۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

فوتبال دستی

" مشتری مبهوت به جماعت سرخوش و شاد نگاه کرد ک هبا صدای بلند موسیقی می رقصیدند و غریو شادی سر میدادند. « این ها اصلا اخبار تلویزیون رو نگاه می کنند؟ واسه آینده جهان غصه نمی خورند؟»

میشیما به مردی که امیدوار بود شب را کف رودخانه به سر ببرد جواب داد : همین رو بگو. من هم از همین تعجب میکنم."

 

کتاب مغازه خودکشی

نوشته ژان تولی

ترجمه احسان کرم ویسی

ص 97

 

چند روز پیش هیچکس دیگری جز من و دو تا شاگردام توی موسسه نبود. فوتبال دستی ای که توی اتاق کامپیوتر گذاشته بودن، از همون روز اول چشمشون رو گرفته بود.  گفتن تیچر، آخر کلاس بریم فوتبال دستی بازی کنیم؟ گفتم باشه بریم.

راستش رو بگم، اون لحظاتی که سرخوشانه، با یه بچه 12 ساله هم گروه شده بودم و جلوی یه 12 ساله ی دیگه بازی می کردیم، آهنگ گذاشته بودیم و با شدت و قدرت تمام دسته ها رو می چرخوندیم و برای هم کری میخوندیم، جز بهترین لحظه های زندگیم بود. انگار که دنیا تشکیل شده بود از اون صفحه بزرگ و آدمک هاش، توپ سفیدمون، من، عرشیا و علیرضا ... و موسیقی. هیچ چیزی اهمیت نداشت. نه درس و دانشگاه. نه کار. نه ترامپ. نه گرونی. نه جنگ.

هیچی.

هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت. حتی زمان. به خودمون که اومدیم، دیدیم دو دست بازی کردیم و نیم ساعت گذشته.

برای بچه ها اون روز شاید تبدیل به یه خاطر بشه که تیچرمون اومد باهامون فوتبال دستی بازی کرد. ولی برای من ... یک خلا شیرین بین هزاران فکر بود که دوست دارم تا ابد توی اون حال زندگی کنم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸

مدینه فاضله اش

16 سال بود که میشناختمش.

چندین سال با هم پشت یک میز و نیمکت می نشستیم. یار دبستانی ام بود...

همدیگر را یک مدت طولانی گم کردیم و وقتی دوباره دست هم را گرفتیم، سعی کردیم به هم کمک کنیم.

من یه کار برایش در شرکت خودمان پیدا کردم و او هم مرا به دنیای شگفت انگیزی که آرام آرام برای خودش می ساخت راه داد. راه پر از تلاش و کوشش برای ساختن آینده.

می دانستم که عاشق آمریکا بود. یعنی اینطور بگویم، آمریکا مدینه فاضله اش بود! و چون برادرش هم آنجا زندگی میکرد، دوست داشت کوله بارش را از اینجا جمع کند و برود تا بتواند جای پایش را در سرزمینی دیگر که نهایت آمالش بود، سفت کند.

وقتی مدیر فنی مان از شرکت رفت، او هم تصمیم گرفت که برود و وقتش را صرف کارهای دانشگاهی کند.

چند روز پیش شنیدم که تقریبا دو ماه است که رفته آمریکا. از یک دانشگاه پذیرش گرفته و احتمالا رفته که بماند...

دیگر بر نمی گردد... دیگر هرگز او را نخواهم دید ...

راستش را بگویم، دلم شکست.

یعنی یک خداحافظی ساده اینقدر برای یک دوستی 16 ساله سخت بود؟

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸

از اینور اونور

+++ قبل از ارائه ام سر یکی از کلاس ها، از شب قبلش شروع کردم به عرق ریختن. اینقدر استرسم زیاد بود که همه اش تمام لباس هام از عرق خیس میشد. یک ساعت قبل از ارائه که انگار سر و ته فرو کرده بودنم توی استخر! موقع ارائه هم باید همه اش به خودم یادآوری میکردم که دستات رو نبر بالا!!

قرار بود یک کتاب انگلیسی راجع به روش های جدید مدیریت سازمان رو بخونم و خلاصه اش رو ارائه بدم. همه اش فکر میکردم هیچی اش یادم نمونده. ولی وقتی سر کلاس به جاهایی میرسیدم که دوستشون داشتم و مثال های جالبی داشتن، ناخوداگاه لبخند میومد روی لبام و با هیجان تعریف میکردم. همون سارایی میشدم که عاشم داستان تعریف کردنه.

اینکه استاد هی وسط حرفم نمی پرید و مطالب تکمیل کننده نمی گفت نشون میداد که هم مطلب جدیده براش و هم دارم خوب پیش میرم. آخرش هم کلی تشکر کرد. منو میگی، اصلا یه حالی بودم! همه اش میگفتم بالاخره یکی از کارام تموم شد رفت پی کارش. اصلا عروسی بود توی دلم.

وقتی رسیدم خونه، عملا شروع کردم به رقصیدن : )))))

 

++ ماه رمضون داره خیلی سریع میگذره! یعنی حس میکنم توی یک چشم به هم زدن رسیدیم به آخرش ... زمان مثل یک ماهی داره از دستم لیز میخوره و میره. اصلا امسال یه جور عجیبی بود.

سال های قبل وقتی به دم دمای افطار میرسیدیم، دیگه از نا میرفتم. یعنی عملا دو ساعت مونده به افطار حس میکردم مغزم کامل بی حس شده. ولی امسال نه. بعضی روزا حتی تا 5 دقیقه بعد اذان، درحالی که نشسته ام پای بساط کتاب و دفترام، همچنان دارم ازش کار میکشم. اینجور وقتا فکر میکنم که دقیقا تک تک حالت های ذهن به تلقین و احساس خودمون بستگی داره. یعنی اگه من بگم وای گشنمه و دیگه نمی کشم، بدنم هم اطاعت میکنه و میگه دیگه نمیکشم!! ولی اگه بگم نه! تو باید این بخش رو قبل از افطار تموم کنی، مغزم میگه درسته که داری بی انصافی میکنی، ولی جهنم الضرر، باشه!

 

+ بعضی نگاه ها نیش دارن. نگاه هایی که ممکنه وقتی طرف داره از کنارت رد میشه یهویی توجهت بهش جلب بشه. گاهی وقتا نمیتونی چیزی بگی و فقط باید وانمود کنی چیزی ندیدی. بعضی حرف ها هم که با خنده و شوخی گفته میشن، شاید به ظاهر بی آزار باشن، ولی پشتشون هزار تا حرفه. هزارتا حرف ریز و درشت که احتمالا قراره تبدیل به شایعه های بزرگی بشن...

آدم حس میکنه توی قلبش خنجر فرو کردن ... دقیقا حسیه که الان دارم.

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ خرداد ۹۸

بیایید کشور و آدم هایش را مثل یک بادکنک قرمز تصور کنیم

کودکی رو تصور کنین که یک بادکنک قرمز رنگ دستش گرفته و میخواد بادکنک رو باد کنه.

یک نفس عمیق میکشه، هر چه در توان داره، توی بادکنک فوت میکنه. دوباره نفس میگیره و فوت میکنه. نفس میگیره و فوت میکنه تا بادکنک بزرگ و بزرگتر میشه. 

بادکنک به اندازه کامل بزرگ شده. اما بچه بازم توی بادکنک فوت میکنه. چون فکر میکنه که هنوز جا داره. هنوز میتونه بزرگتر بشه. 

هی فوت میکنه. هی فوت میکنه و فکر اینکه ممکنه شاید بادکنک بترکه اصلا به ذهنش خطور نمیکنه.

اما بالاخره، ولی بادکنک به حد خودش برسه و دیگه جا نداشته باشه، میترکه ...

و کودک، مات و مبهوت به تکه های بادکنکی که در دستش مونده زل میزنه و از صدای بلند ترکیدنش و ضربه ای که لاستیک بادکنک در اثر ترکیبدن به صورت و دهنش بهش خورده، دچار شوک میشه و توان حرکت کردن رو از دست میده  ...

 

وقتی خبر ترکیدن قیمت ها را میشنوم، که یکی یکی همه چیز چند برابر می شود ... که نفت و بنزین و هزار چیز دیگر برای جبران بسته شدن درهای فروش به ما تحمیل می شود ... وقتی خبر تحریم های تازه و وقوع جنگ بالا میگیرد...

حس میکنم این بادکنک قرمز است که کودکی مشغول باد کردنش است و از یادش رفته که اگر بادکنک را زیاد باد کنی، بالاخره میترکد ... ظرفیت ما آدم ها حدی دارد. بالاخره یک روزی خواهیم ترکید!

سوال اینجاست که : آن روز کی خواهد رسید؟

  • سارا
  • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸

خودت رو بشناس!

دلم میخواد غر بزنم.

از اینکه یه عالمه کار دارم و هنوز حتی نتونستم از بین 5 تا تحقیقی که توی عید باید حاضر میکردم، یکی اش رو کامل کنم. از اینکه اینقدر کندم و سرعت تحلیلم پایینه. از اینکه از اول عید تاحالا، از بین 5 تا کتابی که انتخاب کرده بودم برای خوندن، فقط کم حجم ترینشون رو تونستم تموم کنم ...

سقراط به این تفکر یونیان باستان که میگفت " خودت رو بشناس" اعتقاد داشت.

خب، یعنی اینکه بعد از 25 سال زندگی کردن در این جسم و با ویژگی های موجود روحی و شخصیتی، و تلاش هایی که در زمینه شناختن خودم و زندگی ام و خواسته هام داشتم، قاعدتا باید بتونم یک برنامه ریزی مناسب داشته باشم که حداقل به طور نسبی به کارهام برسم. 

اما معمولا محاسباتم غلط ازآب در میاد. چرا؟

چون درسته که من خودم رو میشناسم، اما یک اَبَر-سارای درون برای خودم متصورم که میتونه در ایکی ثانیه همه کارها رو به بهترین نحو انجام بده. و حاضرم نیستم از این اَبَر سارا دست بکشم و با واقعیت روبه رو بشم. احمقانه است، میدونم!


 

دیروز رفتم نمایش سقراط رو دیدم. ( بله! درسته! وسط این همه کار پاشدم رفتم تئاتر. اما خب بلیط ها رو قبل از عید گرفته بودیم و حیف بود از دستش بدم.)

سقراط میگفت خودت رو بشناس. حد و مرزهات رو بشناس و ببین کجای راه رو اشتباه رفتی.

خیلی هم درست و منطقی. اما خب وسط نمایش یک لحظه به نظرم اومد این حرف یه خرده زیادی منطقیه! یعنی مثلا وقتی یک آدم خودش رو بشناسه و حد و مرزهاش رو مشخص کنه، سعی میکنه از مرزهایی که تعیین کرده خارج نشه. و اگر بخش " پا رو از گلیم فراتر گذاشتن " این قضیه رو بذاریم کنار، یه ریزه بار منفی باقی میمونه.

میخوام بگم وقتی آدم خودش رو میشناسه، دست به انجام یکسری کارها نمیزنه.

و وقتی هم آدم خودش رو میشناسه، ممکنه از ریسک کردن، یادگرفتن چیزهای جدیدی که فکر میکرده از عهده اش خارجه یا توشون استعداد نداره یا تاحالا سمتشون نرفته، سرباز بزنه و هیچ وقت سراغشون نره. چون که خودش رو میشناسه!! یا مثلا برای چیزی که میخواد به اندازه کافی تلاش نکنه.

یا چون که خودش رو میشناسه، میدونه که این جور تلاش کردن ها توی خونش نیست یا کار جدیدی که میخواد انجام بده، ترسناک به نظر برسه و سمتشون نره ... یعنی اون حد و مرزی که تعیین کرده، نمیذاره که بتونه فراتر از اونچیزی که هست بره و مرزهاش رو گسترش بده...

شاید به این خودت رو بشناس باید یک متمم اضافه کنیم :

"خودت رو بشناس و سعی کن مرزهای توانایی و ذهنی ات رو بالا ببری."

البته شاید همه اینا صرفا راجع به یک دسته خاص از آدم ها صدق کنه و نشه نسبت به همه تعمیمش داد. شاید هم همه اینایی که گفتم، از بنیان بی پایه و اساس باشه : ))


 

نمایش سقراط چطور بود؟

باید بگم که خوب بود. خیلی جاها حتی عالی بود. ولی خب، انتظار نداشتم وسط یک نمایشنامه ای که اسم سقراط رو یدک میکشه، حرکات موزون مدرن رو با لباس های جیر یا استایل دنسرهای کفِ نیویورک ببینم!! برای منی که پیش از این، فقط یکبار در کل عمرم تئاتر رفته بودم، کلا توقع چیز کلاسیک تری رو داشتم ( و این احتمالا به خاطر دانش اندک من توی زمینه تئاتره ). یعنی وقتی یک سری جنتلمن رو با کت و شلوار و عینک دودی دیدم که کنار سقراطِ لنگ-پوشیده این طرف و اون طرف میرفتن، یه خرده همه چیز نامتجانس به نظر میرسید. اما بازی بازیگرها اونقدر عالی بود که جای شکایتی نمیذاشت. 

و اینکه تالار وحدت چه قدر خوبه :)))) 

نشستن توی یکی از لژ های قرمز-مخملی سالن و تماشای نمایش از اون بالا حس آناستازیا رو بهم میداد! همونجایی که نشسته بود و داشت برنامه نمایش رو ریز ریز میکرد!!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

خاطرات سوسکی ( پارت 2 )

پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.

یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟

گفتم : بله؟

گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه ...

+++++

خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!

اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره از این ور راهرو تا اونور، برای خودش هلک و هلک کنان عبور میکنه و اون وقت دست و پاهام شل میشه و ترس، مغزم رو عملا سفید میکنه. اون لحظه که تمام فعالیت های مغزم مختل شده، فقط دوتا کار رو میتونم انجام بدم:

1- با تمام قدرت فریاد بزنم : سوووووووووووووووووووسک!

2- به طرف یکی از مبل ها بدوم، بپرم روش و پناه بگیرم.

و اینجاست که شوالیه سفید من، ته تغاری، با پشه کش، سوسک کش، جارو، دمپایی یا هر وسیله دیگه ای که برای جنگ مناسب باشه، به طرف محلی که من، ترسان، با انگشتی لرزان از دور و از بالای مبل به اونجا اشاره میکنم، دوان دوان حرکت میکنه و با اینکه خودش هم از سوسک میترسه، یه جوری سوسک خاطی رو ناک اوت میکنه. ( حشره کش رو از بالا روی سر سوسک خالی میکنه و وقتی که گیج شد، هی میزنه توی سرش تا بمیره.)

و بعد من تا یک ساعت روی همون پناهگاهم، اون بالا باقی میمونم. خودم رو مچاله میکنم تا کمترین فضای ممکن رو اشغال کنم و با چشم هایی وحشتزده و هراسان، زمین و فرش و دیوار ها و پایه های مبلی رو که روش ایستادم رو صدها بار رصد میکنم که یک وقت یکی از این موجودات خبیث از چشمم دور نمونن و از روی مبل بالا نیان و بیان روی پام. و از ترس میلرزم ... این لرزیدن ممکنه کل روز طول بکشه ... 

+++++++++

خلاصه که من به هیچ عنوان گزینه مناسبی برای برداشتن سوسک از روی زمین کلاس نبودم.

اما خوشبختانه تا اسم سوسک اومد، اتفاقات خوبی افتاد!!

یعنی اینکه کلاس به هم ریخت. پسرها کیفاشون رو برمیداشتن و به سمت دیگه کلاس فرار میکردن و دخترا صندلی هاشون رو تا میتونستن از نقطه مورد نظر دور میکردند. ( برعکس ننوشتم. دقیقا پسرا فرار کردن و دخترا سرجاشون باقی موندن.)

و اون لحظه من چه حالی داشتم؟ 

خاصیت تیچر بودن اینه که در نهایت بازیگری رو یادمیگیری.

و من وانمود کردم که خیلی خونسردم و این قضیه خیلی اتفاق پیش پا افتاده ایه و از اینکه نظم کلاس به هم ریخته عصبانی ام!

ما یک عدد نره غول داریم توی کلاس. یک پسر قوی هیکل و قدبلند 17-18 ساله که از قضا، درست نقطه مقابل محل مورد نظر در طرف چپ کلاس نشسته بود. 

گفتم: متین، برو برش دار بندازش دور.

دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : تیچر! من فوبیای سوسک دارم. از من نخوایین.

من، درحالی که به اون حجم از توده گوشت بی خاصیت خیره شده بودم، به این فکر میکردم که خدایا! داریم به کجا میریم :|  و زمونه وارونه شده !

یکی از دخترهای شجاع، رفت سوسک رو از شاخکش گرفت و بلندش کرد. از اون ردیف های آخر کلاس اومد جلو و صندلی ها رو کنار زد. وانمود کرد میخواد سوسک رو بندازه روی پسرا. یا تاب به سوسکه داد و ...

من توی مدرسه دخترونه درس خونده ام. دوازده  سال تمام. و باید اعتراف کنم که تا حالا همچین جیغ هایی رو به عمرم نشنیده بودم.

دختر شجاع بعد از زهر چشم گرفتن از پسرا، سوسک رو مثل توپ بسکتبال شوت کرد توی سطل آشغال و رفت سر جاش نشست.

بچه ها بهش یادآوری کردن برو دستت رو بشور.

آهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.

منم خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به درس دادن ادامه دادم.

انگار نه انگار که خانی ( سوسکی ) اومده و خانی ( سوسکی ) رفته ...

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

وضعیت ناخوشابند

یک موجوداتی توی دنیا وجود دارن به اسم : دانشجویِ مذکرِ دختر-ندیده.

این موجودات عملکرد غریبی دارند.

یعنی شما مثلا ممکنه شما به صورت کاملا اتفاقی و درحالی که دیرتون شده، سوار یک تاکسی بشید که قراره جلوی در دانشگاه پیاده تون کنه و از قضا کنار شما یکی از همین موجودات نشسته باشه.

شما هم از همه جا بیخبر، خیلی casual - وار و با ولوم نسبتا آهسته ازش میپرسین که کرایه چنده؟ و طرف به طور خیلی جدی ( درحالی که سعی میکنه وانمود کنه صدای شما رو نشنیده، به کوه های روبه رویی که از شیشه جلو راننده نمایان هستند زل میزنه ) شما رو کاملا ایگنور میکنه. 

این موجودات که عموما در دانشگاه ها تجمع دارند، در دانشگاه های مذهبی و سیاسی دیگه خیلی زیادی به وفور یافت میشن.

 

حالا شما یه تعدادی از این نوع موجودات رو به همراه یکسری موجودات دیگه با چشم های اشعه ایکس دار ( که ما به اختصار " هیز " صداشون میکنیم ) بریز توی یک کلاس.

بعد اگر قرار باشه یک دختر، به عنوان تنها نماینده دختران در این کلاس ها شرکت بکنه، نتیجه چی میشه؟

قطعا چیز خوبی از آب در نمیاد!!

و این دقیقا وضعیت الان منه :|

 

  • سارا
  • شنبه ۲۷ بهمن ۹۷

تایم لاین

اردیبهشت - مامان :"حالا برو امتحان ارشدت رو بده ببین چی میشه "

مرداد - مامان : " تبریز قبول شدی؟ اصلا حرفشم نزن! لازم نیست بری دانشگاه ! " 

شهریور - بابا : " اینقدر گیر نده! وقتی گفتم نه، یعنی نه. دختر تنها میخوای پاشی بری شهرستان درس بخونی که چی بشه؟ نه اینکه اون برقی که خوندی خیلی به کارت میاد ..."

وسط مهر - دخترخاله بزرگ بزرگه ی اول : " ساراجان، من با مسئول فلان بخش دانشگاه علم و صنعت حرف زدم. میگه میشه مهمان بشی اینجا. بلیط برای تبریز بگیرم بریم ثبت نام کنیم؟ "

وسط مهر ( همون روز، بعد از ظهرش، بعد از مخابره خبر جدید به اعضای فامیل ) - دختر خاله بزرگ بزرگه اول: " مامانت و خاله ات و دخترخاله بزرگ بزرگه ی دوم هم دارن میان. جمعا میشیم 5 نفر که میخواییم بریم تورو توی دانشگاه تبریز ثبت نام کنیم :))))))))))  مامان و خاله ات رو به عنوان مترجم میبریم : ))) تو لازم نیست اصلا یک کلمه حرف بزنی! بسپرش به ما "

وسط مهر (4 روز بعد) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول و مامان : " میشه این ترم رو مرخصی بهش بدین و برای ترم دیگه هم درخواست مهمان شدنش رو برای علم و صنعت بفرستین؟ " آقای مسئول رسیدگی به امور دانشجوها :" فکر میکنم امکان پذیر باشه"

وسط مهر ( روز بعد از ثبت نام) - تیلور، خوش اخلاق ترین مرد دنیا : " میخوایی از شرکت بری؟ برای ترم بهمن؟ اصلا حرفشم نزن. با هم یه کاریش میکنیم حالا. ولی فکر رفتن رو از سرت بیرون کن! "

هفته آخر آذر ( یک ماه بعد از اینکه اقای خوش اخلاق به خاطر سربازی اش مجبور شد از شرکت بره ) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : سارا برات کار پیدا کردم. خیلی نزدیک دانشگاهه ...

هفته آخر آذر ( سه روز بعد ) یک بنده خدا در شرکت : " میخوایی بریییی؟چرا؟... دانشگاه؟ مسیرش به اینجا دوره و باید کلی توی راه بمونی؟ اینکه نشد دلیل!! حالا با هم یه فکری میکنیم. باید شهریه بدی چون مهمان شدی؟ و پارت تایم اومدن خرج شهریه ات رو نمیده؟ راجع به اونم فکر میکنیم. ساعت 6 به بعد، از ونک یه دونه ماشین هم گیر نمیاد؟ اشکالی نداره، با اسنپ برو. ساعت 4 برو که به مشکل نخوری..."

هفته سوم دی - یک بنده خدای دیگر در شرکت : " اون دفعه یه چیز بامزه ای گفتی. چی بود؟ اینکه وقتی داری کارات رو به این دختر جدیده تحویل میدی که قراره جای تو کار کنه ، حس اون فیلم « زندگیم بدون من " رو داری؟ : )))) خدایااااا!!!! میخوایی نرو خب! ولی به نظرت، دو هفته آموزش برای اینکه همه چیز رو یادش بدی کم نیست؟ "

هفته چهارم دی - بچه های شرکت " مرسی. همکاری خیلی خوبی بود. ایشالا هرجا که بری موفق باشی."

هفته سوم بهمن - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : "سارا من کارای ثبت نامت رو انجام دادم. حالا دیگه رسما دانشجوی علم و صنعتی. قربون دانشجوی خودم برم من! "

هفته چهارم بهمن - وضعیت : نامعلوم

 

راه درازی رو اومدم. از اردیبهشت تا الان خیلی دور و دراز به نظر میرسه ... زندگی ای رو که 3 سال براش زحمت کشیده بودم، رها کردم.

حس خوبی داشت؟ باید بگم که داشت. حس بینظیری بود. حس رهایی مطلق ... حس آزادی ... اما اینجور وقتا ته ته دلت، حس غم عجیبی هم حس میکنی. چون هرآنچه که ساختی رو باید بذاری و بری. سیستمی رو که این همه روش کار کردی و با کمک بقیه بزرگش کردی و هر روز خدا عین یک مادر بهش میرسیدی ... تنها چیزی که برمیداری، کوله باری از یادگرفته ها و خاطراتته ... ( با دوتا لیوان و یک عدد ایشالا خان )

 

راه درازی رو اومدم.

راه درازی رو هم در پیش دارم و الان درست در ابتدای مسیرم ... . مسیری که وقتی بهش نگاه میکنم، یه راه پر پیچ و خم جنگلی با مه غلیظ و یه عالمه شاخ و برگ و سنگ ها عظیم و باتلاق های مرگ آور و جادوگرهای ظالم آدم خوار به نظر میاد.

اینکه کار جدیدم هیچ ربطی به کارهایی که قبلا انجام دادم نداره و هر روز کلی چیز جدید باید یاد بگیرم و کلی روش جدید از خودم ابداع کنم، اینکه دانشگاه رفتن ترسناک به نظر میرسه، مخصوصا اینکه حس میکنم قاچاقی اومدم علم و صنعت و این جایگاه برای منی که اومدم اینجا درس بخونم زیادی بلنده. به عنوان یک درس خونده دانشگاه آزاد که تمام عمرش فقط شنیده دانشگاه دولتی ها الن و بلن و فلانن و بچه هاش خیلی خفنن و باهوشن و مغزهای مملکت هستند، به عنوان کسی که عاشق درس خوندنه، ولی آزاد درس خوندنش رو یک لکه ننگ میبینه و در عین حال، عاشق دوران کارشناسیشه، میترسم.

میترسم که از پسش بر نیام. میترسم که از پس نگه داشتن هیچ کدوم از این هندونه هایی که چندتا چندتا زیر بغلم زدم بر نیام. 

راستش تنها مایه آرامشم، دخترخاله بزرگ بزرگه اوله. که میدونم همراهمه. در تمام طول مسیر. میدونم که تا جایی که بتونه، دستم رو میگیره و کمکم میکنه. 

فردا میخوام برم یه دونه ایشالا خان خیلی بزرگ براش بخرم و با یک جعبه شیرینی برم ازش تشکر کنم. تا شاید قطره ای از زحماتش رو جبران کرده باشم...

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۴ بهمن ۹۷

سلمونی و حمله سگ های وحشی!

آروم روی صندلی نشسته بودم. تنها کاری که میتونستم انجام بدم، زل زدن به صورت خودم توی آینده تمام قد روبه رویم و شمردن حلقه های خیس موهای کوتاه شده ام بود که روی پیشبند میریخت.

خانم آرایشگر دورم میچرخید و موهام رو کوتاه و کوتاه تر میکرد. ( بهش گفته بودم 2 سانتی نمیخوام، اما نمیخوام بلند هم باشه )

یهویی گفت : چه قدر خوشحالم که فردا جمعه است و تعطیله.

سرم رو آوردم بالا و لبخند زدم. لبخندم رو توی آینده دید و  ادامه داد : میگیرم تخت میخوابم. چند دقیقه پیش زنگ زدن گفتن برنامه کوهنوردی فردامون به خاطر اینکه هوا خوب نیست کنسل شده.

بعد شروع کرد راجع به این حرف زدن که با یک گروه به صورت حرفه ای هر هفته صعود میکنند و چه قدر این کار رو دوست داره.

منم که تنها سابقه کوهنوردی ام مربوط به داراباد نوردی در روزهای 12 فروردین هر سال ( به عنوان 13 بدر ) و در دوره پیش از مریض شدن مامانه و همچنین اون دوباری که با دکتر و حاجی رفتیم کلکچال و مجبور بودم برای اینکه بابام نفهمه و دعوام نکنه، یواشکی از خونه و قبل از بیدار شدنش بزنم بیرون که همچنان فکر کنه من خوابم، خواستم کمی اظهار وجود کنم و گفتم :

من کلکچال رو خیلی دوست دارم. خیلی قشنگه.

گفت : بابا صعود از کلکچال که واسه ما سرگرمی محسوب میشه! ببینم تا قله هم رفتی؟

من : ( با اندکی خجالت ) نه. فقط تا ایستگاه چهارمش رفتیم. ( دیگه توضیح ندادم که همون رو هم حسابی نفس کم آوردم و بعدش هم با بچه ها نشستیم پانتومیم بازی کردیم! و اینکه البته من بازی نکردم و فقط نظاره گر بودم. )

 

گفت : البته من از کلکچال خاطره بدی دارم. یه بار سگ های وحشی بهمون حمله کردن و نزدیک بود تیکه پارمون بکنن!!!

من و بقیه حاضرین در سالن : چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی ریلکس خندید و گفت :

" امسال روز تاسوعا، من و دوتا از بچه های گروهمون تصمیم گرفتیم از کلکچال صعود کنیم. البته اشتباه کردیما! درس عبرت شد برامون که روزهای خلوت وقتی هیچکس نیست، بدون گروه پا نشیم بریم صعود.

نزدیکای ساعت 7 بعد از ظهر اینا بود که داشتیم برمیگشتیم پایین. بعد یهویی دوستم نوشین که از این کونوردهای خیلی حرفه ایه گفت بچه ها اگر سگ ها بهمون حمله کردن، فرار نکنین. همون جا وایستین و با صدای بلند فقط داد بزنین " چخه چخه " و باتوم هاتون رو محکم به زمین بزنین. من خندیدم و گفتم چرا حالا یه دفعه داری اینا رو میگی؟ و نوشین هم برگشت گفت صداشون رو از بالاتر که بودیم شنیدم که داشتن همدیگه رو خبر میکردن. آقا منو میگی، یخ کردم از ترس. چون که میدونستم سگ ها بریزن روی سرمون تکه پارمون میکنن. البته من توی کوه های فلان جا خرس هم دیدم، یا رد پای گرگ رو روی برفای فلان کوه دیدما. ولی اون موقع با گروه بودم و وقتی با گروه باشی، احتمال حمله کردنشون خیلی کم میشه. اما چون ایندفعه ما فقط سه نفر بودیم، صد در صد بهموون حمله میکردن.

خلاصه، ایستگاه 1 بودیم که دوره مون کردن. وقتی رسیدن، سعی کردیم پشت به پشت هم بایستیم. من و اون یکی دوستم اینقدر وحشت کرده بودیم که هیچ کاری نمی کردیم، زبونمون بند اومده بود و بدنمون انگار قفل کرده بود. منکه عملا داشتم مرگ رو جلوی چشمم میدیدم. نوشین هم با تمام قدرت فریاد میزد چخه چخه و باتوم هاش رو به زمین میکوبید. بعد یهویی نعره زد که : لعنتی ها!! داد بزنین شمام! وگرنه میریزن روی سرمون. داد بزنین دیگه!!

و بعد ما هم شروع کردیم به داد زدن. اینقدر داد زدم که حنجره ام داشت جر میخورد. بعد از یه مدتی دیگه آروم آروم ول کردن رفتن و ما هم تا خود ماشین دویدیم. دیگه اصلا درد پا یادمون رفته بود و فقط می دویدیم. دیگه درس عبرت شد تنهایی پا نشیم بریم."

 

وقتی که حرفاش تموم شد، دیدم تمام موهای بدنم سیخ شده. نه فقط به خاطر داستانی که تعریف کرد، بلکه به خاطر اینکه سگ هایی رو که میگفت دیده بودم. سگ های ولگرد مریضی بودن که خیلی هاشون زخم های بد و چرکی داشتن و از زخم هاشون بوی بدی هم بلند میشد. حتی جنازه یک سگ که زخم های بدی داشت رو هم توی ایستگاه سوم دیده بودم.

اینکه وقتی میرفتیم بالا، یکی از این سگ ها پا به پامون می اومد و بچه ها به شوخی میگفتن اینم عضو گروهمونه. اگر عقب میموندیم، مینشست روی زمین تا ما بهش برسیم. اینکه اصلا اهداف دوستانه ای نداشته رو حالا درک میکردم!! 

نکته دیگه اینجا بود که هفته قبل و هفته بعد از عاشورا تاسوعا تقریبا همون زمانی بود که من رفته بودم کلکچال!

آب دهنم رو قورت دادم و خیلی خانمانه نشستم تا کار کوتاه کردن موهام رو تموم کنه...

( البته هیچ کذوم از اینا باعث نمیشه که اگر دوباره برنامه کوه گذاشته بشه، به رفتن و نیمروهای ایستگاه چهارم فکر نکنم!!)

  • سارا
  • جمعه ۲۸ دی ۹۷

a note to myself 1

(برای خودم : )

دلم میخواد بنویسم .

هزارتا حرف نگفته توی گلوم گیر کرده...

هزارتا حرفی که حس میکنم با نوشتنشون میتونم بهشون نظم بدم و سازمان دهی شون کنم ... بلکه شاید مسیرهای ذهنی ام خلوت بشن. تا شاید این پیام های عصبی توی سیستم انتقالی شون همه اش به فکر های نگران کننده برخورد نکنن و هزار تا فکر دیگه رو از هزارتا مسیر دیگه پرواز بدن و همه جا رو شلوغ و درهم بر هم کنن و نذارن روی چیزی که باید تمرکز کنم.

اما وقت ندارم . راستش رو بگم، حالش رو هم ندارم.

دلم میخواد این هفته هرچه زودتر تموم بشه. از یه طرفی هم میخوام نهایت استفاده رو از روز های باقی مونده هفته ببرم. روزهایی که میدونم دیگه بر نمیگردن و هرگز تکرار نمیشن. روزهای دوگانگی و سرگشتگی که باید روزم رو دو قسمت کنم و فکرم رو هزار تکه ... تا بلکه خدای نکرده چیزی جا نمونه ...

این حس تناقض باعث میشه که زمان هم کش بیاد و هم عین برق و باد بگذره که واقعا حس عجیبیه.

دلم میخواد این خبری رو که یکساعت پیش زنگ زد و اطلاع رسانی کرد رو یه جایی توی ذهنم چالش کنم تا بهتر تمرکز کنم. اما دیگه نای خاک کردن چیزی رو ندارم. حداقل الان نه.

چیزی که الان واقعا دلم میخواد، اینه که برم خونه و بخزم زیر پتوی عزیزم و درحالی که دارم با شیرکاکائوی گرم و کیک از خودم پذیرایی میکنم ( که میدونم محاله!! ) ادامه شکار گوسفند وحشی موراکامی رو بخونم. 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ دی ۹۷

دود کردن تریاک!

تریاک ماده ایه که در شرق آسیا برای مصارف پزشکی استفاده می شده...

توی یه کتاب به این موضوع برخوردم که میگفت : 

بهشت مصنوعی تریاک از همان ربع اول قرن نوزدهم در اروپا شناخته شده بود. و برجسته ترین معتادان به تریاک مثل شارل بودلر در فرانسه به جای دود کردن تریاک، آن را میخوردند.

دود کردن تریاک که شروع آن احتمالا از ایران بوده و بعدا، توسط هلندی ها به خاور دور برده شد، در اروپا عملا ناشناخته بود ...

مایه سربلندی و افتخاره که این چنین رسم و رسوماتمون رو به سراسر دنیا منتقل کرده ایم!

( از همون اول هم پای ثابت بساط و دود و دم بودیم! )

وطنم، پاره تنم!!! : ))))))))))))))))

  • سارا
  • سه شنبه ۴ دی ۹۷

سوگواری شبانه

میان کوچه ها و خیابان ها سرگردان بودیم. نمیدانم  برای چه مدت بی هدف راه رفتیم و اشک ریختیم.

فقط میدانم هرسه تا مان تا ابد آن شب سرد را به خاطر خواهیم سپرد...

 

خانه شان ماتم کده بود. در را که باز کرد، حلقه های سیاه اندوهی که دور چشمانش را تزیین کرده بود، توی چشم میزد. 24 ساعت گذشته را به گریه و شیون گذرانده بود.

بغلش کردم. در بغلم شروع به هق هق کرد. من نیز با او همراه شدم و هردو با هم اشک ریختیم. "دلی" هم به ما پیوست و سه تایی مثلث دلی - سارا- صدف را تشکیل دادیم و هماهنطوری که همیشه سه تایی همدیگر را بغل میکردیم و خوشحالی میکردیم، اینار با هم اشک ریختیم. 

 

یادم می آید جایی خواندم که اگر آدم دوبار پایش را در رودی بگذارد، بار اول با بار دوم فرق خواهد داشت. چون نه آن رود همانی است که بود و نه آن آدم، آدم قبلی خواهد بود.

دیگر مثلثمان هرگز مثلث قبلی نخواهد بود. که همیشه رنگ شادی بر خود داشت. حالا مثلثمان رنگ غم دیده ...

و دیگر هرگز مثل سابق نخواهد بود ...

 

تصمیم گرفتیم از خانه بیرون ببریمش. هوا سرد بود. با هم کوچه ها و خیابان های نزدیک خانه شان را یکی یکی پیمودیم. در یک خط راه می رفتیم، طوری که من و دلی دو طرفش قرار داشتیم و دستش را گرفته بودیم. به سر هر خیابانی که میرسیدیم، خاطره ای از پدرش یادش می آمد ...

که شب هایی که دیر میکرد، پدرش در ایستگاه اتوبوس به انتظارش می نشست ...

که اینجا پارک محبوبش بود ...

که اینجا، در این بیمارستان مثلا معروف، پزشک های دوزاری معاینه اش کردند و با نفهمی شان، پدرش را به کام مرگ فرستادند ...

که وقتی بی محابا می دوید تا چند لحظه آخر را پیش پدرش باشد، جلویش را گرفته بودند تا چادر گل گلی سرش کنند و سایر بیماران و همراهانشان را از گزند از دست دادن ایمانشان به دور نگه دارند ...

ما فقط سکوت کرده بودیم. او حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد و اشک میریخت و راه می رفت ...

یخ کرده بود. مثل همیشه که یخ میکرد و دستانم را میگرفت تا گرم شود، اینبار آنقدر در خودش فرو رفته بود که من دستانش را گرفتم تا گرمش کنم.

سوگواری اش هم مثل همه رفتارهای دیگرش با متانت بود. آنقدر آرام بود که دیدن اشک هایش قلبم را می فشرد.

من تمام مدت برای اندوهش، سرنوشتی نامعلوم و آینده ای پر فراز و نشیب که ناگهان سر راهش قرار گرفته بود گریه میکردم و از خدا میخواستم او را در این شرایط سخت تنها نگذارد ...

 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۷ آذر ۹۷

خروسی با بالهای مومی

امروز صبح سری به کتابخانه زدم. بین کتاب ها برای خودم گشت میزدم که عنوان یک کتاب کهنه و قدیمی چشمم را گرفت : طالع بینی چینی. کتاب را باز کردم و خیلی زود بین توضیحات حیوانات زودیاک غرق شدم.

توضیحات کتاب را برای سال تولدم که میخواندم، خشکم زد. انگار که کسی رفتارهای مرا زیر نظر گرفته و تمامی افکارم را ضبط کرده و در فصل مربوط به " خروس " آنها را منعکس کرده باشد.

خروسی که توصیف کرده بود، دقیقا خود من بودم.

 

" او عاشق رویاها و افکار دور و دراز است. عاشق ساختن قصرهای مجلل در میان ابرهاست. او رویاها و تصوارتش را معمولا در آرامش خانه میسازد و عملیات ماجراجویانه او با کفش راحتی صورت میگیرد."

 

این را که خواندم، تصمیمم را گرفتم.

خروس ها پرواز نمی کنند...

اما تصمیم گرفتم که بپرم.

بال های مومی ایکاروس را بر پشتم ببندم و بر بلندترین نقطه ای که میشناسم بایستم، چشمانم را ببندم و خودم را به دست باد بسپارم.

میدانم که بالها مومی اند. اگر بپرم، شاید هرگز نتوانم با آنها پرواز کنم و تنها سقوطی دردناک در انتظارم باشد.

شاید اگر زیادی به خورشید نزدیک شوم، دیگر هرگز نتوانم بلند شوم.

ولی اگر بتوانم پرواز کنم ....

پرواز ....

چه کلمه زیبایی ...

آن وقت رویای خروس محقق خواهد شد.

خروسی که در آرزوی پرواز است، دیگر فقط خیالبافی نمیکند...

بلکه نوازش باد بر روی گونه هایش را با تمام وجود حس خواهد کرد.

از ایستادن بر روی بلندی میترسم. از پرییدن میترسم. 

جدا کردن ریشه هایم از خاک و رها شدن دردناک است. ریشه ها خیلی محکم به نظر میرسند. در عمق وجودم رسوخ کرده اند. کندن شان درد مضاعفی را همراه خواهد داشت. اما رها شدن لذتبخش است. اینطور میگویند...

 

یک روز مانده به روز پرش ...

امروز بالهای مومی را گرفتم و بر پشتم بستم. میترسم. نمیخواهم به سرنوشت ایکاروس دچار شوم. به خودم نهیب میزنم که در داستان دو نفر میپرند، و یکی از آنها پر میکشد و میرود.

دستانم میلرزد. از آینده نامعلوم پیش رو واهمه دارم. 

فردا را استراحت میکنم.

شنبه، روز پریدن است ...

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷

خوش اخلاق ترین مرد دنیا

صرفا جهت درد و دل :

نشسته بودم توی دفتر آقای مدیر کل. صدام زده بود که با هم بشینیم تسک های بخش دیجیتال مارکتینگ رو چک کنیم. 

قبل از اینکه شروع کنیم پرسید: خُــــــــــــــب، کارها چطور پیش میره؟

نمیدونستم چه جوابی بدم. خیلی چیزا به ذهنم اومد ...

  • خواستم بگم چون تیلور نیست، یه عالمه کار ریخته روی سرم.
  • خواستم بگم به جز تیلور، نفر سوم تیم مدیریت پروژه مون هم در دسترس نیست (چون از ناحیه کمر مصدوم شده و مرخصی گرفته )، باید یک تنه به جای سه نفر کار کنم.
  • خواستم بگم انگار که تمام کارفرمایان پروژه های قدیمی مون، نبودن تیلور رو بو کشیدن و هی زنگ میزنن و تیکت میذارن. یا راهنمایی میخوان یا تغییرات توی وبسایتشون. ماشالله همه هم خوش صحبت، زنگ که میزنن دیگه قطع نمیکنن!
  • خواستم بگم این هفته سه تا پروژه رو باید تحویل بدیم آقای مدیر کل. خانم غرغرو از تیم فرانت اند مریض شده و دیروز نتونست بیاد، و با وجود اینکه دکتر براش 5 روز مرخصی نوشته و به دلیل خطرناک بودن اش برای جامعه، گفته مدیونی اگر بری ویروس ات رو پخش کنی، با این حال حس مسئولیت پذیری اش نذاشته بمونه خونه و اومده کارها رو جمع کنه.(ما همچین تیمی هستیم!) ولی با این حال، بازم از برنامه عقبیم و نمیرسیم هر سه تا رو نحویل بدیم.
  • خواستم بگم اینکه برین بالا سر تیم فنی و هی بگین چی شد و من پروژه جواهرفروشی رو تا آخر همین هفته میخوام و بچه ها رو تهدید و تشویق کنین، کار درستی نیست! مدیر تیم گرافیک و بچه ها عصبی شدن.
  • خواستم بگم چون تیلور نیست، بخش دیجیتال و فروش فکر میکنن میتونن تسک ها رو مستقیم برسونن دست تیم فنی و اون موقع  است که دلم میخواد داد بزنم بابا! درسته که تیلور رفته، اما هنوزم تسک ها باید بیاد واحد مدیریت پروژه. من اینجام! نمرده ام که!
  • خواستم بگم این بخش فروش داره کار پیگیری مشتری های قدیمی اش رو به نحو احسنت توی این شرایط به جا میاره! به مشتریای عهد قجرمون زنگ میزنه و چاق سلامتی میکنه ! ( همونایی که یا پروژه هاشون رو نصفه و نیمه رها کردن - مثل لاکچری پرشین - ) وقتی شنیدم میخواد همچین کاری بکنه، سعی کردم با لحن خیلی نرم ازش بخوام که این زنگ ها رو حداقل بذاره برای هفته دیگه که وقت داشته باشیم روشون کار کنیم.

خواستم خیلی چیزا بگم ...

اما همه ی اون " خواستم بگم ها" رو قورت دادم و به جاش یه لبخند تصنعی زدم و گفتم : پیش میره دیگه!

به خودم نهیب زدم: اون " خواستم بگم ها" با این لحن شکوه آمیز، یکسال پیش میتونستن به زبون بیان. اما الان نه. بعد از اینکه از تیلور این همه چیز یاد گرفتی نه! به آموزه های استاد احترام بذار و به کار ببندشون!

راحت تر نشستم روی صندلی. قیافه خونسرد تری به خودم گرفتم و لبخندم رو واقعی تر کردم.

آقای مدیر کل گفت : میدونی، چندنفری هستن از بین اینایی که رزومه فرستادن. که مثل تیلور، آرومن و شخصیت جالبی دارن. البته تیلور خودش اینا رو پیشنهاد کرده ها! ولی خب، دست و دلم نمیره به یکی شون بگم بیاد. آخه من تیلور رو خیلی دوست داشتم. رفیقم بود! وقتی توی یک سازمان، یک پستی خالی میشه که همه از اون فرد راضی بودن، چه به لحاظ کاری و چه به لحاظ اخلاقی، نمی تونی ببینی که یکی دیگه میاد و جاش رو پر میکنه. هی مخوای مقایسه کنی و هی فکر میکنی که این آدم جدیده خیلی کمتر از آدم قبلیه است.

نه سارا! نه! لبخندت رو کنترل کن! جمله " خب آخه من دارم زیر این همه کار له میشم " رو با تندی و عصبانیت به زبون نیار. وگرنه میدونی که چطوری میشه؟ باز فکر میکنه تو داری نق میزنی. آموزه های استاد یادت نره! یجوری، خیلی نرم بهش بگو که باید دلش رو بزنه به دریا و تصمیم بگیره! " بله " سفر سفره عقد نمیخواد بده که! فقط میخواد تیم رو تکمیل کنه...

 

-----------------------------------------------------

 

از دفتر آقای مدیر که بیرون اومدم، یک عالمه ایمیل جواب دادم و سری تلفن های بی پایان رو پاسخگو بودم. یکهو اون وسط بخش فروش زنگ زده میگه پروژه بستنی میگه نمیشه یه هاست با فضای کمتر بگیره؟

اون موقع بود که دیگه کنترلم رو از دست دادم و پشت تلفن داد کشیدم : "نه، نمیشه! گفتیم minimum requierment. (روی مینیم ریکوآیرمنت تاکید کردم.) بهش بگو پایین تر از این نمیشه وگرنه بهش نمیگفتیم مینیمم ریکوآیرمنت!"

البته من از این داشتم حرص میخوردم که با وجود تذکر قبلی، بخش فروش همچنان داشت به همه زنگ میزد و چاق سلامتی اش رو ادامه میداد و به این فکر نمیکرد که این چاق سلامتی ها برای بعضی از پروژه ها یه ریزه و خطرنامه و یک سونامی از تسک های مختلف رو به دنبال داره و ما ( یعنی من ! ) توی این وضعیت نمیتونیم همچین چیزی رو هندل کنیم.

تلفن رو که قطع کردم، به خودم دوباره نهیب زدم: آموزه های استاد، عزیزم، آموزه های استاد! 

چرا عصبانی میشی؟ مگه با عصبانیت چیزی حل میشه؟ خونسرد باش. مثل تیلور باش. اگر تیلور بود چی کار میکرد؟ عصبانی نمیشد، داد نمیزد. خیلی نرم مشکل رو توضیح میداد و براش راه حل ارائه میکرد. توضیحاتت کافی نبوده که متوجه نشدن. شرایط رو خوب توضیح ندادی. آره، همینه! فقط خودت رو کنترل کن!

 

-------------------------------------------------

 

روزِ سومِ نبودن تیلور رو خیلی بهتر هندل کردم. جمله " آموزه های استاد رو از یاد مبر" رو به عنوان "ذکر روز"، صدبار تکرار کردم تا تونستم در نهایت در مقابل درخواست های بیجای ترجمه متن یک نامه خیلی فوری، نوشتن متن برای صفحه مون توی جاب اینجا، درخواست تغییر رنگ بک گراند سکشن اول به - فرما و نیکان-نیکان گفتن های آقای مدیر کل و ایراد گرفتن از یو ایکس طراحی گرافیکی سایت نیکان و بردن گذاشتن همچین چیزی کف دست مشتری دووم بیارم.

نتیجه این شد که از سه تا پروژه،  یک پروژه رو رسوندیم، یک پروژه رو تموم کردیم، اما تحویل ندادیم و یکی دیگه رو هم گذاشتیم برای هفته بعد.

----------------------------------------------

 

روز آخری که نشسته بودم کنار تیلور، بعد از نوشتن وصیت نامه اش ( که اون نکات و جزئیات لازم پروژه ها میگفت و منم تندتند یادداشت میکردم ) گریه ام گرفت. لعنتی بند هم نمی اومد! دست خودم نبود. نمیتوستم به نبودنش فکر کنم و اشکام جاری نشن. هم برای خودم خجالت آور بود و هم برای اون ناراحت کننده و عذاب آور. آدم وقتی میبینه استادش داره م

میدونم که خیلی وقتا از دستم عصبانی میشد. از دست منِ خنگِ تن آسا! میدونم حرصش میدادم، زیاااااد...

اما خب، بعضیا کلا برای این آفریده میشن که ستون باشن. تیلور هم ستون بود، نه فقط برای من، برای همه تیممون. وقتی بود، خیالمون راحت بود که همه چیز حتما درست پیش میره و هیچ اتفاق بدی نمی تونه بیفته... سوپرمن وار رفتار میکرد کلا!

تیلور برای من هم ستون بود، هم راهنما...

به خاطر همینه که وقتی با مشتری ها جلسه دارم، به عنوان یک موجود خرافاتی (علاوه بر اینکه صبحش جورایای شانسم رو میپوشم) توی جلسه خودکار تیلور رو هم همراه خودم میبرم که موقع وصیت نوشتن داده بود به من و اسمش با برچسب روش چسبونده شده. خودکار رو مثل طلسم با خودم میبرم که بهم قوت قلب و شجاعت کافی بده تا بتونم جلسه رو خوب پیش ببرم و نتیجه دلخواه رو بگیرم. خودکار رو میذارم توی کشو که به عنوان خودکار دم دستی استفاده نشه و جوهرش زود تموم نشه!

--------------------------------------------

 

یه روزی یک دختری بود که اخلاق نداشت. طرز درست رفتار کردن و درست حرف زدن رو هم بلد نبود و به عنوان یک درون گرای اصیل، کمی تا قسمتی آدم گریزی داشت. تصمیم گرفت که این عیب هاش رو اصلاح بکنه. به خاطر همینم کاری رو انتخاب کرد که همه اش سر و کارش با مردم بود. شد مدیر پروژه. اما خب مشکل اینجا بود که اطلاعات زیادی توی  این حوزه هم نداشت. 

ملکوتیان که از اون بالا همه چیز رو زیر نظر دارن و تمام کارهای آدم ها از زیر دره بینشون رد میشه، حوصله شون از دست این دختر سر رفت. گفتن یه مدتی براش یه مرشد بفرستیم یه چیزایی رو یادش بده، بلکه اینقدر اعصاب خرد کن نباشه. و برای این کار تیلور رو انتخاب کردن که به تازگی در شرکت قبلی شون رو گل گرفته بودن و دنبال یک کار تازه میگشت. دخترک تیلور رو میدید و هی از خودش و رفتارهاش خجالت میکشید. بنابراین شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به سمباده زدن خودش تا اخلاقیاتش نرم تر بشن و تیزی هاش کمتر به چشم بیان، زبونش مهربون تر و نگاهش بدون غرور و عصبانیت باشن. ازش کلی چیزا راجع به حوزه کاری شون یاد گرفت.

اما خب، از اون جایی که ملکوتیان یک سرنوشت خیلی جذاب تری رو برای تیلور در نظر گرفته بودن، فقط گذاشتن تیلور یکسال از عمرش رو صرف راهنما و ستون بودن بکنه. بعدش باید میرفت به دنبال ماجراهای بهتر و جذاب تر. 

دخترک هم مثل زمانی که مدرسه میرفت، بعد از کلی درس خوندن و تمرین کردن، حالا داره امتحان نهایی اش رو پشت سر میذاره. اگر موفق بیرون بیاد، به خودش اجازه میده که بره یه مرحله بالاتر و به دنبال رویاهای بزرگتر و ماجراهای جذاب تر.

اما هیچ وقت یادش نمیره که اگر الان میتونه پشت تلفن، به ده تا مشتری پشت سر هم جواب ده بدون اینکه خیلی تندی به خرج بده، طوری لبخند بزنه که معلوم نشه از دورن داره منفجر میشه، به راه حل فکر کنه به جای غرغر کردن، بازتر فکر کنه و جستجو انجام بده، یا زهر حرف هاش رو ( تا حدی بگیره ) تا کسی ناراحت نشه، همه اش به خاطر تیلوره...

(مرسی و ممنون از اینکه استادم بودید.)

 

  • سارا
  • جمعه ۹ آذر ۹۷

خدافظ شلوار مکعبی

اول که استن لی، حالا هم استفن هیلنبرگ ...

اینکه دیگه شاید باب اسفنجی مثل قبل جذاب نباشه یا دیگه ابر قهرمانی به خفنی اون هایی که تا حالا خلق شده اند، متولد نشه، ناراحت کننده است.

خداوند بابت شاد کردن روح مردمانی افسرده در سراسر دنیا اجرشون بده.

  • سارا
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب