۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

مامان میریام و ترامپ

یه جایی توی سریال the marvelous Mrs. Maisel هست که میریام، به عنوان یک استندآپ کمدین رفته روی سن و داره درباره نحوه تاثیر طلاقش روی والدینش حرف میزنه.

یه جمله جالبی در مورد نحوه پذیرش خبر طلاقش  توسط مادرش داشت که اینجوری بود (اگه یکی دوتا کلمه نسبت به دیالوگ اصلی کم و زیاد شده، به بزرگی خودتون ببخشید) :

She's been told , but she hasn't heard yet

(بهش گفته شده، اما اون هنوز نشنیده.) 

قضیه مادرم میریام دقیقا حکایت ترامپه. بهش گفتن که دیگه رئیس جمهور نیست. ولی هنوز نشنیده!

  • سارا
  • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹

پینوکیو

دماغش کمی باد کرده و نوکش سرخ بود. ازش پرسیدم: گریه کردی؟

صورتش رو برگردوند تا نگاهش به نگاهم نیفته: نه. برای چی باید گریه کنم؟

شاید کارلو کلودی هم یه روزی با دیدن چنین صحنه ای، ایده نوشتن داستان پینوکیو به سرش افتاده ... 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۹

یک آدم خودخواه

+ تقریبا دو ماه پیش بود که تصمیم گرفتم استفاده از تلگرام و اینستاگرام رو محدود کنم. چون دیدم که عملا ساعت های زیادی رو میشینم پای مرور محتوای بی ارزش و از خیلی از کارها عقب میمونم.

کتاب کار عمیق از کال نیوپورت هم مهر تاییدی بر تصمیمم زد و باعث شد بیشتر از قبل برای بهتر شدن تلاش کنم. اینستاگرام رو پاک کردم و گاهی فقط با کروم یه سرکی میزدم.

همه چیز خوب بود تا سر انتخابات.

به خودم که اومدم دیدم ای دل غافل! دوباره شده همون آش و همون کاسه. جوری که چک کردن این دو تا اپ تبدیل به اعتیاد شده. هروقت میشینم، بلند میشم، یه کاری رو تموم میکنم یا میخوام یه کاری رو شروع کنم، حتما اول باید اخبار تعداد رای های الکترال ایالت های آمریکا رو چک کنم.

خلاصه که بعد از این انتخابات، دوباره میرم توی کمپ ترک اعتیاد.

 

++ زمان دبستان و راهنمایی یه همکلاسی داشتم که به خاطر یه نقص مادرزادی، نمیتونست درست راه بره، نمیتونست درست دستاش رو حرکت بده و خوب حرف بزنه. نمیدونم اسم بیماریش چی بود. ولی بعدا یکی دو نفر دیگه رو هم دیدم که همون مشکل رو داشتن. مثل آقای فال فروش ایستگاه بیهقی که معمولا کنار اتوبوس های آفریقا می ایستاد و فال میفروخت. 

ماها هیچ وقت مهتاب رو اذیت نکردیم. هیچ وقت هلش ندادیم. هیچوقت مسخره اش نکردیم. در عوض، هر روز یکی مون مسئول این میشد که زنگ های تفریح، دست مهتاب رو بگیره و از پله ها ببرتش پایین تا بره توی حیاط مدرسه قدم بزنه و آب بخوره و دستشویی بره و بعد هم توی بالا رفتن کمکش کنیم. از سر اجبار نبود. اتفاقا خیلی دختر دوست داشتنی و باهوشی بود. اگرم کسی از مهتاب خوشش نمی اومد، بهش نزدیک نمیشد و خیلی باهاش حرف نمیزد. همین. و اتفاقا من یکی از کسانی بودم که به مهتاب خیلی نزدیک بود و دوستش داشتم.

چندوقت پیش داشتم فکر میکردم که ماها اون موقع چه قدر آدم بودیم. و به این فکر کردم که شرایط مهتاب هایی که توی مدارس الان با بچه های الان مجبورن سر کنن چه قدر اسفناک باید باشه. ( درواقع یه جورایی واسه خودم رفته بودم بالا منبر و به این فکر میکردم که نه فقط "ما (همکلاسی های دبستان و راهنمایی ام)"، بلکه "من" چه قدر خوبم! فقط به خاطر اینکه با مهتاب خیلی خوب بودم و خیلی وقتا "کمکش (!)" میکردم.)

سناریو دوم مربوط به یکی دیگه از دوستامه که خانواده شون به شدت مذهبی بودن. خودش هم دختر واقعا خوبی بود. دوستش داشتم و رابطه مون عالی بود. خیلی وقتا مخصوصا سوم راهنمایی با هم میرفتیم خونه. خونشون کوچه پشتی و به موازات خونه ما بود، طوری که اگر ملیحه پنجره اتاقش رو باز میکرد، حیاط خونه ما و پنجره اتاق من رو میدید.

گاهی با هم از طریق پنجره به پنجره ارتباط داشتیم. اینطوری که اون پنجره رو باز میکرد و داد میزد : سارااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. و من دوان دوان خودمو میرسوندم به پشت پنجره و بعد اطلاعات لازم رو تبادل میکردیم. رابطه مون اونقدری خوب بود که وقتی توی دبیرستان مدرسه هامون فرق داشت و اون رفته بود رشته انسانی، ازم خواست که برم بهش ریاضی درس بدم چون نمره هاش خیلی بد شده بود. منم با کمال میل قبول کردم. تازه اون روز بهمون کلی هم خوش گذشت.

 

خلاصه که امروز، در تب و تاب پیگیری نتایج انتخابات، دیدم هردوشون، هم مهتاب و هم ملیحه توی اینستاگرام منو پیدا کردن و پیام دادن. و چون پیج ام باز بود، فالوو هم کردن. و باید اعتراف کنم که وقتی اینو دیدم، حالم بد شد. و از اینکه حالم اینقدر بد شد به شدت تعجب کردم.

راستش بخوام روراستِ روراست باشم، فکر میکنم دلیلش رو میدونم.

پیج ملیحه باز بود و به خاطر همینم خیلی سرسری به مطالبش نگاه انداختم. مطالبش به شدیدترین حالت ممکن مذهبی بودن. تا همین اواخر همچنان عکس های سردار سلیمانی رو گذاشته بود. پر از عکس های مشکی تسلیت شهادت امامان و مرگ بر آمریکا بود.

راستش یه جورایی ترسیدم. تفاوت اعتقادی ما توی این سالها خیلی زیاد شده. مال من کمرنگ تر شده و مال اون به شدت پررنگ. میدونم که این آدم، آدمی نیست که من میشناختم و ایضا، سارایی که اون یه زمانی میشناخت هم دیگه وجود نداره. و این منو ترسوند. نمیدونم چرا. ولی حسم دقیقا ترس بود. ترس از این همه تفاوتی که بینمون به وجود اومده و ارتباطی که نمیخوام با این شرایط از سر بگیرم. 

راجع به مهتاب هم راستش حرف دوست صمیمی دبستانم (که بعدا باهم همکار شدیم) روم تاثیر داشت. میگفت مهتاب خیلی عوض شده. و تمام مدت و هر روز براش پیام میفرسته و هی بهش میگه که چه قدر دوستش داره.

وقتی داشت برام تعریف میکرد، میگفت که چه قدر اعصابش از دست مهتاب به هم ریخته و آرزو میکنه کاش اصلا شماره همدیگه رو نداشتن. دقیقا وقتی دیدم که مهتاب فالوو ام کرده و پیام گذاشته، حرف های دوستم توی گوشم زنگ میزد. حس میکردم دلم نمیخواد کسی که فکر میکنه یه آشناست ولی عملا 13 سال از آخرین باری که حرف زدیم میگذره و با یه غریبه فرقی نداره، بیاد چشم بدوزه به زندگی ام و با پیام هاش خفه ام کنه. مخصوصا منی که میخوام این اپلیکیشن ها رو ببوسم و بذارم کنار. اون وقت که اگه پیام بده، از سر رعایت ادب هی مجبور میشم جواب پیام هاشون رو بدم. یعنی حس میکنم نباید بذارم که به خاطر شرایطش حس کنه دارم نادیده اش میگیرم و هی برم جوابش رو بدم.

اینجا بود که فهمیدم برعکس اون چیزی که فکر میکردم، من اصلا آدم خوبی نیستم. من یه آدم خودخواهم که خودم محور و مرکز دنیای خودمم و همه چیز رو برحسب معیار "راحتی سارا" میسنجم.

شاید یه زمانی توی گذشته‌های دور سارایی وجود داشت که دست مهتاب رو میگرفت و میبرد حیاط و باهم راجع به خیلی چیزا حرف میزدن یا سارایی که زنگ های ورزش حواسش به مهتاب بود که اذیت نشه، یا سارایی که با ملیحه، خیابون های حد فاصل خونه تا مدرسه رو پیاده گز میکرد و براش از دارن شان و آرتمیس فاول و الکس رایدر تعریف میکرد و با هم از مدرسه حرف میزدن، ولی دیگه اون سارا وجود نداره. و راستش رو بگم، نمیخوام هم وجود داشته باشه. خاطرات خوبن. ولی دلم میخواد که فقط در حد خاطرات خوب باقی بمونن و احساسات الانم اون تصاویر رو خراب نکنه.

هرچه قدر که نگاه میکنم، میبینم برخلاف اینکه میدونم این کار خودخواهانه است، دلم نمیخواد باهاشون ارتباط داشته باشم. تا بعدا اذیت نشم. تا مجبور نباشم نگاه های سنگین مهتاب رو روی خودم داشته باشم و جواب پیام هاش رو بدم یا اینکه دیدن پست های ملیحه، سوهان روحم بشه. من آدم خوبی نیستم. به خاطر همینم جوابشون رو نمیدم.

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹

از اینور اون‌ور (3)

+ اگه با دکتر میم آشنایی دارین که هیچی. ولی اگه بار اولیه که اسمش رو میشنوین، لطفا یه سر کوچولو به این پستش بزنین و اگه دوست داشتین، توی چالش جالب و به شدت آموزنده ای که گذاشته شرکت کنین.

(کم پیش میاد کسی اینطوری مفت و مجانی، با کیفیت و بدون چشم‌داشت به بقیه چیز یاد بده. خلاصه که دو دستی وبلاگش رو سفت بچسبین تا از کف‌تون نره:))) )

 

++ کتاب‌ها قدرتهای عجیب و غریبی دارن. یکی از قدرتهای شگفت انگیزشون هم اینه که گاهی اوقات زمان خونده شدنشون رو خودشون تعیین میکنن!

مثلا شما میری کتاب فروشی و کتابی که چشمت رو گرفته میخری. بعد از چند روز میبینی که دست و دلت به خوندنش نمیره و بعد، کتاب مجبور میشه مدتها توی قفسه منتظر بشینه تا حس و حال خوندنش بیاد. (درواقع شما فکر میکنی که کتاب مجبوره منتظر بشینه، درحالی که این عزلت، کاملا خودخواسته است) سه سال طول میکشه که بری سراغش. اما وقتی که بازش میکنی، میبینی اون کتاب دقیقا چیزی بوده که توی اون شرایط روحی بهش احتیاج داشتی یا یه راهنمای کامله برای وضعیتی که توش گیر کردی و اگر سه سال پیش کتاب رو خونده بودی، اصلا به کارت نمیومد.

به زبان دیگه، یعنی هنوز وقت خوندن اون کتاب نرسیده بود. کتاب نمیذاره بری سمتش و وقتی که زمانش برسه، خودش صدات میکنه و تو بدون هیچ مقاومتی (که تا قبل از اون هربار که به خوندنش فکر میکردی، تمام وجودت رو فرا میگرفت) میری کتاب رو از قفسه برمیداری و شروع میکنی.

سه روز پیش به یکی از همین کتابها در مورد عزم و اراده برخوردم:))

 

+++ پیرمرد طبقه پایینی‌مون کرونا گرفته بود و حالش به قدری بد بود که توی بیمارستان بستری اش کرده بودن. دخترش تمام روزهایی که بستری بود رو توی بیمارستان و کنار پدرش گذرونده بود. میگفت:

وحشتناک بود. لحظه به لحظه کد قرمز اعلام میشد و دکترها و پرستارها از این اتاق به اون اتاق میدویدند. داد میزدند، فریاد میزدند و خسته بودند. میدون جنگی بود برای خودش. با هر کد قرمزی که اعلام میشد، یک آدم از دنیا میرفت. شانس نجات کدهای قرمز خیلی کم بود.

یکبار خانمی اومد برای پذیرش. حالش بد بود. خیلی بد. نمیتونست درست راه بره. گفت کرونا داره. من هم درست روبه روی میز پذیرش نشسته بودم و همه چیز رو میدیدم و میشنیدم. پرستار بهش گفت که نمیتونه پذیرشش کنه. خانم اصرار کرد و گفت حالش خیلی بده. پرستار گفت جا نداریم و نمیتونیم شما رو قبول کنیم. خانم باز هم اصرار کرد. بعد، خیلی ناگهانی، افتاد روی زمین. مرده بود.

پرستارها به چه کنم چه کنم افتاده بودند. به دکتر میگفتند برای علت مرگ ننویس کرونا داشته. چون پذیرشش نکرده بودیم. دکتر میگفت پس چی بنویسم؟ پرستارها میگفتند اگر بنویسی از کرونا مرده برای بیمارستان و بخش بد میشه...

راستش نمیدونم آخرش علت مرگ رو چی نوشتن. چون من دیگه نتونستم ادامه مکالمات دختر همسایه با مامان رو که استراق سمع میکردم بشنوم. اما ماجرا تا همین جاش هم به قدر کافی سورئال و ناراحت‌کننده است. حتی اگه اون خانم رو پذیرش هم میکردن، بازم فرقی در سرنوشتش با وضعیت وخیمی که داشت ایجاد نمیکرد. و مشکل، نوع برخورد کادر بیمارستان با بیمار هم نیست. چون شرایط و کمبودها اینطور ایجاب میکنه.

اما نمیدونم بقال سرکوچه که در روز با صد نفر ارتباط مستقیم داره و همچنان با بلاهت و افتخار تمام ماسک نمیزنه، اگه همچین صحنه‌ای رو ببینه چی کار میکنه.

یا مردان و زنان به شدت خانواده‌دوست و اغلب بدون ماسکی که روز تعطیل دست بچه‌هاشونن رو میگیرن و میان توی چمن های پارک، بساط جوجه و چایی‌شون رو پهن میکنن و با افتخار به بچه هاشون نگاه میکنن که دارن اینطرف و اونطرف میدون. همچین آدمایی با دیدن خانمی که یهویی اینطور جلوی پیشخوان پذیرش بیمارستان میفته روی زمین و میمیره یا در شرایطی که لحظه به لحظه کد قرمز رنگِ مرگ اعلام میشه و در روز، شاهد مرگ صدها نفر در یک بیمارستان کوچک باشن، چه کار میکنن.

اصلا ممکنه یک درصد به این فکر کنن که این منم که توی این مرگ و میر نقش داشتم و بخشی اش ممکنه تقصیر من باشه؟ بعد از دیدن اینها، بازم میتونن با یه لبخند ابلهانه روی لب هاشون، بساط جوجه و چاییشون رو توی پارک پهن کنن؟

 

++++  قیمت امتحان آیلتس و تافل بیشتر شبیه یه جوک بزرگ میمونه تا قیمت!

 

+++++ دیروز داشتم قسمت سوم داستان آتیلا امبروش رو از پادکست چنل‌بی گوش میکردم و تازه از قیمت های جدید و قشنگ آزمون آیلتس با خبر شده بودم. خب آدم اینجور وقتا فکرش به جاهای درستی کشیده نمیشه! مخصوصا وقتی هم که میدونه نیروی پلیس خودمون همچین تیز و بز نیست.

یعنی نیروی پلیسی که نتونه بعد از سه سال دزدی رو بگیره که رفته گاوصندوق یه سازمان دولتی رو زده، کارتهای بانکی درون صندوق رو هم برداشته (که فیش رمز بانکشون کنارشون بوده) و موقع برداشتن پول از عابربانک، دوربین تصویرش رو هم گرفته، واقعا این نیروی پلیس به چه دردی میخوره؟ این همه دوربینی که توی این شهر کوفتی نصب شدن، فقط روی شال خانم ها زوم کردن. اما نمیشه رد دزدی رو که رفته از عابربانک پول گرفته با دوربین‌ها پیدا کرد.

دیگه اگه دیدین سه ماه دیگه اومدم از مرسدس‌بنزی نوشتم که تازه خریدم، بدونین جریان چی بوده:))

و البته اون کتاب راجع به عزم و اراده هم (که در بالا در موردش گفتم) احتمالا چندان بی تاثیر نبوده:))

  • سارا
  • چهارشنبه ۷ آبان ۹۹

بیست و هفت سالگی

برای تولدم، یه عالمه عزم و اراده و لازانیا میخوام.

کاش پری مهربون میومد و عصاش رو تکون میداد و یه عالمه گَردِ عزم و اراده روی سرم میریخت و میگفت: فرزندم! این هدیه من به توست به مناسبت تولد بیست و هفت سالگی ات. ازش خوب استفاده کن!

منم میگفتم چشششششششششششم! روی این جفتِ تخمِ چشمام!

و دیگه از اون به بعد مینشستم و کارهایی رو که از خیلی وقت پیش برنامه دارم انجامشون بدم، عین قرقی انجام میدادم.

لازانیا هم میخوام. برای این یکی لازم نبود دست به دامن پری مهربون بشم. اما از اونجایی که هیچ کدوم از موادش رو نداریم و ملکه مادر هم اعلام فرمودن که حوصله اش رو ندارن، برای این یکی هم مجبوریم به دامن پری چنگ بندازیم و بگیم بی زحمت یه ظرف لازانیا هم بفرسته این پایین.

 

+ همیشه فکر میکردم 27 سالگی ام باید خیلی خفن باشه. کلی طبیعت گردی و کافه گردی و پیشرفت های شگرف در کار. تصور میکردم که تا اون موقع ماشین خودم رو گرفتم و یه شغل خوب با درآمد قابل قبول دارم. یعنی تونستم زیر پام رو محکم کنم. اما خب، متاسفانه کرونا (مغضوب علیه)، ترامپ (لعنت الله علیه) و سران کشور (...) دست به دست هم دادن تا آرزوهای ساده من و میلیونها نفر دیگه رو به گند بکشن. (عملا زیر خاک دفنشون کنن و بعد دست به کمر بایستن و قاه قاه بخندن) به خاطر همینم برای اینکه همه چیز رو دور بزنم و از اول شروع کنم، به کلی عزم و اراده نیاز دارم. به خاطر همینم از خداوند رحمان استدعا دارم که دست منو بگیره، هرگز رها نکنه و کمکم کنه بتونم کارهایی رو که باید انجام بدم، شروع کنم و به سرانجام برسونم ...

 

++ دلم برای دلی و صدف، دو یار غارم، شده اندازه منفذ یه سلول برای عبور مواد غذایی! هرسال برنامه میریختن که منو برای تولدم غافل گیر کنن (و این کار، با در نظر گرفتن اینکه سال قبلش هم منو غافلگیر کرده بودن، نیاز به کلی خلاقیت داشت که کاملا از پسش بر میومدن و هربار منو شوکه میکردن!) ولی امسال تاکید کردم که به خاطر کرونا دست به هیچ کار غافلگیرانه ای نزنین. 

میدونم که هردوشون الان به شدت درگیر پایان نامه شون هستن و نهایتا تا آخر پاییز باید دفاع کنن و سرشون خیلی شلوغه. ولی دلم به شدت خندیدن باهاشون رو میخواد. دلم کیک خوردن توی پارک با چایی داغ و بغل کردنای سه نفره مون رو میخواد که یه مثلث تشکیل میدادیم و با هم اشک میریختیم و میخندیدیم.

دلم براتون تنگ شده لعنتیا...

  • سارا
  • شنبه ۳ آبان ۹۹

این من هستم

1. یک تنبل کمالگرا (یعنی تنبلی که میدونه تنبله و نباید تنبلی بکنه، به خاطر همینم به خودش سخت میگیره و با زور و زحمت، به خودش فشار میاره تا کارها رو انجام بده. اما وقتی شروع میکنه و روی غلتک میفته، اونقدر روی همه چیز، حتی ریزترین جزئیات و ریزه کاری‌ها دقیق میشه که پدر خودش رو در میاره.)

 

2. عاشق داستان خوندن، داستان نوشتن، کتاب خوندن، یادگرفتن و یاد دادن

 

3. یک نیمه‌درون‌گرا که گاهی، فقط دوست داره سکوت کنه و همه صداهای عالم رو بشنوه، گاهی هم دوست داره زیر نور استیج باشه و متکلم الوحده، داستان تعریف کنه، آدم ها رو بخندونه و عکس العمل هاشون رو تا ابد توی ذهنش ثبت کنه

 

4. خودخواهِ بی اعصاب صادق، با کلی اخلاق های مزخرف دیگه

 

این چالش (که تقریبا خیلی از اصول و قواعدش رعایت نشده) به دعوت دوست گل و بلبلم، زهرا بود که لبیک گفت و ماهم یاعلی گفتیم.

اصل چالش هم اینجاست.

  • سارا
  • پنجشنبه ۱ آبان ۹۹

بازگشت به حد وسط

چندوقت پیش داشتم یه فیلمی دیدم که به یه اصطلاح خیلی جالب برخوردم. Regression to mean (بازگشت به میانگین). این یه اصطلاح در علم آماره و به حالتی اطلاق میشه که داده ها، هرچه قدر هم که بازه بزرگی داشته باشن، عمدتا نزدیک به میانگینشون قرار دارن.

فیلم اومده بود این اصلاح رو به عنوان یه جمله امیدبخش عنوان کرده بود که یعنی اگه همه چیز، در یک دوره ای به سمت خوبی یا بدی حرکت کنه و حس کنی که داره اتفاقات خوب یا بد، پشت سرهم برات میفته، قرار نیست که تا ابد طول بکشه و دوباره، بالاخره، یه روزی همه چیز به وضعیت نرمال و متوسط برمیگرده.

که این بازم یعنی اگه دیدی هی داری بدبیاری میاری، نشین زیاد غصه بخوری، چون این فاز، به عنوان یه مرحله از زندگی بالاخره تموم میشه و اوضاع به حالت عادی برمیگرده. 

چند روز پیش داشتم اینو برای دوستم تعریف میکردم تا حس بهتری بهش بدم. دیشب ته تغاری نشسته بود و مشابه همین حرفارو (نه با این اصطلاح) توی حال پکری که داشتم تحویلم میداد. 

یعنی اینکه من، به عنوان یه عالم بی عمل، فقط بلدم حرف بزنم و خبری از عمل یا اعتقاد قلبی به اون چیزی که میگم نیست.

نه نه. بذار خوشبین باشم: این فقط مشکل حافظه است! 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹

تو رو خدا دست از سر ما بردار

1. پارسال، استاد درس بازاریابی ام یه کاری رو بهم محول کرد و منم حسابی ازش استقبال کردم. اون موقع تازه کارم رو توی موسسه زبان رها کرده بودم (ترجیح دادم با یه آدم شیاد و حقه باز کار نکنم)، و به خاطر همین هم زمان زیادی رو پیش روم میدیدم که میخواستم یه جوری پرش کنم. (برنامه ام این بود که تا امتحانات پایان ترم به خودم یه استراحتی بدم و بعدش برم سراغ یه کار دیگه)

استاد یه کتاب 88 صفحه ای، درباره مدیریت تجربه مشتریان گذاشت جلوم و گفت که میخوام دو بخش دیگه به کتاب اضافه کنی و راجع به تجربه کاربری و نوروساینس در مدیریت تجربه مشتریان مطلب بنویسی.

منم که به تازگی یه ارائه درست و درمونِ یک ساعت و نیمه (به جای بیست دقیقه) سر کلاس راجع به نوروساینس داشتم، با اعتماد به نفس تمام گفته که خیالتون راحت و بسپریدش به خودم.

اواخر جلسه مون، استاد انگار که یهو یادش افتاده باشه گفت: یه کار دیگه هم هست. راجع به آینده پژوهی در حوزه مخابرات. دوست داری بیای کار کنی؟ یه گروهی هستیم متشکل از بچه های دکترا و ارشد که داریم روی این پروژه که برای فلان شرکته کار میکنیم.

منم از همه جا بی خبر گفتم که باشه و دوست دارم که عضوی از تیم باشم.

رسما بیگاری بود. دو نفر دانشجوی ارشد بودیم که به عنوان برده های قرن 16 به کارمون گرفته بودن. یه عالمه فایل انگلیسی در حوزه مخابرات رو گذاشته بودن جلومون که بعضی هاشون به 1000 صفحه میرسید و ما باید اینا رو ظرف دو سه هفته میخوندیم و خلاصه شون رو به فارسی مینوشتیم. دوران تاریکی بود. یه دانشجوی سال آخر دکترا هم بود که هی سر همه داد میزد که چرا این کار انجام ندادی، چرا فلان چیز رو تموم نکردی. مدیر پروژه نبودا. خود مدیر پروژه عین خیالش نبود. ولی این خودشو نخود هر آش میکرد.

خلاصه که دیدم هم کتاب دستمه، هم زنجیری که اینا انداختن به گردنم هی داره روز به روز تنگ تر و تنگ تر میشه، هم کارای دانشگاه هی سنگین و سنگین تر میشه، و من دارم زیر بار همه شون له میشم. دیگه نشستم با خودم حرف زدم و دیدم بهتره خودمو از بردگی رها کنم و همین که برم بشینم پای کتاب و کارای دانشگاه، هنر کردم. 

 

2. نوشتن کتاب خیلی طول کشید. خیلی خیلی زیاد. بعد از تموم شدن یه ترم سنگین، خوردیم به استرس درگیری ایران و آمریکا، احتمال وقوع جنگ جهانی سوم و کرونا. ترم بعدی هم که مجازی برگزار شد، برخلاف انتظار اونقدر سنگین بود که عملا زیر بار اون همه استرس و امتحان های ادامه دار که اون بیست نمره لعنتی رو به 100 قسمت تقسیم کرده بودن و صد تا کار ازمون میخواستن، چنان له و لورده شدم که تا یک ماه بعدش نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم. 

ولی توی همین 10ماه، نشستم چندتا کتاب و مقاله خوندم و کلی از سایت های اینترنتی رو زیر و رو کردم تا مطالبم رو جمع کنم و بنویسمشون. هروقت که میتونستم مینشستم پای کار و زمین و زمان رو هم فحش میدادم که چرا تموم نمیشه! (خوندن کتاب "تفکر، تند و سریع" خودش مثل گرفتار شدن توی یک منجلاب بی انتها بود بس که لامصب طولانی بود.)

دیگه آخرای مرداد خودمو زور کردم که بشینم پاش و تحویل بدم. تبدیل شده بود به یه کابوس که دست و پام رو بسته بود و نمیذاشت کار دیگه ای انجام بدم. (مثلا میخواستم شروع کنم برای آیلتس خوندن، اما همه اش میگفتم بذار این تموم بشه بعدا)

دیگه از اوایل شهریور به کوب نشستم پاش. هر روز خوندم و نوشتم و ادیت کردم تا اینکه بالاخره دیشب تمومش کردم.

شد 41000 کلمه و خورده ای در 100 صفحه. (باید با 20 هزار کلمه ی کتاب اولیه راجع به تجربه مشتری ترکیبش میکردم که نتیجه نهایی شد 61000 کلمه در 164 صفحه) نمیگم حاصل کارم، حجمش زیاد و چشمگیر بود. نمیگم شق القمر کردم و بهترین چیزی رو نوشتم که میشد. ولی دوستشون داشتم. کلمه هایی رو در طول این مدت نوشته بودم، مطالبی که خونده بودم ... مسلما من اون آدمی نیستم که قبل از نوشتن این 40000 تا کلمه بودم.

مثلا یه نمونه اش، سر سریال فرندز بود که فهمیدم تغییر کردم. وقتی برای بار دوم داشتم سریال رو میدیدم، سر فصل دوم چیزی توجهم رو جلب کرد که قبلا متوجه نشده بودم یا برام اهمیتی نداشت. فکر کنم قسمت دوم فصل دوم بود که دیدم چطور ماهرانه، تبلیغات برندهایی مثل نایک توی فیلم گنجونده شده که شما موقع دیدن اصلا فکر نمیکنی اینا تبلیغ باشن و درواقع بخشی از فیلم هستن که به طور ماهرانه توی پاچه ملت میرن. درواقع کل اون قسمت، یه قسمت تبلیغاتی بیخود بود. و هی حرص خوردم که اینی که من دارم میبینم، یه فیلم تبلیغاتیه حیله گرانه است که روی ناخودآگاه مردم تاثیر میذاره. نمیگم کل قسمت هاش اینطورین. نه نیستن. ولی این فیلمیه که توی کل دنیا محبوبه و مسلما تاثیرات زیادی داره!

این حساسیتی که به دست آوردم، نتیجه این 10 ماه تلاش ناپیوسته و کشان کشان، خودم رو به زور به سمت جلو هل دادنه، همراه با کلی اشک و آه و ناله و فحش دادن به خودم که اصلا چرا کار رو از اول قبول کردم و باید اعتراف کنم که نتیجه رو دوستش دارم. این حس رو بهم میده که چشمام باز شده!

یه بنده خدایی هم که یادم نیست کی بود میگفت: وقتی یه چیزی رو میخوای شروع کنی، اولش خیلی سخته، وسطاش خیلی کثیف و شلخته و نامرتب و به دردنخور به نظر میرسه، اما نتیجه رضایت بخشه.

 

3. خلاصه که صبح وقتی بیدار شدم، درحالی که هنوز چشمانم رو باز نکرده بودم، با یادآوری اینکه نصف شب بالاخره ادیت عکسهای کتاب هم تموم شد و دیگه از امروز میتونم به بقیه نگرانی هام برسم، یه لبخند بزرگ روی صورتم پخش شد به این معنی که : آخیییییشششش! بالاخره آزاد شدم... رهای رهای رها...

بلند که شدم، تازه فهمیدم چه قدر اتاقم کثیفه! توی این یک ماه و خورده ای که سرم حسابی گرم بود، اتاق به چنان وضعیت اسفباری گرفتار شده بود که تعجب کردم من چطور تاحالا توی این شرایط زندگی میکردم!

اتاق رو تمیز کردم. حموم کردم. کتاب خوندم. انیمه دیدم و بعد با خیال راحت نشستم و فایل رو برای استاد ایمیل کردم و توضیحات لازم رو فرستادم. توی واتساپ هم بهش پیام دادم که مطمئن بشم ایمیل رو میبینه.

وقتی داشتم به این فکر میکردم که حالا از این به بعد باید پیگیری کلاسهای دانشگاه رو بکنم که ببینم بالاخره درخواست مهمان شدنم قبول شد و خدا بخواد بتونم از این هفته توی کلاسا شرکت کنم و پایان نامه ام و وضعیت انتقالش چی میشه و برنامه ریزی کنم برای زبان خوندن و برم سراغ یکی دیگه از کتابای موراکامی عزیزم که با حال و هوای پاییزی الان میچسبه و یه خورده ورزش کنم و کمر داغونم و مچ پایِ چپِ نیمه مو برداشته ام و تاندون دردناک دست راستم رو التیام بدم و موضوع پایان نامه پیدا کنم و به درست کردن یه پادکست کوچولو موچولو درباره بهترین و جذاب ترین مطالبی که نوشتم و درباره زندگی روزمره آدما میتونه خیلی مفید باشه فکر کنم و غیره، استاد پیام داد " الان فرصت داری یه کار دیگه رو با هم شروع کنیم؟"

(راجع به همون آینده پژوهی. یک سری فایل هستن که باید خونده بشن و خلاصه شون به فارسی نوشته بشه. میگه انجام دادنش «سود مالی» هم داره. حالا من که میدونم چیز زیادی نمیخواد کف دستم بذاره. قبلی رو هم دلی انجام دادم و هیچی قرار نیست گیر من بیاد. فقط دلم به این خوشه که قراره اسمم کنار اسم سه نفر دیگه _استادی که هیچ کاری نکرده و دو نویسنده کتاب اولیه_ روی جلد کتاب چاپ بشه. و این استادیه که میخواستم ازش خواهش کنم برام یه توصیه نامه بنویسه...)

همون لحظه مچ پام تیر کشید و من دیدم که موراکامی و پایان نامه ام از پیش چشمانم دور میشوند، کتاب های زبانی که تازه خریدم بهم دهن کجی میکنن و ملکه مادری رو تصور کردم که دوباره داره بابت اینکه توی خونه کمک نمیکنم و بی مسئولیتم سرم داد میزنه و جنگ جهانی سوم رو خودش با دستای خودش راه میندازه.

همه اش به خاطر اینکه من توان نه گفتن ندارم ...

  • سارا
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

پیترپن

بار اولی که کارتون پیترپن رو دیدم، عاشقش شدم. فکر کنم یازده سالم بود و ایده داستان برام خیلی تازگی داشت. داستان پسران گمشده ای که توی neverland زندگی میکردن و هیچ وقت بزرگ نمی شدن. و رهبرشون که یه پسر سرزنده و پر انرژی بود که میتونست پرواز کنه و کلی ماجراهای هیجان انگیز رو با کاپیتان هوک بدجنس، سرخ پوست ها و پری های دریایی از سر گذرونده بود.

من و ته تغاری اونقدر کارتونش رو دوست داشتیم که کلی به بابا اصرار کردیم تا برامون یه تیرکمان پلاستیکی خرید. عملا هیچ کاری نمیشد باهاش کرد بس که چیز مزخرفی بود. یعنی حتی کاری که برای اون ساخته شده بود_تیر پرتاب کردن_رو هم درست انجام نمی‌داد. ولی ما عاشقانه دوستش داشتیم، از این کلاه کپی ها به جای کلاه پیتر میذاشتیم روی سرمون، تیرکمون رو دستمون میگرفتیم، میرفتیم روی تخت و مامان و بابا و با صدای بلندی که به تقلید از صدای پسران گمشده و پیتر و سرخ پوست ها بود، فریاد میکشیدیم و پایین میپریدیم و وانمود میکردیم که توی نورلندیم و داریم با هوک مبارزه میکنیم. اون حس سرخوشی و حس آزادی که توی اون پریدن ها بود... چه قدر دلم براشون تنگ شده...

فیلم Finding neverland رو امشب دیدم. در مورد نویسنده داستان پیترپن، جیمز بَریِ که چطور با بچه های خانواده دوموریه آشنا میشه و داستان رو براساس شخصیت اونا مینویسه. پیتر، پسری که شخصیت پیترپن از روی اون الهام گرفته شده، پسر شیرین و جالبیه. جورج و مایکل، دوتا دیگه از بچه ها هستن که پیوند عجیبی با بَری دارن و خیلی راحت میشه شخصیت اونها رو توی پسرهای گمشده و برادر وندی دید.

دیدن فیلم باعث شد برم دنبال زندگی واقعی این شخصیت ها.

جورج در سال 1915 توی جنگ جهانی اول کشته میشه. مایکل در 21 سالگی خودکشی میکنه و پیتر ... پسری که قرار بود تا ابد در سرزمین Neverland بمونه و هیچ وقت بزرگ نشه، در حال مستی و بیماری و احتمالا به خاطر نامه هایی که از برادر مرده اش مایکل و دلیل مرگش پیدا کرده بود، در سن 63 سالگی خودش رو پرت میکنه جلوی قطار...

 

بعضی وقتا واقعیت اونقدر زشته که دلم میخواد دروازه این سرزمین ناکجاآباد رو هرطور شده باز کنم و برای همیشه در جایی که زمان متوقف شده بمونم. اینطوری واقعیت و سنگینی بار این دنیا هیچ وقت دیگه رخ نشون نمیده و با پتک نمیخوره توی سرم. اینطوری یادم میره که پیترپن، نماد آزادی ام، پسری که قرار بود هیچ وقت بزرگ نشه و پا به دنیای مزخرف آدم بزرگ ها نذاره، خودکشی کرده. اونوقت، دیگه بیماری و قرنطینه و دولت مردان خبیثِ نیمه دیوانه و کاملا دیوانه که زندگی ملت ها رو به آتیش بکشن وجود ندارن. حداقل اینطوری میدونم تنها دشمنی که وجود داره، یک کاپیتان هوک بدجنس با یک دست قلابداره که تهش همیشه شکستش میدیم ...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

میشه آدمای بیشتری از این دست سر راهمون قرار بگیرن؟

همیشه خدا، هروقت که شروع میکنم محض رضای دلم یه دوتا جمله به انگلیسی سرهم کنم، همیشه افرادی پیدا میشن که جواب هایی مثل این رو بلافاصله به زبون میارن:

- اَه! این باز زد اون کانال. 

- اَه! این باز زد کانال دو.

- یس. آی ام اِ بلک برد.

- بشین بابا! ما فارسیشم به زور میفهمیم.

 

این کار برای خودنمایی نیست. این کار برای به رخ کشیدن چیزی هم نیست. 

این کار صرفا و صرفا برای نخشکیدن مهارت اسپیکینگه که عملا فرصتی برای تمرین کردنش گیر نمیاد. این وسط آدمایی هم هستن که دوست دارن همراهیت کنن و اونا هم دوتا کلمه به یه زبون دیگه بگن و شروع بکنن به حرف زدن. اما معمولا به خاطر کمبود اعتماد به نفس که یه وقت نتونن خوب حرف بزنن و همچنین ترس از تحقیر شدن به خاطر کسانی که جملات بالایی رو به زبون میارن، چیزی نمیگن و سکوت میکنن. اما معمولا من سعی میکنم توی این یه مورد خاص، اهمیتی به حرف بقیه ندم و کار خودم رو بکنم.

 

اما امروز جمع عجیبی رو دیدم. شش نفر که همه شون عاشق انیمه و مانگا بودن، همه شون طراح گرافیک و آرتیست بودن، همه شون قبلا توی استودیو هورخش کار میکردن و هرکدوم روی یک قسمتی از انیمیشن «آخرین داستان» کار کرده بودن.

و همه شون بلااستثنا یهویی شروع میکردن به انگلیسی حرف زدن و نظراتشون رو تند تند به انگلیسی بلغور میکردن.

یک جمع شش نفره به شدت خلاق که هرکدوم واسه خودشون توی نقاشی صاحب سبک بودن و شخصیت خاص و دوست داشتنی خودشون رو داشتن. (یکی شون گوشواره های پلاستیکی بنفش و آبی به شکل پای چین دار اختاپوس توی گوشش انداخته بود و ریمل اکلیلی نقره ای زده بود! و یکی دیگه، اونقدر تعداد سوراخ های گوشش و گوشواره های فلزی آویزون ازش زیاد بود که حتی نگاه کردن به گوش هاش باعث میشد دردم بیاد! هیچکسی رو تا حالا اینطوری و با این همه گوشواره توی یک گوش به عمرم ندیده بودم)

این آدما، آدمایی بودن که نصف علایقشون با من مشترک بود و به راحتی به هر زبونی که دلشون میخواست با هم حرف میزدن. 

دوستشون داشتم؟ بله، داشتم.

تونستم خوب باهاشون ارتباط برقرار کنم و باب دوستی رو باز کنم؟ نه نتونستم. چون فرصت نبود و توی چهل و پنج دقیقه نمیشد رابطه دوستی پایداری رو شکل داد.

البته، دلیل دوم و مهم تر هم این بود که ورود ما، با ورود یه بچه گربه سیاه و نزار به محفل همراه بود که بیشتر از ما توجه ها رو به خود جلب کرد! و دوستانِ عاشق و سینه چاک گربه، دست به دست چرخوندنش، کلی قربون صدقه قد و هیکل و وجودش رفتن و بعد هم شروع کردن به معاینه این بنده خدا و تشخیص دادن که گوشش عفونت کرده و تصمیم گرفتن که سرپرستیش رو بر عهده بگیرن و برای دوا و درمون ببرنش دامپزشکی. (اسمش رو هم گذاشتن شینیگامی) 

بعد هم دیگه همگی بلند شدیم و رفتیم خونه هامون. و من فهمیدم که بله، در ایران، به جز موجوداتی که در جواب انگلیسی حرف زدنت، میگن Ok, I am a balckboard و کسانی که سکوت پیشه میکنن، آدمایی هم هستن که با حرارت باهات همراهی میکنن و اونقدر سلایقتون با هم مشترکه که برمیگردی و با خودت میگی : اَاَاَاَاَ، اینا چه قدر شبیه منن! (به جز قسمت مازوخیستی سوراخ گوش، مهارت شگرف درخلق تصویر و ریمل های اکلیلی)

 

  • سارا
  • جمعه ۲۸ شهریور ۹۹

چیزِ انار

+ امروز ملکه مادر بهم گفت: 

توی اون مخلوط سبزیجاتت چی میزنی؟

قیافه اش رو موقع به زبون آوردن «مخلوط سبزیجات» جمع کرده بود، طوری که قشنگ میشد فهمید نظر مساعدی نسبت به اون ظرف توی یخچال نداره.

- یه ذره ازش برداشتم خوردم. خیلی ...

دنبال کلمه مناسب میگشت : عجیب بود!

من که بهم بر خورده بود و تازه همین دیروز یه پست در باب مدح و ستایش ترکیب عزیزم منتشر کرده بودم گفتم: به خدا خوشمزه است. قیافتو اونطوری نکن دیگه.

ته تغاری از اون طرف خودش رو وارد بحث کرد و گفت: آویشن و فلفل و از اون سیر خشک ها میزنه. چیز بدی نیست.

دیگه من نگفتم سرکه برنج و سس سویا و سر سوزن زنجبیل و یکی دوتا چیز دیگه هم اضافه میکنم، وگرنه از این به بعد هر دفعه که درست میکردمش، داستان داشتیم. قیافه اش توی هم میرفت، دماغش رو چین میداد و هی میگفت که اه اه این چیه میپزی.

 

++ خورش هویج غذایی است از غذاهای بهشت. اولین بار توی سفر ثبت نام دانشگاه توی تبریز خوردیم. محشر بود. اونقدر که توی این دوسال هروقت بهش فکر میکنم، آب دهنم راه میفته. چندوقت پیش که فکر اون رشته های نارنجی رنگ دست از سرم بر نمیداشت، به ملکه مادر پیشنهاد دادم که یه بار امتحانی درستش کنه و اونم (در کمال ناباوری) درجا موافقت کرد. (چون اصولا ایده های غذایی من رو، همونطور که در بالا بهش اشاره شد، خیلی قبول نداره).

وقتی درستش کرد، رنگش خیلی تیره شده بود. یعنی نسبت به اون چیزی که قبلا دیده بودیم و رنگ خیلی روشن و شفافی داشت، زیادی تیره رنگ بود. ته تغاری ازش پرسید: مامان چی توش ریختی که رنگش اینقدر تیره شده؟

ملکه مادر جواب دادن : چیزِ انار. چی میگن بهش؟ همونی که دوسال پیش از جشنواره انار خریدیم. چی بود اسمش خدایا...

من: سس؟

- نه!

ته تغاری: رب؟

- نه بابا. نک زبونمه ها...

من: آب انار؟ هسته انار؟ پوست انار؟ دیگه انار چیز دیگه ای نداره ها!

خندید و گفت: نه بابا. یه اسمی داشت الان یادم نمیاد.

خلاصه که اسم اصلی «چیزِ انار» یادش نیومد و همین اسم روش موند. البته خورشتش خیلی خوشمزه شده بود و مامان میگفت احتمالا مزه اش به خاطر همون چیز اناره.

 امروز ته تغاری با کلی سعی و کوشش راضی اش کرد که دوباره خورش هویج بذاره. و اشاره کرد که این دفعه توش «چیزِ انار» نریزیم و ببینینم مزه اش چطوری میشه. ملکه مادر اولش وقتی دوباره چیز اناز رو شنید کلی خندید. بعد هم دلش نرم شد و قبول کرد.

 

+++ از اون خورش بهشتی بدون چیز انار، یه رشته هویجش هم مال من نیست. من امشب توی رژیمم نون پنیر دارم:| 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹

گوردن رمزی درون بیدار میشود

یه زمانی بود هرچی میپختم شیرین میشد! یعنی نمیدونم این دستای من چه خاصیت عجیب و غریبی داشتن که به تمام غذاهام یه مزه شیرین-طور القا میکردن. حالا چیز زیادی هم نمیپختما! ولی خب حاصل کار من همیشه اونقدر بدمزه بود که دیگه حتی خودمم رغبت خوردن شون رو نداشتم.

دیگه از اون موقع به بعد برای حفظ سلامت خانه و خانواده و هدر ندادن مواد غذایی هم که شده آشپزی رو بوسیدم و گذاشتم لب طاقچه تا زمان لازم.

سر این رژیم گرفتنم مجبور شدم مهارت های نداشته آشپزی ام رو دوباره از سر طاقچه بردارم، گرد و خاکشون رو بتکونم و ببینم که توی این مدتی که به حال خودش رهاشون کرده بودم، آیا (در کمال خوشبینی و بدون هیچ گونه تمرینی) تغییری، پیشرفتی چیزی حاصل شده یا نه.

و بعد معلوم شد که بعله! تغییر کرده، اونم چه تغییری!

من یه جمله ای دارم که خیلی دوستش دارم و هر زمان که بتونم ازش استفاده میکنم و باهاش به دیگران پند و اندرز میدم و اونم اینه که : « ایده مثل قرمه سبزی میمونه. باید یه مدت توی مغز بمونه تا جا بیفته.» معلوم شد که تنها ایده ها نیستن که نیاز به جا افتادن دارن. بلکه مهارت ها هم مثل ایده ها، با موندن توی مغز و خیس خوردن در آب نورون های مغزی و به حال خود رها شدن، جا میفتن و میرسن.

حالا نه اینکه یهویی بعد از این چندسال تبدیل شده باشم به گوردون رمزی ها!  

ولی خب دیگه حداقل از شر اون ماده چسبناکی که باعث میشد اگه حتی کوفت هم بپزم طعم شیرین به خودش بگیره خلاص شدم و ایده هایی که پیاده میکنم برای پختن بعضی چیزا به شدت خوب از آب درمیاد.

البته برعکس قبلا، الان بعضی از غذاهام خوش نمک بودن رو رد میکنن و به شوری میزنن. (هنوز مونده مقدار نمک غذا دستم بیاد) اما همچنان قابل تحملن. 

شده بعضی وقتا گند بزنم. یه بار یه ماکارونی پختم که به معنای واقعی کلمه افتضاح بود. اونقدر بد بود که با وجود رژیم بودنم، آبروم رو در اولویت دیدم و باقی مونده اش رو هم ریختم توی شکمم که اثری ازش باقی نمونه و یه وقت خدایی نکرده کسی به میزان عمق فاجعه پی نبره. ولی از اون طرف هم براساس غریزه و کمی آزمون و خطا به ترکیب سری پخت مخلوط سبزیجاتی رسیدم که از فرط خوشمزگی دلم میخواد به جای روزانه 120 گرم، کل ماهیتابه رو در خندق بلا خالی کنم.

خلاصه که دارم یه چیزایی یاد میگیرم بالاخره ...

 

وضعیت رژیم جنگجوی خسته درون - دوره ی دوم - هفته سوم:

بعضی وقتا اونقدر گشنم میشه که دلم میخواد هرچی دستم میرسه رو خالی کنم در شکم نازنین. البته که همیشه موفق میشم جلوی خودمو بگیریم. ولی دیشب دچار یک لغزش اساسی شدم. دیدم دیگه اینطوری نمیتونم. اگه به این زهد و پرهیزگاری ادامه بدم، روانم به خطر میفته. دیگه گفتم حالا یه شب که هزار شب نمیشه و هر چی دستم رسید خوردم. اونقدر خوردم که داشتم میترکیدم. ولی خب، به خودم گفتم اشکالی نداره عزیزم. عوضش هم دلت سیر شد، هم چشمت. 

+ حالا درسته که یکی دوبار از این لغزش ها داشتم، اما خداییش در کل رعایت میکنم. با این حال، توی این سری دوم رژیمم، چیز زیادی کم نکردم که بسی مایه نگرانیه...

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹

صداهای آشنا (از ماوراء)

گفتم که یه مهد وسط کوچه است و صبح ها پر از جوجه های رنگیه که وول میخورن و اینطرف و اونطرف میرن، سوار سرسره میشن، تاب بازی میکنن و از سر و کول همدیگه بالا میرن... 

تاب مهد اما همیشه خدا خرابه... لولاهاش زنگ زده و هیچکس هم روغن کاریشون نمیکنه. به خاطر همینم هر وقت که یکی از جوجه ها روش میشینه و بالا و پایین میره، تاب شروع میکنه غژغژ صدا کردن و فریاد زدن. اونقدر داد و فریاد میکنه که از دستش عاصی میشم... مخصوصا موقع امتحانا، تبدیل به مصیبت عظما میشه برام! 

اما راستش رو بگم، تنها زمانی که صدای غژغژ تاب بلند میشه صبح و ظهر و عصر، زمانی که بچه ها توی حیاط وول میخورن نیست.

یه وقتایی هستش که نزدیکای صبح، زمانی که هنوز یکی دو ساعتی به روشن شدن هوا باقی مونده، صدای غژغژ تاب یهویی بلند میشه. ممکنه واسه 5 دقیقه یا حتی نیم ساعت ادامه پیدا کنه و بعد دوباره همه جا سکوت حکمفرما میشه... 

یعنی تصور کنین ساعت سه یا چهار صبح، که اکثر آدما خوابیدن و پرنده هم توی کوچه پر نمیزنه و همه جا ساکت و آرومه، یهویی و بدون هیچ دلیل منطقی، صدای غژغژ بلند میشه و تاب شروع به حرکت میکنه... اون موقع است که مو به تنم سیخ میشه، هندزفری رو با سرعت هرچه تمامتر توی گوشم فرو میکنم و به دنیای مادی و عینیات چنگ میندازم، بلکه فکرم رو از اون چیزی که بیرون داره اتفاق می افته، منحرف کنم!

(میدونم که باد نیست! چون یه چندباری رفتم دم پنجره و نوک درخت ها رو چک کردم که ثابت و بی حرکت بودن. حتی با ترس و لرز، پنجره رو هم باز کردم و دستم رو بردم بیرون که مطمئن بشم جریان هوایی درکار نیست.) 

خلاصه که از ما بهترون محله مون تاب بازی دوست دارن... 

 

  • سارا
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۹

صداهای آشنا

صبح ها، صدای داد و فریاد و خنده های بچه های 2 تا 6 ساله مهدکودک وسط کوچه، آسایش همه را بر هم میزند. ساعت 3 و 4 بعد از ظهر که میشود، سر و صدایشان به اوج خود می رسد. توی حیاط جمع میشوند و عین جوجه های رنگی که توی یک جعبه ریخته باشندشان، هی وول میخورند و جیک جیک میکنند و درحالی که در انتظار آمدن پدر و مادرشان هستند، نوبتی از سرسره کوچک مهد بالا میروند و جیغ زنان پایین می آیند و با هم حرف میزنند و خوشحالی میکنند و خلاصه که خیلی شادند.

بعد کم کم بچه های 6 سال به بالای محله به همراه نوجوان ها شیفت را از بچه های کوچکتر تحویل میگیرند. به اینصورت که پیدا شدن سرو کله شان با پایین رفتن خورشید نسبت عکس دارد. میدوند و دوچرخه سواری میکنند و فریاد میزنند و با نعره زدنِ «ممد! میکشمت!» یا «صبر کن منم بیام»، دنبال هم  میگذارند. 

خلاصه که حس میکنم در دنیای اشتباهی زندگی میکنم.

هم به خاطر اینکه مجبورم ساعت ها پشت این لپ تاپ بنشینم و کاری را تمام کنم که خیلی به مذاقم خوش نیست و ادای آدم بزرگ های جدی را در بیاورم، درحالی که دلم پر میکشد برای دویدن و دوچرخه سواری و فریاد زدن و گرگم به هوا بازی کردن، هم اینکه به این فکر میکنم مگر کرونا تمام شده که مهدها باز است و تمام بچه ها بعد از ظهر بیرون میریزند؟ شاید تمام شده و منی که خودم را این همه مدت در خانه حبس کرده ام، از تمام دنیا بی خبرم ... 

بعد که خورشید کامل پایین میرود، صداها عوض میشود. در روزهای عادی، آکاردئون نواز دوره گرد با آن صدای محزون سازش می آید و هرشب، سلطان قلب ها را میزند. یا آهنگ های قدیمی که نمیدانم اسمشان چیست، اما وقتی نت ها با ساز تنهای او نواخته میشوند، چنان سوزی دارند که یکراست بر روی قلب می نشینند و حس تنهایی دوره گرد را بین همه پخش میکنند. 

اما این چند روزه خبری از دوره گرد نیست. در عوض صدای دسته ها و سینه زنی می آید. گاهی هم ماشین هایی رد می شوند که بسته به عقیده راننده شان، نوحه پخش میکنند یا آهنگ های غمناک. 

اما برای شنیدن صدای محبوبم، باید تا بعد از نیمه شب صبر کنم. زمانی که رفتگر محله می آید و جارویش را به زمین میکشد ... زمانی که همه جا را سکوت مطلق فرا گرفته و فقط و فقط صدای خش خش جارویی شنیده میشود که از سر وظیفه و در دل تاریکی، گرد و غبار را از تن زمین می تکاند و برای یک روز تازه آماده اش میکند.

آن موقع است که تمام وجودم گوش میشود و دل به صدای آن خش خش های بی ریا در دل شب می سپارم ...

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ شهریور ۹۹

امروز، عاشورا، در شهر هزاران خفته ابدی

اول.

صحنه غریبی بود، عزیز جان. بس غریب...

همه یکدست سیاه‌ برتن، ماسک سفید بر صورت و عینک آفتابی بر چشم داشتند. به سختی میشد دیگری را تشخیص داد. صورت های پوشیده و لباس های مشکی... به سختی میشد یکدیگر را پیدا کرد. همه شکل هم بودند. وجه تمایزی بین هیچ کس نبود. 

در گرما و زیر آفتاب، همگی، ایستاده یا نشسته، منتظر بودند. 

منتظر آمدن عزیزشان از سالن تطهیر. 

هر از چندگاهی، از یک گوشه صدای ناله و فغان، شیون و فریاد و نعره های دردناکی بلند میشد که تا اعماق قلب همه حاضران رسوخ می‌کرد. بر سر کوفتن ها و بر سینه کوفتن ها و سیلاب اشک هایی که از روی ناباوری جاری میشد و همه چیز را با خود می‌شست و می برد... 

صحنه غریبی بود عزیز جان. 

صبح عاشورا بود. اما راستش شاید کسی به آن اهمیت نمی‌داد. همه درگیر آن خلا کِشنده حفره تازه درون قلبشان بودند که با از دست دادن عزیزتر از جانشان سر باز کرده بود و مانند یک سیاهچاله، همه وجودشان را به سمت خودش می‌کشاند و مثل یک دمل چرکی، زهراب دردناکی از آن به بیرون تراوش می‌کرد که سرتاپایشان را می‌پوشاند. 

برای این آدمها، دیگر روز عاشورا هرگز مثل قبل نخواهد بود. همیشه و هرسال، حتی در روزهای بارانی و روزهای برفی عاشورا، به یاد خواهند آورد که چنین روزی، در یک روز گرم و آفتابی با آبی ترین آسمانی که تا به حال دیده اند، عزیزشان را به دستان سرد خاک سپرده اند. 

صحنه غریبی بود این روز عاشورا. 

راستش آنجا، در خانه ابدی هزاران آدمی که زیر خاک خفته بودند، هیچ خبری از آن ریا و عزاداری های خشکه‌مقدس‌واری که در بیرون جریان داشت نبود. همه بر سینه میکوفتند، اما این سینه کوبی کجا و آن کجا. اینجا همه چیز واقعی بود. اگر اشکی بود، واقعی بود. برای خودشان. برای عزیزشان. برای جای حفره تازه درون قلبشان که نمی‌دانستند باید از این به بعد چطور با آن و جای خالی اش سر کنند...

زنده ترین عاشورایی بود که تمام عمرم به چشم دیدم... 

 

دوم. 

به نشانه ها باور داری؟ همان چیزهای کوچکی که خیلی ها نادیده اش می‌گیرند، اما اگر چشمانت را خوب بازی کنی، می‌توانند به نور امید تبدیل شوند...

بعد از دفن، وقتی که سر و صدای مداح بالاخره خاموش شده بود، وقتی که ترمه را روی خاک پهن کرده بودند و گلهای روی قبر را پرپر کرده بودند و همه ایستاده بودند و خداحافظی های آخر را می‌کردند، یک پروانه با بال های بزرگ زردرنگ، ناگهان سر و کله اش پیدا شد. یک دور روی قبر تازه پرواز کرد، به دور آدم هایی که عزیزترین شان را به دستان خاک سپرده بودند چرخید، بالای سایه بان بال بال زد و بعد رفت.

نمی‌دانم کسی آن پروانه را دید یا نه... اما خیال من یکی که با دیدنش آرام گرفت... 

  • سارا
  • يكشنبه ۹ شهریور ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب