هر آدمی یک سری هدف در زندگیش داره که سعی میکنه بهشون برسه. حالا ممکنه بتونه از پسش بربیاد و به هدف برسه یا اینکه وسط راه جا بمونه و فقط حسرت آرزوهای دور و درازش رو بخوره. در کنار هدف ها، هرکسی گزینه های زیادی هم توی زندگیش داره که دوست داره بهشون برسه.
کلی کار هست که میخواد انجام بده، کلی لیست برای کارهایی که دوست داره انجام بده داره، یه عالمه جاهای جذاب و فریبنده هست که باید بره ببینه، و کلی مهارت هست که باید یاد بگیره.
اما...
آیا واقعا انجام تمام این کارها (همگی با هم) باعث خوشبختی و ایجاد زندگی بهتر (یا حداقل حس بهتر) میشن؟ یعنی انجام تمام این کارهایی که آدم دوست داره انجام بده، مانع از این نمیشن که به هدفش برسه؟
میخوام داستان آدمی رو براتون تعریف کنم که برای هدفش، دست به کاری زد که هرکسی از پسش بر نمیاد.
در سال 207 قبل از میلاد مسیح، روزی فرمانده ژیانگ_یو (Xiang-yu) به همراه 20 هزار سربازش از رودخانه یانگ تسه عبور میکنن. این طرف رودخانه هیچ چیز نبوده به جز دیوارهای نفوذناپذیر شهری که باید تسخیر میشده و 300 هزار سربازی که از شهر دفاع میکردن.
شب، سربازهای ژیانگ_یو بلند میشن و میبینن که همه کشی هاشون داره میسوزه و خاکستر میشه. به علاوه متوجه میشن که تقریبا تمام جیره غذایی شون هم از بین رفته. و بالاتر از همه میفهمن که این کار به دستور خود فرمانده ژیانگ_یو انجام شده، و نه نیروهای دشمن!
سربازها که حالا دیگه نمیتونستن به عقب برگردن و فقط به اندازه سه روز غذا براشون مونده بود، ناچار بودن یا شهر رو تسخیر کنن یا تسلیم مرگ بشن.
قطعا این تصمیم ژنرال، اون رو جز لیست 10 فرمانده محبوب تاریخ چین قرار نمیده!
اما باعث میشه که سربازها چاره ای به جز پیروزی در مقابل خودشون نبینن و با تمام وجود بجنگن، لشگر 300 هزار نفری رو شکست بدن، شهر رو تسخیر کنن و ناممکن رو ممکن کنن.
ژنرال اون موقع فقط 25 سال داشت! (گرچه به پرتره های باقی مونده ازش اصلا نمیخوره که 25 سالش باشه!) ولی با این تصمیم سنگدلانه که هم خودش و هم 20 هزار نفر دیگه رو در معرض کشته شدن قرار میداد، تونست سلسله Qin رو سرنگون کنه.
اما بعد، از کسی که بر سر تصاحب مسند امپراطوری باهاش در رقابت بود شکست خورد. نتونست ننگ این شکست رو بپذیره ( شاید هم دیگه هدفی توی زندگی نداشت که براش تلاش کنه ) و (در سی سالگی) بعد از شکستش خودکشی کرد.
این ژنرال در تاریخ چین به آشیل و هانیبال شرقی معروف شده... (صفحه ویکی پدیای ژنرال برای اطلاعات بیشتر و عکس پرتره )
به عنوان کسی که داره توی دنیایی پر از تنش و تغییرات گوناگون زندگی میکنه و میدونه که هرلحظه امکان داره یه اتفاقی بیفته که کل زندگیش دستخوش تغییر بشه، آیا باید همیشه یک نقشه ب برای زندگیمون داشته باشیم و انتخاب دوم و سوم و چندمی هم برای کارها و تصمیماتمون قرار بدیم؟
یعنی داشتن هدف دوم و سوم خوبه؟ که مثلا بگیم خب حالا این نشد، بریم سراغ اون یکی هدف؟ اینطوری انگیزه مون برای تلاش کردن و رسیدن به مهمترین هدف که هدف شماره یک هستش، کم نمیشه؟
یعنی میخوام بگم تلاش کردن برای هدف اصلی مهمه. اما با وضعیت جهان ما، داشتن یه هدف دوم یا حتی سوم هم برای دووم آوردن و موندن و زندگی کردن لازمه. همه نمیتونن مثل ژیانگ یو باشن. ولی آیا باید اون رو الگو قرار بدیم، همه پل های پشت سرمون رو خراب کنیم و نگاهمون فقط به سمت جلو باشه و بدونیم که راه برگشتی نداریم و تنها مسیر موجود، مسیر رو به جلوست؟ یا اینکه «زندگی کردن تحت هر شرایط» رو انتخاب کنیم و اگر همه چیز خراب شد، حداقل یه راه فرار برای خودمون بذاریم؟
جواب دادن این سوال سخته. چون دنیای ما، دنیای غیرقابل پیش بینی و پیچیده ایه و هرآن امکان داره به خاطر بیماری های عجیب و غریب مثل کرونا، زلزله، سیل، آتشفشان، منفجر شدن شهر در اثر بی کفایتی مسئولین در هرکجای دنیا، اقتصاد بی ثبات، بالا رفتن دلار، سقوط بورس، سقوط هواپیما و همراهش سقوط آرزوها و کلی اتفاقات و عوامل دیگه، هرچیزی که میشناختیم تغییر کنه. (غیر از اینه؟)
اما...
مساله ای که اینجا هست اینه که داشتن گزینه های زیاد، باعث میشه ما انرژی، وقت و تمرکزمون رو هزار تیکه کنیم تا بتونیم همه رو پوشش بدیم. جوابی که من برای این سوال پیدا کردم اینه که گاهی اوقات، ما هدف هامون رو با اون چیزی که میخواییم اشتباه میگیریم. یعنی هدفمون میتونه با «چیزی که میخواییم» فرق داشته باشه.
مثلا،
یه نفر در اواسط 20 سالگی،
میخواد یه زبان برنامه نویسی یاد بگیره که هم مهارت جدیده و هم به شغلش کمک میکنه،
میخواد برای امتحات آیلتس و گرفتن پذیرش اقدام کنه،
میخواد مهارت های مرتبط با شغلی که داره رو افزایش بده،
گیتار و پیانو هم دوست داره یاد بگیره و کلاس میره،
کلاس یوگا هم که خب برای سلامتیه و واجبه،
روابط اجتماعی هم که جای خود داره و نمیشه با دوستان بیرون نرفت و برنامه کافه و کوهنوردی و طبیعت گردی و غیره نداشت و مدام توی اینستاگرام و واتس اپ و تلگرام و توئیتر چرخ نزد و جواب دوست و آشنا رو نداد ...
این آدم با این همه مشغله، بالاخره قراره ایران بمونه و توی شغلش پیشرفت کنه، یا اینکه بره خارج و ادامه تحصیل بده؟ میخواد پیانو تمرین کنه یا با دوستاش دور همی بذاره؟
این آدم خیلی چیزا میخواد و دوست داره خیلی کارا بکنه. اما هدفش کدومه؟ رفتن از ایران یا پیشرفت توی شغلش؟ یا داشتن آرامش و حس خوب؟
احتمالا تصور این آدم و تفکرات لایه های زیرین ذهنش اینطوریه که میخواد از ایران بره و تمام تلاشش رو باید برای این کار بکنه، ولی حالا اگه نشد که احتمالش هم هست، کارش توی ایران هست دیگه! درسته که هر روز یه بدبختی توی ایران بر سرش هوار میشه، اما میتونه توی کارش پیشرفت کنه. و برای اینکه همه چیز رو روی برنامه نگه داره، میخواد همه رو با هم پیش ببره. یعنی هم زبان بخونه، هم کلاس برنامه نویسی میره، هم کلاس های افزایش مهارت شغلش رو شرکت میکنه، از تفریحش هم نمیزنه چون به هرحال آدمی به استراحت نیاز داره و گیتار و کافه و کوه و همه اینا بهش انرژی لازم برای ادامه دادن میده.
در آخر این حس بهش دست میده که خب، کوتاهی نکرده و هیچ کدوم از پل های پشت سرش رو خراب نکرده و آپشن های بازی داره.
نمیگم اینطوری زندگی کردن خوب نیست. ولی این مدل زندگی، شاید فقط باعث بشه به کم اهمیت ترین هدف هاش برسه. ( البته این در مورد همه صدق نمیکنه. به شخصه یه بنده خدایی رو میشناختم که به طور همزمان یک کار پر مسئولیت داشت، کلاس آیلتس میرفت و توی خونه هم زبان میخوند، کلاس ژاپنی میرفت، کلاس کیک بوکسینگ و سانس بعدش دفاع شخصی میرفت، برای رشته تحصیلی اش مطالعه میکرد، انیمه میدید، کارهای خونه هم با خودش بود و به همه کاراش هم میرسید! دست راستش روی سر ما)
یعنی اون شخصی که بالا مثال زدم، به عنوان یه آدم معمولی که قدرت های مافوق طبیعی نداره و تا حدی بعضی از محدودیت هاش رو میشناسه، باید دقیقا تعیین کنه که هدفش چیه و بعد مسیرش رو برای رسیدن به اون مشخص کنه. مثلا اگر هدفش داشتن یه زندگی خوب و راحت و بی دغذغه است، باید اول تعریفش رو از زندگی راحت و بی دغدغه تعیین کنه، بعد ببینه با معیارهای زندگی در ایران میتونه جورش بکنه یا نه. و براساس جوابی که بهش میرسه، باید تعیین کنه که از چه راهی میخواد بهش برسه. یعنی در این حالت، ممکنه از ایران رفتن اصلا هدف اون فرد نبوده باشه، بلکه تنها یک مسیر برای رسیدن به هدف بوده باشه.
همینطور داشتن کلی پرونده باز در ذهن باعث میشه که آدم به جای جلو رفتن، درجا بزنه. چون انرژی اش رو داره به چندین بخش تقسیم میکنه و نمیتونه موانع رو رد بکنه. ما باید یاد بگیریم که این درهای اضافه رو که فکر میکنیم باز نگه داشتن همه شون ضروری هستن، ببندیم. یکسری ها رو برای همیشه و بعضی ها رو برای یک مدت کوتاه.
تا جا باز بشه. برای تمرکز کردن. برای تلاش کردن. برای جنگیدن و رسیدن به هدف.
شاید نتونیم مثل ژنرال ژیانگ-یو همه چیز رو در راه هدفمون قربانی کنیم، ولی حداقل میتونیم درهای اضافه رو ببندیم! و اگر درهای اضافی بسته بشه و هدفمون مشخص بشه، میتونیم هزارتا راه مختلف برای رسیدن به هدف پیدا کنیم و براش برنامه ریزی کنیم. اینطوری، وقتی که هدف رو با مسیر اشتباه نمیگیریم، اگر خدایی نکرده سیل و رعد و برق و سونامی هم سر راهمون قرار بگیره، میتونیم یه راهی برای پشت سر گذاشتنش پیدا کنیم.
+ من برای پیدا کردن جواب این سوالی که اول این پست نوشته بودم و دغدغه ذهنی ام بود، کلی فکر کردم و کتاب Predictable irrational هم کمی در رسیدن به جواب بهم کمک کرد. نمیگم این جواب قطعیه یا صد درصد درسته. یا مثلا کسی مثل یه جوون لبنانی که تمام سرمایه اش یه دفتر بوده که توش کار میکرده و بعد از انفجار بیروت همه چیزش رو از دست داده، با مشخص بودن هدفش، میتونه هزار تا راه دیگه برای رسیدن به مقصد پیدا کنه. اما این جوابیه که تا حدی راضی ام میکنه و بهم کمک میکنه تا یه کمی خودمو جمع و جور کنم، چیزمیزهای اضافه زندگیم رو بریزم دور و سعی کنم اوضاع رو کمی بهتر کنم.