۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

مطیع بودن یا نبودن، مساله این است

اواخر خرداد امسال، برای مصاحبه کاری رفتم یک شرکت دانش بنیان. خیلی شرایط خوبی داشت و میشد کلی تجربه به دست آورد. خود مصاحبه هم خیلی خوب پیش رفت. اما یه جایی، خانم مدیر عامل زد کانال دو و شروع کرد به انگلیسی حرف زدن که مهارت‌های منو بسنجه. منم با اعتماد به نفس تمام، شروع کردم انگلیسی حرف زدن و نشون دادم که اگه توی فرم استخدام، قسمت زبان رو زدم عالی، الکی نیست و کاملا صحت داره. بعد برگشت گفت کجا زبان یاد گرفتی؟ منم جواب دادم، مگه اهمیتی داره؟ من خودم یاد گرفتم. (چون میدونستم خودش زبان رو توی دانشگاه خونده و بعدش زده توی تجارت بین الملل) گفتم این مهارتی که میبینین همه اش زحمت خودمه. کلی فیلم دیدم و کتاب خوندم و بابتش زحمت کشیدم.

(و من خسته شدم از اینکه هرجا میری، همه ازت مدرک زبان میخوان. مگه همین حرف زدن به اندازه کافی گویای مهارت نیست؟) 

جایی هم که پرسید فلان کار رو میتونی بکنی یا نه، خیلی صریح بهش گفتم که نمیدونم، چون تا الان همچین کاری انجام ندادم و نمیتونم بگم که آره، از پسش بر بیام، چون شاید واقعا نتونم. یعنی تا وقتی شروعش نکنم معلوم نمیشه. 

من صد در صد صادق بودم و سعی کردم کاملا خودم باشم. اما خب دیگه با من تماسی نگرفتن و منم قضیه رو کلا فراموش کردم. تا امروز. 

این کار رو دخترداییم پیدا کرده بود. یعنی خانم مدیرعامل، میشد خواهرشوهر دخترداییم. امروز دخترداییم زنگ زد و گفت که خودش الان داره توی اون شرکت کار میکنه و با خانم مدیر عامل که حرف میزده و از من پرسیده، بهش گفته که به نظرش من زیادی با اعتماد به نفس میومدم. اینکه برگشتم گفتم زبان رو خودم یاد گرفتم، لحنم و نحوه گفتارم،  «زیادی» بوده و زیادی واکنش نشون دادم. می‌گفته از من در کل خوشش اومده و به نظر آدمی بودم که از پس کار بر میومدم، اما اعتماد به نفس زیادیم باعث شده فکر کنه که به مشکل میخوریم. 

دخترداییم میگفت مدیرعاملها کسی رو میخوان که  «مطیع تر» باشن. 

اون لحظه ای که اینها رو میگفت، من به این فکر کردم که مگه من گوسفندم که بخوام  «مطیع» باشم؟ اینکه آدما سعی کنن آدمهای پایین تر از خودشون رو استخدام کنن، سر ترس از اینکه اون یه نفر بیاد جاشون رو بگیره یا هرچیز دیگه، کار درستیه؟ 

یا اینکه من برای استخدام شدن باید نشون بدم کس دیگه ای هستم؟ خودم نباشم؟ من قبول دارم که آدم خوش اخلاقی نیستم و گاهی وقتا اعصاب ندارم. خیلی وقتا هم کلا راجع به هیچی مطمئن نیستم. میترسم، یخ میکنم، میرم زیر پتو و قایم میشم، اما با خودم حرف میزنم و خودمو از زیر پتو میکشم بیرون و سعی میکنم کلی نکات خوب توی دنیا پیدا کنم و یه روز تازه رو شروع کنم. اما راجع به چیزی که خوبم، سعی میکنم نشون بدم که خوبم. چیزی که ازش اطمینان خاطر دارم رو همونطور که هست نشون میدم.

نمیدونم. شاید لحنم واقعا زیادی تند بوده، اما اینو میدونم که قطعا دوست ندارم مثل یه گوسفند هرچی بهم گفتن، بع بع کنان بگم چشم و درحالی که دارم دم برای صاحبم تکون میدم، بدوم و برم دنبال کارم. من همچین آدمی نیستم و دوست ندارم که باشم. 

دختردایی زنگ زده بود میگفت اینا نیاز به کارشناس فروش دارن. کسی که بیاد سه ماه، کارآموزی کنه و حقوق هم توی این دوران طبیعتا نداره. ولی پورسانتی که میدن خیلی خوبه و باید کلی برای خودت بازاریاب پیدا کنی و با این شرکت و اون شرکت لینک بزنی و...

میگفت به خانم مدیرعامل گفته و اگه من دوست دارم، میتونم برم به عنوان بازاریاب براشون کار کنم. 

به دختردایی میگم کاری که من بابتش رفتم پیششون، بازاریابی نبود. و اینکه من حس میکنم از سر دوست داشتن تو این حرف رو زده. وگرنه اگه اوکی بود، همون موقع به من زنگ میزد. احتمال داره بعد از شروع کار از من خوشش بیاد، ممکنه هم نیاد، 50_50 است، اما شروع کار، به خاطر من و مهارت های خودم نیست. به خاطر اینکه تو رو میشناسه و تو داری منو معرفی میکنی هستش و من اینو دوست ندارم. میخوام خودم رو به خاطر خودم و مهارت هام بخوان. 

درک نمی‌کرد چی میگم. می‌گفت حس میکنم تو اونطور که باید برای انجام این کار علاقه نشون نمیدی. این خیلی کار خوبیه و کلی چیز یاد میگیری و میتونی برای خودت کسب و کار راه بندازی بعدا. 

بهش میگم عزیز من، تو جای من نیستی. داری از دید خودت، بهترین آینده ممکن رو برای من تصور میکنی. و این فقط و فقط محبت تو رو میرسونه و من پشتم گرم میشه به بودن تو و دوست داشتنت. اما مساله اصلی من، اینه که این خانم منو نمیخواد. میخواد دل تو رو راضی نگه داره. و من به عنوان یه آدم، ممکنه یه سری برنامه ها و پلن هایی داشته باشم که تو ازشون خبر نداری. پس آره، شاید

زیاد مشتاق نباشم، چون این پلن A من نیست. تصویریه که تو از آینده من برای خودت ساختی. 

دیگه از اینکه از کارای بازاریابی متنفرم چیزی بهش نگفتم. من آدم بازاریابی و فروش نیستم. من روزی دوبار با تلفن حرف بزنم، داغ میکنم، عصبی میشم، گلوم شروع میکنه به سوختن و حالم بد میشه. اون موقع که مدیرپروژه بودم، مجبور بودم با مشتری ها اینطوری در ارتباط باشم و از این تلفنی حرف زدن متنفر بودم. اما خب به هرحال قسمت کوچکی از کار بود که باید انجام می‌شد. اما کار بازاریابی که روی ارتباط تلفنی و لینک برقرار کردن با آدما میچرخه، کار من نیست. اصلا، ارتباط برقرار کردن با آدما نقطه قوت من نیست

دخترداییم کلا نمیفهمید چی میگم. ناچارا بهش گفتم باشه، بذار فکر کنم بعدا جواب بدم. 

من دوست دارم دوباره برم سر کار و کلی چیزهای جدید یاد بگیرم. اما هنوزم از فکر اینکه باید برای استخدام شدن در جایی نشون بدم که مطیعم و خوب میتونم سرم رو بندازم پایین به خودم میلرزم و امیدوارم که هیچ وقت، هیچ وقت روزی نرسه که من مجبور بشم خودم رو زیر پا بذارم.

  • سارا
  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

پیترپن

بار اولی که کارتون پیترپن رو دیدم، عاشقش شدم. فکر کنم یازده سالم بود و ایده داستان برام خیلی تازگی داشت. داستان پسران گمشده ای که توی neverland زندگی میکردن و هیچ وقت بزرگ نمی شدن. و رهبرشون که یه پسر سرزنده و پر انرژی بود که میتونست پرواز کنه و کلی ماجراهای هیجان انگیز رو با کاپیتان هوک بدجنس، سرخ پوست ها و پری های دریایی از سر گذرونده بود.

من و ته تغاری اونقدر کارتونش رو دوست داشتیم که کلی به بابا اصرار کردیم تا برامون یه تیرکمان پلاستیکی خرید. عملا هیچ کاری نمیشد باهاش کرد بس که چیز مزخرفی بود. یعنی حتی کاری که برای اون ساخته شده بود_تیر پرتاب کردن_رو هم درست انجام نمی‌داد. ولی ما عاشقانه دوستش داشتیم، از این کلاه کپی ها به جای کلاه پیتر میذاشتیم روی سرمون، تیرکمون رو دستمون میگرفتیم، میرفتیم روی تخت و مامان و بابا و با صدای بلندی که به تقلید از صدای پسران گمشده و پیتر و سرخ پوست ها بود، فریاد میکشیدیم و پایین میپریدیم و وانمود میکردیم که توی نورلندیم و داریم با هوک مبارزه میکنیم. اون حس سرخوشی و حس آزادی که توی اون پریدن ها بود... چه قدر دلم براشون تنگ شده...

فیلم Finding neverland رو امشب دیدم. در مورد نویسنده داستان پیترپن، جیمز بَریِ که چطور با بچه های خانواده دوموریه آشنا میشه و داستان رو براساس شخصیت اونا مینویسه. پیتر، پسری که شخصیت پیترپن از روی اون الهام گرفته شده، پسر شیرین و جالبیه. جورج و مایکل، دوتا دیگه از بچه ها هستن که پیوند عجیبی با بَری دارن و خیلی راحت میشه شخصیت اونها رو توی پسرهای گمشده و برادر وندی دید.

دیدن فیلم باعث شد برم دنبال زندگی واقعی این شخصیت ها.

جورج در سال 1915 توی جنگ جهانی اول کشته میشه. مایکل در 21 سالگی خودکشی میکنه و پیتر ... پسری که قرار بود تا ابد در سرزمین Neverland بمونه و هیچ وقت بزرگ نشه، در حال مستی و بیماری و احتمالا به خاطر نامه هایی که از برادر مرده اش مایکل و دلیل مرگش پیدا کرده بود، در سن 63 سالگی خودش رو پرت میکنه جلوی قطار...

 

بعضی وقتا واقعیت اونقدر زشته که دلم میخواد دروازه این سرزمین ناکجاآباد رو هرطور شده باز کنم و برای همیشه در جایی که زمان متوقف شده بمونم. اینطوری واقعیت و سنگینی بار این دنیا هیچ وقت دیگه رخ نشون نمیده و با پتک نمیخوره توی سرم. اینطوری یادم میره که پیترپن، نماد آزادی ام، پسری که قرار بود هیچ وقت بزرگ نشه و پا به دنیای مزخرف آدم بزرگ ها نذاره، خودکشی کرده. اونوقت، دیگه بیماری و قرنطینه و دولت مردان خبیثِ نیمه دیوانه و کاملا دیوانه که زندگی ملت ها رو به آتیش بکشن وجود ندارن. حداقل اینطوری میدونم تنها دشمنی که وجود داره، یک کاپیتان هوک بدجنس با یک دست قلابداره که تهش همیشه شکستش میدیم ...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

میشه آدمای بیشتری از این دست سر راهمون قرار بگیرن؟

همیشه خدا، هروقت که شروع میکنم محض رضای دلم یه دوتا جمله به انگلیسی سرهم کنم، همیشه افرادی پیدا میشن که جواب هایی مثل این رو بلافاصله به زبون میارن:

- اَه! این باز زد اون کانال. 

- اَه! این باز زد کانال دو.

- یس. آی ام اِ بلک برد.

- بشین بابا! ما فارسیشم به زور میفهمیم.

 

این کار برای خودنمایی نیست. این کار برای به رخ کشیدن چیزی هم نیست. 

این کار صرفا و صرفا برای نخشکیدن مهارت اسپیکینگه که عملا فرصتی برای تمرین کردنش گیر نمیاد. این وسط آدمایی هم هستن که دوست دارن همراهیت کنن و اونا هم دوتا کلمه به یه زبون دیگه بگن و شروع بکنن به حرف زدن. اما معمولا به خاطر کمبود اعتماد به نفس که یه وقت نتونن خوب حرف بزنن و همچنین ترس از تحقیر شدن به خاطر کسانی که جملات بالایی رو به زبون میارن، چیزی نمیگن و سکوت میکنن. اما معمولا من سعی میکنم توی این یه مورد خاص، اهمیتی به حرف بقیه ندم و کار خودم رو بکنم.

 

اما امروز جمع عجیبی رو دیدم. شش نفر که همه شون عاشق انیمه و مانگا بودن، همه شون طراح گرافیک و آرتیست بودن، همه شون قبلا توی استودیو هورخش کار میکردن و هرکدوم روی یک قسمتی از انیمیشن «آخرین داستان» کار کرده بودن.

و همه شون بلااستثنا یهویی شروع میکردن به انگلیسی حرف زدن و نظراتشون رو تند تند به انگلیسی بلغور میکردن.

یک جمع شش نفره به شدت خلاق که هرکدوم واسه خودشون توی نقاشی صاحب سبک بودن و شخصیت خاص و دوست داشتنی خودشون رو داشتن. (یکی شون گوشواره های پلاستیکی بنفش و آبی به شکل پای چین دار اختاپوس توی گوشش انداخته بود و ریمل اکلیلی نقره ای زده بود! و یکی دیگه، اونقدر تعداد سوراخ های گوشش و گوشواره های فلزی آویزون ازش زیاد بود که حتی نگاه کردن به گوش هاش باعث میشد دردم بیاد! هیچکسی رو تا حالا اینطوری و با این همه گوشواره توی یک گوش به عمرم ندیده بودم)

این آدما، آدمایی بودن که نصف علایقشون با من مشترک بود و به راحتی به هر زبونی که دلشون میخواست با هم حرف میزدن. 

دوستشون داشتم؟ بله، داشتم.

تونستم خوب باهاشون ارتباط برقرار کنم و باب دوستی رو باز کنم؟ نه نتونستم. چون فرصت نبود و توی چهل و پنج دقیقه نمیشد رابطه دوستی پایداری رو شکل داد.

البته، دلیل دوم و مهم تر هم این بود که ورود ما، با ورود یه بچه گربه سیاه و نزار به محفل همراه بود که بیشتر از ما توجه ها رو به خود جلب کرد! و دوستانِ عاشق و سینه چاک گربه، دست به دست چرخوندنش، کلی قربون صدقه قد و هیکل و وجودش رفتن و بعد هم شروع کردن به معاینه این بنده خدا و تشخیص دادن که گوشش عفونت کرده و تصمیم گرفتن که سرپرستیش رو بر عهده بگیرن و برای دوا و درمون ببرنش دامپزشکی. (اسمش رو هم گذاشتن شینیگامی) 

بعد هم دیگه همگی بلند شدیم و رفتیم خونه هامون. و من فهمیدم که بله، در ایران، به جز موجوداتی که در جواب انگلیسی حرف زدنت، میگن Ok, I am a balckboard و کسانی که سکوت پیشه میکنن، آدمایی هم هستن که با حرارت باهات همراهی میکنن و اونقدر سلایقتون با هم مشترکه که برمیگردی و با خودت میگی : اَاَاَاَاَ، اینا چه قدر شبیه منن! (به جز قسمت مازوخیستی سوراخ گوش، مهارت شگرف درخلق تصویر و ریمل های اکلیلی)

 

  • سارا
  • جمعه ۲۸ شهریور ۹۹

چیزِ انار

+ امروز ملکه مادر بهم گفت: 

توی اون مخلوط سبزیجاتت چی میزنی؟

قیافه اش رو موقع به زبون آوردن «مخلوط سبزیجات» جمع کرده بود، طوری که قشنگ میشد فهمید نظر مساعدی نسبت به اون ظرف توی یخچال نداره.

- یه ذره ازش برداشتم خوردم. خیلی ...

دنبال کلمه مناسب میگشت : عجیب بود!

من که بهم بر خورده بود و تازه همین دیروز یه پست در باب مدح و ستایش ترکیب عزیزم منتشر کرده بودم گفتم: به خدا خوشمزه است. قیافتو اونطوری نکن دیگه.

ته تغاری از اون طرف خودش رو وارد بحث کرد و گفت: آویشن و فلفل و از اون سیر خشک ها میزنه. چیز بدی نیست.

دیگه من نگفتم سرکه برنج و سس سویا و سر سوزن زنجبیل و یکی دوتا چیز دیگه هم اضافه میکنم، وگرنه از این به بعد هر دفعه که درست میکردمش، داستان داشتیم. قیافه اش توی هم میرفت، دماغش رو چین میداد و هی میگفت که اه اه این چیه میپزی.

 

++ خورش هویج غذایی است از غذاهای بهشت. اولین بار توی سفر ثبت نام دانشگاه توی تبریز خوردیم. محشر بود. اونقدر که توی این دوسال هروقت بهش فکر میکنم، آب دهنم راه میفته. چندوقت پیش که فکر اون رشته های نارنجی رنگ دست از سرم بر نمیداشت، به ملکه مادر پیشنهاد دادم که یه بار امتحانی درستش کنه و اونم (در کمال ناباوری) درجا موافقت کرد. (چون اصولا ایده های غذایی من رو، همونطور که در بالا بهش اشاره شد، خیلی قبول نداره).

وقتی درستش کرد، رنگش خیلی تیره شده بود. یعنی نسبت به اون چیزی که قبلا دیده بودیم و رنگ خیلی روشن و شفافی داشت، زیادی تیره رنگ بود. ته تغاری ازش پرسید: مامان چی توش ریختی که رنگش اینقدر تیره شده؟

ملکه مادر جواب دادن : چیزِ انار. چی میگن بهش؟ همونی که دوسال پیش از جشنواره انار خریدیم. چی بود اسمش خدایا...

من: سس؟

- نه!

ته تغاری: رب؟

- نه بابا. نک زبونمه ها...

من: آب انار؟ هسته انار؟ پوست انار؟ دیگه انار چیز دیگه ای نداره ها!

خندید و گفت: نه بابا. یه اسمی داشت الان یادم نمیاد.

خلاصه که اسم اصلی «چیزِ انار» یادش نیومد و همین اسم روش موند. البته خورشتش خیلی خوشمزه شده بود و مامان میگفت احتمالا مزه اش به خاطر همون چیز اناره.

 امروز ته تغاری با کلی سعی و کوشش راضی اش کرد که دوباره خورش هویج بذاره. و اشاره کرد که این دفعه توش «چیزِ انار» نریزیم و ببینینم مزه اش چطوری میشه. ملکه مادر اولش وقتی دوباره چیز اناز رو شنید کلی خندید. بعد هم دلش نرم شد و قبول کرد.

 

+++ از اون خورش بهشتی بدون چیز انار، یه رشته هویجش هم مال من نیست. من امشب توی رژیمم نون پنیر دارم:| 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹

گوردن رمزی درون بیدار میشود

یه زمانی بود هرچی میپختم شیرین میشد! یعنی نمیدونم این دستای من چه خاصیت عجیب و غریبی داشتن که به تمام غذاهام یه مزه شیرین-طور القا میکردن. حالا چیز زیادی هم نمیپختما! ولی خب حاصل کار من همیشه اونقدر بدمزه بود که دیگه حتی خودمم رغبت خوردن شون رو نداشتم.

دیگه از اون موقع به بعد برای حفظ سلامت خانه و خانواده و هدر ندادن مواد غذایی هم که شده آشپزی رو بوسیدم و گذاشتم لب طاقچه تا زمان لازم.

سر این رژیم گرفتنم مجبور شدم مهارت های نداشته آشپزی ام رو دوباره از سر طاقچه بردارم، گرد و خاکشون رو بتکونم و ببینم که توی این مدتی که به حال خودش رهاشون کرده بودم، آیا (در کمال خوشبینی و بدون هیچ گونه تمرینی) تغییری، پیشرفتی چیزی حاصل شده یا نه.

و بعد معلوم شد که بعله! تغییر کرده، اونم چه تغییری!

من یه جمله ای دارم که خیلی دوستش دارم و هر زمان که بتونم ازش استفاده میکنم و باهاش به دیگران پند و اندرز میدم و اونم اینه که : « ایده مثل قرمه سبزی میمونه. باید یه مدت توی مغز بمونه تا جا بیفته.» معلوم شد که تنها ایده ها نیستن که نیاز به جا افتادن دارن. بلکه مهارت ها هم مثل ایده ها، با موندن توی مغز و خیس خوردن در آب نورون های مغزی و به حال خود رها شدن، جا میفتن و میرسن.

حالا نه اینکه یهویی بعد از این چندسال تبدیل شده باشم به گوردون رمزی ها!  

ولی خب دیگه حداقل از شر اون ماده چسبناکی که باعث میشد اگه حتی کوفت هم بپزم طعم شیرین به خودش بگیره خلاص شدم و ایده هایی که پیاده میکنم برای پختن بعضی چیزا به شدت خوب از آب درمیاد.

البته برعکس قبلا، الان بعضی از غذاهام خوش نمک بودن رو رد میکنن و به شوری میزنن. (هنوز مونده مقدار نمک غذا دستم بیاد) اما همچنان قابل تحملن. 

شده بعضی وقتا گند بزنم. یه بار یه ماکارونی پختم که به معنای واقعی کلمه افتضاح بود. اونقدر بد بود که با وجود رژیم بودنم، آبروم رو در اولویت دیدم و باقی مونده اش رو هم ریختم توی شکمم که اثری ازش باقی نمونه و یه وقت خدایی نکرده کسی به میزان عمق فاجعه پی نبره. ولی از اون طرف هم براساس غریزه و کمی آزمون و خطا به ترکیب سری پخت مخلوط سبزیجاتی رسیدم که از فرط خوشمزگی دلم میخواد به جای روزانه 120 گرم، کل ماهیتابه رو در خندق بلا خالی کنم.

خلاصه که دارم یه چیزایی یاد میگیرم بالاخره ...

 

وضعیت رژیم جنگجوی خسته درون - دوره ی دوم - هفته سوم:

بعضی وقتا اونقدر گشنم میشه که دلم میخواد هرچی دستم میرسه رو خالی کنم در شکم نازنین. البته که همیشه موفق میشم جلوی خودمو بگیریم. ولی دیشب دچار یک لغزش اساسی شدم. دیدم دیگه اینطوری نمیتونم. اگه به این زهد و پرهیزگاری ادامه بدم، روانم به خطر میفته. دیگه گفتم حالا یه شب که هزار شب نمیشه و هر چی دستم رسید خوردم. اونقدر خوردم که داشتم میترکیدم. ولی خب، به خودم گفتم اشکالی نداره عزیزم. عوضش هم دلت سیر شد، هم چشمت. 

+ حالا درسته که یکی دوبار از این لغزش ها داشتم، اما خداییش در کل رعایت میکنم. با این حال، توی این سری دوم رژیمم، چیز زیادی کم نکردم که بسی مایه نگرانیه...

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹

lovely as a tree

وقتی داشتم فیلم میدیدم، یه نفر درحالی که روبه روی یه جنگل سبز ایستاده بود و مه همه جا رو پوشونده بود، این شعر رو خوند:

 

I think that I shall never see

A poem lovely as a tree.

 

Poems are made by fools like me,

But only God can make a tree.

 

به نظرم خیلی قشنگ اومد. وقتی توی اینترنت دنبال شاعرش میگشتم، بقیه شعر رو هم پیدا کردم:

(دلم نیومد حتی ترجمه اش کنم. چون برگردوندنش به فارسی، همه قشنگی اش رو از بین میبره. )

 

I think that I shall never see

A poem lovely as a tree.

 

A tree whose hungry mouth is prest

Against the earth’s sweet flowing breast;

 

A tree that looks at God all day,

And lifts her leafy arms to pray;

 

A tree that may in Summer wear

A nest of robins in her hair;

 

Upon whose bosom snow has lain;

Who intimately lives with rain.

 

Poems are made by fools like me,

But only God can make a tree.

 

  • سارا
  • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

صداهای آشنا (از ماوراء)

گفتم که یه مهد وسط کوچه است و صبح ها پر از جوجه های رنگیه که وول میخورن و اینطرف و اونطرف میرن، سوار سرسره میشن، تاب بازی میکنن و از سر و کول همدیگه بالا میرن... 

تاب مهد اما همیشه خدا خرابه... لولاهاش زنگ زده و هیچکس هم روغن کاریشون نمیکنه. به خاطر همینم هر وقت که یکی از جوجه ها روش میشینه و بالا و پایین میره، تاب شروع میکنه غژغژ صدا کردن و فریاد زدن. اونقدر داد و فریاد میکنه که از دستش عاصی میشم... مخصوصا موقع امتحانا، تبدیل به مصیبت عظما میشه برام! 

اما راستش رو بگم، تنها زمانی که صدای غژغژ تاب بلند میشه صبح و ظهر و عصر، زمانی که بچه ها توی حیاط وول میخورن نیست.

یه وقتایی هستش که نزدیکای صبح، زمانی که هنوز یکی دو ساعتی به روشن شدن هوا باقی مونده، صدای غژغژ تاب یهویی بلند میشه. ممکنه واسه 5 دقیقه یا حتی نیم ساعت ادامه پیدا کنه و بعد دوباره همه جا سکوت حکمفرما میشه... 

یعنی تصور کنین ساعت سه یا چهار صبح، که اکثر آدما خوابیدن و پرنده هم توی کوچه پر نمیزنه و همه جا ساکت و آرومه، یهویی و بدون هیچ دلیل منطقی، صدای غژغژ بلند میشه و تاب شروع به حرکت میکنه... اون موقع است که مو به تنم سیخ میشه، هندزفری رو با سرعت هرچه تمامتر توی گوشم فرو میکنم و به دنیای مادی و عینیات چنگ میندازم، بلکه فکرم رو از اون چیزی که بیرون داره اتفاق می افته، منحرف کنم!

(میدونم که باد نیست! چون یه چندباری رفتم دم پنجره و نوک درخت ها رو چک کردم که ثابت و بی حرکت بودن. حتی با ترس و لرز، پنجره رو هم باز کردم و دستم رو بردم بیرون که مطمئن بشم جریان هوایی درکار نیست.) 

خلاصه که از ما بهترون محله مون تاب بازی دوست دارن... 

 

  • سارا
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹

صداهای آشنا

صبح ها، صدای داد و فریاد و خنده های بچه های 2 تا 6 ساله مهدکودک وسط کوچه، آسایش همه را بر هم میزند. ساعت 3 و 4 بعد از ظهر که میشود، سر و صدایشان به اوج خود می رسد. توی حیاط جمع میشوند و عین جوجه های رنگی که توی یک جعبه ریخته باشندشان، هی وول میخورند و جیک جیک میکنند و درحالی که در انتظار آمدن پدر و مادرشان هستند، نوبتی از سرسره کوچک مهد بالا میروند و جیغ زنان پایین می آیند و با هم حرف میزنند و خوشحالی میکنند و خلاصه که خیلی شادند.

بعد کم کم بچه های 6 سال به بالای محله به همراه نوجوان ها شیفت را از بچه های کوچکتر تحویل میگیرند. به اینصورت که پیدا شدن سرو کله شان با پایین رفتن خورشید نسبت عکس دارد. میدوند و دوچرخه سواری میکنند و فریاد میزنند و با نعره زدنِ «ممد! میکشمت!» یا «صبر کن منم بیام»، دنبال هم  میگذارند. 

خلاصه که حس میکنم در دنیای اشتباهی زندگی میکنم.

هم به خاطر اینکه مجبورم ساعت ها پشت این لپ تاپ بنشینم و کاری را تمام کنم که خیلی به مذاقم خوش نیست و ادای آدم بزرگ های جدی را در بیاورم، درحالی که دلم پر میکشد برای دویدن و دوچرخه سواری و فریاد زدن و گرگم به هوا بازی کردن، هم اینکه به این فکر میکنم مگر کرونا تمام شده که مهدها باز است و تمام بچه ها بعد از ظهر بیرون میریزند؟ شاید تمام شده و منی که خودم را این همه مدت در خانه حبس کرده ام، از تمام دنیا بی خبرم ... 

بعد که خورشید کامل پایین میرود، صداها عوض میشود. در روزهای عادی، آکاردئون نواز دوره گرد با آن صدای محزون سازش می آید و هرشب، سلطان قلب ها را میزند. یا آهنگ های قدیمی که نمیدانم اسمشان چیست، اما وقتی نت ها با ساز تنهای او نواخته میشوند، چنان سوزی دارند که یکراست بر روی قلب می نشینند و حس تنهایی دوره گرد را بین همه پخش میکنند. 

اما این چند روزه خبری از دوره گرد نیست. در عوض صدای دسته ها و سینه زنی می آید. گاهی هم ماشین هایی رد می شوند که بسته به عقیده راننده شان، نوحه پخش میکنند یا آهنگ های غمناک. 

اما برای شنیدن صدای محبوبم، باید تا بعد از نیمه شب صبر کنم. زمانی که رفتگر محله می آید و جارویش را به زمین میکشد ... زمانی که همه جا را سکوت مطلق فرا گرفته و فقط و فقط صدای خش خش جارویی شنیده میشود که از سر وظیفه و در دل تاریکی، گرد و غبار را از تن زمین می تکاند و برای یک روز تازه آماده اش میکند.

آن موقع است که تمام وجودم گوش میشود و دل به صدای آن خش خش های بی ریا در دل شب می سپارم ...

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ شهریور ۹۹

امروز، عاشورا، در شهر هزاران خفته ابدی

اول.

صحنه غریبی بود، عزیز جان. بس غریب...

همه یکدست سیاه‌ برتن، ماسک سفید بر صورت و عینک آفتابی بر چشم داشتند. به سختی میشد دیگری را تشخیص داد. صورت های پوشیده و لباس های مشکی... به سختی میشد یکدیگر را پیدا کرد. همه شکل هم بودند. وجه تمایزی بین هیچ کس نبود. 

در گرما و زیر آفتاب، همگی، ایستاده یا نشسته، منتظر بودند. 

منتظر آمدن عزیزشان از سالن تطهیر. 

هر از چندگاهی، از یک گوشه صدای ناله و فغان، شیون و فریاد و نعره های دردناکی بلند میشد که تا اعماق قلب همه حاضران رسوخ می‌کرد. بر سر کوفتن ها و بر سینه کوفتن ها و سیلاب اشک هایی که از روی ناباوری جاری میشد و همه چیز را با خود می‌شست و می برد... 

صحنه غریبی بود عزیز جان. 

صبح عاشورا بود. اما راستش شاید کسی به آن اهمیت نمی‌داد. همه درگیر آن خلا کِشنده حفره تازه درون قلبشان بودند که با از دست دادن عزیزتر از جانشان سر باز کرده بود و مانند یک سیاهچاله، همه وجودشان را به سمت خودش می‌کشاند و مثل یک دمل چرکی، زهراب دردناکی از آن به بیرون تراوش می‌کرد که سرتاپایشان را می‌پوشاند. 

برای این آدمها، دیگر روز عاشورا هرگز مثل قبل نخواهد بود. همیشه و هرسال، حتی در روزهای بارانی و روزهای برفی عاشورا، به یاد خواهند آورد که چنین روزی، در یک روز گرم و آفتابی با آبی ترین آسمانی که تا به حال دیده اند، عزیزشان را به دستان سرد خاک سپرده اند. 

صحنه غریبی بود این روز عاشورا. 

راستش آنجا، در خانه ابدی هزاران آدمی که زیر خاک خفته بودند، هیچ خبری از آن ریا و عزاداری های خشکه‌مقدس‌واری که در بیرون جریان داشت نبود. همه بر سینه میکوفتند، اما این سینه کوبی کجا و آن کجا. اینجا همه چیز واقعی بود. اگر اشکی بود، واقعی بود. برای خودشان. برای عزیزشان. برای جای حفره تازه درون قلبشان که نمی‌دانستند باید از این به بعد چطور با آن و جای خالی اش سر کنند...

زنده ترین عاشورایی بود که تمام عمرم به چشم دیدم... 

 

دوم. 

به نشانه ها باور داری؟ همان چیزهای کوچکی که خیلی ها نادیده اش می‌گیرند، اما اگر چشمانت را خوب بازی کنی، می‌توانند به نور امید تبدیل شوند...

بعد از دفن، وقتی که سر و صدای مداح بالاخره خاموش شده بود، وقتی که ترمه را روی خاک پهن کرده بودند و گلهای روی قبر را پرپر کرده بودند و همه ایستاده بودند و خداحافظی های آخر را می‌کردند، یک پروانه با بال های بزرگ زردرنگ، ناگهان سر و کله اش پیدا شد. یک دور روی قبر تازه پرواز کرد، به دور آدم هایی که عزیزترین شان را به دستان خاک سپرده بودند چرخید، بالای سایه بان بال بال زد و بعد رفت.

نمی‌دانم کسی آن پروانه را دید یا نه... اما خیال من یکی که با دیدنش آرام گرفت... 

  • سارا
  • يكشنبه ۹ شهریور ۹۹

فرشته های زمینی وجود دارند

آدم هایی را که خدا در این شبها پیش خودش صدا می‌زند، پارتی شان خیلی کلفت است. مگرنه؟

خیلی مهربان بود. همیشه خدا قربان صدقه همه میرفت. بعد از این همه سال که از مرگ شوهرش می‌گذشت، آنچنان عاشقش بود که شب به شب زیر قاب عکس  «آقا ابراهیم» می‌خوابید تا بتواند صبح به صبح، اولین نفر به او سلام کند. صدای خوبی هم برای خواندن و روضه خوانی داشت. مداح امام حسین بود. اما از آن طرف، دل جوانی هم داشت و عاشق آهنگ های ساسی مانکن بود. همراه آهنگ چنان بشکن میزد و شادی می‌کرد که من پیش خودم به روحیه سرزنده اش غبطه میخوردم. چه قدر عاشق عروسش بود. وقتی محبتش به عروسش را می‌دیدی، تمام داستان‌های عروس بدجنس و مادرشوهر حسود پیش چشمت تبدیل به افسانه های کهن از روزگاران دور می‌شد. زبانی دا‌شت که فکر نکنم هرگز کسی را در این شصت و خورده ای سال آزرده باشد. 

خلاصه اش اینکه هیچکس چیزی به جز خوبی ازش ندیده بود. این چند وقت درد کشید، اما نه زیاد. عملش که کردند، رفت توی کما. منتظر بودیم به هوش بیاید. به هوش که آمد، گفت از خدا وقت گرفتم. که بیایم و خداحافظی کنم. دو سه روزی مهمانمان بود. 

دیشب رفت. 

شب تاسوعا... صبح عاشورا دفنش می‌کنند و من به این فکر میکنم که چه قدر پیش خدا پارتی کلفتی داشت و شاید اصلا صاحب روز عاشورا پادرمیانی کرده بود و مداحش را صدا کرده بود که پیشش بیاید... 

  • سارا
  • شنبه ۸ شهریور ۹۹

اگه دارین میرین جهنم، تا تهش برین

روز سی و یکم جنگجوی خسته درون در حال پرهیز غذایی:

سرم گرم لپ تاپ بود که ملکه مادر اومد توی اتاق تا بهم شب به خیر بگه. نگاهش به بشقاب کثیفی افتاد که گذاشته بودم پایین تخت و با تعجب گفت :

- این چیه دیگه؟ تو مگه رژیم نبودی مثلا! یه بشقاب که با ما خوردی، یکی دیگه هم اینجا؟

و منتظر توضیح، به صورتم خیره شد.

خودم رو از تک و تا ننداختم و جواب دادم:

- چرچیل یه جمله ای داره که میگه اگه دارین میرین جهنم، تا تهش برین. دیگه ما هم گفتیم تا تهش بریم دیگه!

ملکه مادر دستانش رو روی سینه به هم قلاب کرد و یکی از ابروهایش رو بالا برد:

- آهااااان! اونوقت فردا چی؟ جهنمتون فردا هم ادامه داره؟

جواب دادم: نه دیگه! فردا ریست میشه، برمیگردیم برزخ!

 

+ اصل جمله چرچیل اینه : If you're going through hell, keep going 

++ برای ظهر 260 گرم ماکارونی داشتم. اونقدر خوشمزه شده بود که دلم طاقت نیاورد فقط به یه وعده اکتفا کنم. یعنی راست راستش رو بخوام بگم، اینطوری شد که چند ساعت بعد از ناهار رفتم پای گاز تا از کتری آب جوش برای خودم بریزم، وسوسه شدم و یه چنگال برداشتم و از توی قابلمه یه کم برداشتم و خوردم. مزه اش اونقدری خوب بود که اراده ام رو به لرزه بندازه. به خاطر همینم شب رفتم تو کارش. ولی دیگه زدم به سیم آخر و گفتم بزار یه دل سیر بخورم که چشمم روی اون پیچ پیچی های توی قابلمه نمونه.

  • سارا
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹

موتور محرکه حرکت به سمت جلو

هر آدمی یک سری هدف در زندگیش داره که سعی میکنه بهشون برسه. حالا ممکنه بتونه از پسش بربیاد و به هدف برسه یا اینکه وسط راه جا بمونه و فقط حسرت آرزوهای دور و درازش رو بخوره. در کنار هدف ها، هرکسی گزینه های زیادی هم توی زندگیش داره که دوست داره بهشون برسه.

کلی کار هست که میخواد انجام بده، کلی لیست برای کارهایی که دوست داره انجام بده داره، یه عالمه جاهای جذاب و فریبنده هست که باید بره ببینه، و کلی مهارت هست که باید یاد بگیره.

اما... 

آیا واقعا انجام تمام این کارها (همگی با هم) باعث خوشبختی و ایجاد زندگی بهتر (یا حداقل حس بهتر) میشن؟ یعنی انجام تمام این کارهایی که آدم دوست داره انجام بده، مانع از این نمیشن که به هدفش برسه؟

 

میخوام داستان آدمی رو براتون تعریف کنم که برای هدفش، دست به کاری زد که هرکسی از پسش بر نمیاد.

در سال 207 قبل از میلاد مسیح، روزی فرمانده ژیانگ_یو (Xiang-yu) به همراه 20 هزار سربازش از رودخانه یانگ تسه عبور میکنن. این طرف رودخانه هیچ چیز نبوده به جز دیوارهای نفوذناپذیر شهری که باید تسخیر می‌شده و 300 هزار سربازی که از شهر دفاع میکردن.

شب، سربازهای ژیانگ_یو بلند میشن و میبینن که همه کشی هاشون داره میسوزه و خاکستر میشه. به علاوه متوجه میشن که تقریبا تمام جیره غذایی شون هم از بین رفته. و بالاتر از همه می‌فهمن که این کار به دستور خود فرمانده ژیانگ_یو انجام شده، و نه نیروهای دشمن!

سربازها که حالا دیگه نمیتونستن به عقب برگردن و فقط به اندازه سه روز غذا برا‌شون مونده بود، ناچار بودن یا شهر رو تسخیر کنن یا تسلیم مرگ بشن.

قطعا این تصمیم ژنرال، اون رو جز لیست 10 فرمانده محبوب تاریخ چین قرار نمیده!

اما باعث میشه که سربازها چاره ای به جز پیروزی در مقابل خودشون نبینن و با تمام وجود بجنگن، لشگر 300 هزار نفری رو شکست بدن، شهر رو تسخیر کنن و ناممکن رو ممکن کنن.

ژنرال اون موقع فقط 25 سال داشت! (گرچه به پرتره های باقی مونده ازش اصلا نمیخوره که 25 سالش باشه!) ولی با این تصمیم سنگدلانه که هم خودش و هم 20 هزار نفر دیگه رو در معرض کشته شدن قرار می‌داد، تونست سلسله Qin رو سرنگون کنه.

 اما بعد، از کسی که بر سر تصاحب مسند امپراطوری باهاش در رقابت بود شکست خورد. نتونست ننگ این شکست رو بپذیره ( شاید هم دیگه هدفی توی زندگی نداشت که براش تلاش کنه ) و (در سی سالگی) بعد از شکستش خودکشی کرد.

این ژنرال در تاریخ چین به آشیل و هانیبال شرقی معروف شده... (صفحه ویکی پدیای ژنرال برای اطلاعات بیشتر و عکس پرتره )

 

به عنوان کسی که داره توی دنیایی پر از تنش و تغییرات گوناگون زندگی میکنه و میدونه که هرلحظه امکان داره یه اتفاقی بیفته که کل زندگیش دستخوش تغییر بشه، آیا باید همیشه یک نقشه ب برای زندگیمون داشته باشیم و انتخاب دوم و سوم و چندمی هم برای کارها و تصمیماتمون قرار بدیم؟

 یعنی داشتن هدف دوم و سوم خوبه؟ که مثلا بگیم خب حالا این نشد، بریم سراغ اون یکی هدف؟ اینطوری انگیزه مون برای تلاش کردن و رسیدن به مهمترین هدف که هدف شماره یک هستش، کم نمیشه؟ 

یعنی میخوام بگم تلاش کردن برای هدف اصلی مهمه. اما با وضعیت جهان ما، داشتن یه هدف دوم یا حتی سوم هم برای دووم آوردن و موندن و زندگی کردن لازمه. همه نمیتونن مثل ژیانگ یو باشن. ولی آیا باید اون رو الگو قرار بدیم، همه پل های پشت سرمون رو خراب کنیم و نگاهمون فقط به سمت جلو باشه و بدونیم که راه برگشتی نداریم و تنها مسیر موجود، مسیر رو به جلوست؟ یا اینکه «زندگی کردن تحت هر شرایط» رو انتخاب کنیم و اگر همه چیز خراب شد، حداقل یه راه فرار برای خودمون بذاریم؟

جواب دادن این سوال سخته. چون دنیای ما، دنیای غیرقابل پیش بینی و پیچیده ایه و هرآن امکان داره به خاطر بیماری های عجیب و غریب مثل کرونا، زلزله، سیل، آتشفشان، منفجر شدن شهر در اثر بی کفایتی مسئولین در هرکجای دنیا، اقتصاد بی ثبات، بالا رفتن دلار، سقوط بورس، سقوط هواپیما و همراهش سقوط آرزوها و کلی اتفاقات و عوامل دیگه، هرچیزی که می‌شناختیم تغییر کنه. (غیر از اینه؟) 

اما...

مساله ای که اینجا هست اینه که داشتن گزینه های زیاد، باعث میشه ما انرژی، وقت و تمرکزمون رو هزار تیکه کنیم تا بتونیم همه رو پوشش بدیم. جوابی که من برای این سوال پیدا کردم اینه که گاهی اوقات، ما هدف هامون رو با اون چیزی که میخواییم اشتباه میگیریم. یعنی هدفمون میتونه با «چیزی که میخواییم» فرق داشته باشه.

مثلا،

یه نفر در اواسط 20 سالگی،

میخواد یه زبان برنامه نویسی یاد بگیره که هم مهارت جدیده و هم به شغلش کمک میکنه،

میخواد برای امتحات آیلتس و گرفتن پذیرش اقدام کنه،

میخواد مهارت های مرتبط با شغلی که داره رو افزایش بده،

 گیتار و پیانو هم دوست داره یاد بگیره و کلاس میره،

کلاس یوگا هم که خب برای سلامتیه و واجبه،

روابط اجتماعی هم که جای خود داره و نمیشه با دوستان بیرون نرفت و برنامه کافه و کوهنوردی و طبیعت گردی و غیره نداشت و مدام توی اینستاگرام و واتس اپ و تلگرام و توئیتر چرخ نزد و جواب دوست و آشنا رو نداد ...

این آدم با این همه مشغله، بالاخره قراره ایران بمونه و توی شغلش پیشرفت کنه، یا اینکه بره خارج و ادامه تحصیل بده؟ میخواد پیانو تمرین کنه یا با دوستاش دور همی بذاره؟

این آدم خیلی چیزا میخواد و دوست داره خیلی کارا بکنه. اما هدفش کدومه؟ رفتن از ایران یا پیشرفت توی شغلش؟ یا داشتن آرامش و حس خوب؟

احتمالا تصور این آدم و تفکرات لایه های زیرین ذهنش اینطوریه که میخواد از ایران بره و تمام تلاشش رو باید برای این کار بکنه، ولی حالا اگه نشد که احتمالش هم هست، کارش توی ایران هست دیگه! درسته که هر روز یه بدبختی توی ایران بر سرش هوار میشه، اما میتونه توی کارش پیشرفت کنه. و برای اینکه همه چیز رو روی برنامه نگه داره، میخواد همه رو با هم پیش ببره. یعنی هم زبان بخونه، هم کلاس برنامه نویسی میره، هم کلاس های افزایش مهارت شغلش رو شرکت میکنه، از تفریحش هم نمیزنه چون به هرحال آدمی به استراحت نیاز داره و گیتار و کافه و کوه و همه اینا بهش انرژی لازم برای ادامه دادن میده.

در آخر این حس بهش دست میده که خب، کوتاهی نکرده و هیچ کدوم از پل های پشت سرش رو خراب نکرده و آپشن های بازی داره.

نمیگم اینطوری زندگی کردن خوب نیست. ولی این مدل زندگی، شاید فقط باعث بشه به کم اهمیت ترین هدف هاش برسه. ( البته این در مورد همه صدق نمیکنه. به شخصه یه بنده خدایی رو میشناختم که به طور همزمان یک کار پر مسئولیت داشت، کلاس آیلتس میرفت و توی خونه هم زبان میخوند، کلاس ژاپنی میرفت، کلاس کیک بوکسینگ و سانس بعدش دفاع شخصی میرفت، برای رشته تحصیلی اش مطالعه میکرد، انیمه میدید، کارهای خونه هم با خودش بود و به همه کاراش هم میرسید! دست راستش روی سر ما) 

یعنی اون شخصی که بالا مثال زدم، به عنوان یه آدم معمولی که قدرت های مافوق طبیعی نداره و تا حدی بعضی از محدودیت هاش رو میشناسه، باید دقیقا تعیین کنه که هدفش چیه و بعد مسیرش رو برای رسیدن به اون مشخص کنه. مثلا اگر هدفش داشتن یه زندگی خوب و راحت و بی دغذغه است، باید اول تعریفش رو از زندگی راحت و بی دغدغه تعیین کنه، بعد ببینه با معیارهای زندگی در ایران میتونه جورش بکنه یا نه. و براساس جوابی که بهش میرسه، باید تعیین کنه که از چه راهی میخواد بهش برسه. یعنی در این حالت، ممکنه از ایران رفتن اصلا هدف اون فرد نبوده باشه، بلکه تنها یک مسیر برای رسیدن به هدف بوده باشه.

همینطور داشتن کلی پرونده باز در ذهن باعث میشه که آدم به جای جلو رفتن، درجا بزنه. چون انرژی اش رو داره به چندین بخش تقسیم میکنه و  نمیتونه موانع رو رد بکنه. ما باید یاد بگیریم که این درهای اضافه رو که فکر میکنیم باز نگه داشتن همه شون ضروری هستن، ببندیم. یکسری ها رو برای همیشه و بعضی ها رو برای یک مدت کوتاه.

تا جا باز بشه. برای تمرکز کردن. برای تلاش کردن. برای جنگیدن و رسیدن به هدف.

شاید نتونیم مثل ژنرال ژیانگ-یو همه چیز رو در راه هدفمون قربانی کنیم، ولی حداقل میتونیم درهای اضافه رو ببندیم! و اگر درهای اضافی  بسته بشه و هدفمون مشخص بشه، میتونیم هزارتا راه مختلف برای رسیدن به هدف پیدا کنیم و براش برنامه ریزی کنیم. اینطوری، وقتی که هدف رو با مسیر اشتباه نمیگیریم، اگر خدایی نکرده سیل و رعد و برق و سونامی هم سر راهمون قرار بگیره، میتونیم یه راهی برای پشت سر گذاشتنش پیدا کنیم. 

 

+ من برای پیدا کردن جواب این سوالی که اول این پست نوشته بودم و دغدغه ذهنی ام بود، کلی فکر کردم و کتاب Predictable irrational هم کمی در رسیدن به جواب بهم کمک کرد. نمیگم این جواب قطعیه یا صد درصد درسته. یا مثلا کسی مثل یه جوون لبنانی که تمام سرمایه اش یه دفتر بوده که توش کار میکرده و بعد از انفجار بیروت همه چیزش رو از دست داده، با مشخص بودن هدفش، میتونه هزار تا راه دیگه برای رسیدن به مقصد پیدا کنه. اما این جوابیه که تا حدی راضی ام میکنه و بهم کمک میکنه تا یه کمی خودمو جمع و جور کنم، چیزمیزهای اضافه زندگیم رو بریزم دور و سعی کنم اوضاع رو کمی بهتر کنم.

  • سارا
  • سه شنبه ۴ شهریور ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب