۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

اغتشاشات بیرونی، اغتشاشات درونی

دانشگاه که می روی، همه در مقام استادان تحلیل رویدادهای اخیر، برداشت خودشان را با شنیده هایشان مخلوط می‌کنند و با قیف توی گوش بقیه می‌ریزند، چون دانشگاه کرسی آزاد برای نقد و بررسی است.

سرکار که میروی، باز همه نشسته اند به بحث و گفتگو. و همان آش و همان کاسه. شنیده ها و شایعاتی که باور دارند را مخلوط می‌کنند و ملغمه ای از تحلیل های گوناگون را بیرون می‌ریزند. 

و راستش باید بگویم یکبار هم چیز تکراری نشنیدم! 

به ازای هر نفر، یک تحلیل رخدادهای سیاسی وجود دارد! 

و سرم درد می‌کند از این همه داده های ناخواسته ی با ربط و بی ربطی که کل روز شنیده ام و الان، الانی که بالاخره بعد از یک روز طولانی دارم به خانه باز میگردم و در خلوت تنهایی ذهنم به سر میبرم، در افکارم چرخ می زنند... 

و این سوال در ذهنم شکل می‌گیرد که : واقعا چه قدر از چیزهایی که می‌گویند حقیقت دارد و ما، به عنوان مردم عادی که هیچ وقت خدا نمی‌توانیم ادعای داشتن دولتی شفاف را داشته باشیم، چه قدر از واقعیت قضایا برای ما آشکار است؟ 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

فوتبال دانشگاهی

داشتم دنبال یکجای باصفا توی دانشگاه می گشتم که بنشینم و از هوای سرد و باد سوزناکی که می وزید لذت ببرم و مسائل کتاب مدیریت مالی ام را حل کنم که به زمین فوتبال دانشگاه رسیدم.

و در کمال تعجب دیدم که یک بازی در زمین سبز و قهوه ای در جریان است. نمی دانستم بازی بین دو دانشگاه بود یا بازی بین دو دانشکده یا اینکه آیا دروازه ای هم باز شده یا نه. تعداد تماشاگرها هم چشمگیر نبود. هر کدام هر جا که دلشان خواسته بود، روی پله های عظیم و سفیدرنگ دور تا دور زمین بازی نشسته بودند. 

دختر و پسر هم نداشت. همه با هم تشویق میکردند. یکجایی که تراکم جمعیت زیاد بود، تشویق ایسلندی و موج مکزیکی هم می رفتند.

به عنوان کسی که می دانست احتمالا در سراسر عمرش هیچ وقت به استادیومی برای تماشای بازی فوتبال نخواهد رفت ( نه به خاطر اینکه سران مملکتش آدم هایی هستند که فکر میکنند به خاطر ریش و پشم اضافی شان، خداوند رحمان، اینها را برترین موجودات عالم، حتی نسبت به زن ها آفریده و به جای اسلام، چسبیده اند به افکار ارسطویی که از چند هزار سال پیش به الان رسیده و آن را با تفکرات هجوآمیز و اوهام خودشان مخلوط کرده اند، بلکه به عنوان کسی که کلا به فوتبال علاقه ای ندارد ) تصمیم گرفتم مدیریت مالی را به دست فراموشی بسپارم و بنشینم بازی را، حداقل برای یکبار در عمرم هم که شده از نزدیک ببینم.

راستش را بگویم، حال عجیب و جالبی بود. هوا به شدت سرد بود و بازی به شدت گرم!

چه از خود گذشتگی هایی که اعضای تیم نمی کردند و چه قل هایی که روی زمین نمی خوردند:))  توی آن نیم ساعتی که نشسته بودم، حداقل 20 بار شاهد قل خوردن هایشان روی زمین بودم. داور هم بیشتر دلی بازی می کرد. سر بازیکنی که خطا کرده بود، داد میزد که چرا اینطوری حمله کردی :)))) خبری از کارت قرمز و زرد نبود. فکر کنم احتمالا مربی ورزش دانشگاه بود.

یک آمبولانس هم کنار زمین پارک شده بود که نشان میداد یا قبل از اینکه من برسم، حادثه دردناکی رخ داده یا صرفا مسئولان بازی پیش بینی می کردند که شاهد بازی وحشیانه ای خواهند بود.

اعضای دو تیم با جون و دل از دروازه هایشان محافظت می کردند. دروازه بان یکی از تیم ها هم محشر بود. یکبار توپی را که با سرعت بی نهایت به طرف بالای سرش در حال پرواز بود با حرکت " پنجه پشت " والیبال، طوری به بالای دروازه هدایت کرد که بهترین پاسورهای دنیا را هم شرمنده می کرد.

مسئولین دو تیم هم که کنار زمین ایستاده بودند برای هم کری میخواندند و مثل مربی های واقعی، کلی حرص میخوردند.

بازی که تمام شد، همه خیلی بی سر و صدا بلند شدیم و رفتیم.

نه کسی به کسی فحش داد، نه درگیری پیش آمد، نه کسی تحریک شد، و نه هیچ اتفاق عجیب و غریب دیگری افتاد. فقط یک خاطره خوش در ذهن هایمان باقی ماند ...

  • سارا
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

این آدم های ساده ...

میتوان خیلی راحت خاطرات آدم های ساده را تغییر داد.

اگر چندبار زیر گوششان دروغی بخوانی و وانمود کنی که حقیقت همان است که تو میگویی، خاطراتشان را ( فقط به خاطر تو ) عوض می کنند، اشک هایشان را به دست فراموشی سپرده، رنج هایی که کشیده اند را به دست باد می سپارند و همان تصویری را در ذهنشان می سازند که تو میخواهی.

آدم های ساده را خیلی راحت می توان گول زد.

مایه اش یک زبان چرب و نرم است که خامشان کند و تا ابد مریدت شوند.

و چه قدر این آدم های ساده زیادند. آدم های ساده ای که به خاطر حماقت، ساده بودن و فکر نکردنشان، زندگی بقیه را به جهنم تبدیل می کنند ...

  • سارا
  • شنبه ۱۱ آبان ۹۸

ته تغاری

ته تغاری نشسته بود کنارم. ویرم گرفته بود یه کم اذیتش کنم. دقیقا یادم نیست که چی بهش گفتم ( مساله چندان مهمی هم نبود و جنبه شوخی داشت). ته تغاری هم وانمود کرد که بهش برخورده و با لحن اعتراض آمیزی مامان رو صدا زد :

مامااان! ببین چی بهم میگه!!؟؟!!!

و مامان، در کمال خونسردی، درحالی که مستقیم به تلویزیون زل زده بود و حتی برنگشت که نیم نگاهی به ما بندازه گفت :

ولش کن! میدونی که بدون تو میمیره!

حرفش خیلیییی سنگین بود!! اونقدر سنگین که زبون من و ته تغاری بند اومده بود و برای چند ثانیه فقط به هم زل زدیم.

حرفش، با وجود سنگین بودن، کاملا درست بود ...

( پ.ن : و مامان با این حرفش و شکه کردن ما، به هدفش رسید:  صدای ما دوتا رو خفه کرد تا بتونه در کمال آرامش و با لذت فیلمش رو تماشا کنه)

  • سارا
  • جمعه ۱۰ آبان ۹۸

گمکرده راه

یه بار یه انیمه دیدم که شخصیت اصلی اش جمله قصاری رو به زبون آورد : " فقط احمقا توی تابستون سرما می خورن!!"

به خاطر همینم یه چند سالیه که حواسم رو جمع می کنم به آخرای تابستون که می رسیم، گلو درد های شایع آخر فصل سراغم نیاد.

درحالی که حواسم بود مریض نشم، حواسم به خیلی چیزهای دیگه هم بود.

مثلا، به اینکه باید از جایی که کار میکنم، بیرون بیام.


 

خیلی بهش فکر کردم. یادمه وبلاگ دکتر میم رو که میخوندم، یه جمله اش خیلی توجهم رو جلب کرد. مضمونش این بود که اگه خواستی یه کاری بکنی و دیدی فکر خوبیه، یه هفته از ذهنت بذارش کنار و بهش فکر نکن. بعد یه هفته دوباره برو سراغش ببین هنوزم فکر خوبیه یا نه.

همین کار رو کردم. یه هفته بعد که دوباره رفتم سراغش، دیدم که خیلی خیلی فکر خوبیه! 

وقتی میبینم که یه نفر مثل پتوی سربازی، دورو از آب درمیاد، دلم میخواد چند هزار سال نوری ازش فاصله بگیرم تا دیگه هیچ وقت صورتش رو نبینم و صداش رو نشنوم ...


 

+ طرف میگفت من کتاب تالیف میکنم. همه هم به به و چه چه کنان حرفش رو پذیرفته بودیم که بعله! آقا مولف کتاب های انگلیسیه. تا اینکه توی سرچ هام، به یه سایتی رسیدم که کلمات کتاب تالیفی اش رو عینا، بدون جا انداختن یک جمله از اونجا کپی کرده بود.

می گفت من میخوام با آکسفورد و کمریج رقابت کنم و بزنمشون کنار. چون روش آموزششون به درد نمی خوره، وگرنه تا الان همه ماهایی که کلاس زبان رفتیم باید انگلیسی یاد می گرفتیم. حرفای قشنگ قشنگ میزد، ولی خب، اون اولا نمی دونستم که اینا همه اش فقط صدای یه طبل تو خالیه ...

++ طرف کلاس های روان شناسی، خودشناسی و خداشناسی توی جاهای معتبر برگزار میکنه، و وقتی میخواستم نظرم رو راجع به چیزی بگم که به نظرم چیزی به جز لطف خدا نبود، داد و هوارش رفت هوا که پای خدا رو وسط نکش! خدا از اون بالا داره داد می زنه با من کاری نداشته باش!

 

+++ میگفت من برای رضای خدا کار میکنم و خیلی پولکی نیستم. به خاطر خدمت به خلق خداست که دارم اینطوری کار میکنم. ولی من بارها اون چرتکه ای که بعد از همه بحث ها و گفت و گو ها بیرون میکشید و شروع میکرد به حساب کردن یه قرون دوزار رو دیده بودم. نه اینکه حسابگر بودن بد باشه، نه! اما پتوی سربازی بودن چیز خوبی نیست!

 

خیلی چیزای دیگه هم هست. خیلی خیلی بیشتر. اینا فقط مواردی بودن که به خودم اجازه دادم بنویسمشون. بقیه قابل نوشتن نیست ...


 

وقتی کشیدم کنار، زمان و وقت هر روزم که توی این چندسال، همیشه خدا با کار یا دانشگاه، یا کار و دانشگاه به صورت همزمان پر شده بود، به شدت خالی شد و فقط دانشگاه موند.

راستش یه کمی افسردگی گرفتم. وقتی کسی که عادت به کار کردن داره و یهویی میکشه عقب، حس میکنه یه خلا بزرگی توی زندگی اش به وجود اومده که نمی دونه چجوری باید پرش کنه. و این خلا بزرگ، چند روزی تمام ذهنم افکارم، و روزهام رو پر کرده بود. 

به این فکر کردم که یه کار پاره وقت دست و پا کنم تا هم خیلی اذیت نشم و هم به درسام لطمه نخوره و وقت آزاد هم داشته باشم. رفتم برای یه آموزشگاه تست دادم و قبول شدم و قرار بود تدریس رو هفته بعدش شروع کنم. ولی پشیمون شدم و نرفتم. یک هفته قبل یه پیشنهاد کاری اومد سمتم که پروژه بزرگی هم هست و من اولش خوشحال شدم، اما وقتی قرارها رو گذاشتم و قرار شد که از آخر این هفته برم سر کار، دیدم همچنان نمی تونم.

وقتی به این فکر میکنم که باید توی راه باشم. دوباره اتوبوس سواری کنم و شلوغی و دود و دم ونک و ولیعصر به خوردم بره، باید بشینم کاری رو انجام بدم که دوست ندارم و هیچ چیزی هم بهم اضافه نمی کنه و هیچ یادگیری ای با این کار صورت نمی گیره و صرفا یه آب باریکه دستم رو می گیره، حس میکنم ارزش نداره. اینکه بخوام دوباره خودمو مجبور به اطاعت از قوانین کارفرما بکنم ( که خیلی وقتا قوانین مسخره شون رو قبول ندارم )، باعث میشه فکر کنم که دنیا تاریک و سیاهه! 

حتی فکر کردن به کار کردن، مخصوصا برای یه نفر دیگه، حالم رو بد میکنه ... و درحال حاضر هیچ چاره ای هم براش ندارم. فعلا نمیخوام هیچ کاری بکنم ... فقط میخوام استراحت کنم و درس بخونم.

 


 

از زمانی که از کار زدم بیرون، تا به حال دوبار مریض شدم و افتادم توی تخت. توی همین ماه اول. کسی که مراقب بود تابستونا مریض نشه تا مشمول اون اصطلاح ژاپنی نشه و به خودش می رسید و پارسال حتی یه بارم سرما نخورد، توی ماه اول دوبار مریض شده و افتاده توی تخت ...

نمیدونم اثر بیکاریه، افسردگیه، چه کوفتیه.

فقط میدونم که فعلا، خود همیشه ام نیستم و یه جورایی راهم رو گم کرده ام.

شایدم از همیشه به راه اصلی زندگی ام نزدیک ترم و هنوز نفهمیدم و کمی طول می کشه تا راهم رو پیدا کنم ...

تنها چیزی که میدونم اینه که یه مدت رو باید با خودم بگذرونم ...

 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۸

باید دوباره از نو بسازم

بعضی وقتا فکر میکنی که همه چی داره خوب پیش میره.

فکر میکنی که توی راه درست قرار گرفتی و اگر هم توی مسیر درست نباشی، توی یه بیراهه ای هستی که بالاخره به یه جایی می رسه ...

و بعد ناگهان، توی یک دقیقه،

همه چی منفجر می شه.

نقشه هایی که ریخته بودی. برنامه ریزی هایی که انجام داده بودی.

همه شون دود میشه و میره هوا ...

همه اون چیزهایی که بافته بودی، پودر میشه

و به خودت میایی و می بینی نه راهی هست

و نه بیراهه ای...

و تو میمونی و خاکستر افکارت ...

و به این فکر میکنی که چرا؟

...

کلی "چرا" برای خودت می بافی.

کلی "شاید" کنار هم ردیف می کنی تا "شاید" بتونی توجیهش کنی.

اما ... اما توی این حالی که دنیا به نظرت وارونه میاد، باید همه چیز رو دوباره از نو شروع کرد.

باید یه راه دیگه پیدا کرد.

یه راهی که مطمئن تر از قبلی باشه.

راهی که بیراهه نباشه.

همینا رو میتونم به خودم و حال خرابم بگم بلکه حالم کمی بهتر بشه.

به این فکر میکنم که شاید راهی که می رفتم، راه من نبوده.

شاید یه چیزی اون وسط غلط بوده و ندیدمش و این مجازاتمه.

شاید باید بیشتر تلاش کنم.

آره، همینه. باید بیشتر تلاش کنم.

ولی اینبار قوی تر.

باید یک راه دیگه پیدا کنم.

باید دوباره از نو بسازم...

  • سارا
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸

What do I talk about when I talk about personal branding

وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیزی حرف میزنم؟ 

یه مثالی می زنم که قشنگ اهمیت برند شخصی رو درک کنین:

 

من این ترم مدیریت بازاریابی دارم. استاد جلسه اول اومد سر کلاس و به همه گفت خودتون رو معرفی کنید. بچه های کلاس که همه ورودی 98 (و همه هم آقا) بودند، یه اسم و فامیل می گفتن و تمام. منم صرفا به گفتن اسم و فامیل اکتفا کردم و همرنگ جماعت شدم.

معرفی ها که تموم شد، استادمون گفت:

الان با این معرفی هایی که کردین، کدوم یکی از همکلاسی هاتون توی ذهنتون موند؟هان؟ فقط اسم و فامیل؟ خب که چی؟ توی دنیای کسب و کار، شما باید به نوعی خودتون رو معرفی کنید که از بین 1000 نفر دیگه ای که کار مشابه شما رو انجام میدن، شما توی ذهن مشتری ها بمونین. باید اثرگذار باشین توی ذهن افراد. شما اگر بخوایین یک محصول رو پرزنت کنین، باید جوری این کار رو بکنین که افراد مشتاق بشن بخرنش یا بیشتر در مورد بدونن. باید نظرشون رو جلب کنین. الان محصول شما، خودتون هستید که میخوایید معرفی اش کنید.حالا اگر بخوایین خودتون رو معرفی کنین چطور این کار رو میکنید؟

یه کم دیگه بهمون وقت داد تا فکر کنیم و دوباره مراسم معارفه رو انجام بدیم.

هرکسی یه چیزی میگفت. یکی با فامیلی اش بازی می کرد که با این کار توی ذهن بقیه بمونه. یکی دیگه یک تک جمله گفت که خیلی خاص جلوه کنه. یکی دیگه گفت من بابابزرگ جمع هستم چون سنم از همه بیشتره و شصت و یکی هستم (و بعد خودش زد زیر خنده و کل کلاس هم پوکر نگاش میکردن! صحنه خوبی نبود. فقط خودش فکر میکرد بامزه است!) بعضی داستان هایی رو راجع به کارشون تعریف میکردن. بعضی ها هم مهارت هاشون رو لیست میکردن. مثلا یه نفر گفت که توی لیگ بسکتبال داوری میکنه و در عین حال سه تار هم میزنه.

من، به عنوان کسی که میدونه میخواد توی زمینه زبان فعالیت کنه و داره یک سری جابه جایی ها رو هم توی کارش انجام میده و امیدواره چندتا شاگرد خصوصی جدید هم به چنگ بیاره، تنها گزینه پیش روم به رخ کشیدن مهارت اسپیکینگ ام بود که توی این سالها براش کم زحمت نکشیده ام. 

( یادمه حتی یه بار معلم پیش دانشگاهیم که خودش وکیل بود و سالها آمریکا زندگی کرده بود و دست روزگار دوباره به ایران برش گردونده بود، بهم گفت که لهجه ام خیلی خوبه ازم پرسید که قبلا خارج از کشور زندگی می کردم یا نه! جواب که نه بود، ولی من اینقدر خوشحال شدم که زحماتم بی نتیجه نمونده که نگم براتون! راستش کنکور زبانم رو هم صد زدم حتی. اگر ولش نکرده بودم، شاید منم الان توی زبان کسی بودم برای خودم!)

این بود که وقتی نوبتم شد:

 

1. یه طرف مقنعه ام رو زدم پشت گوشم تا مطمئن بشم یکی از گوشواره های بلندِ شکل تنه درختم که خیلی بهم میاد از زیر مقنعه معلوم باشه ( به عنوان یکی از نماد های برند شخصی ام:)) )

2. بعد با اعتماد به نفس تمام و یه لبخند حسابی گل گشاد بلند شدم

3. و شروع کردم تند تند حرف زدن:

hello guys! my name is sarah...

 

از اسمم گفتم و فامیلیم و اینکه چطوری منو نباید صدا کنن. گفتم میتونن خانی صدام کنن و نه با فامیلی اصلیم. چون آدم ها گاهی اوقات فامیلی اصلی ام رو جوری تلفظ میکنن که شبیه قاتل ها و کشتار خان ها به نظر میرسه! گفتم که نه من قاتل هستم و نه اجدادم قاتل بودن و همون خانی خوبه. گفتم که قبلا 3-4 سال مدیر پروژه بودم و از بس که کار سختی بود، موهام شروع کرد به سفید شدن. اینکه حس میکردم دارم زیر بار فشار خرد میشم و بعد تصمیم گرفتم زندگمو عوض کنم. کنکور دادم و اومدم دانشگاه و دارم توی زبان فعالیت میکنم و ... در آخر اضافه کردم خوشحال میشم اگر کسی توی زبان نیاز به کمک داشت، کمکش کنم.

خلاصه ،کلی حرف زدم، تجربه کاریم ام رو با آب و تاب تعریف کردم، به چشمای تک تکشون نگاه کردم و ارتباط چشمی برقرار کردم. وقتی حرف میزدم هم دستام رو تکون میدادم که مثل چوب خشک به نظر نرسم.

... و برق شگفتی بود که از سوی چشم همگان به طرفم سرازیر بود. دهان های بازی که یه لبخند ملیح هم چاشنی شون شده بود.

زبان مساله ایه که بیشتر آدم های توی ایران باهاش دست و پنجه نرم میکنن و وقتی یکی رو میبینن که خوب و سریع حرف میزنه، نتیجه ای که توضیح دادم به دست میاد : صورت های حیرت زده با دهان های باز. نمیدونم چه قدر از حرف هامو فهمیدن. ولی نتیچه رضایت بخش بود. طوری که وقتی استاد، آخر معرفی ها از بچه ها می پرسید که کی توی ذهنتون مونده، من بلا استثنا توی دو مورد اول بودم.

آخر کلاس استاد من رو کناری کشید و از موسسه ای پرسید که گفته بودم فعلا توش کار میکنم و وابسته به خود دانشگاهه و قبلا اسمش رو شنیده بود. ازم خواست که وقتی کلاس های جدید توی دانشگاه شروع شد، خبرش کنم. شماره اش رو هم داد که حتما بهش اطلاع بدم.

بینگو :)

 

ولی تاثیر پرزنتم رو به معنای واقعی امروز دیدم. 

ترم قبل، من یک عدد جدیدالورود بدبخت بودم که توی هرکلاسی باید کلی زور می زدم تا به چشم بیام. یعنی حتی سلام و علیکی هم در کار نبود. هیچ کس به من سلام نمیکرد و من هم اون اولا با یه سلام خجولانه وارد کلاس می شدم که بعدا هم گذاشتمش کنار، چون جوابی نمی گرفتم. همه همدیگه رو از یه ترم یا سه ترم قبل می شناختن و من غریبه بودم. بعدا که مقاله هام رو ارائه دادم و امتحان میان ترم دادیم و اینا، کم کم اوضاع بهتر شد و با یه چند نفری سلام علیک پیدا کردم. 

این کلاس بازاریابی رو هم تنها کلاسیه که من با این گروه 98 ایا دارم و بچه هاش، 2 روز در هفته رو از صبح تا شب با همن و از همدیگه شناخت پیدا کردن و دوستی هایی رو هم شکل دادن و بازم من هیچ شناختی روشون ندارم.

طبق قانون ترم قبل، امروز خیلی بز-مانند و بدون سلام و علیک (نمیگم کار درستی بودا!!)، وارد کلاس شدم و رفتم طرف یه صندلی خالی. و لبخند بود که از همه طرف به سمتم سرازیر می شد. چند نفر هم با خوشرویی تمام بهم سلام دادن و  یه نفرم ازم خواست که اگر مایلم اسمم رو به گروهشون اضافه کنه تا از اطلاعات کلاس دور نباشم. ( مگه ترم قبل از این خبرا بود؟ کسی بخواد بهم خبررسانی کنه؟ کتابا رو در اختبارم بذاره؟ لبخند بزنه و مودب باشه؟ ابدا! من باید می دویدم دنبال نماینده کلاس تا برام ایمیشون کنه!! جواب سلام هام به زور داده می شد و بچه های یکی از کلاسایی که همه اعضاش به جز من آقا بودن و از قضا کمی تا قسمتی بی ادب هم بودن، فحش های بد بد و بعضا ناموسی به هم میدادن و من که وارد کلاس میشدم، هیس هیس برای خفه کردن فحش های همدیگه و خنده های بی وقفه شون بود که از پشت سرم به گوش می رسید!!) 

اما حس و حال کلاس امروز فرق داشت. قشنگ حس می کردم واسه خودم سلبریتی ام! چون همه شون منو با یه حس خوب یادشون بود ( : همون دختره که اسپیکینگش خیلی خوبه و زبان درس میده) و با لبخند سر تکون میدادن.

 

خلاصه که برند شخصی و یه پرزنتیشن خوب از خودتون، طوری که نشون بدین چند مرده حلاجید، میتونه زندگی تون رو از این رو به اون رو بکنه و کیفیت زندگی رو از زیر صفر به 150 برسونه. فقط نیاز به اعتماد به نفس داره! 

پس وقتی از برند شخصی حرف میزنم، راجع به زیر و رو شدن وضعیت زندگی حرف می زنم!

 

وقتی مردم بدانن شما که هستید، کم کم شمار از طریق یک سری از صفات مشخص یا تخصصی خاص تشخیص دهند، شما درحال تبدیل شدن به یک شخص در صنعت خود هستید. (منبع)

 

  • سارا
  • شنبه ۶ مهر ۹۸

آیا مایل به ادامه تدریس پس از مرگ نیز می باشید؟

ته تغاری:

توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم برنامه درسی ام رو چک می کردم که ببینم بازم یکی از استادهامون رو عوض کرده اند یا نه. چون بعد از انتخاب واحد، تاحالا 2 تا از استادهام عوض شدن. بعد دیدم که آره! استاد استاتیک مون هم تغییر کرده و شده محرم قلی زاده. اینکه اساتید رو بعد از انتخاب واحد عوض میکنن خودش به اندازه کافی بد هست. مثل سایپا و ایراخودرو که میری ساندرو ثبت نام میکنی، در نهایت بهت پراید میدن. 

اما قضیه محرم فرق میکنه. 

قضیه اینجاست که محرم قلی زاده چند ساله که مرده! 

قبلنا انگار استاتیک درس میداده، ولی این دانشگاه آزاد همچنان بعد از مرگش هم دست از سرش بر نمیداره! حداقل نکردن اسمش رو عوض کنن، یه آدم زنده رو به جاش بذارن.

من:

هاگوارتزه مگه؟ یه پروفسوری بود به اسم بینز که تاریخ درس میداد؟ مال شما هم استاتیک درس میده.

فکر کنم دانشگاه آزاد توی فرم استخدامی که دست اساتید میده تا پرش کنن، یه سوالی هم داره که میگه :

آیا مایل به ادامه تدریس پس از مرگ نیز می باشید؟   بله         خیر

  • سارا
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

در همین زمان ...

در همین زمان که چند سال پیش جنگ شروع شد،

جنگ ایران و عراق،

جنگ ایران با یه کشور عربی،

یا شایدم جنگ ایران با کل دنیا،

دوباره،

شاید،

فقط شاید، قراره که جنگ بشه،

با یه کشور عربی دیگه،

و با کل دنیا ...

اگر جنگ بشه، 

مثل همون بار قبل،

میلیون ها آرزو پرپر میشه،

میلیون ها تن قربانی میشه ...

البته این دفعه شاید فرق داشته باشه،

شاید اینبار،

 برعکس دفعه قبل،

شناسنامه هارو طوری دستکاری کنن که نشون بده زیر سن قانون اند تا به جبهه فرستاده نشن،

اینبار هیچ کس خودش رو روی مین پرت نمیکنه،

هیچ کس تمام زندگی اش رو برای دفاع از میهن اش رها نمیکنه،

اگر جنگ بشه، مردم دیگه نای مبارزه کردن و دفاع کردن از خاکشون رو نخواهند داشت،

خاکی که همه دوست دارن به سرعت هرچه تمام تر ترکش کنند و ازش خارج بشن.

شایدم جنگ خیلی زود تموم بشه. 

توی چند ساعت،

شایدم چند لحظه،

اونقدر تلفات داده بشه که عملا ادامه ای وجود نداشته باشه.

یا شایدم جنگ نشه،

در هر صورت، چه جنگ بشه،

چه جنگ نشه،

حتما میلیون ها آرزو پرپر میشه.

  • سارا
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۸

عاشورای ما

نزدیکای غروب بود. جمعه نبود، ولی درست مثل بعداز ظهر جمعه ها، حس میکردی که دلت گرفته و حوصله هیچ کاری رو نداری.

به خاطر همینم شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون. من و ته تغاری بودیم. اول رفتیم پارک محبوبمون. اینقدر شلوغ بود که حد نداشت. انگار کلی آدم دیگه هم دلشون گرفته بود و زده بودن بیرون...

رفتیم بالاتر، یه پارک دیگه، به امید دیگه اینکه خلوت تر باشه. ولی نبود.

کنار پارک، یکی از تکیه های موقتی بود که برای این چند روز برپا شده بود. شکوهمند بود. اصلا، تماشایی بود.

توی پارک، یه عالمه ظرف غذای کثیف افتاده بود روی زمین، زیر نیمکت ها، روی چمن ها ... سطل آشغال های کوچولوی پارک ها تا لبه پر شده بودن. شیشه های خالی نوشابه اینجا و اونجا افتاده بود...

پارکبان پارک با لباس سبزش، یک دستکش دستش کرده و کیسه مشکی بزرگی هم دستش گرفته بود. اول از سطل آشغال ها شروع کرد و محتویاتشون رو داخل کیسه سیاهش ریخت. کیسه اش که پر شد، همه را در سطل آشغال بزرگی که چند قدم آن طرف تر از پارک قرار داشت خالی کرد. بعد رفت سراغ ظرف هایی که افتاده بود روی زمین. خم می شد و دونه دونه از روی زمین برشون می داشت و توی کیسه اش می انداخت.

اون طرف، پسرکی با یک چرخدستی و کیسه ای بزرگ، توی سطل زباله ی بزرگ را میگشت و قوطی های نوشابه و ظرف ها را جدا می کرد.

راستش امروز، روز عاشورا بود.

  • سارا
  • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۸

داستان یک سرقت

امروز قرار بود جلسه مهمی در یکی از نهادهای مرتبط با یکی از دانشگاه های معتبر کشور برگزار بشه. ( از آوردن برخی از اسامی خودداری میکنم، چونکه این داستان حقیقت داره)

از قضا، این نهادی که داستان ما در اون اتفاق می افته، در یکی از ناامن ترین محله های شهر قرار داره. طوری که خفتگیری و زورگیری جز اعمال روتین و روزانه اون منطقه محسوب میشه. از اتفاقات مکرری که اونجا پیش میاد، اینه که موتوری ها یه آدم رو نشون میکنن، از دور به سمتش هجوم میارن، روی طرف " تیزی " می کشن، میذارن روی گلو یا شکمش و ازش میخوان که گوشی، پول و ( اگر خانمه ) جواهرات احتمالی اش رو تقدیمشون کنه وگرنه شکمش رو سفره میکنن و دمار از روزگارش درمیارن!!

اگر این آدمهایی که ازشون دزدی میشه، خیلی خوش شانس باشن و عملیات زورگیری درست زیر دوربین های این نهاد مورد نظر ما اتفاق بیفته، دوان دوان به سوی دفتر یکی از مسئولین می شتابند و نالان و گریان ازشون میخوان که دوربین هاشون رو چک کنن تا ببینن تصویر اون عوضی هایی که خفتشون کرده بودن رو میتونن پیدا کنن یا نه. ( اینکه آدم خودش رو ببینه که یه چاقو گرفتن زیر گردنش و دارن با تهدید کردن گرفتن زندگیش، زندگیشون رو دودستی تقدیم یه نامرد عوضی میکنن، درسته که به اندازه تجربه کردن بار اولش دردناک نیست، ولی بازم چیزی نیست که بخوای دوباره و از یه زاویه دیگه ببینیش!)

علاوه بر خفتگیری و زورگیری، دزدی هم فت و فراوون اتفاق می افته. مثلا رئیس نهاد داشت برام تعرف می کرد که خودش داشته تصویر ضبط شده دوربین هارو چک می کرده که دیده یه نفر ساعت سه و پنجاه و هفت دقیقه صبح از ماشینش پیاده میشه، باتری یک ماشین دیگه رو باز میکنه و میره، درحالی که کل این اتفاق ظرف 21 ثانیه اتفاق افتاده.

می گفت : " من خودم چک کردم. زمان گرفتم دیدم درست شد 21 ثانیه. باتری رو انداخت توی ماشینش و د برو که رفتیم. "

اینا رو گفتم تا بدونین با چه جایی طرف هستیم.

 

امروز توی این نهاد یه جلسه خیلی مهم برگزار شده بود و افرادی که شرکت کرده بودن هم جز هیئت علمی های گردن کلفت بودند. خلاصه اش کنم. دو نفر بودن که با یک موتور گشت میزدند. یکیشون که ترک موتور نشسته بود، هی ماشین ها و آدم ها رو چک میکرد که ببینه کجا رو هدف قرار بده. ماشین یکی از اعضای هیئت علمی چشمشون رو گرفت. به سرعت در ماشین رو باز کردند. یه کیف زنونه توی ماشین بود که برش داشتن. بعدش دیدن، به به! پشتش یه دوربین هم هست. دوباره دست بردن و اونم برداشتن و بعد به سرعت از منطقه جرم دور شدن. توی کیف، یه سری طلا و جواهر بود که قیمتشون با احتساب دوربین میرفت بالای 20 تومن. اینا همه شون توی دوربین ها ضبظ شدن.

(درس اول : چرا آدم وقتی میدونه قراره چند ساعت رو بیرون از ماشینش سپری کنه، کیفش رو میذاره توی ماشین که انگیزه دزدها رو تحریک کنه؟ اونم کیفی که طلا توشه :| حداقل بذارینش صندوق عقب خب!! )

خانمه گریه میکرد. اشک میریخت گوله گوله. راستش من اول فکر کردم داره به خاطر طلاهاش ( و حماقتش برای گذاشتن کیف پر از طلاجواهر توی ماشین ) گریه میکنه. بعد فهمیدم که نه! اشک هاش به خاطر دوربینه.

شوهرش بهش گفته بوده که ماشین رو دزد زده و کیف رو بردن. اما نگفته بود که دوربین رو هم بردن. نمیخواسته بفهمه که ناراحت نشه و خانمه اتفاقی مساله رو فهمیده بوده. دوان دوان اومده بود پیش مسئول نهاد که داشتن دوربین ها رو برای پیدا کردن دزد میگشتن. زد زیر گریه و گفت دوربین رو بردن...

من ( که به طور تصادفی اونجا بودم) اول نمی فهمیدم مساله چیه! خب بردن که بردن! طلاهارو هم بردن!! به خاطر اونا نباید گریه کنی؟ فقط دوربین؟ طلاها مهم تر نیست آیا؟ بعد یادم افتاد که اوه! این منم که از جک و جونورا و طبیعت و دار و درخت عکس میگیرم و یه دونه عکسم از خودم ندارم. بقیه به جای اینا، از خودشون عکس میگیرن و احتمالا نگرانه که عکساش پخش بشه.

( درس دوم : اگر نگران دوربین تون هستین که عکساتون یه وقت جایی پخش نشه، بذارینش صندوق عقب یا با خودتون برش دارین و محض رضای خدا نذارین توی ماشین لعنتی بمونه!!)

 

اینجا میخوام شخصیتی رو معرفی کنم به اسم مژده. یکی از دوقلوهایی که از وقتی به دنیا اومدم، نقش منجی من رو به همراه قل دیگه اش، الهام، بازی کرده و توی این 25 سال، نه فقط نقش دخترخاله، که نقش خواهر بزرگتر رو برام بازی کردن.

مژده توی همین نهادی که گفتم کار میکنه. راستش خودشم زخم خورده است. چندسال پیش، کیفش رو درحالی که توی ماشین بود و منتظر بود در پارکینگ نهاد باز بشه، از شیشه ای که پایین بود میزنن.

و پارسال هم، بیش از 100 میلیون طلایی رو که مال خودش و خواهرش بود و گذاشته بود توی گاوصندوق نهاد رو می دزدن. ( دقیقا گاوصندوق! مژده میخواسته بره شمال که بین گذاشتن طلاها پیش خاله اش - مامان من - و گاوصندوق، دومی رو انتخاب مبکنه. چون طلاهای خواهرش هم پیشش بوده و میخواسته به گردن مامان من زحمت نندازه ). دوربین های نهاد همون موقع خراب بودن. طرف میدونسته که کلیدا کجاست. کی هست و کی نیست. خلاصه که آشنا بوده و عکسش هم توسط دوربین های عابربانکی که در حال استفاده از کارت های بانکی دزدیده شده بوده، افتاده. ولی هنوز بعد از یکسال، با وجود در دست داشتن تصویر واضح و تمام رخ از دزد مورد نظر، پلیسا نتونستن پیداش کنن. مملکتی که توش زندگی میکنیم، زیبا نیست ؟؟)

اینکه دزد بیاد طلاهای خودت رو با طلاهای امانت یکی دیگه رو به همراه پول ها و مدارک نهاد دولتی رو ببره و بعد نهاد مربوطه تصمیم بگیره که ازت شکایت کنه و بگه دزدی زیر سر خودته و اینا، چیزیه که به راحتی نمیشه فراموش کرد!! ( و دارم راجع به 100 میلیون تومن پارسال حرف میزنم! اون موقع که با 100 تومن میشد یه ماشین خوب خرید، نه یه 206!) و کلا این یه داستان خیلی طولانیه که اونقدر جزئیات ریز و درشت و اعصاب خوردی های بی شمار داره که بیخیال ... اینکه قبل از داستان دزدی، درگیر یه ماجرای تصادف بود و تا یه سال هم بابت اون دادگاه می رفت، اونم بی خیال. اینکه هرکاری میکرد و خودشو به هر آب و آتیشی میزد تا خدا یه دونه خواسته این روزاشو برآورده کنه، اونم بی خیال ...

راستش مژده هم یکی یکی همه رو گفت بی خیال. اونقدر گفت بی خیال و به خودش تلقین کرد که واقعا خاطرات همه اینا رفتن و به اعماق ذهنش فرار کردن و فقط هرچندوقت یکبار میان بیرون. ( البته به جز قضیه طلاها! اون هنوز همچنان پابرجاست )

اینکه وقتی اون خانم سر به هوا به دامان مژده پناه آورد، مژده حتی عکس دزد رو هم توی دوربین پیدا کرده بود. ( پلاک موتور رو گلی کرده بودن دیده نشه ) ولی قیافه هاشون معلوم بود. عکس رو بهش نشون داد. گفت ببین! برات پیداشون کردم.

بعد خانمه رو بغل کرد و با لحنی که اطمینان ازش می بارید گفت:

اصلا نگران نباش! دزدت رو پیدا میکنن. افسر پرونده من میگفت دزدی هایی مثل مال من پیدا کردنشون آسون نیست. ولی اینا خفت گیرن و مال این محلن. میبری اینو نشون میدی به کلانتری، دیگه خیالت راحت باشه. سریع میگیرنشون. اصلا شماره مسئول پرونده خودمو میدم بهت. خیلی آدم خوبیه و سریع کارت رو راه میندازه و پیداشون میکنن. میرن به دزد هایی که توی بازداشتگاه هستن، میگن بگو این کیه تا من عوضش 5 تا پاکت سیگار بهت بدم و اوناهم خیلی راحت قبول میکنن. چون سیگار توی زندان خیلی طرفدار داره!! بعضی هاشونم اینقدر تابلو اند که دیگه خود پلیسا میشناسنشون. اصلا تو برو بگو یه یارویی بود، مدل پشت موهاش اینطوری بود، کلاه گذاشته بود، لاغر بود، با این نشون ها میرن پیداش میکنن. تو دیگه عکس هم داری. اصلا نگران نباش.

وقتی اصلا هاش رو می شنیدم، حس اطمینان وجودم رو پر میکنه. منی که فقط بیننده بودم، با شنیدن اصلا هاش حس میکردم که خب! دیگه اوضاع جهان اصلا قراره روبه راه بشه ...

مژده تغییر کرده بود. اونم خیلی زیاد.

شاید جوابی که دنبالش می گشت، برای چرایی اتفاقات بدی که براش افتاده بود و اینکه چرا اینقدر خدا داره امتحانش میکنه، همینجا بود. اینکه قوی شده بود. صبور شده بود. تکیه گاه شده بود. دیگه مژده سابق نبود.

خانم مارپلی شده بود که مو رو از ماست میکشید بیرون و اینقد قوی در مقابل این اتفاقات کوچیکی که از نظر بقیه بزرگ بودن رفتار میکرد و دلگرمی میداد، که دهن همه باز مونده بود. حتی رئیسش.

مژده، همه این اتفاقا افتاد تا تو به اینجا برسی. به خود جدیدت ...

 

------------------------------------------------------

شرکت ما هم نقل مکان کرده به همین نهاد. یعنی من هر روز از این کوچه ها رد میشم. 4 - 5 سال پیشم همینجا کار میکردم. اتفاقای خوبی توی کوچه هاش نیفتاده برام! نمیخوام راجع بهشون حرف بزنم، چون توی این کوچه های مزخرف شهر دوستداشتنی مون، علاوه بر خفتگیری و دزدی، اتفاقای دیگه ای هم میفته.

حالا قوی تر از قبل شدم و میتونم از خودم دفاع کنم. یا حداقل صدام از گلوم بیرون میاد که درخواست کمک کنم.

وقتی میخوام برم بیرون، گوشیمو میذارم توی جیب شلوارم که مانتو می افته روش تا اگر کسی ازم درخواست گوشی کرد، بگم بیا!! این کیفم بگرد!! ندارم!!

و وقتی از این کوچه های لعنتی رد میشم، سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و فقط و فقط از خیابوناش و آدماش فرار کنم.

  • سارا
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸

هویت ساتوشی ناکاموتو (2)

قرار بود داستان افشای هویت ساتوشی ناکاموتو توی سه قسمت بیاد بیرون که بنا به دلایلی، دو قسمتش کردن.

میتونین متن کامل رو اینجا بخونین.

آدمی به اسم James Bilal Khalid Caan ( یا جیمز بلال خالید کان - نمیدونم تلفظش درسته یا نه!) که پاکستانی تباره، ادعا کرده که من ساتوشی ناکوموتو هستم و کلا داستان خلق بیت کوین رو توضیح داده. اما متاسفانه هیچ راهی هم برای اثباتش نداره. یعنی میگه که اون درایوی که 980000 تا بیت کوین توش بوده ، از قضا به فنا رفته و دیگه در دسترس نیست ( اینکه چرا ساتوشی از این همه بیت کوین توی این چند سال استفاده نکرده یکی از رازهای بزرگ دنیای این ارز دیجیتالیه ) و همچنین تمام آدرس های ایمیلی که مربوط به هویت ساتوشی ناکاموتو ست، به دلیل اینکه چندین سال نرفته سراغشون، هک شده و دیگه در دسترس نیستن.

( اینکه نمیشه اطلاعات اون درایو رو بازیابی کرد یا پسورد ایمیل ها رو عوض کرد و دسترسی شون رو برگردوند، چیزیه که بهشون توی متن اشاره نشده. منم خیلی از ماین بیت کوین سردر نمیارم که بخوام بگم میشه واقعا درایو رو تعمیر کرد یا نه )

راستش داستانی که تعریف میکنه، یه کم عجیبه. با حرفاش، تصویر یک آدم خرافاتی رو میسازه که برای خوش یمنی کارش، همه چیز رو براساس عددشناسی و شانس نامگذاری کرده. مثل اسم بیت کوین ( که علاوه بر عددشناسی، براساس نام بانک BCCI - یه بانک پاکستانی که حالا از بین رفته - هم هست).

علاوه بر یه آدم خرافاتی، تصویر یه آدم ترسو رو هم تداعی میکنه که عاشق ریاضیات و کمک کردن به مردمه و از قضا خیلی هم بدشانسه.

اگر توی نت سرچ کنین، میبینین که خیلی ها گفتن اینا همه اش چرته و این حرفا چرند و پرنده و این یارو دغل بازه. 

اما به قول خودش، اگر واقعا ساتوشی ناکاموتو باشه، میتونه با کارهاش نشون بده که واقعا کیه و نیاز به مدرک و سند دیگه ای برای اثبات این قضیه نداره.

حرفاش، اگر واقعیت داشته باشه، خوندنشون خالی از لطف نیست. چون به هرحال، داریم راجع به کسی حرف میزنیم که خالق بیت کوینه و دیدش از دنیا با بقیه آدما فرق میکنه و این موضوع ( حداقل برای من ) جالبه.

  • سارا
  • چهارشنبه ۳۰ مرداد ۹۸

هویت ساتوشی ناکاموتو (1)

ساتوشی ناکاموتو کیه؟

این اسم مستعار خالق بیت کوینه. بیت کوین ... همون ارز دیجیتالی که همه درباره اش حرف می زنن و توی مساجدمون، فارمش رو درست میکنند!

همونی که کلا تعریف جدیدی برای بانک و بانکداری و ذخیره پول ارائه کرده ...

از سال 2008 تا الان هیچ کس نتونسته هویت واقعی اش رو کشف کنه. البته یک سریا حدس هایی میزنن. اگر  یه سرچ توی اینترنت بکنین، میتونین یه لیست از اسامی افراد مظنون پیدا کنین.

اما قضیه اینجاست که تازگی یه نفر ادعا کرده که ساتوشی ناکاموتو ئه و میخواد که داستان ساخت و طراحی بیت کوین و هویت خودش رو در سه پست که به ترتیب در روز های 18، 19 و 20 آگوست 2019 منتشر کنه.

من نمی دونم این واقعیه یا نه. توی سایتش، قبل از اینکه متن افشای داستان بیت کوین رو آپ کنه، این جمله به چشم میخورد:

My reveal - Part 1

 و یه باکس برای وارد کردن خبرنامه گذاشته بود.

سایت رو از بعد از ظهر به بعد هی چک می کردم که ببینم بالاخره اومد یا نه . وقتی که ساعت 11- 12 شب بالاخره دیدم آپ شده و شروع کردم به خوندنش، حسابی هیجان زده بودم. البته قراره که هویت واقعیش رو توی بخش سوم منتشر کنه و توی قسمت اول، عملا داستان تعریف کرده و از هال فینی - Hal Finney - نام برده که توی طراحی و اینا بهش کمک کرده و این فرد، یکی از افرادیه که قبلا به عنوان خالق بیت کوین بهش مشکوک شده بودن و 2014 هم فوت شده.

بازم میگم، من نمیدونم واقعیه یا نه. ولی اگر میخوایین متنش رو بخونین، میتونین به اینجا سر بزنین:

افشای هویت خالق بیت کوین - ساتوشی ناکاموتو

www.satoshinrh.com

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

سند جعلی

سوار بی آرتی که شده ام و نشستم روی صندلی های ردیف آخر بخش بانوان، شنیدم یه آقایی که پشت سرم نشسته، داره با تلفنش صحبت میکنه :

بله آقا. پدربزرگم سال 85 فوت شدن. اما سندی که دست اون خانمه، سال 91 تاریخ خورده. یعنی پدربزرگ من که سال 85 فوت شده، چطوری سال 91 از توی قبر پا شده اومده بیرون، رفته محضر، سند رو به نام ایشون منتقل کرده و تازه علاوه بر مهر و امضا، انگشت هم زده؟ بله آقا. شما امروز چه ساعتی وقت دارین؟ ... پس من ساعت 4و نیم خدمت میرسم.

خیلی مکالمه جالبی بود. دوست داشتم بدونم تهش به کجا میرسه!

خانمه خودش شخصا تمام نقشه رو کشیده و جلو رفته؟ چطوری اون ملک رو پیدا کرده و فهمیده که صاحب اصلی اش مرده؟ چطور از 91 تاحالا این نوه ها ( و یا فرزندان ) کلا پیگیر قضیه نبودن و یا اگر نمی دونستن چنین اتفاقی افتاده، حالا چطوری فهمیدن؟ ( یعنی خانمه ملک رو برای فروش گذاشته؟ ) 

خانمه همدست هم داره؟ یا اینکه کلا این وسط بی تقصیره و یکی دیگه نقشه کشیده و زمین رو بهش فروخته؟

بعدش چی میشه؟ نوه ها میتونن ثابت کنن زمین مال اوناست و پسش بگیرن؟

شایدم خود پیرمرده اصلا اون موقع نمرده!! یعنی سال 85 یک مرگ و مراسم کفن و دفن سوری برای خودش راه انداخته و هیچکسی رو هم از نقشه اش خبردار نکرده، بعد از یه مدت هم که به پول نیاز داشته، زمینش رو فروخته و رفته داره یه گوشه دنیا با آرامش برای خودش زندگی میکنه !! :)))))

  • سارا
  • شنبه ۱۹ مرداد ۹۸

چس ناله

کل این شش ماه آخر جمع شد و تبدیل شد به چهارتا نمره.

تبدیل شد به چهار تا عدد ...

یعنی اگر یه نفر بیاد بپرسه توی این شش ماه که مثلا گفتی میخوای یه تکونی به زندگی ات بدی و خیز برداشتی که زیر و روش کنی چه کار کردی، فقط میتونم چهارتا عدد بهش بدم.

راستش رو بگم، عددهای خوبی هستن! یعنی خودم انتظار نداشتم اینقدر خوب بشن. دیشب، نزدیکای ساعت دوازده وقتی اس ام اس ثبت نمره ام اومد و نمره ام رو دیدم، خیلی خوشحال شدم. میگفتم اینه نتیجه زحماتم. اینه نتیجه 6 ماه ریاضت کشیدن. نتیجه ساعت 6 صبح پاشدن و تا هشت درس خوندن و بعد سر کار رفتن و یادگرفتن نرم افزارهای جدید برای کارم و سر و کله زدن با یه مشت بچه نیم وجبی و 8 شب رسیدن خونه و تا دوازده شب درس خوندن و روی پروژه ها کار کردن، از استراحت روز جمعه گذشتن. از کار خونه کم کردن و شنیدن غرغرهای مامان که تو اصلا توی این خونه کمک نمی کنی و همه اش میچپی توی غارت ...

شش ماه ... شش ماهم شد چهارتا نمره. امروز همه اش با خودم میگفتم خب که چی؟ این چهارتا نمره چی رو می رسونه؟

 

بدجور دمغم. دلیل روشنی هم براش ندارما... یعنی مثلا اگر یکی از این چهارتا عدد کم شده بودن، میگفتم آهان! تقصیر این عدد کوفتیه که من ناراحتم و کاش بیشتر میشدم. ولی الان بهونه ای ندارم که به دمغ بودنم ربطشون بدم.

هی با خودم میگم لعنتی! تو این همه چیز یاد گرفتی! قرار نیست یاد گرفته هات رو با سیستم نمره دهی این دوره و زمونه که میتونه غلط هم باشه بسنجی.

سه شنبه پیش که تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و روی بزرگترین پروژه ام کار میکردم، همه اش با خودم می گفتم که چیزی نمونده، این 128 صفحه لعنتی رو که تحویل بدی، دیگه ز جهان آزادی! فارغ از همه چیز و همه کس! میری میشینی سر کارهایی که دوست داری انجام بدی.

تا وقتی نمره هام بیاد اوضاعم خوب بود. به نقشه هام فکر میکردم و به کارهایی که باید انجام بدم. به چیزهایی که یاد گرفته بودم و میتونستم ازشون استفاده بکنم.

اما امروز اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم.

راستِ راستش رو بگم، ته ته دلم میدونم چمه. یه خرده تاثیر کتاب " زندگی در پیش رو" ی رومن گاریه که صبح تمومش کردم با یه ریزه چاشنی ترس.

ترس از خیلی چیزها. از آینده. از اینکه نتونم هدف هام رو عملی کنم و اون زندگی که میخوام رو بسازم.

یه کم وقتم آزاد شده و به خاطر همینم زمان اضافه برای فکر کردن به مزخرافات اعصاب خرد پیدا کردم!! همه اش همینه!! وگرنه اون موقع که وقت حموم کردن هم نداشتم، ذهنم رو متمرکز کرده بودم روی ددلاین و کاری که باید تحویل میدادم و درس هایی که باید میخوندم.

ذهنم آزاد شده، نمیدونه باید به چیا فکر کنه. به جای برنامه ریزی برای آینده، داره چس ناله می کنه!!

( این همه فحش هم فکر کنم تاثیر همون کتابست. اصلا نوشتنشون حال میده و حس سبک بالی بهم میده و باعث میشه یه ریزه از این مود منفی در بیام! )

  • سارا
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۸
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب