۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

روزگاری شهری بود سرافراز و سربلند...

راستش صبح اون روزی که سی‌سخت زلزله اومد، من توی یه فروشگاه زنجیره‌ای بودم و چشمم به قفسه پتوهای مسافرتی افتاد که رنگو وارنگ روی هم چیده شده بودن. به این فکر کردم که مامان تمام پتوهای اضافه‌مون رو به زلزله‌زده‌ها داده و اگر خدایی نکرده دوباره همچین اتفاقی بیفته، اونم توی سرمای زمستون، چشمم روی این پتوهای اینجا میمونه و به خودم کلی فحش میدم که کاش یکی برمی‌داشتم و میتونستم براشون بفرستم.

قیمتشون خیلی خوب بود و یکی برداشتم. 

همون روز وقتی خبر لرزیدن سی‌سخت رو شنیدم، دهنم از تعجب باز موند. 

منتظر شدم تا جایی رو برای دریافت کمک‌های مردمی پیدا کنم، اما چون زلزله تلفات جانی آنچنانی نداشته، اخبار خیلی به موضوع اهمیت نمیده و مردم هم چون تصویر دقیقی از فاجعه ندارن و نمیدونن دقیقا چه اتفاقی افتاده. 

ولی با کمی گشتن میشه عکسهایی از سی‌سخت و خانه های ویرانش رو پیدا کرد که دیگه نمیتونن سرپناهی برای آدم‌ها باشن. عکسها، ترکهای عمیقی رو از زندگی ساده و فقیرانه مردم نشون میدن و گاهی لنز دوربین، مادران غمزده ای رو ثبت میکنه که کودکان خردسالشون رو لای پتو پیچیدن و همگی کنار یک آتیش کوچیک کز کردن تا کمی گرم بشن.

و خب وقتی که آدم‌ها لباس تنشون رو به زور گیر میارن، توقع ماسک زدن و ضد عفونی کردن دستها خیلی بعیده... و احتمالا همه شون بیماری رو میگیرن... 

امروز بالاخره جایی رو پیدا کردم که کمک‌های نقدی جمع میکنن و از اونجایی که از اهالی کهگیلویه و بویراحمد هستن و توی خود اون منطقه فعالیت میکنن، میدونن که چیا لازمه و چه کمک‌هایی باید به مردم بشه.

لیست خریدهاشون رو به همراه مبلغ دقیق، گزارش کامل از مایحتاج، فاکتور ها، کل مبلغ خرج شده و کل مبلغ کمک شده رو برای مردم میذارن تا آدمها راحت تر بهشون اعتماد کنن. من خودم کمک زیادی نمیتونستم بکنم. ولی بهشون اعتماد کردم و در حد توانم هرچه قدر که میتونستم به حسابشون ریختم. 

اگر شماهم دوست داشتین کمک کنین، لینکش اینجاست:

https://chibya.ir/sisakht/

  • سارا
  • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹

از اینور اون‌ور(4)

+ دیشب، بحث داغ و به شدت خنده‌داری بین مامان و ته‌تغاری در گرفته بود و من، صرفا به عنوان ناظر و شنونده ماجرا، فقط دلم رو گرفته بودم و میخندیدم. بحثشون که تموم شد، مامان برگشت و روبه من گفت: حالا نری اینا رو به کسی بگی‌ها!

من،سرگشته،حیران و متحیر از این عدم اعتماد واضح و برخورنده گفتم: واااا! من چی کار دارم اصلا؟ چرا باید برم به کسی بگم؟

بعد ته‌تغاری برگشت زل زد به من و گفت: حالا گفتن که نه! ولی میری در موردش مینویسی. 

مامان هم سرش رو به نشانه موافقت با تاکید تکون داد. 

یک لحظه مکث کردم و بعد هم زدم زیر خنده. بحثشون قشنگ خوراک نوشتن بود و احتمالا اگر بهم نمی‌گفتن، شاید آخر شب یه صفحه باز میکردم و شروع میکردم به مکتوب کردن داستان. ولی بعد از اینکه قول دادم این حرفها  «به هر نحوی» به بیرون از خونه درز نخواهد کرد، به این فکر کردم که حس عجیبی در مورد اینکه چه تصویری از خودم در ذهن بقیه ساختم دارم. حس جالبیه و توهم نویسنده بودن رو به آدم میده :)))))) ولی در عین حال، ناراحت‌کننده هم هست که بقیه نتونن یا نخوان که به اندازه کافی بهت اعتماد کنن و تو ناخواسته این احساس رو در اونها ایجاد کرده باشی.

 

++ استادی که دانشگاه برای پایان‌نامه زورکی بهم قالب کرده، طوریه که کاملا میتونم پیش‌بینی کنم قراره از دستش کلی حرص بخورم. به من کلی تشر زد که ما داریم دیر شروع میکنیم و برای همین تو فقط یک هفته، تکرار میکنم، فقط یک هفته فرصت داری که موضوعاتت رو برای من بفرستی و بعد تا 15 اسفند هم باید پروپوزال رو تصویب کنی.

منم تمام همتم رو به کار گرفتم و در عرض دقیقا یک هفته ایمیل حاوی موضوع و توضیحات رو براش فرستادم. 

وقتی دیدم جواب نداد، به تنها شماره‌ای که ازش دارم و شماره دفترشه زنگ زدم. کل روز بوق اشغال میزد. چهارشنبه هم که تعطیل بود و پنجشنبه و جمعه هم که سرکار نیستن. و من استرس گرفته بودم که شاید ایمیلی که بهم داده بود رو اشتباه یادداشت کرده باشم و موضوع به دستش نرسیده و حالا کلی سرم غر میزنه ...

امروز دوباره باهاش تماس گرفتم. صبح همچنان تمام مدت بوق اشغال میزد. اما ساعت یازده بالاخره آقا گوشی رو برداشت و گفت که بله، من همون روز دوشنبه ایمیلتون رو دیدم. 

(توی دلم کلی فحشش دادم که لعنتی، یه رویت شدی چیزی میفرستادی خب که من اینجا اینطور بال بال نزنم). روی موضوع پیشنهادی من به توافق رسیدیم و گفت یه ایمیل به من بزن که نمونه چندتا پروپوزال رو برات بفرستم تا مشابه اونا فایلش رو تکمیل کنی. 

گفتم بله استاد، همین الان بهتون ایمیل میزنم.

و من همچنان منتظرم که جواب ایمیلم از راه برسه...

 

+++ دیروز اینقدر پر انرژی بودم که شادترین و پر ضرباهنگ ترین آهنگ‌هامو گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن. عوضش امروز تمام روز اینقدر بی‌حال بودم که نای تکون خوردن هم نداشتم. فکر کنم دارم دوقطبی میشم!

 

++++ دیشب یک خواب پرجزییات از مرگ یکی از دوستام دیدم. انگار که مثلا دارم فیلم سینمایی میبینم، صحنه به صحنه همه چیز پشت سر هم اتفاق می‌افتاد. من یه جعبه شیرینی ناپلئونی گرفته بودم و بچه های دانشگاه همگی دور میز آشپزخونه جمع شده بودیم. من برام یه کاری پیش اومد و نیم ساعت رفتم بیرون و برگشتم. وقتی اومدم، دیدم همه دارن گریه میکنن و یه نفر رو دارن با پارچه سفید روی سرش با برانکارد میبرن. فهمیدم که دوستم به خاطر پریدن تکه‌های ناپلئونی به ته حلقش خفه شده و کاری هم از دست کسی هم برنیومده.

چنان عذاب وجدانی به من توی خواب دست داد که حد نداشت. فقط به خاطر اینکه من تصمیم گرفتم شیرینی بخرم و اینکه تصمیم گرفتم اون ناپلئونی های کوفتی رو بردارم دوست عزیزم مرده بود. و من به پهنای صورت اشک می‌ریختم و توی سر خوردم میزدم. از مراسمی که رفته بودم پیش مادرش و براش داستان رو تعریف میکردم، خبر مرگ فرزندش رو میدادم و میگفتم که همه‌اش تقصیر منه چیزی نمیگم، چون واقعا درد آور بود.

صبح با چشمای خیس از خواب بلند شم و خدا رو شکر کردم که این فقط یک خواب احمقانه بوده و به خودم قول دادم دیگه هرگز نه ناپلئونی بخرم و نه بخورم!

 

+++++ پستچی محله هنوز اون دوتا کتاب باقیمونده نمایشگاه رو برام نیاورده:)) قشنگ معلومه از دست من خسته شده و به خودش استراحت داده! توی سایت پیگیری مرسولات پستی هم زده که پنجشنبه اومده دم در خونه تا یکی از بسته‌ها رو تحویل بده. ولی ما نبودیم. درحالی که من پنجشنبه عملا حتی از اتاقم هم بیرون نیومدم، چه برسه به خونه! 

  • سارا
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

پستچی ما نه دوبار، که نه بار زنگ می‌زند!

موقعی که کتاب‌هایم را از سایت نمایشگاه مجازی انتخاب میکردم و درون سبد خرید مینداختم (که بعد از روزهای اول و دوم به طور چشمگیری سرعت و کیفیت بهتری پیدا کرده بود) فقط به عنوان کتاب‌هایی که میخواستم فکر میکردم. این شد که وقتی به خودم آمدم، دیدم که9 کتاب از 9 انتشاراتی مختلف را انتخاب کرده و پولش را هم داده ام و حالا باید 9 بار هم منتظر زنگ پیک و پستچی باشم تا هرکدام را دانه دانه تحویل بگیرم. اصلا حواسم نبود که هر انتشارات، کتاب‌های خودش را جدا می‌فرستد.

تا قبل از این واقعه، نمی‌دانستم که ما هم یک عدد  «پستچی محله» داریم. این هفت باری که در هفت روز گذشته، هر روز دم خانه آمده و کتاب‌ها را دانه‌دانه دستم داده، به این مساله پی بردم. پستچی‌مان اعصاب هم ندارد. زنگ را می‌زند، توصیه می‌کند زود بروم پایین و بسته را تحویل بگیرم تا منتظرش نگذارم.

بار اول کمی دیر رفتم و سرم چنان دادی کشید که رنگم پرید! گفت نباید پستچی را با این همه بسته که باید تحویل بدهد، این همه مدت معطل کرد! انتظار داد و بیداد نداشتم، وگرنه مغزم باید به کار می افتاد و جواب میدادم منتظر همان آسانسوری بودم که شما برای طبقه پنجممان فرستاده بودی، که مغزم یاری نکرد و فقط ازش عذرخواهی کردم. 

بار دوم جواب سلامم را هم نداد. اخمهایش در هم بود و در جواب تشکر هم چیزی نگفت. فقط بسته را به سمتم گرفت و رفت.

بقیه دفعات کمی مهربان‌تر بود. ولی امروز برای بار هفتم که دم خانه آمده بود، کمی دلم برایش سوخت. خواستم بگویم دوتا بیشتر نمانده، هروقت هردو بسته را دستت دادند، بیا و تحویل بده. اما خب مثل همیشه، بسته را به دستم داد، روی موتورش پرید و گاز داد و رفت. 

البته که برنده این نمایشگاه، اداره پست و بود بس! این همه سفارش کتاب از همه جای کشور و از هر انتشاراتی که باید به دست مشتری می‌رسید، واقعا حجم کاریشان را زیاد کرده بود. اما مثلا اگر سیستم کمی بهتر طراحی شده بود یا اداره پست هم دسترسی به لیست خریدهای نمایشگاه داشت، شاید میشد از این همه رفت و آمدهای غیر ضروری جلوگیری و ور سوختی که برای ارسال مرسوله ها مصرف شده، صرفه‌جویی کرد! 

(و احتمالا هر روز هم تن و بدن من با شنیدن زنگ در خانه و دیدن آن کلاه بافتنی قرمز و مشکی بر سر پستچی محله، به لرزه نمی افتاد!) 

غر نمیزنم! از خریدم راضی ام و حتی اولین کتابی که به دستم رسید را هم تمام کرده ام که واقعا کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود. فقط  «آرزو» میکنم که برای دفعات بعد، ساز و کار بهتری برای ارسال مرسولات طراحی شود. 

  • سارا
  • جمعه ۱۷ بهمن ۹۹

از خاطرات جاودان بیست و هفت سالگی

+ بابا هر روز به من میگفت: "تو باید حداقل روزی 20 دقیقه بری پیاده روی. چیه نشستی توی خونه و هیچ فعالیت بدنی نداری!"

آنقدر این جمله را تکرار کرده که دیگر از کلمات بیست و پیاده روی و فعالیت بدنی متنفر شده‌ام.

دیروز که آمدم بروم به کتابخانه محل سر بزنم، بابا هم از راه رسید. کتابهایم را (که از اسفند پارسال روی وجدانم سنگینی میکنند و هربار که خواستم پسشان بدهم، با قفل آهنی بر در شیشه ای کتابخانه مواجه شدم) توی کوله انداخته بودم و شال و کلاه کرده، دم در ایستاده بودم. بابا با دیدن من اخم هایش را در هم کشید و پرسید: کجا؟

مختصر جواب دادم: بیرون.

بابا به سیم جیم کردن دختر بیست و هفت ساله اش ادامه داد: میدونم. کجا؟

گفتم: مگه نمیگی هر روز باید بری بیرون پیاده روی؟

بعد گفتم که دارم میروم کتابخانه تا کتابهایم را پس بدهم.

این تناقض آشکاری را که در حرفها و رفتار بابا میبینم، نمیدانم چطور توجیه کنم. غیرت؟ شک؟ عدم اعتماد؟ عادت؟ کدامشان؟

از در که بیرون میرفتم به این فکر میکردم که حالا خوب است خودش میداند ماهی یکبار فقط از خانه بیرون میروم و اینطوری اخم هایش را برای من درهم میکشد!

 

++ عمو را خیلی وقت بود که ندیده بودم. در طول چهار پنج سال گذشته فقط یکبار و آن هم از سر اجبار. رابطه‌مان کج و معوج شده و درست‌شدنی نیست. یعنی با وضع موجود، فکر نکنم درست‌شدنی باشد.

آن عمویی که همیشه به فکرمان بود و دوستش داشتیم و عاشقش بودیم، همان که برایمان مثل مارکوپولویی بود که به خاطر زندگی اش در چین، همیشه داستان های جالب و سرگرم کننده ای برای تعریف کردن داشت، همانی که وقتی هنوز کسی اسم چای سبز و چاپ استیک و خیلی چیزهای دیگر را نشنیده بود آنقدر از این جور چیزها برایمان می آورد که خانه را پر میکرد، همانی که تا سالها سعی میکرد کمی به من دفاع شخصی یاد بدهد و با وجودی که هیچ کدام از حرکات در مغزم نمیماند خسته نمیشد و بازهم تلاش میکرد، همانی که بیشتر مثل برادر بزرگترم بود تا عمو و بی نهایت دوستش داشتم. همین آدم را میگویم که یکهو به خاطر حرف های صدمن یه غاز عمه، دوست داشتنمان را تمام کرد و رفت. انگار نه انگار که بیست و خورده ای سال تمام عموی من و ته تغاری بوده و ما هم عاشقانه دوستش داشتیم.

دیروز دیدمش.

داشتم از کتابخانه برمیگشتم که دم در خانه، بالای پله ها یک نفر سلام کرد. اول فکر کردم پسر صاحباخانه، مرتضی است و یک سلام خشک و خالی کردم و از کنارش رد شدم. راستش اصلا قیافه اش را هم درست ندیدم. بعد که کمی دقت کردم، دیدم چشمانش از زیر کلاهی که به سر گذاشته چه قدر آشناست و شبیه چشم های عموست. ماسک هم بقیه صورتش را پوشانده بود. اما چشم ها، قطعا چشم های عمو بود.

گفتم: ااا؟ عمو تویی؟ 

استعداد بازیگری ام را که از زمان تدریس زبان به دست آورده بودم، فراخواندم، قیافه عبوسم را تغییر دادم و زیر خنده زدم. پرشور و حرارت خندیدم که این سالهای خالی و جواب سلام سرد و خشک اولیه ام را کمرنگ کنم. 

- نشناختمت عمو. فکر کردم یکی از همسایه هایی.

(با بابا کار داشت و حالا داشت برمیگشت خانه). خواستم باهاش دست بدهم که دیدم مشغول ضد عفونی دستهایش است. گفتم" دستام کثیفه دست نمیدم. و در عوض خیلی دوستانه یکی به بازویش زدم. گفت "بیا، دستتو بیار". و نصف محلول آبی رنگ ضدعفونی کننده اش را روی دست راستم خالی کرد تا مطمئن شود هیچ میکروب و ویروسی ندارم و بعد دست دادیم.

ازم پرسید: مشقاتو نوشتی؟

این جمله ای بود که از وقتی یادم میاد، همیشه از من پرسیده بود. جمعه ها، روزهای تعطیل وسط هفته، تعطیلات عید و هر وقت دیگری که به خاطر ننه خدابیامرز خانه شان جمع میشدیم، همیشه میگفت " مشقاتو نوشتی؟"

با اعتراض و خنده گفتم: عمووووو! فکر میکنی من هنوز همون بچه دبستانی ام؟ مشقاتو نوشتی چیه دیگه!

خواستم بهش با افتخار بگم که من دارم ارشدم رو تموم میکنم که با لحن سردی گفت: من فقط پرسیدم مشقاتو نوشتی یا نه. جواب سوالم یا بله است یا نه.

راستش ناراحت شدم. از مدل برخوردش و لحم حرف زدنش که با گذشته ها خیلی فرق داشت. اما حفظ ظاهر کردم. خندیدم و گفتم: آره نوشتم.

بعدش خداحافظی کردیم و او از پله ها پایین رفت. همین.

بعد از این همه مدت که همدیگر را دیدیم، فقط یک مکالمه کاملا احمقانه داشتیم که داغ دلم را تازه کرد و احتمالا هم تا ابد در ذهنم حک میشود.

  • سارا
  • دوشنبه ۶ بهمن ۹۹

منفعت لامصب

وقتی همه به‌به و ‌چه‌چه سر تعلیق اکانت شبکه‌های اجتماعی ترامپ راه انداختند که بیا و ببین آمریکا چه مردم و قوانین مستحکمی دارد که حساب رئیس جمهور مملکت را می‌بندد، یک نفر گفت: اینها همان‌هایی هستند که دم از آزادی بیان می‌زدند و از بستن اکانت اعضای داعش که خشونت و قتل و ناامنی را ترویج میکرد، خودداری میکردند. اکانت ترامپ هم برای جلوگیری از همین ترویج خشونت بسته شد.

+ راستش اینجا و آنجا ندارد، همه جا فقط پای منفعت در میان است! 

  • سارا
  • شنبه ۲۰ دی ۹۹

دی عزیز

+ این کریسمس برای ترامپ چی داره که هی بعدش هوای جنگ با ایران به سرش میزنه؟ بشین از تعطیلاتت لذت ببر، مرد! این کارا چیه؟

 

++ تمام هفته منتظرم که چهارشنبه سر برسه. چهارشنبه‌ها میتونم تکرار کتاب‌باز رو ببینم، از حضور اردشیر رستمی استفاده کنم و از شعرهایی که با عشق و لذت جلوی دوربین میخونه، حظ کنم. عاشق کتابایی میشم که معرفی میکنه و اسمشون رو توی لیست کتابام مینویسم.

 

+++ معتاد شدم به اینکه آهنگ های مانی نعیمی رو برای خودم بذارم و تتریس بازی کنم! مخصوصا آهنگ هایی که خودش نوشته و از داستان های شاهنامه برای نوشتنشون الهام گرفته. عاشق آهنگ افراسیاب و فرزندان سیمرغشم و میدونم تا دو سه ماه دیگه، یه آهنگ دیگه قراره بیرون بده که از حالا بیصبرانه منتظرشم. تتریس بازی کردن موقع گوش دادن به آهنگ های لذت بخش، منو در چنان خلسه ای فرو میبره که دلم میخواد تا ابد توی اون حال زندگی کنم!

کل انرژی هفته من رو این دوکار تامین میکنن.

 

++++ راستش من هیچ وقت با شعر نتونستم ارتباط برقرار کنم. هیچ وقت حافظ و سعدی و مولوی نخوندم یا شاهنامه رو زیر و رو نکردم. همیشه هرچیزی که خوندم نثر بوده. اما وقتی که با معانی شعرها بیشتر آشنا میشم و بیشتر میفهمم‌شون، دلم میخواد برم سمتشون و خودم رو در لذتی که فقط وصفش رو از بقیه شنیدم غرق کنم.

هنوز فرصت نکردم چنین لذتی رو تجربه کنم، اما دلم میخواد تا قبل از پایان 99 حداقل خوندن شعرهای یکی از شاعران بزرگمون رو شروع کرده باشم.

 

+++++ اگر شما هم دوست دارین به یک آهنگ فارسی خوبِ کمتر شنیده شده با محتوای دلپذیر گوش بدین، پیشنهاد میدم اینا رو امتحان کنین:

حاضران در سایه

سیمرغ و دو فرزند

افراسیاب

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۹

رویای 2020 و ماشین پرنده‌اش!

یادم میاد وقتی 12 سالم بود و کلاس زبان میرفتم، عکس یه ماشین پرنده قرمز رنگ توی کتابمون بود. ماشین اسپرت و خوشگلی بود که کلی دلم براش قیلی ویلی رفته بود و نگاه کردن بهش حس خوبی بهم میداد.

زیر عکس نوشته بود پیشبینی میشه که تا سال 2020 ماشین پرنده اختراع بشه، جای ماشین های معمولی رو بگیره و دیگه ما همه‌مون با ماشین‌های پرنده‌مون این طرف و اونطرف بریم.

اگر برگردم به 12 سالگی و خودم رو روی اون صندلی دسته‌دار گوشه کلاس ببینم که جای محبوب همیشگیم بود، یه لبخند بزرگ میزنم، میرم روی صندلی کنارش میشینم و زیر گوش دوازده سالگیم زمزمه میکنم:

- عزیزم، رویابافی در مورد سواری با ماشین پرنده رو تموم کن! هیچ ماشین پرنده ای در کار نیست.

وقتی که دوازده سالگیم برگرده و با تعجب به بیست‌و‌هفت سالگیش نگاه کنه، اینطور ادامه میدم:

- اگه تو ماشین پرنده دیدی، منم دیدم. 2020 همچین چنگی هم به دل نمیزنه. باور کن بزرگترین دستاوردش یه PS5 و چند مدل گوشیه که با قبلیاشون هیچ فرقی ندارن. و یه چندتایی واکسن که معلوم نیست کدوماشون واقعا ایمنی ایجاد کنن.

وقتی دوازده سالگیم در واکنش به حرفم با تعجب خیلی بیشتر از قبل به صورتم خیره میشه بهش میگم :

- عزیز دلم، خود نازنین و بی تجربه ام، درسته که علم پزشکی پیشرفت کرده، اما بالاخره آدما میفهمن که خیلی خیلی ضعیفن. مخصوصا در مقابل دنیاهای میکروسکپی و نادیدنی.

و بعد براش از این حرف میزنم که چه قدر دلم برای یه پیاده روی ساده و بدون دغدغه تنگ شده، حالا سواری با ماشین پرنده‌ی اختراع نشده پیشکش!

و بعد به عنوان توصیه آخر بهش میگم:

- یادته چند وقت پیش کتاب چهارم قصه های سرزمین اشباح رو خوندی؟ یادته دارن شان میره به کوهستان اشباح و بهش یه غذایی میدن که به نظرش خوشمزه میاد، اما وقتی میفهمه خفاش خورده، حالش بد میشه؟ خب، باید بگم که اون قسمت داستان اصلا هم بامزه نیست و فکر امتحان کردنش رو هم از سرت بیرون کن!

 

+اگه همین الان برم و 40 سالگیم رو توی 2034 ببینم، یه دنیای پر از صلح و آرامش رو میبینم که ماشینای پرنده دارن در دوردست پرواز میکنن یا دنیایی پر از جنگ، خونریزی، قحطی و بی آبی؟

 

happy new year

Good riddance to you 2020

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹

دنیای رنگ

به آسمان نگاه میکنم. روزهای صاف و بدون ابر، آسمان انواع طیف رنگ آبی را به خودش میگیرد. موقع طلوع و غروب، نارنجی و صورتی و طلایی آسمان را می‌پوشانند. روزهای بارانی خاکستری است و شبهای سرد زمستانی که قرار است برف و باران ببارد، رنگ نارنجی مرموز به خودش می‌گیرد.

 

به زمین نگاه میکنم. درختان، گلها، حیوانات، همه چیز. هر کدام شکل و رنگی دارند زیبا و دیدنی. سبز و قرمز و سفید و صورتی... اصلا زمینی که خدا آفریده، دنیای زیبایی و رنگ هاست. یک آبشار شبیه آبشار دیگر نیست. یک جنگل شبیه جنگل دیگر نیست. مشابه یک تکه سنگ را در یک ساحل سنگی نمی‌توانی پیدا کنی. 

 

اما به خیابان های یک شهر بزرگ و شلوغ نگاه میکنم که به دست انسان ساخته شده، دلم می‌گیرد. همه جا شکل هم است. همه جا توسی و سفید و مشکی است... همه جا «مدرن» است. 

بعد می‌گویند خدا مرده است. خداوند حتی در خالهای سیاه رنگ یک کفشدوزک قرمز هم زنده است. این ما هستیم که در عین زنده بودن، مرده ایم.

+خدا زنده است، فقط این روزها انگار کمی دلش از ما گرفته و سرسنگین شده است... 

  • سارا
  • يكشنبه ۷ دی ۹۹

چرا؟

گفت: این روزها خدا خیلی ساکت است.

خواستم با او مخالفت کنم. خواستم بگویم که نه، اصلا اینطور نیست.

اما بعد که تمام اتفاقات پیرامونم با سرعت از ذهنم گذشتند، دیدم راست میگوید.

این روزها خدا به طرز عجیبی ساکت است...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹

درس آسیای خالدار

گاهی وقتا تصمیم درست رو گرفتن خیلی سخته.

این نوع تصمیم درست، تصمیمیه که ته قلبت میدونی درسته، اما تا جایی که بشه میخوای ازش اجتناب کنی و با کله شقی، تمام قد دربرابرش ایستادگی میکنی.

یه مثال سه قسمتی میزنم که منظورم کاملا مشخص بشه:

 

1. یه تکلیف سنگینی داشتم که استادمون سه شنبه هفته پیش مشخصش کرد و براش دو هفته زمان گذاشت. یعنی ددلاینش دقیقا میشد امشب، ساعت 11:59.

من با اینکه میدونستم از این آدمای لحظه آخری نیستم، برای انجام دادنش هی دست دست میکردم. البته که تمام مدت، عذاب انجام ندادنش همراهم بود، اما نمیشستم پاش که تمومش کنم. به خودم که اومدم، دیدم من یه هفته تمام رو توی استرس اون تکلیف گذروندم و الکی دارم به خودم عذاب میدم. خودمو با هزار بدبختی نشوندم پای کار و جمعه تحویلش دادم.

 

2. مامان برای امروز وقت دندونپزشکی گرفته بود. چند وقتی بود که دندون آسیای وسط سمت چپم شروع کرده بود به اذیت کردن و دردش در تمام گونه ام میپیچید. با گوشی از توی دهنم که عکس انداختم، دیدم یه خال قهوه ای بزرگ افتاده روی دندونم. ترسیدم و مامان گفت قبل از اینکه دندون به عصبکشی نیاز پیدا کنه، بهتره که بریم درستش کنیم. روال دندونپزشک قدیمی مون هم معمولا اینطوری بود که معاینه میکرد و بعد وقت میداد که چه روزی بیاین. یعنی من خودمو فقط برای معاینه آماده کرده بودم.

اما مامان به جای وقت گرفتن از دندونپزشک قبلی، از یکی دیگه وقت گرفته بود که میگفت کارش خیلی بهتره. و از اونجایی که آدما با بالا رفتن سنشون نسبت به تغییرات هم حساس میشن، نزدیک بود یه نیمچه الم شنگه ای به پا کنم که: چرا از همون دندون پزشک قبلی وقت نگرفتی. 

چون فکر میکردم اون کارش خوبه و حتما همون هم باید معاینه ام کنه. پارسال که رفته بودم پیشش و گفتم همون چپ بالایی درد میکنه، گفت برو از همون دندون یه عکس بگیر و بیار. عکس رو که آوردم، گفت همه اش یه خال کوچیکه. ما به اینا اصلا دست هم نمیزنیم. برو از خمیر دندون سنسوداین و آب نمک استفاده کن، حساسیتش درست میشه و دردش میخوابه. 

میخواستم جای جدید رو نرم. ولی گفتم حالا میریم یه معاینه میکنه دیگه. معاینه که چیزی نیست.

 

3. وقتی دکتر دندون پزشک جدید بهم گفت که این دندون عقلمه که پوسیده، نه آسیای وسط خالدارم، فکر کردم داره اشتباه میکنه و میخواد دندون آسیامو بکشه و وسط ردیف بالا رو خالی کنه. از جای خالی دندون خالدارم خیلی ترسیدم. دورنمای غذا خوردن با یه جای خالی بزرگ وسط ردیف چپ خیلی ترسناک بود!

 گفتم آقای دکتر، این دندون وسطمه که درد میکنه‌ها! نه دندون آخرم. اینی که میخوایین بکشین، دندون آخر نیست. پشتش دندون دارم.

سرم داد زد: خانوووم، شما دکتری یا من؟ وقتی میگم دندون عقلت پوسیده، یعنی دندون عقلت پوسیده! وسط چیه!

بعد هم گذاشت رفت به یه بیمار دیگه سرکشی کنه.

مامان که ترس منو دیده بود گفت: آروم باش. اگه نخواستی، میریم پیش همون قبلی معاینه‌ات کنه.

یه چندتا نفس عمیق کشیدم. میخواستم بگم بریم همون جای قبلی که خانم دستیار از کنارم رد شد. سریع از روی صندلی پریدم پایین، عکسی رو که خودم با گوشی از آسیای خالدارم گرفته بودم رو نشونش دادم و گفتم اینه که درد میکنه. نه دندون عقلم.

خانم دستیار خیلی با حوصله و مهربون توضیح داد که این دندون عقله که درد میکنه و دردش رو هم میده به آسیای خالدار و دکتر درست میگه و قراره این آخری رو بکشه. بعد که دکتر دید دارم با دستیارش حرف میزنم، اومد جلو و کمی مهربونتر، روی عکس سیاه و سفید رادیولوژی بهم توضیح داد و پوسیدگی رو نشونم داد.

وقتی بالاخره متوجه اشتباهم شدم و قبول کردم که آسیای خالدارم سالمه و دندون عقلم رو باید بکشم، گفت بخواب تا درش بیارم.

منو میگی، چشمام چهارتا شد. شروع کردم به لرزیدن. من خودمو برای دندون کشی آماده نکرده بودم. قرار بود فقط یه معاینه ساده باشه! یعنی من اینطور توی ذهنم تصور کرده بودم.

حالم بد شد. مرور خاطره کشیدن دندون عقل های پایینی توی هفده سالگی که یه دکتری که دیگه هرگز ندیدمش، با سه تا دستیار و یه اره برقی، نیم ساعت تمام دندونهام رو میسابید، باعث شد که اشک توی چشمام جمع بشه و درحالی که روی صندلی دندون پزشکی دراز کشیده بودم، خودمو محکم بغل کنم.

حس گوسفندی رو داشتم که دارن میبرنش قتلگاه تا سرش رو بزنن.

بعد از اینکه دکتر ظرف کمتر از 30 ثانیه دندون خیانتکارم رو بیرون کشید، از شدت عصبی بودن شروع کردم به خندیدن. دست خودم نبود. اینقدر اینکارم برای دستیار دکتر که در روز کلی بیمار میبینه عجیب بود که اونم با تعجب همراهم شد و شروع به خندیدن کرد.

دکتر دندون خیانتکار رو با پنس جلوی چشمم گرفت و مثل کاپیتان هوک که با قلابش همه چیز رو تکه پاره میکرد، با یکی از اون ابزارهای تیز و بلندش شروع کرد به دندون ضربه زدن و گفت: ببین، این دندون پوسیده است. اگه پوسیده نبود اینطوری سر قلاب داخل دندون فرو نمیرفت.

بعد هم با حرص دندون رو توی سطل انداخت. مخالفتم انگار خیلی روی اعصابش رفته بود! 

 

همه اینا رو گفتم که به اینجا برسم:

اگه من تصمیم میگرفتم که برم پیش دندون پزشک قبلی که دفعه آخر به حرف خودم گوش کرده بود و به جای معاینه تمام دندون هام، همون آسیای خالدار رو چک کرده بود، احتمالا هنوز هم باید با آب نمک و سنسوداین دردمو رفع میکردم. ( و اگه همون پارسال رفته بودم پیش یه دکتر دیگه، دندون عقلم به این وضع نمی افتاد.)

و اگر هفته قبل به زور نمینشستم پای تکلیف دانشگاه و تمومش نمیکردم، امشب، به جای اینکه با درد جای خالی دندونم بشینم و اینا رو بنویسم، باید با اشک و آه و ناله و نفرین هایی که به سوی استاد روانه میکردم، میشستم پای تکلیفم تا تمومش کنم و قبل از ساعت 12 تحویلش بدم.

اینطوری میشه که جریان حوادث بهم میفهمونه:

یک. مقاومت کردن در برابر تصمیمات درست نتیجه خوبی نداره. هرچه سریعتر تصمیم بگیری و کار درست رو انجام بدی، برای خودت بهتره.

دوم اینکه نباید خیلی دربرابر تغییرات مقاومت کرد. نغییر ممکنه خوب باشه و چون فقط دورنماش با اون چیزی که ما بهش عادت داریم متفاوته، قرار نیست چیز بدی از آب در بیاد. برعکس میتونه خیلی هم مثبت و پرفایده باشه. 

سوم اینکه اگه تصمیم درست رو نگیری، و مهمتر اینکه اگه تصمیم درست رو  «به موقع» نگیری، عواقبش تا ابد همراهت میاد و زندگی آینده ات رو تسخیر میکنه!

 

راستش نمیدونم که چه قدر خوب تونستم حوادث رو تعریف کنم. چون یه چیزایی اون وسط جاموند و به خاطر همینم شاید تصویر درستی از این کلمات ترسیم نشده باشه. اما چه کنم که درد جای خالی دندون خیانتکارم امونم رو بریده و دیگه بیشتر از این نمیتونم بشینم ...

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹

آرمان‌شهر دزدها

+کشور ما بهشت دزدهاست. آرمان شهر کلاهبردارها و هفت‌خط‌هاست. 

جایی که آدم هایش دزدی میکنند و راست‌راست در کوچه‌ها و خیابان‌هایش راه میروند و از کسی که مالش را دزدیده اند طلبکارند، به جز بهشت کجا میتواند باشد؟ جایی که دزد از مالباخته به خاطر پخش عکس هایش در هنگام دزدی اعاده حیثیت میکند و مالباخته محکوم میشود، برای دزدها بهشت است، بهشت برین!

برای هرکس این داستان را تعریف کنی، انگشت به دهان میماند که داری راستش را میگویی یا دستش انداخته‌ای و اگر برای یک غیر ایرانی تعریف کنی، احتمالا به "جوکی" که گفته‌ای میخندد.

 

++ دیروز دخترخالم در دادگاه محکوم شد.

آقای دزد از دخترخالم شکایت کرده بود که چرا عکسی رو که موقع برداشت پول از عابربانک با "کارت دزدی" ازش گرفته شده و "کلانتری" در اختیار مژده گذاشته، بین مردم پخش کرده.

آقا رفته اعاده حیثیت کرده. تو رو به خدا، قشنگ نیست؟

چند سال پیش که آقای دزد اومده بود و گاوصندوق رو خالی کرده بود و همه پول و طلاها رو توی کیسه‌اش ریخته و فرار کرده بود، کلانتری آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت ما نمیتونیم بگیریمش. فقط عکسش رو داده بود و گفته بود دزدتون اینه.

حالا که این همه سال گذشته، نه تنها هنوز دزدی رو که عکسش رو هم دارن، نگرفتن، بلکه با وجود پیدا شدن آقای دزد که رفته از دخترخالم شکایت کرده، همچنان قضیه دزدی مسکوت مونده. یعنی اصلا مهم نیست که طرف اومده دار و ندار دخترخالم رو به جیب زده و یه آبم روش. مهم اینه که چرا دخترخاله من رفته عکس دزد طلاهاش رو پخش کرده تا شاید بتونه خودش وظیفه پلیس رو انجام بده و دزد رو پیدا کنه.

اینجا بالاخره یه نفر باید جوابگوی آبروی ریخته شده آقای دزد باشه یا نه؟

وقتی مامان بهم گفت که مژده رو محکوم کردن، با دهن باز فقط به مامان خیره نگاه میکردم. نمیتونستم چیزی بگم یا حتی پلک بزنم. خشک شده بودم.

تا چند روز آینده باید منتظر حکمش بمونیم. و من همه اش جمله "الملک یبقی مع الکفر و لایبغی مع الظلم" در ذهنم تکرار میشه و از خودم میپرسم: واقعا؟

  • سارا
  • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

کره شمالی، دیکتاتوریه؟ واقعا؟

استاد مملکت سر کلاس برگشته میگه:  «میگن این کره شمالی هم دیکتاتوریه. این چیز... رهبرشون دیکتاتوره. اینطور میگن. من نمیدونم حالا.»

این «نمیدونم حالا» ش از اونایی بود که نشون میداد خودش اعتقادی به درستی جمله‌ش نداره و کیم جونگ اون و پدرانش رو دیکتاتور نمیدونه، اما چون بقیه میگن، مجبوره قبول کنه! 

لامصب، تو استاد دانشگاهی خیر سرت. مدیرگروهی خیر سرت. اینو راننده تاکسی‌ها هم میدونن که کره شمالی چه خبره. نمیدونی حرف نزن حداقل، بذار احترامت حفظ بشه!

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو

+وقتی مرغ آمین رد میشد، من درخواست نودل کردم!

و وقتی 5 دقیقه بعد مشغول هورت کشیدن رشته های کرم رنگش بودم، به این فکر میکردم که چرا اون لحظه درخواست موهای پرپشت نکردم!

 

++ گوشواره‌های در-قابلمه‌ای بزرگِ توی گوشم رو خودم با کنف درست کرده بودم و فقط و فقط برای این انداخته بودمشون که ابعاد بزرگش، حال شیدا و پریشان موهای کوتاه پشت سرم رو که به جلو خزیده بودن و ظاهر زشتی پیدا کرده بودن، پنهان کنه.

داشتم برای مژده از دلیل اصلی انداختن گوشواره‌ها تعریف میکردم و میگفتم که فعلا نمیتونم موهام رو کوتاه و مرتب کنم. چون میخوام برم پیش دکتر و بهش نشون بدم که دوباره موهام شروع به ریزش کرده و حجمشون از اون 60 درصد باقی مانده‌ای که گفته بود، کمتر شده. (اگه کوتاهشون کنم، به نظر پرپشت تر از حالت واقعی میرسن و میخوام که دکتر عمق فاجعه رو ببینه)

مژده که اینو شنید، الی، دخترخاله بزرگه رو صدا زد تا موهای پشتم رو مرتب کنه. گفت الی دستش خوبه.

الی هم در جواب با مهربونی گفت: آره من دستم خوبه. به امید ماشین دار شدنت.

گفتم نه بابا! ماشین خیلی دوره. به امید پرپشت شدم موهام!

به امید پرپشت شدن (و مرتب شدنشون) موهام، خودمو سپردم دست الی ...

 

+++ روی یه چارپایه توی دستشویی نشسته بودم و الی داشت با اتوی مو، پشت موهام رو صاف میکرد. گفت اول باید صافشون کنم، چون موهات موجداره. بعدش با موزر برات میزنم. تا جایی که میتونستم بی‌حرکت نشستم تا کارش تموم شد. بلند که شدم و موهای روی زمین رو دیدم، دلم برای خودم سوخت. کف دستشویی پر شده بود از خرده موهای خیلی ریز که با موزر زده شده بود و یه عالمه موهایی که با شونه و اتوی مو، از ریشه دراومده بودن و کنار اون کوتاه‌ها، کاملا به چشم می‌اومدن.

الی طفلک چیزی بهم نگفت. فقط دم رفتن، یه شربت فروگلوبین گذاشت توی ساکم و توصیه کرد که برای موهام خوبه.

 

++++هر روز زینک و قرص مولتی ویتامین میخورم و سعی میکنم فاصله بین حموم رفتن‌هام رو بیشتر کنم! حموم رفتن شده مایه عذابم. من که یه زمانی مثل مرغابی، یه آب‌دوست تمام‌عیار بودم، الان مثل گربه از آب متنفرم. بس که موقع شامپو زدن، آب کشیدن و خشک کردن با حوله، شاهد دسته دسته ریختن موهای نازنینم هستم ...

به مامان میگم یه سر باید برم پیش این دکتر طب سنتی که زهرا معرفی کرده، شاید یه فرجی شد. تا الان چهارتا دکتر عوض کردم، ولی از هیچ کدوم بخاری بلند نشده. اما شاید این یکی جواب بده. (و بعد، تار مویی رو که در همین چندثانیه، از روی سرم جدا شده و توی بشقاب غذام افتاده، با حرص کنار میذارم.)

مامان که کلا اعتقادی به طب سنتی نداره، من و حرفم رو کاملا نادیده میگیره.

اینجور وقتاست که خودمو بابت گواهینامه نداشتم سرزنش میکنم. چون در این شرایط کرونایی که باید برای ویزیت تا کرج برم و اسنپ و آژانس گرفتن جز ممنوعیات محسوب میشه، فقط مامان، در صورتی که خودش هم دسترسی به ماشین داشته باشه، میتونه منو برسونه که متاسفانه بزرگوار مخالفت خودش رو اعلام کرده.

وابسته بودن اصلا چیز خوبی نیست...

 

+++++ ما توی خانواده پدری یه افسانه‌ راجع به عمه بابام،شمائیل، داریم که خیلی عجیب و غریبه. اینطوری شروع میشه که خیلی سال پیش، حتی قبل از به دنیا اومدن بابا، دخترش یه مریضی سختی میگیره و بعدش تمام موهاش میریزه و دیگه درنمیاد. بهش میگن اگه میخوای دخترت تا آخر عمرش کچل نباشه، باید بری یه گربه رو بکشی، پوستش رو بکنی و تا وقتی هنوز گرمه، پوست رو مثل کلاه بکشی روی سر دخترت تا کچلی‌اش درمان بشه.

شمائیل هم این کار رو به خاطر دخترش انجام میده که آینده دخترش خراب نشه و بتونه ازدواج کنه. و بعدش اوووووف! موهای دخترش شروع میکنه به دراومدن و اونم چه دراومدنی! راپانزلی میشه واسه خودش.

جدا از وحشتناک بودن داستان و وجود شبهات فراوان در این افسانه خانوادگی، به این فکر میکنم که اگر مثلا تنها راه حل موجود برای برگشتن موهام به حالت عادی، کشتن یه گربه و کندن پوستش باشه، واقعا میتونم همچین کاری انجام بدم؟ دلش رو دارم؟

  • سارا
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

کشتی‌گیرهای سومو، جهانگیر و داستان‌های دیگر

1.طبقه بالای خانه‌مان دو کشتی‌گیر سومو زندگی می‌کنند و از وقتی که آن بالا ساکن شده‌اند برای ما آسایش نگذاشته‌اند. بساط رینگ‌شان صبح و شب و نصف شب ندارد. یکهو میبینی ساعت 3 صبح دارند با هم دعوا میکنند و کشتی می‌گیرند و بعد بوووووم! کل آپارتمان میلرزد و معلوم می‌شود که پشت یکی از آنها با شدت تمام به خاک مالیده شده.

روزی نیست که این چهارستون اسکلت ساختمان را نلرزانند. فقط نمی‌فهمم که چرا دعوای یک زن و شوهر تازه ازدواج کرده باید اینقدر سنگین و خشن باشد. 

و وقتی که صدای داد و فریادهایشان و کشتی های وحشیانه شان بلند می‌شود، من به این فکر میکنم که این دونفر، که واضحا این همه با هم تفاوت دارند، اصلا چرا با هم ازدواج کرده اند...

 

2.اسمش جهانگیر بود. اما همه جهان صدایش می‌کردند. حتی استادها. پولدار بودند. پدرش یک شرکت داشت که برای سپاه و ارتش، هواپیماهای جنگی طراحی می‌کرد و میساخت و مشخصا وضع مالی‌شان روبه راه بود.

اما همه از جهان بدمان می‌آمد. نه فقط دخترهای کلاس. پسرها هم ازش دوری می‌کردند. آن یکی دوباری که قرار شده بود کل بچه های ورودی‌مان با هم برویم بیرون، سر همین جهان کنسل شد. چون پسرها فهمیدند جهان هم قرار است بیاید و گفتند اگر جهان بیاید ما نمی‌آییم.

توضیح اینکه چرا جهان آدم مزخرفی بود و هیچکس از او خوشش نمی‌آمد کار سختی است. به ظاهر پسر معقولی بود که از خانواده خوبی می‌آمد و درسش هم خیلی خوب بود. 

اما از درون آدم عوضی‌ای بود. از آنهایی نبود که وقتی او را ببینی، بلافاصله بگویی آدم خوبی نیست. زمان برد تا همه فهمیدیم آدم نفرت‌انگیری است.

همه‌جا سرک می‌کشید و همیشه از همه‌چیز خبر داشت. دو سال تمام دنبال دوست‌دختر می‌گشت و می‌خواست دوست‌دخترش هم مثل خودش رشته‌اش برق باشد. اما هیچکدام از دخترهای ورودی‌مان بهش پا ندادند. بعد از دوسال، با یکی از سال بالایی‌هایمان دوست شد که ما اسمش را گذاشته بودیم عروس. بس که تمام مانتوهایش حس لباس عروس و دامن چیندار را تداعی می‌کرد. عروس یکی از آن خرخوان‌های دو دوزه‌بازی بود که بچه های ورودی خودش اصلا بهش محل نمی‌دادند و آدم حسابش نمی‌کردند. 

عروس آخر سال چهارم‌مان با جهان به‌هم زد. اینطوری که یک شب بهش گفت: بیا به هم بزنیم، چون من هفته دیگه دارم عروسی میکنم. 

میخواهم بگویم حتی عروس هم که اینقدر از او بدمان می‌آمد با جهان نماند بس که این آدم، مزخرف بود. 

و من همیشه به این فکر میکنم که اگر روزی جهان مطابق با استانداردهای جامعه، به صورت سنتی به خواستگاری دختری برود، احتمالا جواب مثبت می‌گیرد. چون خانه و خانواده اش به ظاهر معقول و مقبول اند، وضع مالی خوبی دارند، خودش ارشدش را در خواجه نصیر گرفته و احتمالا در شرکت پدرش مشغول به کار می‌شود. اما همانطور که یکی دوسال اول در دانشگاه برای ما هم طول کشید تا به عمق مزخرف بودن این آدم پی ببریم، آن دختر بیچاره هم که قرار است زن جهان بشود، تا مدتی بعد از ازدواج به عمق فاجعه پی نمی‌برد. 

ازدواج‌های سنتی خیلی عجیب و غریب اند. خیلی‌ها را دیده ام که هنوز 3 ماه از مراسم خواستگاری نگذشته، مراسم عقد برپا میکنند و این به نظرم خیلی ترسناک است! چون آدمی را که هنوز هیچ شناختی ازش ندارند، به عنوان شریک زندگی‌شان و کسی که قرار است بقیه روزهای عمرشان را با او سپری کنند، انتخاب میکنند.

میخواهم بگویم درحال حاضر ازدواج های سنتی مثل هندوانه در بسته است. از بیرون که نگاه میکنی، پوست سبز و شادابی دارد (کار خوب، حقوق خوب، ماشین، خانه، خانواده خوب) تا خود خانه به انتخاب خوبت فکر میکنی و هندوانه شیرینی که قرار است گیرت بیاید. 

اما وقتی بازش میکنی، میبینی که سیاه سیاه است. مثل قیر.

 

3.فکر کنم یک ماه پیش بود. استادمان سر کلاس داشت راجع به قرارداد میان انسانها و تعهد حرف می‌زد. می‌گفت" 

"دونفر وقتی با هم ازدواج می‌کنند، با هم قرار داد می‌بندند تا بچه هایشان را در کنار هم و با کمک هم بزرگ کنند. عقد کردن به معنای همین قرارداد است که توی میخواهی در امر تولید مثل، دست تنها نباشی و کمک‌حال داشته باشی!

یعنی اگر شما دوست نداشته باشید که بچه دار شوید که این روزها هم خیلی مد شده، لزومی ندارد که قرارداد دائمی باهم ببندید و رسمی ازدواج کنید! ازدواج رسمی فقط برای حالتی است که شما قصد بچه دار شدن دارید."

یکی از بچه ها گفت: استاد، پس عشق چی؟ دونفر وقتی با هم ازواج میکنن گاهی وقتا به معنی عشق زیاده. 

استاد در جواب پوزخندی زد، سرش را تکان داد و تاکید کرد که این چیزها چرند و پرند است و همینی که من گفتم. یک "کارت قرمز" هم به آن بنده خدا داد.

یعنی گاهی آدم می‌ماند که واقعا در مغز بعضی ها چه می‌گذرد! 

 

4. یک استاد دیگری داشتم در زمان کارشناسی که خیلی آدم خوب و ساده ای بود. مدیرگروهمان بود و ورودی ما را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت:

"شما بازمانده و آخرین نسلی بودین که سر کلاس چیزی حالیتون میشد. از بعد شما، کلا یه مشت گاگول ریختن اینجا و وانمود میکنن دارن درس میخونن. "

زنش سرطان داشت و فکر کنم فوت شده بود. یه دختر 10 ساله داشت که عکس هایش را از روی عکس پروفایل استاد دیده بودیم و به عمرم همچین بچه خوشگلی را هیچوقت ندیده بودم. نفس استادمان بود. 

یکبار که بعد فارغ التحصیلی رفته بودم پیشش و نشسته بودیم و درددل میکردیم، ناگهان و بدون مقدمه برگشت گفت: خانم مهندس میدونی چیه؟ من نمی‌ذارم دخترم مثل شما قدبلند بشه! 

من که هم خنده ام گرفته بود و هم توی دلم میگفتم که قدبلند کیلوچنده حاجی؟ من توی ورودی‌مون بین دخترا نفر چهارم پنجمم و خیلی بلند حساب نمیشم، گفتم: چرا استاد؟ همه دخترا آرزوشونه که قدبلند باشن. 

گفت: "توی این جامعه مگه چندتا مرد خوب هست؟ خیلی کم! قد مردای این دوره و زمونه هم آب رفته، ورودی های خودتون یادت نیست؟ مرد خوب قدبلند خیلی کمیاب شده. اگه دخترم قدبلند باشه، اینطوری گزینه هاش برای ازدواج کردن با یه آدم خوب خیلی کمتر میشه. "

و من به این فکر کردم که بنده خدا احتمالا جهانگیر و امثال جهانگیر را زیاد بین دانشجوهایش دیده که به همچین نتیجه‌ای رسیده...

و خب راستش، جدا از عجیب بودن این طرز فکرش، وقتی نگاه میکنم میبینم که درست میگوید.

 

آن زمان گذشت که آدمها بدون دیدن یکدیگر سر سفره عقد مینشستند و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. راستش برای خودم هم سوال بود که دیگر چرا اینطور نیست.

بعد به این نتیجه رسیدم که آدمهای آن زمان، آدم های ساده تر و مهربان تری بودند. نسل ما نسل مهربان و با گذشتی نیست. نسلی خشن و بی‌اعصاب و پر از دورغ و ریاست. اینطور نیست که تمام آدمهای گذشته هم آدم های خوبی بوده باشند. نه. اما اکثریت جامعه آدم های ساده تری نسبت به آدم های امروز بودند. 

به خاطر همین هم این مدل ازدواج سنتی که بعد از دوماه سر سفره عقد مینشینند، جواب نسل ما نیست (حداقل برای اکثریت جواب نیست) . راستش مدل برعکس آن هم جواب ما و جامعه ما نیست. اما خب، هنوز نمیدانم جواب اصلی برای ما چه میتواند باشد...

 

  • سارا
  • يكشنبه ۲ آذر ۹۹

قدم بعدی

این ترم استاد جالبی داریم که وظیفه خودش رو درس دادن خالی نمیدونه. بلکه میخواد به هرکدوم از ما کمک کنه تا رشد کنیم، درجا نزنیم و ورژن بهتری از خودمون بسازیم.

جلسه قبل، جمله ای رو از ماکسول نقل قول کرد که حس کردم این جلمه رو فقط و فقط به خاطر من گفته و عجیب به دلم نشست:

وقتی که بالا نمیریم، قطعا عقب می افتیم. اما بالا رفتن سخته. اگر حس کردیم که همه چیز آسونه و داره به خوبی پیش میره، قطعا درحال بالا رفتن نیستیم.

و من اون موقع دقیقا حس میکردم همه چیز چه قدر سخته. اونقدر سخت که کلا از ترسم یک هفته تمام هیچ کاری نکردم. مطلقا هیچ کاری. ولی وقتی استادمون سر کلاس این جمله رو گفت، نشستم با خودم حساب کردم و دیدم که خب آره درست میگه. و این جمله رو قبلا بارها و بارها به شیوه های مختلف هم شنیدم، اما گاهی لازمه که یه نفر بیاد و بهت یادآوریشون بکنه تا احساس بهتری پیدا کنی و انرژی برای ادامه دادن راهت داشته باشی.

اینا حرفایی بود که دوست داشتم کسی به من بزنه. شاید تو هم جز اون آدمایی باشی که نیاز دارن این حرف رو بشنون تا بتونن به جلو حرکت کنن. پس این هم حرف من به توست:

شاید حس کنی اونقدر همه چیز غیرقابل تحمل و سخت شده که میخوای از همه چیز دست بکشی. شاید دوست داری فرار کنی و به یه جای خیلی دور پناه ببری. اما یادت باشه آدما توی سختی بزرگ میشن و رشد میکنن. آدما یا انجام یک کار خیلی سخت میتونن نسخه بهتری از خودشون بسازن.

پس اگه همچین حسی داری، بدون که توی یه مسیر سربالایی و سنگلاخ هستی و داری به سمت بالا حرکت میکنی و بالاخره یه زمانی به قله میرسی.

قله رو توی ذهنت تجسم کن و قدم بعدی رو بردار.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب