچه شهدای سانچی. اگر توی گوگل مپ سرچ کنین و بالای میدان جهان کودک و نزدیک خیابون اسفندیار رو چک کنین، میبینین که عاطفی شرقی تبدیل شده به شهدای سانچی. ولی اگه گذارتون به اونطرفا افتاد، میبینین که تابلوی سر کوچه، هنوز هم بلند بلند اعلام میکنه که اسمش عاطفی شرقیه.

یا مثلا همین جردن. بالای خیابون اسمش نلسون ماندلاست. اما پایینش، نزدیکای آرژانتین، تابلوها عوض نشده و نشون میده که بلوار، اسمش آفریقاست. بامزه است، نه؟ خیابون هامون به نسل سوم اسمش هاشون رسیدن. جردن، آفریقا، نلسون ماندلا. و حتی تابلوهاش هم کامل عوض نمیشه. احتمالا شهرداری نمیخواد حتی پول خرج عوض کردن تابلوی اسم های جدید بکنه.

 ولی جالبیش میدونین کجاست؟ اینکه هرکی سوار اتوبوسهای آفریقا میشه، میپرسه : این میره جردن؟

 

شنبه، اشک میریختم و در دلم فریاد میزدم. کتابم رو که میدیدم، به این فکر میکردم که اصلا چرا دارم درس میخونم؟ هدفم چیه؟ که چی بشه؟ به کجا میخوام برسم با این کار؟ اونم من، که آخرش هم قراره اسم یه دانشگاه بی نام و نشون بخوره توی مدرکم و هرجای دنیا هم که برم، احتمالا با این مدرک برام تره هم خرد نمیکنن. 

حوصله هیچ کاری رو نداشتم. حوصله خودم رو هم نداشتم. ولی از اونجایی که همیشه خدا بابت امتحانات استرس دارم، قسمتی از ذهنم پیش بازاریابی و کارآفرینی و رفتار سازمانی بود. یعنی مثل یه ربات، انگار مغزم برنامه ریزی شده بود برای سه تا هدف بزرگ.

هدف های بزرگم رو بخش بخش می کردم و دونه دونه همه رو انجام میدادم.

میخوندم و از لیست کارهام خطشون میزدم. میخوندم و خط میزدم ... میخوندم و خط میزدم ... اصلا معتاد این خط زدن روی کاغذ شده بودم. کم کم به عشق خط زدن درس ها رو میخوندم...

اگر این هدف های ساده و کوچیک نبودن، نمیدونم با قضیه چطور کنار میومدم. کنار اومدن که نه، بهتره بگم از هم پاشیدن. اگر این سه تا امتحان نبودن، من از هم می پاشیدم. 

گریه رو گذاشتم کنار و با اینکه حس میکردم این کارا به جایی نمیرسه نشستم و صبح تا شب درس خوندم. 

الانم، مثل بقیه آدم ها، جمع و جور نکرده ام خودم رو هنوز.

وقتی امروز از سر جلسه امتحان برمیگشتم خونه، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم، سرم رو چسبونده بودم به شیشه و به نوک درختای لخت و بی برگ خیره شده بودم که از بالای تبلیغات اتوبوس که تا نصف شیشه رو پوشونده بود، معلوم بودن. و زدم زیر گریه. خیلی آروم و بی صدا، اشک میریختم.

وقتی رسیدم خونه، مثل جنازه ها بودم. هم خستگی کم خوابیدن و استرس و درس خوندن بود، هم اینکه چون این دو هفته تمام مدت سرم گرم همین تسک های کوچیک بود، با نبودشون حس میکردم درونم خالی شده.

زمان لازم دارم برای دوباره روبه راه شدن، برای دوباره امیدوار شدن. با لبخند و شادی تلاش کردن.

فکر کنم همه مردم همینطور باشن. و بعد فقط باید منتظر باشیم که دوباره موج بعدی کی روی سرمون فرود میاد.

 

پ.ن: چند روز دیگه هم که سیل سیستان و بلوچستان فروکش کرد، یه خیابون دیگه رو هم به نام اونها میکنیم. مثلا، جانباختگان سیل سیستان و بلوچستان. چیزی که زیاده، خیابونه!! ولی خب، همونطور که بودجه کافی برای عوض کردن نام تابلوی خیابونش وجود نداره، ( همونطور که مسلما برای نجات خود استان هم وجود نداره ) فقط به عوض کردن اسم اون خیابون توی گوگل مپ، یک سرویس کاملا آمریکایی بسنده میکنیم. 

 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۶ دی ۹۸

دولت ها و مردم ها

من هیچ وقت آدم سیاسی نبودم. شاید حتی اطلاعات اولیه ای رو که هرکسی باید از افراد کشورش و رویدادها داشته باشه رو هم ندارم. 

یه بار یه کتابی می خوندم که دوتا از خدایان یونانی تصمیم میگیرن به 14 تا سگ هوش انسان ها رو بدن و ببینن این سگ ها با خوشحالی و رضایت از دنیا میرن یا نه. درواقع داستان میخواست این موضوع رو بررسی کنه که با تمام پیچیدگی های روابط ما انسان ها و تاثیر مقابلشون بر روی هم دیگه، آیا موجودات خوشبختی هستیم یا نه. و من همیشه خودم رو جای اون موجود بینوایی که آخر از همه میمیره تصور کردم که دنیایی از کلمات و اشعار و قصه ها در ذهنش ساخته بود و برای خودش خوش بود. با هیچ کسی کاری نداشت و برایش مهم نبود چه کسی رئیس گله باشه یا کی دستور میده یا نقشه های شوم و پلید بقیه اعضای گروه به کی ضربه میزنه.

من همیشه این آخری بودم، که توی دنیای خودم زندگی میکردم. 

ولی از دیروز تاحالا و بعد از کشته شدن سردار سلیمانی، وقتی با این حجم از تفاوت هایی که در حرف های آدمهایی که میشناسمشون روبه رو میشم، نمیدونم واقعا چی درسته و چی غلط. نمیدونم واقعا باید چطوری به این قضیه نگاه کنم. مسلما از این ناراحتم که ستون کشورمون ناجوانمردانه کشته شده، ولی کلا حس میکنم سردرگم. 

تنها چیزی که میدونم اینه که دوست ندارم جنگ بشه، چون بیشتر از همه، مردم ایران هستن که ضربه میخورن و بعد هم مردم آمریکا (نه دولت ها). هردومون تلفات میدیم و خرج عظیمی روی دستمون میمونه. آدم های زیادی میمیرن و آخرش هیچ نتیجه ای هم به دست نمیاد.

این دولت ها هستن که با هم سر جنگ دارن، نه مردم. ولی تقاصش رو مردم پس میدن. و در آخر، یک برچسب برنده و بازنده روی هرکدوم میزنن، بدون در نظرگرفتن حجم غم و مشکلاتی که هریک از خانواده در اثر دست و پنجه نرم کردن با شرایط و از دست دادن عزیزان و جگرگوشه هاشون باهاش مواجه میشن. 

  • سارا
  • شنبه ۱۴ دی ۹۸

آرامش

بعد از مدت ها، دخترخاله ام از سوئد برگشته بود و همگی خونه خاله بزرگه ام جمع شده بودن. دل همه مون تنگ شده بود... 

منم کارامو پیچوندم و به جای رفتن سرکارم، از دانشگاه پیچیدم و رفتم خونه خاله. 

خاله بزرگه کلی غذاهای خوشمزه با دست‌پخت مخصوص و بی نظیر خودش پخته بود که حسابی با روان آدم بازی می‌کرد. فقط جای یکی از دوقلوها کم بود که نتونسته بود بیاد.

بعد از ناهار، همگی نشستیم دور میز.

خاله کوچیکه ام بافتنی می بافت.

دختر سوئدی، کارت های پاسورش رو روی میز پهن کرده بود و برای همه مون به نوبت فال می‌گرفت. 

خاله بزرگه چای و شیرینی آورده بود سر میز و همه اش بین آشپزخونه و سالن در رفت و آمد بود که چیزی کم و کسر نباشه.

قل حاضر دوم حسابی شیرین زبونی می‌کرد و همه رو از خنده روده بر کرده بود.

مامان لبخند روی لبش بود و یه دل سیر با همه مخصوصا دختر سوئدی حرف زد. 

دخترک سرتق سیاه‌پوش که داره دوره مزخرف نوجوونی اش رو میگذرونه و از نشونه هاش، لباس سرتاسر سیاه و لاک مشکیه، درست روبه روم نشسته بود. 

ته تغاری هم کنار من نشسته بود و گاهی سرش رو میذا‌شت روی شونه ام. عاشق خنده هاش بودم و موهای بافته اش که مثل السا توی فروزن درستشون کرده بود

و اینجا بود که حس کردم که چه قدر دلم برای همه شون تنگ شده. خانواده دوست داشتنی من که شاید فقط بتونیم سالی یه بار اینطوری همه درکنار هم جمع بشیم، چای بخوریم، بخندیم و حسابی پشت سر همه غیبت کنیم!

این صحنه رو تا ابد به ذهنم سپردم. صحنه ای که در آرامش همگی کنار هم جمع شده بودیم و برای خودمان خوش بودیم... 

کاش میشد بیشتر کنار هم باشیم... 

پ. ن: جای یکی از قل ها حسابی خالی بود. 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

دلیل هزار و یکم

میگن غلظت آلاینده ها دیشب اینقدر توی تهران بالا بوده که باید شهر تخلیه می‌شده. 

ولی آیا دیشب حرفی راجع بهش زده شد؟ البته که نه! 

چون به هزار دلیل ناگفته بهتر بود کسی چیزی نگه و چراغ خاموش منتظر باشن. 

منتظر دلیل هزار و یکم برای تخلیه نکردن شهر.

دلیل هزار و یکم این بود که شاید، فقط شاید بارون بباره... 

فقط میتونم به یه چیز فکر کنم: خدایا، دمت گرم که فقط خودت هوامونو داری... 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۶ آذر ۹۸

وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیز حرف میزنم (بخش دوم)

شده تا حالا آرزوی چیزی رو بکنین و بعد وقتی که اتفاق می افته و خدا می ذارتش جلوی پاتون، به شک بیفتین؟

بگین که خدایا! دمت گرم! این همون چیزیه که میخواستم. حالا میشه راهنمایی ام کنی که آیا باید قبولش بکنم یا نه؟؟؟؟ !

 

به این فکر میکنم که اصلا چطور شد که اون چیزی که "میخواستم و حالا نمیدونم باید قبولش بکنم" اتفاق افتاد.

اون دفعه ای که راجع به برند شخصی حرف زدم رو یادتونه؟ اینکه چطوری باید کاری کنیم که توی ذهن افراد بمونیم؟

خب، استادم بعد از جلسه دوم بهم گفت که میتونم کلاسم رو با یه کلاس دیگه که همون درس رو در زمان بهتر ارائه میده عوض کنم. اینطوری دیگه مجبور نبودم کل روزای هفته برم دانشگاه که خب موفقیت بزرگی محسوب میشد.

منم قبول کردم. (و بله! تمام اون برند شخصی و اینا، پر!)

از اونجایی که من عاشق ارائه دادن و تحقیق کردن ام، برای ارائه ای که سر کلاس داشتم، دو تا کتاب و 6 تا مقاله خوندم (پدرم دراومد!) 

و خب باید بگم موقعی که سر کلاس حرف میزدم، چون هم مطالب جدید و جالب بود و هم من خوب تعریف میکردم، برق ذوق رو هم توی چشمای بچه ها و استاد میدیدم!

راضی بودم؟ بله که بودم!

حتی یکی از بچه ها اونقدر شیفته شده بود که بلند اعلام کرد: " حالا هرکی جرئت داره، پاشه بعد از این خانم ارائه بده". به این میز قسم، دوبار گفت!

توی هفته قبل، سه بار میخواستم از زیر یه سری کار در برم و به دروغ، بلند اعلام کردم که "درگیر کارای دانشگاهم و نمی رسم به فلان کار برسم." یا " کارای دانشگاه پیچیده توی هم. ببخشید، نمیتونم بیام جشن تولدت" و از این قبیل موارد.

و برای یکی از دوستام هم وویس فرستادم که حس میکنم به اندازه کافی مطالعه ندارم  دوست دارم بیشتر چیزمیز بخونم. (این یکی واقعی بود!)

تاثیر اون ارائه ام با این حرف هایی که بلند بلند به کائنات اعلام کردم، این شد که دوتا پروژه خفن به دستم رسید که به شدت خرکاری داره و اسم من قرار نیست خیلی توشون بولد و پررنگ باشه. تازه، پولی هم فکر نمی کنم توش باشه. اما مزیت های دیگه داره و منم با سر هردوتا رو قبول کردم و الان عین چی توی کار دارم دست و پا می زنم. یکی از مزیت هاش اینه که میتونم کلی چیزای جدید یاد بگیرم، البته با خون و عرق جبین...

اینه که الان نمیدونم کار درستی کردم که هردوشون رو قبول کردم یا نه.

چون به هرحال، کارای دانشگاه هم هست.

شغل نیمه وقتمم هست.

اینکه منطقه امنی رو که برای خودم توی این چند وقته ساختم رو ترک کنم و بزنم به دل ماجرا ... حس میکنم شاید آمادگی اش رو نداشته باشم و از طرفی هم میدونم که آدم برای بزرگتر شدن، باید این منطقه امن لعنتی رو رها کنه و بزنه به آب ...

دارم غرغر میکنم، چون واقعا ترسیده ام که نتونم انجامش بدم ...

یادمه توی کتاب هاگاکوره خوندم که : جایی که لازمه، باید با توان دو مرد بری جلو تا بعدا پشیمون نشی.

سعی میکنم اون توان مرد دوم رو بیارم بالا!

 

پ.ن: دعوت تولد رو هم احتمالا مجبورم برم. چون دوستم عصبانی شد و گفت که ببینمتون پوست تک تکتون رو که دونه دونه زنگ میزنین و کنسل میکنین، میکنم. برای حفظ جونم هم که شده مجبورم برم.

پ.ن2: یکی از اون بچه هایی که سرکلاسشون انگلیسی حرف زدم رو دیدم. میگفت: اون موقع که شما حرف زدین، پرهای همه بچه ها ریخته بود! و منم با لبخند جواب دادم: نه بابا! اونطوری هم که میگید نبود!!! لطف دارین :))))

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸

صبحی با طعم فرانسوی

ساعت 6:20 صبح بود. راننده اتوبوس یک آهنگ فرانسوی لایت گذاشته بود که شنیدنش حس آرامش توصیف ناپذیری را در آن ساعت صبح به درونم القا میکرد.

خورشید داشت نم نمک از آن دوردست ها بالا می آمد و به احترام ورودش، آسمان رنگ قرمز و نارنجی به خود گرفته بود. میشد لحظه ورودش را از ورای شیشه بخارگرفته اتوبوس دید.

هوا آنقدر آلوده بود که می‌توانستی آن را به جای مه صبحگاهی تصور کنی. انگار که اتوبوس مه را می شکافت و در گرگ و میش صبح، جلو می رفت... 

راستش تصور مه آلوده بودن هوا جای آلوده بودن آن خیلی شاعرانه تر و  بود حالم را بهتر میکرد... 

دقیقا یک هفته از آن روز می گذرد و اینقدر خاطره ی آن صبحِ شبهِ مه آلود که آهنگ فرانسویِ راننده چاشنی اش شده بود برایم لذت‌بخش است که هربار حس میکنم اوضاع بر وفق مرادم پیش نمی‌رود، آن روز صبح را که شاید بیشتر از 5 دقیقه در واقعیت طول نکشید به یاد می آورم و بعد حس میکنم همه چیز در جهان روی روال است... 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۳ آذر ۹۸
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب