اواخر خرداد امسال، برای مصاحبه کاری رفتم یک شرکت دانش بنیان. خیلی شرایط خوبی داشت و میشد کلی تجربه به دست آورد. خود مصاحبه هم خیلی خوب پیش رفت. اما یه جایی، خانم مدیر عامل زد کانال دو و شروع کرد به انگلیسی حرف زدن که مهارتهای منو بسنجه. منم با اعتماد به نفس تمام، شروع کردم انگلیسی حرف زدن و نشون دادم که اگه توی فرم استخدام، قسمت زبان رو زدم عالی، الکی نیست و کاملا صحت داره. بعد برگشت گفت کجا زبان یاد گرفتی؟ منم جواب دادم، مگه اهمیتی داره؟ من خودم یاد گرفتم. (چون میدونستم خودش زبان رو توی دانشگاه خونده و بعدش زده توی تجارت بین الملل) گفتم این مهارتی که میبینین همه اش زحمت خودمه. کلی فیلم دیدم و کتاب خوندم و بابتش زحمت کشیدم.
(و من خسته شدم از اینکه هرجا میری، همه ازت مدرک زبان میخوان. مگه همین حرف زدن به اندازه کافی گویای مهارت نیست؟)
جایی هم که پرسید فلان کار رو میتونی بکنی یا نه، خیلی صریح بهش گفتم که نمیدونم، چون تا الان همچین کاری انجام ندادم و نمیتونم بگم که آره، از پسش بر بیام، چون شاید واقعا نتونم. یعنی تا وقتی شروعش نکنم معلوم نمیشه.
من صد در صد صادق بودم و سعی کردم کاملا خودم باشم. اما خب دیگه با من تماسی نگرفتن و منم قضیه رو کلا فراموش کردم. تا امروز.
این کار رو دخترداییم پیدا کرده بود. یعنی خانم مدیرعامل، میشد خواهرشوهر دخترداییم. امروز دخترداییم زنگ زد و گفت که خودش الان داره توی اون شرکت کار میکنه و با خانم مدیر عامل که حرف میزده و از من پرسیده، بهش گفته که به نظرش من زیادی با اعتماد به نفس میومدم. اینکه برگشتم گفتم زبان رو خودم یاد گرفتم، لحنم و نحوه گفتارم، «زیادی» بوده و زیادی واکنش نشون دادم. میگفته از من در کل خوشش اومده و به نظر آدمی بودم که از پس کار بر میومدم، اما اعتماد به نفس زیادیم باعث شده فکر کنه که به مشکل میخوریم.
دخترداییم میگفت مدیرعاملها کسی رو میخوان که «مطیع تر» باشن.
اون لحظه ای که اینها رو میگفت، من به این فکر کردم که مگه من گوسفندم که بخوام «مطیع» باشم؟ اینکه آدما سعی کنن آدمهای پایین تر از خودشون رو استخدام کنن، سر ترس از اینکه اون یه نفر بیاد جاشون رو بگیره یا هرچیز دیگه، کار درستیه؟
یا اینکه من برای استخدام شدن باید نشون بدم کس دیگه ای هستم؟ خودم نباشم؟ من قبول دارم که آدم خوش اخلاقی نیستم و گاهی وقتا اعصاب ندارم. خیلی وقتا هم کلا راجع به هیچی مطمئن نیستم. میترسم، یخ میکنم، میرم زیر پتو و قایم میشم، اما با خودم حرف میزنم و خودمو از زیر پتو میکشم بیرون و سعی میکنم کلی نکات خوب توی دنیا پیدا کنم و یه روز تازه رو شروع کنم. اما راجع به چیزی که خوبم، سعی میکنم نشون بدم که خوبم. چیزی که ازش اطمینان خاطر دارم رو همونطور که هست نشون میدم.
نمیدونم. شاید لحنم واقعا زیادی تند بوده، اما اینو میدونم که قطعا دوست ندارم مثل یه گوسفند هرچی بهم گفتن، بع بع کنان بگم چشم و درحالی که دارم دم برای صاحبم تکون میدم، بدوم و برم دنبال کارم. من همچین آدمی نیستم و دوست ندارم که باشم.
دختردایی زنگ زده بود میگفت اینا نیاز به کارشناس فروش دارن. کسی که بیاد سه ماه، کارآموزی کنه و حقوق هم توی این دوران طبیعتا نداره. ولی پورسانتی که میدن خیلی خوبه و باید کلی برای خودت بازاریاب پیدا کنی و با این شرکت و اون شرکت لینک بزنی و...
میگفت به خانم مدیرعامل گفته و اگه من دوست دارم، میتونم برم به عنوان بازاریاب براشون کار کنم.
به دختردایی میگم کاری که من بابتش رفتم پیششون، بازاریابی نبود. و اینکه من حس میکنم از سر دوست داشتن تو این حرف رو زده. وگرنه اگه اوکی بود، همون موقع به من زنگ میزد. احتمال داره بعد از شروع کار از من خوشش بیاد، ممکنه هم نیاد، 50_50 است، اما شروع کار، به خاطر من و مهارت های خودم نیست. به خاطر اینکه تو رو میشناسه و تو داری منو معرفی میکنی هستش و من اینو دوست ندارم. میخوام خودم رو به خاطر خودم و مهارت هام بخوان.
درک نمیکرد چی میگم. میگفت حس میکنم تو اونطور که باید برای انجام این کار علاقه نشون نمیدی. این خیلی کار خوبیه و کلی چیز یاد میگیری و میتونی برای خودت کسب و کار راه بندازی بعدا.
بهش میگم عزیز من، تو جای من نیستی. داری از دید خودت، بهترین آینده ممکن رو برای من تصور میکنی. و این فقط و فقط محبت تو رو میرسونه و من پشتم گرم میشه به بودن تو و دوست داشتنت. اما مساله اصلی من، اینه که این خانم منو نمیخواد. میخواد دل تو رو راضی نگه داره. و من به عنوان یه آدم، ممکنه یه سری برنامه ها و پلن هایی داشته باشم که تو ازشون خبر نداری. پس آره، شاید
زیاد مشتاق نباشم، چون این پلن A من نیست. تصویریه که تو از آینده من برای خودت ساختی.
دیگه از اینکه از کارای بازاریابی متنفرم چیزی بهش نگفتم. من آدم بازاریابی و فروش نیستم. من روزی دوبار با تلفن حرف بزنم، داغ میکنم، عصبی میشم، گلوم شروع میکنه به سوختن و حالم بد میشه. اون موقع که مدیرپروژه بودم، مجبور بودم با مشتری ها اینطوری در ارتباط باشم و از این تلفنی حرف زدن متنفر بودم. اما خب به هرحال قسمت کوچکی از کار بود که باید انجام میشد. اما کار بازاریابی که روی ارتباط تلفنی و لینک برقرار کردن با آدما میچرخه، کار من نیست. اصلا، ارتباط برقرار کردن با آدما نقطه قوت من نیست
دخترداییم کلا نمیفهمید چی میگم. ناچارا بهش گفتم باشه، بذار فکر کنم بعدا جواب بدم.
من دوست دارم دوباره برم سر کار و کلی چیزهای جدید یاد بگیرم. اما هنوزم از فکر اینکه باید برای استخدام شدن در جایی نشون بدم که مطیعم و خوب میتونم سرم رو بندازم پایین به خودم میلرزم و امیدوارم که هیچ وقت، هیچ وقت روزی نرسه که من مجبور بشم خودم رو زیر پا بذارم.